هم‌قافیه با باران

۲۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

اگر نه مد بسم الله بودی تاج عنوان ها
نگشتی تا قیامت نوخط شیرازه، دیوان ها

نه تنها کعبه صحرایی است، دارد کعبه دل هم
به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان ها

به فکر نیستی هرگز نمی افتند مغروران
اگر چه صورت مقراض لا دارد گریبان ها

سر شوریده ای آورده ام از وادی مجنون
تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامان ها

حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو
که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمان ها

گلستان سخن را تازه رو دارد لب خشکم
که جز می رساند در سفال خشک، ریحان ها؟

نمی بینی ز استغنا به زیر پا، نمی دانی
که آخر می شود خار سر دیوار، مژگان ها

کدامین نعمت الوان بود در خاک غیر از خون؟
ز خجلت بر نمی دارد فلک سرپوش این خوان ها

چنان از فکر صائب شور افتاده است در عالم
که مرغان این سخن دارند با هم در گلستان ها

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

اینگونه نیز قصه ی ما هم به سر رسید
دستان شوم شب به گلوی سحر رسید

سهم من از صدای تو کم بود و بیشتر
از آن دهان تنگ به من نیش تر رسید

یوسف به حکم عشق رضایت به چاه داد
جای گلایه نیست، چو از دوست شر رسید

در انتظار شیوه ی ما گریه کردن است
یعقوب گریه کرد، ز یوسف خبر رسید

زخم زبان حکایت ما نیست در جهان
خنجر کشید عشق، به هر رهگذر رسید

مثل کلاغ قصه به آوارگی خوشیم
اینگونه نیز قصه ی ما هم به سر رسید

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

کندوی لب های تو  را زنبور هستم
آماده ی انجام هر دستور هستم

آماده ام تا تحت فرمان تو  باشم
سربازم و در خدمت  "تیمور" هستم

بشکن مرا ، تحقیر کن ، من تا تو هستی
با میل خود ، خواهان حرف زور هستم

ای با تو  من سرسبز تر از هر گلستان !
بی تو کویرانه چه سوت و کور هستم

وقتی طناب دار ، موهای تو باشد
صد بار اگر ، دار ِ تو را " منصور " هستم

گفتی : « کبوتر با کبوتر ، باز با باز » ؟
بانو ! نگو که وصله ی ناجور هستم

حالا بیا و ُ " داعشانه " ، بوسه  ، بوسه
تسخیر کن من را که " دَیْرالزّور " هستم

حنظله ربانی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

تو با لبخند خود احوال غم‌ها را پریشان می‌کنی بانو!
تمام خاطرات تلخ را شیرین و جبران می‌کنی بانو!

تو مضمون بلند و شور شعرم بودی و هستی
غزل‌های مرا دامان کولی‌های رقصان می‌کنی بانو!

چه کفری در سرت داری؟ چه اعجازی در اندامت؟
که ایمان مرا می‌سازی و یکباره ویران می‌کنی بانو!

چه بت‌هایی که با نام تو دادم دست ابراهیم لبخندت
دلم خوش بود آخر سر مرا با خود مسلمان می‌کنی بانو!

میان این همه شاعر فقط شعر مرا از حفظ می‌خوانی
نمی‌فهمم؛ مرا می‌خواهی اما باز کتمان می‌کنی بانو!

خسوف و ابر هم قدری جلوی ماه می‌ماند؛ چرا بی‌خود،
خودت را لابه‌لای چادر مشکی‌ت پنهان می‌کنی بانو!؟

به جای زل زدن حرفی بزن چیزی بگو ساکت نمان این‌قدر
چه راحت واژه را پای سکوت خویش قربان می‌کنی بانو!

نفس‌هایت به من نزدیک‌تر، نزدیک‌تر، نزدیک‌تر شد... آه!
از این ساعت برایم زندگی را سخت و آسان می‌کنی بانو!

کجا ماهی به تنگی تنگ، از دریا قناعت کرده تا حالا؟
چرا پس جای دل دادن، به یک آغوش مهمان می‌کنی بانو!؟

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست

منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست

دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست

زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست

دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست

نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
 
حافظ

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد

مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد

ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد

پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم
پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد

نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت
که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد

گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد

به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم
گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی
میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد

به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم
و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می‌رود سعدی
ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد
 
سعدی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

دلم دارد به چین کاکلش صد گونه حیرانی
به عالم هیچکس یارب نیفتد در پریشانی

ز ما سد جان نمی‌گیری که دشنامی دهی ز آن لب
به سودای سبک‌روحان مکن چندین گرانجانی

چوکان در سینه دارم رخنه‌ها از تیغ بدخویی
ز پیکانهای خون آلود او پر لعل پیکانی

به سد جان گرامی آن لب دلجوست ارزنده
عجب لعلیست پر قیمت به صاحب باد ارزانی

بر آنم تا برآید جان و از غم وارهانم دل
ولی بی تیغ جانان بر نمی‌آید به آسانی

وحشی بافقی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

تا مو به مو روایت یک تار مو کنی
باید تمام خاطره را زیر و رو کنی

با وصله های خاطره ای گاه لازم است
پیراهن دریده ی دل را رفو کنی

با آن نگاه سامری خود عجیب نیست
ما را عزیز، بی خبر از آبرو کنی

بهتر که با من اینهمه آدم غریبه اند
وقتی تو نیستی که مرا جستجو کنی

او رفته است و مرگ برای تو بهتر است
یعنی عجیب نیست اگر آرزو کنی

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
 
سعدی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۶
هم قافیه با باران

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

حافظ

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۷
هم قافیه با باران

تنها نشسته ام، شب و باران و نیستی
زل میزنم به پیچ خیابان و نیستی

تقویم من رسیده به یک اتفاق خوب
در صفحه ی قرار زمستان و نیستی

وقتش رسیده قهوه بنوشم کنار تو
یخ میزنم کنار دو فنجان و نیستی

تنها قدم زدم که تو را جستجو کنم
در ازدحام اینهمه انسان و نیستی

ساعت گذشت و بی تو قدم میزنم هنوز
تنها در امتداد خیابان و نیستی...

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران
آزادتر از عطر گل و مرغ هوا باش
چون قاصدکی در دل این باغ رها باش

در کوچه‌ی خوشبختی ما رهگذری نیست
قدری بنشین، راه برو، عابر ما باش

چیزی به زمین‌خوردن دیوار نمانده‌ست
بی‌فاصله با بازترین پنجره‌ها باش

لبخند بزن ای نفست صبح بهاری
یا حرف بزن، در شب ما نور- صدا باش

از دست نرفتم که تو از پا ننشینی
برخیز که برخیزم، هستم که بیا…باش!

مژگان عباسلو
۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران

هی چنگ می زد ، چنگ می زد ، چنگ می زد
چنگیز چشمانش که دم از جنگ می زد

می آمد و سرسبزی ام را سرخ می کرد
با خون من لب های خود را رنگ می زد

یک آسمان آیینه با خود داشت اما
بر عکس آن آیینه ها نیرنگ می زد

آهسته آهسته قدم می ریخت در شهر
دل - شیشه های عابران را سنگ می زد

با این که نام از شهر " عشق - آباد " هم داشت
در عشق بازی ها کمیتش لنگ می زد

ای کاش ! دست از دشمنی می شست ، ای کاش !
دستی به من می داد و قید جنگ می زد

حنظله ربانی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۸
هم قافیه با باران

باری بگذر که در فراقت
خون شد دل ریش از اشتیاقت

بگشای دهن که پاسخ تلخ
گویی شکرست در مذاقت

در کشتهٔ خویشتن نگه کن
روزی اگر افتد اتفاقت

تو خنده زنان چو شمع و خلقی
پروانه صفت در احتراقت

ما خود ز کدام خیل باشیم
تا خیمه زنیم در وثاقت؟

ما اخترت صبابتی ولکن
عینی نظرت و ما اطاقت

بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمی‌رسد به ساقت

تو مست شراب و خواب و ما را
بیخوابی کشت در تیاقت

نه قدرت با تو بودنم هست
نه طاقت آنکه در فراقت ...

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

سعدی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

بعد رفتم به سراغ چمدان های قدیمی
عکس های من و دلتنگی یاران صمیمی

روزهایی همه محبوس در انباری خانه
خاطراتی همه زندانی در دفتر سیمی

رفته بودم به چهل سالگی غربت بابا
با همان سوز که می گفت: خدایا تو کریمی

مشهد و عکس پدر، ضامن آهو و دل من
گریه هم پاک نکرد از دل من گرد یتیمی

تازه همسایه ی باران و خیابان شده بودیم
کاشی چاردهم، رو به روی کوی نسیمی

عشق را تجربه می کردم در ساعت انشاء
شعر را تجزیه می کردم در دفتر شیمی

نام هایی که نه در خاطره ماندند و نه در دل
ساعت جبر شد و غُرغُر استاد عظیمی

اردوی رامسر و گم شدنم در شب مجنون
رقص موسای عرب، خنده ی مسعود کریمی

این یکی هست ولی از همه ی شهر بریده
آن یکی را سرطان کشت، سلامی...نه، سلیمی

این یکی عشق هدایت داشت با عشق فرانسه
آن یکی قصّه نویسی شد در حدّ حکیمی

آن یکی پنجره ای واکرد از غربت فکّه
این یکی ماند، گرفتندش در خانه ی تیمی

این یکی باز منم شاعر دلتنگی یاران
این یکی باز منم در چمدان های قدیمی

علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران

صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم

صد بار جان بدادم وز پای درفتادم
بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم

تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم
ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم

دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم
آن باز بازگونه چون مرغ درربودم

ای شعله‌های گردان در سینه‌های مردان
گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم

آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته
من توبه‌ها شکسته بودم چنانک بودم

عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه
چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم

مولانا

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد

نزدیک می‌شوم به تو چیزی نمانده است
قلبم از اشتیاق زیارت بایستد

بانو سلام کاش زمان با همین سلام
در آستانه در ساعت بایستد

و گردش نگاه تو در بین زائران
روی من – این فتاده به لکنت – بایستد

تا فارغ از تمام جهان روح خسته‌ام
در محضر شما دو سه رکعت بایستد

بانو اجازه هست که بار گناه من
در کنج صحن این شب خلوت بایستد؟

در این حرم هزار هزار آیه ی عذاب
هم وزن با یک آیه ی  رحمت بایستد

باید قنوت حاجت بی‌انتهای ما
زیر رواق‌های کرامت بایستد

شیعه به شوق مرقد زهرا به قم رسید
طاقت نداشت تا به قیامت بایستد

آنکس که جای فاطمه در قم نشسته است
در روز حشر هم به شفاعت بایستد

تو خواهر امام غریبی و این غزل
با بیت‌هاش در صف بیعت بایستد

من واژه واژه عطر تو را پخش می‌کنم
حتی اگر نسیم ز حرکت بایستد

این شعر مست تکیه زده بر ضریح تو
مستی که روی پاش به زحمت بایستد

هادی جانفدا
۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۷
هم قافیه با باران

من آن درسم که روز امتحانش را نمی دانی
همان آهنگ زیبا که زبانش را نمی دانی

مرا حل کرده ای پاسخ بدست آورده ای اما
از این ارقام طولانی یکانش را نمی دانی

نمازی بود در شهری میان راه دلبستن
وضو داری ولی وقت اذانش را نمی دانی

مرا چون عید فطری دوست داری،مشکلت اینجاست
به این عیدی که دل بستی زمانش را نمی دانی

محبت کافه ای شیک و تماشایی ست در تهران
که وصفش را شنیدی و نشانش را نمی دانی

به خاطر داشتی من را شبیه شعری از حافظ
که ترکیب درست واژگانش را نمیدانی

سعید صاحب علم

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۶
هم قافیه با باران

همسایه سایه ات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

وقتی انیس لحظه ی تنهایی ام توئی
تنها دلیل اینکه من اینجایی ام توئی

هر شب دلم قدم به قدم میکشد مرا
بی اختیار سمت حرم میکشد مرا

با شور شهر فاصله دارم کنار تو
احساس وصل میکند آدم کنار تو

حالی نگفتنی به دلم دست میدهد
در هر نماز مسجد اعظم کنار تو

با زمزم نگاه دمادم هزار شمع
روشن کننند هاجر و مریم کنار تو

تا آسمان خویش مرا با خودت ببر
از آفتاب رد شده شبنم کنار تو

در این حریم، سینه زدن چیز دیگریست
خونین تر است ماه محرم کنار تو

مادر کنار صحن شما تربیت شدیم
داریم افتخار که همشهری ات شدیم

ما با تو در پناه تو آرام می شویم
وقتی که با ملائکه همگام می شویم

بانو! تمام کشور ما خاک زیر پات
مردان شهر نوکرو زنها کنیز هات

زیبا ترین خاطره هامان نگفتنی ست
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی ست

باران میان مرمر آیینه دیدنیست
این صحنه در برابر ایینه دیدنیست

مرغ خیال سمت حریمت پریده است
یعنی به اوج عشق همین جا رسیده است

خوشبخت قوم طایفه، ما مردم قمیم
جاروکشان خواهر خورشید هشتمیم

اعجاز این ضریح که همواره بی حد است
چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است

من روی حرف های خود اصرار میکنم
در مثنوی و در غزل اقرار میکنم

ما در کنار دختر موسی نشسته ایم
عمریست محو او به تماشا نشسته ایم

اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست
ما روبروی پهنه ی دریا نشسته ایم

قم سالهاست با نفسش زنده مانده است
باور کنید پیش مسیحا نشسته ایم

بوی مدینه می وزد از شهر ما،بیا
ما در جوار حضرت زهرا نشسته ایم

مربع
از ما به جز بدی که ندیدی ببخشمان
از دست ما چه ها که کشیدی ببخشمان
من هم دلیل حسرت افلاک می شوم
روزی که زیر پای شما خاک می شوم...

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۶
هم قافیه با باران
با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو!
درحرم قطره قطره می افتاد آسمان روی آسمان بانو

صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شوداما
به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو
 
گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان، بانو
 
باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژه ها آهو...گفتم آهو و ناگهان بانو...

شاعری در قطار قم - مشهد چای می خوردو زیر لب می گفت:
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو
 
شعر از دست واژه ها خسته است بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو
 
این غزل گریه ها که می بینی آنِ شعر است، شعر آیینی
زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو
!
کوچه در کوچه قم دیار من است شهر ایل من و تبار من است
زادگاه من و مزار من است، مرگ یک روز بی گمان...

سید حمیدرضا برقعی
۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران