هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بتان نخست چو در دلبری میان بستند
میان به کشتن یاران مهربان بستند

دعا اثر نکند کز درم تو چون راندی
به روی من همه درهای آسمان بستند

مگر میان بتان روی آن صنم دیدند
که اهل صومعه زنار بر میان بستند

به آشیانه نبستند عندلیبان دل
اگر دو روز در این گلشن آشیان بستند

فغان که مدعیان از جفا برون کردند
مرا ز شهر تو و راه کاروان بستند

رساند کار به جایی جفای گل چینان
که در معاینه بر روی باغبان بستند

جفاکشان سخنان با تو داشتند ولی
چو هاتف از ادب عاشقی زبان بستند

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۶:۲۴
هم قافیه با باران

یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این
کره عشقم رمید و نی لگامستم نی زین

پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین

رقص کن در عشق جانم ای حریف مهربان
مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر از این

آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب
مطربا دف را بزن بس مر تو را طاعت همین

مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است
مفخر تبریز جان جان جان‌ها شمس دین

مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین
درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین

چونک گفتی شمس دین زنهار تو فارغ مشو
کفر باشد در طلب گر زانک گویی غیر این

مطربا گشتی ملول از گفت من از گفت من
همچنان خواهی مکن تو همچنین و همچنین

مولانا

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۵:۲۴
هم قافیه با باران

ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﺧﻮﻥ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﮔﻠﺰﺍﺭﻫﺎ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺟﻤﺎﻝ ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭﻫﺎ

ﻋﻘﻞ ﮔﻮﻳﺪ ﺷﺶ ﺟﻬﺖ ﺣﺪﺳﺖ ﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﻴﺴﺖ
ﻋﺸﻖ ﮔﻮﻳﺪ ﺭﺍﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﻦ ﺑﺎﺭﻫﺎ

ﻋﻘﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭﯼ ﺑﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺎﺟﺮﯼ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﻋﺸﻖ ﺩﻳﺪﻩ ﺯﺍﻥ ﺳﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺍﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭﻫﺎ

ﺍﯼ ﺑﺴﺎ ﻣﻨﺼﻮﺭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺯ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺟﺎﻥ ﻋﺸﻖ
ﺗﺮﮎ ﻣﻨﺒﺮﻫﺎ ﺑﮕﻔﺘﻪ ﺑﺮﺷﺪﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﻫﺎ

ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺭﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻪ ﺫﻭﻕ ﻫﺎ
ﻋﺎﻗﻼﻥ ﺗﻴﺮﻩ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﮑﺎﺭﻫﺎ

ﻋﻘﻞ ﮔﻮﻳﺪ ﭘﺎ ﻣﻨﻪ ﮐﺎﻧﺪﺭ ﻓﻨﺎ ﺟﺰ ﺧﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
ﻋﺸﻖ ﮔﻮﻳﺪ ﻋﻘﻞ ﺭﺍ ﮐﺎﻧﺪﺭ ﺗﻮﺳﺖ ﺁﻥ ﺧﺎﺭﻫﺎ

ﻫﻴﻦ ﺧﻤﺶ ﮐﻦ ﺧﺎﺭ ﻫﺴﺘﯽ ﺭﺍ ﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﻝ ﺑﮑﻦ
ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﯽ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﻳﺸﺘﻦ ﮔﻠﺰﺍﺭﻫﺎ

ﺷﻤﺲ ﺗﺒﺮﻳﺰﯼ ﺗﻮﻳﯽ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺍﻧﺪﺭ ﺍﺑﺮ ﺣﺮﻑ
ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﺁﻓﺘﺎﺑﺖ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ....

مولانا

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۴:۲۴
هم قافیه با باران

وضو بگیرم و در حال روزه با تکبیر
کنم مباهله با دشمنان حی غدیر

زبان حق شوم و آیه مباهله را
به شأن فاطمه و شوهرش کنم تفسیر

ز قول دوست ودشمن شنو که این آیه
به وصف اهل کسا از خدا شده تعبیر

محمد و علی و فاطمه،حسن و حسین
که پنج در عددند و یکی چو حی غدیر

پی مباهله کردند روی در صحرا
یکی چو مهر فروزان،چهار مهر منیر

فتاد چشم نصاری به آن خدارویان
که نور طلعتشان گشته بود عالم گیر

مسیحیان پی نفرین پنج تن دیدند
که نیست غیر هلاکت برایشان تقدیر

همه بخاک قدوم پیمبر افتادند
که ای ز جانب حق،خلق را بشیرونذیر

به حضرت تو نصاری تمام تسلیمند
که تو بلند مقامی و ما تمام حقیر

هزار مرتبه نفرین به دشمنان علی
که می کنند در این آیه حیله و تزویر

کنند فضل علی را به دشمنی انکار
خدای نگذرد ازاین خطا و این تقصیر

چرا شدند فرای از این حقیقت محض
چرا به سلسله ی نفس خود شدند اسیر

قسم به جان علی،منکر مباهله را
خدای لعن نموده، پیمبرش تکفیر

گرفتم آن که شود خصم منکر خورشید
کجا به تابش انوار آن کند تأثیر

فضائل علی بود از حد فزون،چه زیان
که بر مباهله منکر شوند یا به غدیر

علی کسی است که در جنگ بدر شد پیروز
خدا به جنگ احد میدهد به او شمشیر

علیست فاتح احزاب و فاتح خیبر
علیست تیر الهی به قلب خصم شریر

علیست بت شکن کعبه روی دست رسول
علی به بیشه اسلام شد خروشان شیر

علی به جای نبی خفت و جان گرفت به دست
کسی نیافت جز او این چنین مقام خطیر

حدیث منزلت چون آفتاب می تابد
به این دلیل علی بعد مصطفی است امیر

وصی احمد مرسل کسی بود میثم
که در تمام فضایل ورا نبود نظیر

سازگار

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۳:۵۴
هم قافیه با باران

بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرام است
ای مجلسیان راه خرابات کدام است

هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پری چهره تمام است

برخیز که در سایه سروی بنشینیم
کان جا که تو بنشینی بر سرو قیام است

دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دام است

با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت
گر باده خورم خمر بهشتی نه حرام است

با محتسب شهر بگویید که زنهار
در مجلس ما سنگ مینداز که جام است

غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نام است

دردا که بپختیم در این سوز نهانی
وان را خبر از آتش ما نیست که خام است

سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است

سعدی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۲:۲۴
هم قافیه با باران

مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را

مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را

خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را

چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را

جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و نگاری را

جمال گل گواه آمد که بخشش‌ها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را

اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را

به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را

ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را

مولوی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۳
هم قافیه با باران

تو تا دوری ز من جانا چنین بی‌جان همی‌گردم
چو در چرخم درآوردی به گردت زان همی‌گردم

چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم در این احسان همی‌گردم

مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش
چو باد نوبهار خوش در این بستان همی‌گردم

چه جای باغ و بستانش که نفروشم به صد جانش
شدم من گوی میدانش در این میدان همی‌گردم

کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان
منم آل رسول ای جان پس سلطان همی‌گردم

تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق در دستم به گرد کان همی‌گردم

منم از کیمیای جان چه جای دل چه جای جان
نه چون تو آسیای نان که گرد نان همی‌گردم

قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان
ز دست این به دست آن بدین دستان همی‌گردم

مولانا

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۱
هم قافیه با باران

در زمستان سردِ چشمانت، با چه انگیزه ای قلم بزنم ؟
چایی ات را پُر از شِکر کردم، تا برایت دوباره هم بزنم

در دلم حسِّ محنت انگیزیست، بعد تو قهر کرده ام با شهر
بعد تو با غمت چرا هر شب،"یوسف آباد" را قدم بزنم ؟

شیشه ی عطرِخالی ات اینجاست،مثل رویای تو در آغوشم
قول دادم که بی حضورِ خودت، به تنم عطرِ سرد کم بزنم !

قول دادم به خود که بعد از تو، نیمه شب ها بدون ترسیدن -
خاطرت را بدزدم و پُر گاز، سمتِ بی راهه ی "فشَم" بزنم

فصل فصلِ نوشتن سوگ وُ حسّ وُ حالم شبیه عاشوراست
باید امشب به جای هئیت ها در تهِ کوچه ها حَرم بزنم

باید امشب عمیق گریه کنم، تا عزادار قابلی باشم
باید امشب بدون رویایت، تشنه بر سینه وُ سرم بزنم

قول دادم که بعد تو یک عمر ، وارثِ کُلِ غصه ها باشم
قطره قطره درون خود بچکم، روی لب مُهر درد وُ غم بزنم

صنم  نافع

۱ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران

بُریدم من از هرکسی اینروزا
رسیدم به آرامشِ چشمِ تو
نگات میکنم... واسه اینه که باز 
امیدم شده بخششِ چشمِ تو

به شوقِ توئه که ترانه میگم
به عشقِ توئه که نفَس میکشم
تو رو دارم و با تو ، دستم پُره
که از هرچی غیر از تو دَس میکشم...

سلاحم شده اشکِ بیم و امید
همه حس و حالم شده عاشقی
هوامو تو داری همه ماه ها
که تقویمِ سالم شده عاشقی!

نسیمِ خوشِ اسمِ تو میوَزه
سحرهامون   -آیینه بندون شده-
زیر سایه ی بارونِ رحمتت
با تو هرچی سختیه آسون شده

گلِ سرخِ قلبم رو قابل بدون
بگیر و ببار لطفتو  رو  سَرَم
به راه خودت خرج کن جونمو
بذار حس کنم از تو دل میبرَم

عافه دهقانی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

"اکمَلتُ لکُم دینکُم" این دست امیر است
تاریــخ نگـــاران بنـــویسیـــد غدیــــر است

در حین نمــــاز از نظــــر عــرش می افتیم
این درد دلِ آخـــرِ انگشتــــر و تیــــر است

بر سفــــره به غیر از نمــــک و نــان نگذارید
آنقدر نمک خورده به هر زخم که سیر است

از در چه بگویم که یـــلِ فــاتـــحِ خیبـــر
از خاطره ای مثل در سوختــه پیر است

در ســـوگِ تو از مــــاه همینقــدر بگویم
بالای سر شیر خدا کاسه ی شیر است

یک روز عــزیـــزِ تــو می آیــد که ببینـــد
هر آه تو یک یوسفِ در چاه اسیر است

هرچند غم و غصه ی این مرد زیاد است
ای شعر! فراموش کن امروز غدیر است

سید سعید صاحب علم

۳ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۲:۵۴
هم قافیه با باران
آسمان تا به زمین نم نم ِ یکریز آمد
عطرِ کاه و گِل و بارانِ دل انگیز آمد

کوچه باغِ غزل آراسته با خش خشِ برگ
یک نفر از سفری خاطره آمیز آمد

گُُل طلا، شاخه طلا، برگ طلا، بوسه طلا
باد با دامنِ چین چینِ طلاریز آمد

رفت شهریورِ دم کرده یِ طهرانِ قدیم
تا نسیمی خنک از جانبِ تبریز آمد

باز شد پنجره و باد ورق زد گُل را
هفتمین برگه یِ تقویم سرِ میز آمد

ساعتِ صفر شد و "مهر"ِ دلآشوب رسید
هرچه جز عشق در این دایره، ناچیز آمد

تا برقصد دل و جان، رقص کنان شعله کشید
نفسِ گرمِ اجاقی که شررخیز آمد

چایی و تخت و حیاط و غزل آماده یِ اوست
باز کن در که به دیدارِ تو "پاییز" آمد

شهراد میدرى
۰ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۴
هم قافیه با باران

او خواست ما هم خواستیم؛ اما خدا نگذاشت
این شهر بی‌قانون خودش شرعی و عرفی داشت

او خواست من هم خواستم؛ اما چه می‌شد کرد
وقتی خدا با بندگان خویش مشکل داشت

او خواست من هم خواستم اما –چه‌می‌دانم؟-
دست از سرش برداشتم دست از سرم برداشت

دلخوش به رحم باغبان بودیم و دردادرد
این قلتبان تن‌جلب تنها تبر می‌کاشت

با جمعه هم حرفی نبود و این دل غافل
هر رند باورمرده را موعود می‌پنداشت

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۴
هم قافیه با باران

در حسرتِ دیدار توام، باید از این شهر
با این دل پر خاطره  راهیِ تو باشم

دریایِ منی ، باید ازین برکه یِ خاموش
برخیزم  و بی دلهره ماهی تو باشم

جواد مزنگی

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

خواب رفتن دیدم و شک با یقین کاری نکرد
پنج طوفان گریه کردم آستین کاری نکرد

ناامید از رحمت افتادم به پای آن که نیست
دست سوی آسمان بردم زمین کاری نکرد

بی‌خداوندی به بادم داد؛ اهل دین شدم
 با من و الحاد من اعجاز دین کاری نکرد

مثنوی هفتاد من کاغذ شد اما بازهم
با من و صفرای من سرکنگبین کاری نکرد...

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

من یک اتاق بی در و پیکر که بی خیال!
یک آسمان قحط کبوتر که بی‎خیال!

من همچنان تبـــاه، تبــاه و تبـــــاه‌تر
من یک همیشه بی‌سروهمسر که بی‎خیال!

من چیستم بدون تو؟چیزی شبیه تو
خودخواه، بی‌دلیل، ستمگر که بی‎خیال!

من بغض دردناک پلشتی که شعر شد
در منجلاب دفتر و بستر که بی‌خیال!

من ناتمام مانده‌ام این بار در خودم
نه ته برام مانده و نه سر که بی‌خیال!

من آفتاب یخ‌زده، من ماه سوخته
در کوچه های بسته‌ی خاور که بی خیال!

من عشق ، من دروغ، من آری خود توام!
تو عکس آن دلیل بیاور که بی خیال!

من تا همیشه مثل غزل تکه‌پاره‌ام
دیوان زخم‌های مکرر که بی خیال!

من بی تو یک تعفن مزمن که ای دریغ!
من با تو از همیشه عفن‌تر که بی خیال!

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۴
هم قافیه با باران
آیین تو آمیخته با هستی ام انگار
از جانِ من احساسِ تو یک لحظه جدا نیست

هر ثانیه لبخندِ تو  زیباییِ محض است
توصیفِ تو جز با هنرِ عشق  روا نیست

یک بار صدایم کن و بگذار که لَختی
در دایره یِ چشمِ تو با مهر بمانم

آسوده غزلواره ای از حنجره یِ عشق
در گوش تو با لهجه یِ تبدار بخوانم

تو صبح دل انگیزی و با شورِ فراوان
خورشید طلا ریخته هر روز به پایت

بگذار که این شانه به یک عطرِ دلآویز
خوش بو شود از بازیِ موهایِ رهایت

در حسرتِ دیدار توام، باید از این شهر
با این دل پر خاطره  راهیِ تو باشم

دریایِ منی ، باید ازین برکه یِ خاموش
برخیزم  و بی دلهره ماهی تو باشم

 نامت همه جا رمزِ عبور است برایم
چون درد و غمی راهِ مرا بی تو ببندد

با عشق صدایم کن و بگذار که آرام  
این شاعرِ دیرینِ تو یک بار بخندد

جواد مزنگی 
۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۸
هم قافیه با باران

چگونه نامت
مثل کلیدی به گردنم آویخت
و قفل باغم را گشود
چگونه بهار
به نارنج های من بازگشت
و پاییز، غم انگیزی اش را از دست داد

شیرین خسروی

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

در باغ گشوده است گیسو، پاییز
گریان و بهانه گیر و کمرو، پاییز

هر سال به جشن رنگ برده‌ ست مرا
ممنونم از این دختر هندو - پاییز-

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۸:۳۷
هم قافیه با باران

خلق تو شبیه است به سوهان و به رنده
گفتار تو مانند اسید است خورنده
.
هستی مثلاً خیر سرت مجری سیما
وای از سکناتت که وقیح است و زننده
.
وای از قر و اطوار و اداهای نچسبت
ترکیب شُلی هستی از انواع خزنده
.
جداً هدفت از مثلاً این هنرت چیست؟
هر طور که باشد بشوی خیره‌کننده؟!
.
بیننده‌ی برنامه‌ات از شرم تماشا
کوشید تحمل کندت، شد شنونده
.
فک می‌زنی این‌قدر چرا پشت سر هم؟
انگار ژنت رفته به ژن‌های جونده
.
فرق است بسی بین سخن گفتن و نشخوار
فرق است میان بشر و گاو چرنده
.
امروز اگر مشتری‌اش کم شده تی‌وی
رفتار تو آن را به چنین وضع فکنده
.
هر منتقدی دشمن تو نیست، بیفزای
بر مسلکِ یک دنده‌ی‌ خود، یک دو سه دنده
.
هر نکته و نقدی که نیاز است شنیدی
پس می‌کنم القصه به این بیت، بسنده
.
در ذم تو سرداده سخن عمه‌ی ملت!
شاکی نشو بیهوده پس از گفته‌ی بنده

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۳
هم قافیه با باران

روی تو گلی ز بوستانی دگرست
لعل لبت از گوهر کانی دگرست

دل دادن عارفان چنین سهل مگیر
با حسن دلاویز تو آنی دگرست

ای دوست حدیث وصل و هجران بگذار
کاین عشق من و تو داستانی دگرست

چو نی نفس تو در من افتاد و مرا
هر دم ز دل خسته فغانی دگرست

تیر غم دنیا به دل ما نرسد
زخم دل عاشق از کمانی دگرست

این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت
گنج غم عشق را نشانی دگرست

از قول و غزل سایه چه خواهی دانست
خاموش که عشق را زبانی دگرست

ابتهاج

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۶:۳۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران