هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
کوی دل با کاروان کربلا دارد حسین

ازحریم کعبه جدش به اشک شست دست
مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد ودو ذبح عظیم
بیش از این ها حرمت کوی منی دارد حسین

پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست
اشک وآه عالمی هم درقفا دارد حسین

بس که محملها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت ودیباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا بجایی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب
ور نه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین

سروران پروانه گان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین

سربه قاچ زین نهاداین راه پیمای عراق
می نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سرکند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین


دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا
با کدامین سر کند مشکل دو تا دارد حسین

سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند
عزت وآزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین

بعد از اینش صحنه ها و پرده ها اشکست وخون
دل تماشا کن چه رنگین سینه ما دارد حسین

ساز عشقست وبه دل هر زخم پیکان زخمه ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین


شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندر این گوشه عزای بی ریا دارد حسین


شهریار

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

شانه‌های زخمی‌اش را هیچ کس باور نداشت
بار غربت را کسی از روی دوشش برنداشت

در نگاهش کوفه‌کوفه غربت و دلواپسی
عابر دلخسته جز تنهایی‌اش یاور نداشت

بام‌های خانه‌های مردم بیعت‌فروش
وقت استقبال از او جز سنگ و خاکستر نداشت

می‌چکید از مشک‌هاشان جرعه‌جرعه تشنگی
نخل‌هاشان میوه‌ای جز نیزه و خنجر نداشت

سنگ‌ها کمتر به پیشانی او پا می‌زدند
نسبتی نزدیک اگر با حضرت حیدر نداشت

روی گلگون و لب پر خون و چشمانی کبود
سرنوشتی بین نامردان از این بهتر نداشت

سر سپردن در مسیر سربلندی سیره‌اش
جز شهادت آرزوی دیگری در سر نداشت

یوسف رحیمی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۸
هم قافیه با باران

پیر شد در حسرت لب‌های تو
باران
آب را سبک جدید تشنگی
دیوانه خواهد کرد.

سید علی میرافضلی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۸
هم قافیه با باران

باز باران است،باران حسین بن علی
عاشقان جان شما،جان حسین بن علی
 
خواه بر بالای زین و خواه در میدان مین
جان اگر جان است قربان حسین بن علی
 
شمرها آغوش وا کردند،اما باک نیست
وعده ی ما دور میدان حسین بن علی...
 
در همین عصر بلا پیچیده عطر کربلا
عطر باران عطر قرآن حسین بن علی
 
هر کجای خاک من بوی شهادت می دهد
عشقم ایران است، ایران حسین بن علی
 
دست بالا کن بگو این بار با صوتی جلی
دست های ما به دامان حسین بن علی

ناصر حامدی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۸
هم قافیه با باران

عطرِ بارانی

که در باغ گلوی توست

تیغ‌ها را خسته خواهد کرد.

سید علی میرافضلی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

تا آفتاب از حرکات تو می وزد
از سمت سیب عطر صفات تو می وزد

دل می دهیم، پنجره را باز می کنیم
باران گرفته یا کلمات تو می وزد؟

اینک چقدر بوی شهادت، چقدر صبح
اینک چقدر از نفحات تو می وزد

امشب بهار می دمد از خون روشنت
فردا بهشت از برکات تو می وزد

من ایستاده ام به تماشای زیستن
جایی که موج موج فرات تو می وزد

با هر اذان به یاد همان ظهر چاک چاک
گیسوی خون چکان صلات تو می وزد

کشتی نشستگان تو را بیم موج نیست
آن جا که بادبان نجات تو می وزد

سید اکبر میرجعفری

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران

یخچال آب سرد پر از یخ
لم داده بود کنج خیابان
ره می سپرد تشنه و خسته
شاعر قدم زنان و پریشان

شاعر میان قحطی مضمون
گویا رسیده بود به بن بست
یخچال آب سرد به او داد
یک کاسه ی طلایی و یک دست

سر زد میان آینه ی آب
یک صید دست و پازده در خون
یک کشتی نشسته به صحرا
یک کشته ی فتاده به هامون

گل کرد یک تغزل خونین
مثل عطش میان دو لب هاش
آن کاسه ی طلایی .... یک دست
شد آفتاب روشن شب هاش

ره می سپرد تشنه تر از پیش
شاعر میان نم نم باران
یخچال آب سرد پر از یخ
لم داده بود کنج خیابان...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۶
هم قافیه با باران

جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم

ایستاده ست به تفسیر قیامت زینب
آن سوی واقعه پیداست بیا تا برویم

خاک در خون خدا می شکفد، می بالد
آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم

تیغ در معرکه می افتد و برمی خیزد
رقص شمشیر چه زیباست بیا تا برویم

از سراشیبی تردید اگر برگردیم
عرش زیر قدم ماست بیا تا برویم

دست عباس به خون خواهی آب آمده است
آتش معرکه پیداست بیا تا برویم

زره از موج بپوشیم و ردا از طوفان
راه ما از دل دریاست بیا تا برویم

کاش ای کاش که دنیای عطش می فهمید
آب مهریه ی زهراست بیا تا برویم

چیزی از راه نمانده ست چرا برگردیم
آخر راه همین جاست بیا تا برویم

فرصتی باشد اگر باز در این آمد و رفت
تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم

ابوالقاسم حسینجانی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۶
هم قافیه با باران

ابر ای ابر!
که بر تربت آن سبزترین می گذری
آب یادت نرود...

سید علی میرافضلی

۲ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۳:۵۵
هم قافیه با باران

فغان می زد که یارب، خاک این صحرا نبود ای کاش
و آغوشش به روی کاروان ها وا نبود ای کاش

زمین کربلا برخواست برپا، نیزه ها را دید
و باخود گفت امروز مرا فردا نبود ای کاش

یقین تکلیف طفلان با عطش اینگونه روشن بود
فراتی هست این جا،پیش رو اما نبود ای کاش

فرات مست را می دید و خاک کربلا می گفت
رقیه انتظارش از عمو بالا نبود ای کاش

دو جفت گوشواره لااقل از آن سوی معجر
به لاله های گوش دختری پیدا نبود ای کاش

سه شعبه تیر را می دید و باخود زیر لب می خواند
ربابی هست این جا که، چنان لیلا نبود ای کاش

چه می شد که نبود اصغر در این لشگر اگر هم بود
سفیدی گلویش این قدر زیبا نبود ای کاش

هزاران مرد تیر انداز را می دید و هی می گفت
علمدار حسین این قدر بی پروا نبود ای کاش

نقاب و معجر و خلخال،با خود آرزو می کرد
اگر هم بود،بعد از ظهر عاشورا نبود ای کاش

مهدی رحیمی

۱ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۷
هم قافیه با باران

می خندیدیم اما
چه کسی می دانست
کدام یک از ما

شاداست؟!
از ما که فقط خدا می داند

چند رنجوری،
چشمهایمان را دست به دست می کردند
 تا
تحویلشان دهند به بغضی  دیگر .
 آخرین خنده ی شما
چند دهن ، پیش بود؟

حال کدام یک از ما  خوش بود ؟
از ما که بسیار بودیم
وبرداشته بودیم دلشوره هایمان را
زده بودیم به خیابان

هر چند انعکاس چراغهای نئون
روی ظروف و پیراهن  ها هم حتی
نتوانسته بود
این فکر را
از سرم
سرم را ازین فکر
دور کند:

 ساقه های ساده ی دستانمان چه خواهد شد؟
ساقه های دستانمان چه خواهد شد ؟

رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۵
هم قافیه با باران

در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دل‌ شکنی فَابکِ لِلحُسَین

در خیمه‌ ی مراثی و اندوه اهل‌ بیت
قبل از شروع هر سخنی فَابکِ لِلحُسَین

در مکتب ارادت ابن‌ شبیب‌ ها
هم ناله با أباالحسنی فَابکِ لِلحُسَین

إن کُنتَ باکیاً لِمُصابٍ کَالأنبیاء
فِی الإبتلاءِ و الحَزنِ فَابکِ لِلحُسَین

شب‌ های جمعه مثل ملائک میان عرش
با بوی سیب پیرهنی فَابکِ لِلحُسَین

در تند باد حادثه‌ ای گر کبود شد
بال نحیف یاسمنی فَابکِ لِلحُسَین

دیدی اگر میان هیاهوی تشنگی
طفلی و لب به‌ هم‌ زدنی ! فَابکِ لِلحُسَین

لب تشنه جان سپرد اگر عاشقی غریب
یا روی خاک ماند تنی فَابکِ لِلحُسَین

گرم طواف ، نیزه و شمشیر و تیرها
دور شهید بی‌ کفنی فَابکِ لِلحُسَین

در لحظه‌ ی تلاوت قرآن که دیده است ؟
غرق به خون شود دهنی فَابکِ لِلحُسَین

با نعل تازه جای دگر غیر کربلا
تشییع شد مگر بدنی ؟ فَابکِ لِلحُسَین

رحمی نکرده‌ اند در آن غارت غریب
حتی به کهنه پیرهنی فَابکِ لِلحُسَین

یوسف رحیمی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۸
هم قافیه با باران

فصل کوچ پرندگان شده است، چه نشستی که «من دلم تنگ است»
سنگ‌پشت پرنده باش و برو، برو آنجا که نور و آهنگ است

گفته بودی که «هر کجا برویم آسمان رنگ ثابتی دارد»
آسمان را چه می‌کنی جانم؟ به زمین‌ها ببین که صد رنگ است
×××
سنگ‌پشت پرنده‌ای شده‌ای، می‌پری از فراز اردوگاه
نه حواست به اخم سرباز است، نه خیالت به خشم سرهنگ است

مرزبانان گیج از حیرت چشم‌شان چار تا شود، چه عجب؟
آنچه نزد تو کمتر از گامی است، نزد آنان هزار فرسنگ است

با صدای بلند داد بزن: «مرزبانان کودن و مفلوک!
چشم‌تان چار تا شود، بشود؛ حق‌تان است پایتان لنگ است»

با صدای بلند داد بزن: «مرزبانان کودن و مفلوک!
چشم‌تان چار تا...» ولی افسوس زیر پای تو صخره و سنگ است
×××
بگذرید ای پرندگان از ما، هر کجا می‌روید، خوش بروید
سنگ‌پشت پرنده بودن‌ ما در چنین وضع، مایۀ ننگ است

محمدکاظم کاظمی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند
و آب را
که مهر مادر توست . . .
خون تو شرف را سرخ گون کرده است
شفق ، آینه دار نجابتت ،
و فلق ، محرابی ،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده ای
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد
هر چه در سوی تو ، حسینی شد
دیگر سو یزیدی
اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آب ها
درختان ، کوهساران ، جویباران ، بیشه زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی اند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات به دو پاره کرد
در رنگ !
اینک هر چیز یا سرخ است
یا حسینی نیست
آه ، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مردنی چنان
غبطه بزرگ زندگانی شد
خونت
با خون بهایت ، حقیقت
در یک تراز ایستاد
و عزمت ، ضامن دوام جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد -
و خون تو امضای راستی است
تو را باید در راستی دید
و در گیاه
هنگامی که می روید
در آب ،
وقتی می نوشاند
در سنگ ،
چون ایستادگی است
در شمشیر ،
آن زمان که می شکافد
و در شیر
که می خروشد،
در شفق که گلگون است
در فلق که خنده خون است
در خواستن
برخاستن
تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جست
از شب شکوفاند
با بذرپاشاند
با باد پاشید
در خوشه ها چید
تو را باید تنها در خدا دید
هر کس، هرگاه ، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست
ابدیت ، آینه ای است
پیش روی قامت رسای تو در عزم
آفتاب لایق نیست
وگرنه می گفتم
جرقه نگاه توست!
تو تنها تر از شجاعت
در گوشه روشن وجدان تاریخ
ایستاده ای
به پاسداری از حقیقت…

چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل می افتد…

نام تو خواب را بر هم می زند
آب را توفان می کند
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون!
تنها واژه تو خون است خون
ای خداگون !
مرگ در پنجه تو
زبون تر از مگسی است
که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند
و یزید، بهانه‌ای ،
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تف کردند
و در زبالة تاریخ افکندند
یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را می مکید
مخَنثی که تهمتِ مردی بود
بوزینه‌ای با گناهی درشت :
«سرقت نام انسان»
و سلام بر تو
که مظلوم ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از آن رو که دشمنت این است
مرگ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمه ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز در هم می شکند
هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند
ای شیر شکن
خون تو بر کلمه فزون است
خون تو بر بستری از آن سوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می گذرد
خون تو در متن خدا جاری است
یا ذبیح الله
تو اسماعیل برگزیده خدایی
و رویای به حقیقت پوسته ابراهیم
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین فرد
که ایام حج را
به چهل روز کشاندی
و أتمَمْناها بِعَشْرْ
آه !
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت!
که حج نیمه تمام را
در استلام حجر وانهادی
و در کربلا
با بوسه بر خنجر، تمام کردی
مرگ تو ،
مبدا تاریخ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است
خط با خون تو آغاز می شود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست
تو شکستی
و " راستی " درست شد
و از روانه خون تو
بنیان ستم سست شد
در پاییز مرگ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفه ای سرخ ندارد
و اگر ندارد شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده
تو ، راز مرگ را گشودی
کدام گره ، با ناخن عزم تو وا نشد ؟
شرف به دنبال تو
لابه کنان می دود
تو ، فراتتر از حمیتی
نمازی ، نیتی
یگانه ای ، وحدتی
آه ! ای سبز
ای سبز سرخ !
ای شریف تر از پاکی
نجیب تر از هر خاکی
ای شیرین سخت
ای سخت شیرین!
تو دهان تاریخ را آب انداخته ای
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب ، معنای قرآن!
نگاهت سلسله تفاسیر
گام هایت وزنه خاک
و پشتوانه افلاک
کجای خدای در تو جاری است
کز لبانت آیه می تراود !
عجبا
عجبا از تو عجبا !
حیرانی مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانه ای
از کلمات
اقیانوسی را می توان پیمانه کرد ؟
بگذار بگریم
خون تو ، در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشم خانه ستم نشست…

ای قتیل
بعد از تو
خوبی " سرخ" است
و گریه سوگ
خنجر
و غمت توشه سفر
به ناکجا آباد
و رَد خونت
راهی
که راست به خانه خدا می رود. . .
تو ، از قبیله خونی
و ما از تبار جنون
خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید
ای باغ بینش
ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم ، یاوری آشناتر از تو
تو کلاس فشرده تاریخی
کربلای تو
مصاف نیست
منظومه بزرگ هستی است
طواف است
پایان سخن
پایان من است
تو انتها نداری . . .

سیدعلى موسوى گرمارودى

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۸:۳۷
هم قافیه با باران

شب ها که بی قرار توام تار می زنم
گویی که ضجه بر سر آوار می زنم

می خوانم از وفای تو هرشب برای ماه
در دل ولی جفای تورا جار می زنم

چون نقطه ی فتاده به گرداب دایره
برقلب خسته سوزن پرگار می زنم

خواهم که برملا نشود آتش درون
برزخم کهنه مرهم انکار می زنم

وقت سحر که آب دوچشم از سرم گذشت
خود را به حکم عشق توبردار می زند

وقتی به کینه زلزله ها هم قسم شدند
افتاده بر مزار خودم زار می زنم

از خویشتن بریده و با خود غریبه ام
وقتی که مست سجده دم از یار می زنم

 خونی ست تازه به رگهای خانه  آن زمان
عکس تورا به سینه ی دیوار می زنم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۷:۳۶
هم قافیه با باران

آمد دوباره لحظه هایِ بی قراری
عطرِ محرم در جهان گردیده جاری
در خون شکوفا گشته گلهای بهاری
شد رنگ و روی آسمان چون گُل ، اناری

از چشمهای عاشقان باریده باران
اینجا چراغی روشن است ای بیقراران!

اینجا چراغی روشن است از مشرقِ دل
نورِ حضورش می رود منزل به منزل
گاهی چو خورشید است در آن سوی ساحل
گاهی شکوفا می شود از چوبِ مَحمل

از چشمهای عاشقان باریده باران
اینجا چراغی روشن است ای بیقراران!

اینجا زمین ِ کربلا، روزِ عظیم است
شورِ حسینی هر کجا چونان نسیم است
باید بداند هرکسی اهلِ نعیم است
ردِ عبورِ خون ، صراطِ مستقیم است

از چشمهای عاشقان باریده باران
اینجا چراغی روشن است ای بیقراران!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۶:۳۵
هم قافیه با باران
یوسف، ای گمشده در بی سر وسامانی ها!
این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها

 سر بازار شلوغ است،‌ تو تنها ماندی
همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها
 
چیزی از سوره یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی ها

همه در دست، ترنجی و از این می رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی ها

خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام
ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها

عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست
این چه عشقی است که آورده پشیمانی ها؟

 "این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست؟"
این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها؟

 یوسف گمشده! دنباله این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها

 بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها

مهدی جهاندار
۱ نظر ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۷
هم قافیه با باران

گفتی که می ترسی آری، کز عشق ها می گریزی
اما تو خود نفسِ عشقی، از خود کجا می گریزی؟!

دیگر که ات می رهاند؟ از ورطه ها، زورقِ من
وقتی به سودایِ ساحل، از ناخدا می گریزی

با عشق نتوان اگر خُفت، باری از آن می توان گفت
از صحبتِ عاشقانه دیگر چرا می گریزی؟

در زیر فرمانِ عشق اند، هر جا و هر لحظه، آری
با «بی زمان» می ستیزی، از «ناکجا» می گریزى

گفتی نمی خواهی از تو افسانه ای ساز گردد
این نیز خود ماجرایی ست، کز ماجرا می گریزی

در اشتیاقت، کسی نیست، از من به تو آشناتر
سوی کدامین غریبه، زین آشنا می گریزى؟

کو خوشتر از عشق حالی؟ وز شعر خوشتر هوایی؟
دیگر به سوی کدامین حال و هوا می گریزی؟!

حسین منزوى

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۶:۱۷
هم قافیه با باران

خیالش تا سحر با من به یک پیراهن است امشب
نظر بر هرچه اندازم به چشمم گلشن است امشب

نبندد در برویم تا به بزم خـود دهـد جایم
نمیداند چه زاید صبحدم آبستن است امشب

کنون کز ترکشِ آهم خدنگِ فتنه مى بارد
بگو آید به میدان هرکه با من دشمن است امشب

شکستم توبه را از بس شِکن بر زلف او دیدم
دل زاهد شکست از من، چه بشکن بشکن است امشب!

ظهیر از مصرِ حُسن او نسیم صبح مى آید
مشامِ شوقِ من بر بوى این پیراهن است امشب

ظهیر فارابى

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران

چه مایه رنج کشیدم ز یار، تا این کار
بر آبِ دیده و خونِ جگر گرفت قرار

هزار آتش و دود و غم است و نامش: عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش: یار

چو عود و شمع نسوزد، چه قیمتش باشد؟
که هیچ فرق نمانَد ز عود و کنده ى خار

شکار را به دو صد ناز می‌بَرد این شیر
شکار در هوسِ او دوان قطار قطار

شکارِ کُشته به خون اندرون همی‌زارد
که از برای خدایم بکُش تو دیگربار

خمش خمش که اشاراتِ عشق معکوس است
نهان شوند معانی ز گفتنِ بسیار

مولانا

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران