هم‌قافیه با باران

۳۰۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام
گل کرد خار خار شب بی قراری ام

تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو
دیدم هزار چشم در آیینه کاری ام

گر من به شوق دیدنت از خویش می روم
از خویش می روم که تو با خود بیاری ام

بود و نبود من همه از دست رفته است
باری مگر تو دست بر آری به یاری ام

کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام

تا ساحل نگاهِ تو چون موج بی قرار
با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام

با ناخنم به سنگ نوشتم : بیا ،بیا
زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام

قیصر امین پور

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۳:۵۳
هم قافیه با باران

ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن

دیبه‌ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن

بنده فرمان خود کردن همه آفاق را
دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن

در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن
در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن

دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن

از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن
ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن

رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن

روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن

سربلندی خواستن در عین پستی، ذره‌وار
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن

پروین اعتصامی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۸
هم قافیه با باران

دارم دلکی به تیغ هجران خسته
از یار جدا و با غمش پیوسته

آیا بود آنکه بار دیگر بینم
با یار نشسته و ز غم وارسته؟

عراقی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۰
هم قافیه با باران

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

خیام

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۵
هم قافیه با باران

خسته ام از بودن ِ بی هیچ حاصل بر زمین
نیستی پشت مرا می کوبد این دل بر زمین

نیستی غمباد جا خوش کرده در عمق دلم
تا بیندازد مرا بی هیچ قاتل بر زمین

در سرم رم کرده اسب وحشی دل , گر مرا
می کشاند هرطرف افکارباطل بر زمین

آسمان را لمس کرده چون شهابی بی مدار
گر دل بی اختیارم  نیست مایل بر زمین

عاقبت باقی نمانده از جنون چشم هات
یک نفر مانند این دیوانه , عاقل بر زمین

سیرم از دنیای بی تو آنقدر که ریخته
آخر این شعر از دستم هلاهل بر زمین

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۳
هم قافیه با باران

می خواهمت، می دانی اما باورت نیست
فکری به جز نامهربانی در سرت نیست

دیگر شدی هر چند ، اما من همانم
آری همان شوری که در سر دیگرت نیست

من دوستت دارم تمام حرفم این است
حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست

من آسمانی بی کران ، روحی بلندم
باور کن این کوتاهی از بال وپرت نیست

ای کاش درآغاز با من گفته بودی
وقتی توان آمدن تا آخرت … نیست !

ناصر فیض

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۱
هم قافیه با باران

از داغ خویش گفتم و افروختم تو را
با درد من نساختی و سوختم تو را

تا وصله ی تنم شوی ای ماه دوردست
چون دکمه ای به پیرهنم دوختم تو را

دنیا تو را به نعمت فردوس می خرید
شادم درین مناقصه نفروختم تو را

از دستبرد دشمن و از چشم زخم دوست
در سینه چون جواهری اندوختم تو را

روی سپید دوست، مقامات معنوی ست
موی سیاه دادم و آموختم تو را

علیرضا بدیع

۲ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هم قافیه با باران

نگارینی که با ما می‌نپاید
به ما دلخستگان کی رخ نماید؟

بیا، ای بخت، تا بر خود بموییم
که از ما یار آرامی نماید

اگر جانم به لب آید عجب نیست
به حیله نیم جانی چند پاید؟

به نقد این لحظه جانی میکن ای دل
شب هجر است، تا فردا چه زاید؟

مگر روشن شود صبح امیدم
مگر خورشید از روزن برآید

دلم را از غم جان وا رهاند
مر از من زمانی در رباید

عراقی، بر درش امید در بند
که داند، بو که ناگه واگشاید

عراقی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

با من در این دقایق آخر رفیق باش
مانند یک رفیق به ظاهر شفیق باش

از دوست هرچه می رسد از خوب و بد نکوست
محض رضای عشق کمی نارفیق باش

سرنیزه را فرو کن و کار مرا بساز
زهر رسیده تا ته زخمی عمیق باش

سجاده پهن کن وَ بدون ملاحظه
تنها به فکر لحظه ی طی طریق باش

اصلن شبیه  عادت دینداری ات فقط
پابندِ رسم مردم عهد عتیق باش

سرباز بی رمق منم و تو درآنطرف
در لحظه ی کشیدن ماشه دقیق باش

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۶
هم قافیه با باران

نه هر آشفته دلی بی سر و سامان علی است
هر که سلمان علی بود مسلمان علی است

خلق مسکین و یتیمند و اسیرند هنوز
چاره شان جرعه ای از سورۀ انسان علی است

اولین آیۀ قرآن علی فاطمه بود
پس کجا آیۀ پایانی قرآن علی است

 صبح فردا که همه عالم و آدم جمعند
کفر و ایمان همه شرمندۀ میزان علی است

عرش و لوح و قلم و کرسی و ملک و ملکوت
همگی یک طرف و یک طرف ایمان علی است

راه را گم نکند خواهش مردم نکند
در شب حادثه دستی که به دامان علی است

از دم صبح ازل یکسره تا شام ابد
هر که در سلک وجود آمده مهمان علی است

 مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۳
هم قافیه با باران

ماه در پای شب تار نخواهد افتاد
کار یوسف به خریدار نخواهد افتاد
اتفاقی سرِ بازار نخواهد افتاد
ذوالجناح از رمق اینبار نخواهد افتاد
عَلم از دست علمدار نخواهد افتاد

"نفس باد صبا مشک  فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد"
آنچه در پرده نهان بود عیان خواهد شد
شیعه یاد در و دیوار نخواهد افتاد

همۀ شهر اگر جنگ و هیاهو باشد
چارۀ آن نه به زور است و نه بازو باشد
که اشارات اباالفضل به ابرو باشد
پاسبان حرم زینب اگر او باشد
چین به پیشانی زوّار نخواهد افتاد

آنکه در خانه می ِ نابِ گوارا دارد
چه نیازی به سمرقند و بخارا دارد
وای ِ آن گلّه که با گرگ مدارا دارد
هرکه در سر هوس کرب و بلا را دارد
جز پی قافله سالار نخواهد افتاد

هرکسی را که به یاری سر و کار افتاده است
فاش می گوید و از گفتۀ خود دلشاد است
یارِ دریا دل ِ دریا نفس ِ دریا دست!
دوش بردند شهیدان تو را بالادست
بردن ما به دل یار نخواهد افتاد؟...

مهدی جهاندار

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۶
هم قافیه با باران

در انتخاب،پُر از ابتدای مختلفم
شبیه راه،پُر از انتهای مختلفم

میان قبله نماها دوباره گیج شدم
که باز،بنده ی چندین خدای مختلفم

برای دردشناسی مرا تماشا کن
که من کلکسیون دردهای مختلفم

شبیه گوش که از هر دهان کلافه شده
اسیر دست هزاران صدای مختلفم

قنوتی ام که پس از "ربنا"ی عجزآلود
نیازمند به صد"آتنا"ی مختلفم

کتاب و خودخوری و کنج خانه و حیرت
رفیقِ گرمِ هزار انزوای مختلفم

شبیه لاشه ی شهری هزار دامادم
که طعمه ی دو-سه فرمانروای مختلفم

تمام سال،عزاها فقط جدید شدند
سیاه پوشِ هزاران عزای مختلفم..

محمد شریف

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۰
هم قافیه با باران

ای عشق مانده در قفس سینه ای سترگ
ای روح منعطف شده یا ایها البزرگ

یکجا نشین خلوت پر ازدحام شهر
از پا نشسته ی شرر تیغ و تیر و زهر

چالاک کوچه های پر از پیچ انتظار
ای بی قرار خاطر این مرد بی قرار

قلبم شکسته بسته ی آن اخم های توست
این سینه جذب  تیغ سرانگشت و زخم توست

حالم برای رجعت صد باره ام بد است
جشن وصال و پیرهن پاره ام بد است

بی آبروی پیش تو ام ایها العزیز
عرض مرا به جان تو پیش خودت نریز

این قبض بی دلیل مرا زود تر ببر
بازار مصر و بنده و پس زودتر بخر

من بی تو لنگ راه و زمینگیر می شوم
من بی تو خسته می شوم و پیر می شوم

مجتبی شریفی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۲
هم قافیه با باران

چشم تو باشد، ماه باشد یا نباشد
باشی...جهان دلخواه باشد یا نباشد

لبخند روی صورتت وقتی شکفته ست
فصل گلی در راه باشد یا نباشد

زندان آغوشت اگر تقدیر من شد
در سرنوشتم چاه باشد یا نباشد

محراب ابرویت نمازم را شکسته ست
ترسیده ام لِلّه باشد یا نباشد

عشق است راهی که من و تو برگزیدیم
عقلا اگر بیراه باشد یا نباشد...

قاسم اردکانی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۲
هم قافیه با باران

زندگی نیست اگر عشق به آخر برسد
به غم انگیز ترین شیوه ی باور برسد

هرکجا اهل دلی هست به تو دل بسته
که سرانجام به یک طالع بهتر برسد

روسری از سر خود وا کن و لبخند بزن
عمرشبهای دراز من و تو سر برسد

وقت آن نیست گلایه بکنی از دستم
تا پس از این همه غم یک غم ِدیگر برسد

آخر این شعر معطر شده با جام لبت
خون دل خورده به دروازه ی قمصر برسد

کاش در قحطی احساس و  در این مخموری
ساقی چشم غزل خیز تو از در برسد

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۵
هم قافیه با باران

تو؛ آن که از دل تنگم قرار و تاب گرفته
من؛ این که پیش تو بر بغض خود نقاب گرفته

شمرده ام همه ی داغ های مانده به دل را
شمرده ام که دلم از تو بی حساب گرفته

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا

لبت به خون دل عاشقان خطی دارد
غبار چیست دگر باره در میانهٔ ما

مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه
و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا

کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد
که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما

ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست
که زنگیان سیاهش نمی‌کنند رها

دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست
بلی همیشه پریشانی آورد سودا

عبید وصف دهان و لب تو میگوید
ببین که فکر چه باریک و نازکست او را

عبید زاکانی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۳۴
هم قافیه با باران

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت

بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت

مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت

اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند
زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت

سعدی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۴:۳۳
هم قافیه با باران

آمده‌ام که سر نهم ، عشقِ تو را به سر برم
ور تو بگوئیم که نی ، نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان ، از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان ، مشعلهٔ نظر برم

 آمده‌ام که ره زنم ، بر سرِ گنجِ شه زنم
آمده‌ام که زر برم ، زر نبرم خبر برم

گر شکند دلِ مرا ، جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد ، من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهرِ دل ، من به کجا سفر کنم ؟

آن که ز زخمِ تیرِ او ، کوه شکاف می‌خورد
پیشِ گشاد تیر او ، وای اگر سپر برم

در هوسِ خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سرِ رشکِ نام او ، نام رخ قمر برم

این غزلم جوابِ آن باده که داشت پیش من
گفت‌‌ : بخور، نمی‌خوری ، پیش کَسِ دگر برم

مولانا

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۲:۳۳
هم قافیه با باران

ای که به جز دلبری تو کار نداری
کار جز آزار جان زار نداری

ای همه داروی دل مگر تو بهشتی
وی همه آرام جان مگر تو بهاری

آنچه دل دشمنان بهم نسپندد
چند تو بر جان دوستان بگماری

بگسلم از جان و دل اگر بپذیری
بگذرم از هر چه هست اگر بگذاری

ریخت دلم آبرو که خونش بریزی
عذر نگوئی و گر بهانه نیاری

چند بر آن در روی و بار نیابی
مردنت اولی دلا که عار نداری

دور از آن مایهٔ حیات نمرده است
زنده رضی را دگر برای چه داری
 
رضی‌الدین آرتیمانی

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران