لحظه ها
لحظه هاى ناگوار و تیره بود
بر سکوت باستانى زمین
ظلمتى عمیق چیره بود
آمدى
- مثل ماه –
در میان رودى از ترانه و سرود
با تنى کبود
هاتفى
در میان آسمان شب
از طلوع روشن تو گفت
ناگهان
یازده ستاره
درادامه ات شکفت!
یدالله گودرزی
لحظه ها
لحظه هاى ناگوار و تیره بود
بر سکوت باستانى زمین
ظلمتى عمیق چیره بود
آمدى
- مثل ماه –
در میان رودى از ترانه و سرود
با تنى کبود
هاتفى
در میان آسمان شب
از طلوع روشن تو گفت
ناگهان
یازده ستاره
درادامه ات شکفت!
یدالله گودرزی
مباد سفره ی رنگین تان کپک بزند
خلاف میل شما چرخکی ، فلک بزند
به پاسبان محل بسپرید نگذارد
گرسنه ای سر این کوچه نی لبک بزند
شما به پاکی ایمان خویش شک نکنید
درخت دین جماعت اگر شتک بزند
شما به سایه باغات خویش خوش باشید
اگر چه باز گلویی دم از فدک بزند
رها کنید علی را که مثل هر شب خویش
به زخم کهنه و نان جُوَش نمک بزند
امیر قافله گیرم که عزم جنگ کند
نشسته اند سواران ، که را محک بزند ؟!
محمدمهدی سیار
به عارفان، نفسی از هوای «هو» برسانید
به عاشقان، همه دم باده از سبو برسانید
به راویانِ حقایق به شاعرانِ غزلخوان
توانِ گفتن از آن زلف، مو به مو برسانید
به هر که گمشده دارد نشانه ای بدهید و
به پیشوازی او راهِ جستجو برسانید
از این کویر به دریا، از این قفس به رهایی
مرا به گریه از این بغضِ در گلو برسانید
شبیه عطر گلی شاخه شاخه از غزلم را
به این مسافرِ در راهِ پیش رو برسانید
اگر چه دیر رسیدم، چه می شود که مرا هم
به ابتدای مسیری که رفت او، برسانید
فدای «عشق» شد آری فدای «زینب کبری»
به نام او پس از این دست با وضو برسانید
سید حسن مبارز
یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
شهریار
بی عشق، منم کفرِ به ایمان نرسیده
سرشارِ عطش، قحطِ به باران نرسیده
بی یار، منم مرگ و "عذابی لَشَدیدٌ "
بی عشق، منم دیوِ به انسان نرسیده!
محمدصادق زمانی
وا کرده ام اغوش "قل الله شهیدا"
نزدیک بیا "اقرب من حبل وریدا"
از کوچه گذشتی و نگاهم به تو افتاد
لرزید دلم "زلزل زلزال شدیدا"...!
عشاق رهیدند و اسیران عقلایند
مردم دو گروهند "شقیا و سعیدا"
از کعبه و بت خانه "قیاما و قعودا"
رفتم به در میکده "عبدا و عبید"
با جوهر خاکستر پروانه نوشتم :
"من مات من العشق فقد مات شهیدا"
مهدى جهاندار
دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم
طاقت نمیدارم ولی افتان و خیزان میبرم
از دست او جان میبرم تا افکنم در پای او
تا تو نپنداری که من از دست او جان میبرم
تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگ دل
هر لحظه از بیداد او سر در گریبان میبرم
خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران
طوعا و کرها بندهام ناچار فرمان میبرم
درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانهام
نه درد ساکن میشود نه ره به درمان میبرم
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان میبری من بار هجران میبرم
ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم
دستی که در آغوش بود اکنون به دندان میبرم
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی
حالا به عشق روی او روزی به پایان میبرم
سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا
از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن میبرم
من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او
گل آورند از بوستان من گل به بستان میبرم
سعدی
خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند
سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند
عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند
ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
بیتاب از تو گفتنم و آخ که قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند
گفتم که با خیال تو دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی کند
بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند..
محمد علی بهمنی
ای بوسه ی تو باطلِ سِحرِ حیای من
وِی دکمه دکمه منتظرِ دست های من
شرمنده ام اگر نفست تنگ می شود
از بوسه های پشتِ همِ بی هوای من!
جان می رسید بر لبت از دیدنِ خودت
بودی اگر هرآینه امروز جای من
دودش ز چشم های سیاهت بلند شد
آهی که سرمه ریخت به زنگِ صدای من
نفرین به من اگر که ملایک شنیده اند
جز آرزوی داشتنت در دعای من
رازی بزرگ بودی و پنهان ز چشم خلق
غافل که برملا شدی از ردپای من!
هستی نخی ست در نظرم ، بسته بر دو میخ
یکسو وفای توست دگرسو وفای من!
حسین جنتی
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
حافظ
نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم
خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم
فقط بگو لقب شاعری به من ندهند
بگو که من دل خونی از این لقب دارم
وبی تو اینهمه شعری که هیچ می ارزند
..و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم
ببین به چشم خودت بی تو سرد و متروک است
همیشه خانه ی عشقی که ان عقب دارم
تو چند ساله شدی آه چند ساله شدم؟
کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم
بیا و این دم آخر کنار چشمم باش
مباد بی تو بمیرم چقدر تب دارم..!!
نجمه زارع
وطنم شوکت و شکوه تو را ، کوه های بلند کافی نیست ؟
دشمنانت تو را که می بینند ، عاشقت می شوند کافی نیست ؟
دامن قله ی دماوندت ، خیل آزادگان در بندت
غم و شادیت ، اشک و لبخندت ، همه جا با همند کافی نیست ؟
قهرمانان عاری از کینه ، همه از جنس آب و آیینه
مثل رستم کنار تهمینه ، سبلان و سهند کافی نیست ؟
ای نگهبان من فرشته ی من ، کوهساران رشته رشته ی من
چه نیازی به نانوشته ی من ، پرنیان و پرند کافی نیست ؟
خانه های هنوز چوبی شان ، رقص سرکنگی جنوبیشان
کوه تا کوه پایکوبی شان ، ابرهای لوند کافی نیست ؟
یادگاران شادی و اندوه ، سالمندان سال ها نستوه
ضرب در حصر جنگلی انبوه ، نامداران چند کافی نیست ؟
هم به دنبال تکه های تنت ، هم پی پاره های پیرهنت
دربدر در پی نیافتنت ، از حلب تا خجند کافی نیست ؟
نوجوانان شهر و آبادی ، همه دنبال لقمه ای شادی
حرفشان چیست؟ عشق ! آزادی ! ، این بگیر و ببند کافی نیست ؟
نکند از تو دورشان بکنند ، شرمسار حضورشان بکنند
یا بگیرند کورشان بکنند ، لطفعلی خان زند کافی نیست
محمد سلمانی
عاشق روی جوانی خوش نوخاستهام
وز خدا دولت این غم به دعا خواستهام
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
شرمم از خرقه آلوده خود میآید
که بر او وصله به صد شعبده پیراستهام
خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمربسته و برخاستهام
با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزودهام آنچ از دل و جان کاستهام
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاستهام
حافظ
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
اشکم احرام طواف حرمت میبندد
گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نیست
از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز
زان که در روح فزایی چو لبت ماهر نیست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
حافظ
گم کرده بودم کل اعضای خودم را
چشم و سر و ابرو و لب های خودم را
هر زائری با عضوی از من بود، دیدم
بی آینه در صحن سیمای خودم را
من پخش بودم بین زوّار تو درصحن
پایین پا دیدم دوتاپای خودم را
پس اینچنین هی تنگ می کردم به شدت
در صحن ها انگار که جای خودم را
برخاستم یک صحن روی پاش برخاست
در حوض دیدم قد رعنای خودم را
مِنهای خود گشتم ولی با یا رضایی
من جمع کردم با تو مَنهای خودم را
پس با زبان دیگران این بار خواندم
وقت زیارت نامه آقای خودم را
می خواند مردی در کنارم غصه اش را
آخرشنیدم صوت زیبای خودم را
در موی پیری تکیه بر دیوار دیدم
با حسرت امروز فردای خودم را
سی سال بعد از گم شدن حس کردم اینجا
بر روی دوشم دست بابای خودم را
مخصوص شد وقتی زیارت با اجازه
دادم به خوبان جهان جای خودم را
مهدی رحیمی
بار عشقت بر دلم باری خوش است
کار من عشق است و این کاری خوش است
جان دهم در پاش، ار چه بی وفاست
دل بدو بخشم که دلداری خوش است
بلبل شوریده را از عشق گل
در چمن با صحبت خاری خوش است
راستی را سرو در نشو و نماست
از قد یارم نموداری خوش است
هیچ بیماری نباشد خوش، ولی
چشم جادوی تو بیماری خوش است
تیر چشم او جهان در خون گرفت
لیک از دستت کمان داری خوش است
امیرخسرو دهلوی
تو همان عشق ِ نخستین ِ منی باور کن
روح شایسته ی تحسین منی باور کن
عشق را بر دلم انداخته ای طاقت سوز !
چاک ِ پیراهن خونین منی باور کن
مژده فال خوش خواجه ی شیراز شدی
ماه نو بر لب پرچین منی باورکن
نبض اگر لحظه ای آرام نگیرد بی تو
مهر و ماه ِ سرِ بالین منی باورکن
کافرم کرده ای از خویش فراری بشوم
تو که عصیانگر آیین منی .....!!!!باور کن
زخم کاری بزن و چشم به چشمم واکن
تو خودت , مایه ی تسکین منی باور کن
سید مهدى نژاد هاشمى
سال ها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سال ها بندگی صاحب دیوان کردم
حافظ
تکه یخی که عاشق ابر عذاب می شود
سر قرار عاشقی همیشه آب می شود
به چشم فرش زیر پا سقف که مبتلا شود
روز وصالشان کسی خانه خراب می شود
کنار قله های غم نخوان برای سنگ ها
کوه که بغض می کند سنگ،مذاب می شود
باغ پر از گُلی که شب نظر به آسمان کند
صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود
چه کرده ای تو با دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود
کاظم بهمنی