هم‌قافیه با باران

۲۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

هیچ هیچم، همه اعلی ،همه والا ،همه تو
اول و آخر و معنای معما همه تو

همه هیچیم و به جز نام تو در دنیا نیست
همه نام و همه عشق و همه دنیا همه تو

مهر و معبود تویی ،مقصد و مقصود تویی
سوره نور تویی،سوره طه همه تو

من که باشم که ترا وصف کنم ،بی مانند
واژه تو،اصل تو، تلمیح تو،معنا همه تو

شعر یک لمحه نگاه تو به این تاریکی ست
ماهی گمشده من ،آبی دریا همه تو

ای بلندای نگاه و نظر آینه ها
ای تو حاضر همه جا ،ناظر و بینا همه تو

کمتر از مور منم ،ملک سلیمان از توست
جلوه طور تویی و ید بیضا همه تو

ناس وناسوت منم،خسته و فرتوت منم
رب و لاهوت تویی عالم بالا همه تو

گر چه ما بی تو گرفتار من و مای خودیم
!رویگردان نشدی یک نفس از ما ،همه تو

هیچ هیچم،همه و هیچ ندارم جز تو
دستگیرم شو در آن روز مبادا همه تو

نغمه مستشارنظامی
۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته  در خیل تو بسیاری هست

سعدی

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

در عشق تو هر حیله که کردم هیچست
هر خون جگر که بی تو خوردم هیچست

از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچست

مولانا

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

سعدی

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا

غم همنشین من شد و من همنشین غم
تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا

زینسان که آتش دل من شعله میزند
تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا

ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار
تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا

از دور دیدمش خردم گفت دور از او
دیوانه میکند خرد دوربین مرا

گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی
خورشید بنده گردد و مه خوشه‌چین مرا

تا چون عبید بر سر کویش مجاورم
هیچ التفات نیست به خلد برین مرا

عبید زاکانی

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

پس از لبخند تلخم از غمِ پیدا چه خواهم گفت
اگر پنهان کنم امروز را..فردا چه خواهم گفت

من از سوز هزاران ساله می آیم نمی دانم
برای هُرم آغوش تو از سرما چه خواهم گفت

بلندی های این دنیا برایت بس که کوتاه اند
نمی دانم میان مویت از یلدا چه خواهم گفت

به خوابی می زنم خود را که آن سویش خود مرگ است
تو را در خواب اگر دیدم به این رؤیا چه خواهم گفت؟

شبیه رود سرشار از خس و خاشاک در فکرم
که در چشم زلالی های یک دریا چه خواهم گفت

مرور بی کسی هایم موازی می شود با تو
من از تنهایی ام با یک زنِ تنها چه خواهم گفت

عذابم می دهد فکر پدر بودن در آینده
نمی دانم که من در پاسخ "باباااا" چه خواهم گفت..
.
محمد شریف

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

روح و پی استخوان و تن می سوزد
 جانم به هوای خویشتن می سوزد

 یک عمر به حال همگان سوخت دلم
 اکنون دل من به حال” من “می سوزد !

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران

پُرم از غصه و زخمی نگاهم چه کنم
شاخه ای سوخته با حسرت و آهم چه کنم

به تنم جامه ی خاکستر اگر هست چه سود
زیر این نقره ی پوسیده سیاهم چه کنم

مدعی بودم و در صفحه ی شطرنج فلک
شاه درمانده و بی تاج و سپاهم چه کنم

کاروانی همه حُسن تو وسرگرم عبور
غربت یوسف درمانده به چاهم چه کنم

عاشقی راه مبرا شدن از بند خطاست
دل رها گشته و لبریز گناهم چه کنم

تا به کی بند سرِزلف و عسلخانه ی چشم
برکه ای لِه شده با چکمه ی ماهم چه کنم

ابر عشق آمد و چتر از سر من باز گرفت
آری ای عشق تو یی پشت و پناهم چه کنم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۷
هم قافیه با باران

چشم واکن که تماشایی دیدار شوم
دیده بگشا که به هوش آیم و بیدار شوم

جلوه کن دخترم، ای خاطره صبح ازل!
تا منِ گمشده‌تر نیز پدیدار شوم

گریه‌ات را غزل شادتری خواهم خواند
اگر از شاعری غصه سبکبار شوم

بی‌شک انگار نبوده است و نبودم به جهان
گرنه در آینه چشم تو تکرار شوم

پدر! آری پدر! آن واژه که خواهم خندید
سال‌ها، هر چه به فرمان تو احضار شوم

دخترم! پنجره‌ی تازه دیدار خدا
چهره بگشا! نکند یکسره دیوار شوم       

علی محمد مودب

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

چون غنچه ی لب دوخته دارم دل تنگی
افتاده ام افسوس به دام دل سنگی

در راه توام ، آینه ی چشم به راهی
در کوی توام،پنجره ی گوش به زنگی

زیباتر و بالاتر و رعناتر از اویی
بر بام تو ای ماه ! کمین کرده پلنگی

یک روز اگر سادگی ات ورد زبان بود
می بینمت ای آینه هر روز به رنگی

مات رخ ماه توام افسوس که دستی
در برکه ی آرامشم انداخته سنگی

ناگفته و نا خوانده غزل دارم و آواز
با قافله ی مرگ بگویید درنگی...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۹
هم قافیه با باران

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست

بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
         
حافظ

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۲
هم قافیه با باران

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

حافظ

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

ای چشمِ تو دشتی پر آهوی رمیده
انگار که طوفان غزل، در تو وزیده

دریاچهء موسیقی امواج رهایی
با قافیهء دستهء قوهای پریده

اینقدْر که شیرینی و آنقدْر که زیبا
ده قرنْ دری گفتن، انگشت گزیده

هم خواجه کنار آمده با زهد، پس از تو
هم شیخ اجل، دست از معشوق کشیده

صندوقچهء مبهم اسرار عروضی
«المعجم»ازاین دست که داری نشنیده

انگار«خراسانی»و«هندی»و«عراقی»
رودند و تو دریای به وصلش نرسیده

با مثنوی، آرام مگر شعر بگیرد
تا فقر قوافی، نفسش را نبریده...

مفعول و مفاعیل و دل بی سروسامان
مستفعل و مستفعل و این شعر پریشان

بانوی مرا از غزل آکنده که هستی؟
در جان فضا عطرِ پراکنده که هستی؟

از«رابعه»آیا متولد شده ای یا
با چنگ، تورا«رودکی»آورده به دنیا؟

درباری «محمود»ی یا ساکن«یمگان»
در بادهء مستانی یا جامهء عرفان؟

اسطورهء فردوسی در پای تو مقهور
«هفتاد منِ مثنوی»از وصف تو معذور

ای شعرتر از شعرتر از شعرتر از شعر
من، باخبر از عشق شدم بی خبر از شعر

دست تو در این شهر بر این خاک نشاندم
تا قونیه تا بلخ چرا ریشه دواندم؟

آرام غزل، مثنوی شور و جنون شد
این شعر، شرابی ست که آغشته به خون شد

برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل
لاحول ولا قوة الا بتغزّل
***
بانوی تر و تازه تر از سیب رسیده
بانوی تو را دست من از شاخه نچیده

باید که ببخشید پریشان شده بودم
تقصیر خودم نیست هوای تو وزیده

آشوب غزل هیچ که خورشید هم امروز
در شرق فرو رفته و از غرب دمیده

این قصهء من بود که خواندم که شنیدی
«افسانه ی مجنونِ به لیلی نرسیده»

 مهدی فرجی

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

چشم زیتون سبز در کاسه، سینه ها سیب سرخ در سینی
لب میان سفیدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چینی

سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟
تو خودت جای من اگر باشی ابتدا از کدام می چینی؟

با نگاهی، تبسمی، حرفی، در بیاور مرا از این تردید
ای نگاهت محصل شیطان، اخم هایت معلم دینی

هر لبت یک کبوتر سرخ است، روی سیمی سفید، با این وصف
خنده یعنی صعود بالایی، همزمان با سقوط پایینی

می شوی یک پری دریایی از دل آب اگر که برخیزی
می شوی یک صدف پر از گوهر روی شن ها اگر که بنشینی

هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بی هویتی هستم
مثل ماهی بدون زیبایی،مثل سنگی بدون سنگینی

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

تو که کوتاه و طلایی بکنی موها را
منِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را؟

مثل یک کودک مبهوت که مجبور شود
تا به نقاشی اش آبی نکشد دریا را

حرف را می شود از حنجره بلعید و نگفت
وای اگر چشم بخواند غمِ نا پیدا را

عطر تو شعر بلندی است رها در همه سو
کاش یک باد به کشفت برساند ما را

تو همانی که شبی پر هیجان می آیی
تا فراری دهی از پنجره ها سرما را

فال می گیرم و می خوانی و من می خندم
بنشین چای بخور خسته نباشی یارا!

مهدی فرجی

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

بــه مُردادی ترین گرمـــا قسم، بدجور دلتنگم
شبیه گچ شده از دوری ات، بانوی من، رنگم!

حسودی می کند دستم بــه لبهایی کـه بوسیدت!
وَ من بیچاره ی چشم تو ام... با چشم می جنگم!

تنم از عطــر آغـــوش ِ تــو دارد باز می سوزد
جهنّم شد بهشتم؛ تا پرید آغوشت از چنگم

نظام ِ آفـــرینش ناگهـــان بـــر عکس شد ،  دیدم-
زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دلِ سنگم!

گلویم را گرفته بُغضی از جنسِ سکوت امشب
"گُل ِ گلدون من..." جا باز کـــرده توی آهنگم!

بَدَم می آید از ایـــن قــدر تنهایـــی... وَ دلشـــوره
ازین احساسهای مسخره... از گوشی ام... زنگم!

فضـــای شعـــر هم بدجـــور بوی لـــج گرفتــه– نه؟
دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم!

تو تقصیری نداری ، من زیادی عاشقت هستم
همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم!

همان بهتر کــه از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دلتنگم

امید صباغ نو

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

بگو چگونه بگویم که عشق من هستی؟
خدای خوب زمینی که شکل زن هستی!

بگو چگونه بگویم که دوستت دارم؟
که هم بیان منی هم سکوت من هستی!

غزل کنار نگاهت کم آورد سهل است
نگارخانه‌ی انواع فوت و فن هستی

هزار علّت اگر دارد عاشقی، حتماً
میان آن همه علّت، تو اولاً هستی

«میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست»
بگو چرا تو به دنبال پیرهن هستی!

همیشه آخر هر قصّه‌ای تویی بانو!
دلیل خوب و سرانجام «ما» شدن هستی

رضا احسان‌پور

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

پشت پلکت حبس کردی شور اقیانوس را
لا به لای گیسوانت جاده ی چالـــوس را

شهـرت قـد بلـند و چشـم هـای روشنت
می کشد تا قلب تهران دختران روس را

چـادر گلـدار سرکـردی و راه افتـاده ای
دربیـاور بــا خرامیـدن، لـج طاووس را

تا که می آیم به طعم دلخوشی عادت کنم
می نشانی بر لبانم مزه ی افسوس را

یا که دست از قهر خود بردار و دستم را بگیر
یا بگیر از دست من این حس نامانوس را

حسین زحمتکش

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۳
هم قافیه با باران

تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی

رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی

تو روح نقره یی چشمه های بیداری
تو نبض آبی دریاچه های خواب منی

سیاه و سرد و پذیرنده ، آسمان توام
بلند و روشن و بخشنده ، آفتاب منی

مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد
چرا که ماحصل رنج بی حساب منی

همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را
تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی

دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی

گُریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست ، تویی
اگر صواب منی یا که ناصواب منی...

حسین منزوی

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۲
هم قافیه با باران

به چشم پنجره حق می دهم حیران بماند
به دنبال نګاهت خیره بر باران بماند

چرا وقتی تویی ماه تمام آسمان ها
دلم روی زمین ، مبهوت این و آن بماند؟

کجا این روزها سر می ګذاری روی بالین
که رد اشک ها در بالشت پنهان بماند؟!

به ګورستان بدل شد سرزمین مهربانی
مبادا عشق ، چون ارواح سرګردان بماند !

به ماهی های آدم خوار این دریا بفهمان !
نباید موج در اندیشه ی طغیان بماند

ملخ ها نیمی از دِه را قرق کردند دیشب
بیا مګذار اینجا تا ابد ویران بماند !

زمین هایی که با خون دلت آباد کردی
سند  پشت سند در ګنجه های خان بماند

مبادا کودک دنیا از این خیره سری ها
همیشه شر و ... و بازیګوش و ... نافرمان بماند !

به شوق دیدنت باید نګاهم را بشویم
که روی بند های رخت در ایوان بماند

بهشتی کن هوای کوچه هامان را ! مبادا -
زمین بین بهشت و دوزخ آویزان بماند


حسنا محمدزاده

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران