هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بعید نیست پدر با پسر یکی شده باشد
عجیب نیست پسر با پدر یکی شده باشد

که تیر نیز نفهمیده بر گلوی که خورده
حسین با علی اش آن قَدَر یکی شده باشد

سه شعبه چیست؟ سه تا تیر ناگزیر و مجزاست
که در گلوی علی از سه سر یکی شده باشد

اصول سوخت و سوز و اصول دوخت و دوز است
که با ملاحظه در این هنر یکی شده باشد

گلوی کوچک تو مانع شهادت آقاست
اگرچه تیر سپر با سپر یکی شده باشد

چگونه زیر گلو را جدا کنند ز لب هات
درون کاسه چو شیر و شکر یکی شده باشد

علی اصغر و محسن به قلب حضرت زهرا
سه تیر حرمله با میخ در یکی شده باشد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۲
هم قافیه با باران

برکبودای زمین هنگامه ی محشر گذشت
آسمان در هاله ای از خون وخاکستر گذشت

چشمهای خونفشان آسمان خشکید وسوخت
زآن جه در اوج عطش , بر چشمه ی کوثر گذشت

سرنوشت آسمان و چرخ را وارونه کرد
آنچه در گودال برانگشت و انگشترگذشت

در کنار رود تشنه , در میان نخل ها
من نمی دانم چه بر عباس آب آور گذشت

ای جنونِ شعله ور! ای مرد! ای آتشفشان
پرتوی از ماجرایت زیر خاکستر گذشت

ابرهای تشنگی آن قدر باریدن گرفت
تا که در ناوردگاه عشق ، خون از سر گذشت

ظهر عاشورا به روی نیزه ها تا گل کند
آفتاب از مشرق خونین ِ خنجر برگذشت!

شامِ غربت بود و نخلستان وصحرا و عطش
ماه آن شب از کنار آب تنهاتر گذشت…

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۰
هم قافیه با باران

از جام بلا اگر لبی تر باشد
بخشند هر انچه را که بهتر باشد

این ننگ بزرگی ست که در وادی عشق
برپیکر شوریده دلان سر باشد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۸
هم قافیه با باران

برای اولین دفعه میان خیمه عاقد گفت: خانم جان وکیلم؟
فضای خیمه ساکت بود بر عکسِ تمام دشت
برای دفعه ی دوم سر ارباب سویِ دخترش برگشت

برای دفعه دوم.......وکیلم؟....بار سوم شد
لب قاسم لبالب از تبسم شد

برای بار سوم من وکیلم؟

پدر جان با اجازه از عمو عباس و مشک پاره اش آری
پدر جان با اجازه از علیِ اصغر و گهواره اش آری

پدر جان با اجازه از علیِ اکبری که اربأ اربا شد
به تدبیر جوانان بنی هاشم به زحمت در عبا جا شد

پدر جان با اجازه از سکینه از رقیه
از دوتا دریای جان بر لب
پدر جان با اجازه از رباب و عمه جان زینب

...بله...

بدین ترتیب قاسم گشت داماد و
دل نجمه شده شاد و

به شادی تیرها و نیزه ها گشتند آماده
برای پای کوبی نیز نوشیدند از ظرف عسل باده

زمان می ایستد این جا و درس خانواده یاد می گیرد،
اگر برده است ابراهیم در مسلخ،فقط فرزند را یک بار
حسین بن علی در کربلا آورده
فرزند و برادر زاده و داماد و خواهر زاده و شش ماهه و یک کاروان مثل رباب و زینب و عباس و مانند سکینه یا رقیه بازهم بسیار تا بسیار

نشسته در میان خیمه داماد و عروسش در کنار و بی خبر،
ناگاه می آید صدا از دور
صدا از دور می آید که من مأمورم و معذور

قاسم جان عمو تنهاست
ببین تنهایی اش از دور هم پیداست
بدین ترتیب قاسم تازه داماد عمو
از جای خود برخاست

که ای تازه عروس من خداحافظ
شده طبق قرار قبل،دیگر موقع رفتن خداحافظ

نمی فهمم ز کُلِّ داستان تنها همینش را
عروس از او نشانی خواست و
جای نشانی داد قاسم تکّه ای از آستینش را

گمانم معنی اش این است
مثل آستین و دست؛

از سوی حسن،قاسم شده در آستین،پنهان
که در کرب و بلا بهر حسین امروز عیان گردد
که حتی سنگ در مرثیه اش آب روان گردد

زره.... نه..... بر تنش جوشن کفن باشد

اگر عباس شد ذُخرٌ الحسین
این نوجوان ذُخرٌ الحسن باشد

در این شادی
کفن پوشیده این داماد جای رخت دامادی

صدای یا حسین و یاحسن بانگ خروشش شد
در این سو نیزه و... شمشیر، آن سو، ساق دوشش شد

زمان برجا زمین برپا
شده جشنش چنین برپا

که نُقل سنگ می ریزند و
می ریزند بر سر تیر چون شاباش
تنش مانند بوم و نیزه چون نقاش
نمی دید از حرم این صحنه ها را نو عروسش کاش

میان دشت،دامادیت را ضرب المثل کردی
نشستی نیزه را با نیت زهرا، تو از پهلو بغل کردی
فقط ماه محرم را تو با دامادی ات، ماه عسل کردی

عمو بادا مبارک باد
و یک دفعه عمو شد چون حسن گفتا به تو:
بابا مبارک باد
عجب قدّی کشیدی توی این صحرا،مبارک باد
شدی مثل علیِ اکبر لیلا،مبارک باد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

گفتی: عجیب نیست که مردان کربلا
گشتند شرحه شرحه و رنجی ندیده‌اند؟

باور نمی‌کنم که بر آن چهره‌های سرخ
هنگام مرگ چین و شکنجی ندیده‌اند

گفتم: زنان مصر چگونه در آزمون
دستی بریده‌اند و ترنجی ندیده‌اند؟!

مردان مرد نیز به میدان عاشقی
در تیغ‌ها درخشش گنجینه دیده‌اند

از شش جهت رهاشدگان دچار عشق
لطفی در این جهان سپنجی ندیده‌اند

آنان که عاشقانه سرودند از حسین
خود را اسیر قافیه‌سنجی ندیده‌اند

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

خوب است روضه روضه ی ارباب بهتر است
از این جهت که گریه کُنِ روضه مادر است

باید که طفل اشک بیاید به گونه ام
وقتی که پلک ، دست به سینه دم در است

سر روی شانه چونکه به ذکرت بلند شد
سر نیست، واعظی ست که بر روی منبر است

ای سر بریده بعد تو سر در مرام ما
از نوکران خاصِّ درگاه حیدر است

حق می دهم اگر ببرد ارث از پدر
گریه کن حسین برایم برادر است

بالا ترین سِمَتِ درِ این خانه نوکری ست
این اعتبار حسرت سلمان و قنبر است

《نوکر بهشت هم برود...》نه بدون شک
نوکر بهشت هم نرود باز نوکر است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

خسروا در حالتی کین سینه غم بسیار داشت
یادم آمد داستــانی کانجنـاب اظهــار داشت

در خصوص شعر حافـظ آنکه پرسیدی ز من
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقـــار داشت

نیــمه شب غواص گشتم من به بحر ابجـدی
تا ببینم این صدف چندین گهر در بار داشت

بلبلی برگ گلی شـد سیصـد و پنجاه و شش
با علی و با حسین و با حسن معیـــار داشت

برگ گل سبـز است دارد او نشــانی از حسن
چونکه در وقت شهادت سبزی رخسـار داشت

رنگ گل سرخ است دارد او نشـانی از حسین
چونکه هنگـام شهـادت عارضی گلنـار داشت

روز عــاشـورا حسیــن ابـن علی در کــربلا
اصغـر زار و ضعیـف خـویش در منقار داشت

بلبلی باشـد علی کـز حسرت این هـر دو گل
وندر آن برگ و نوا خوش ناله هـای زار داشت

شعر حافظ را تو آخر خوش بسنجیـدی وصال
تا ببینند کی توان در این سخن انکــار داشت

وصال

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریه هایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که ارزان فروختم خود را
راستی قیمت شما چند است؟!
.
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمی برد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زده اند
دوستانی خجالتی دارم!!
.
قصّه ی عشق من به آدم ها
قصّه ی موریانه و چوب است
زندگی می کنم به خاطر مرگ
دست هایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک... قهوه و سیگار...
راستی حال مادرت خوب است؟!
.
اوّل قصّه ات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا ته ِ قصّه دود خواهم شد

مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه می خواند
چه کسی گریه می کند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق می ماند؟!
هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!
هیچ کس واقعا ً نمی داند!!
.
دیدن ِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظار ِ مجوّز ِ یک شعر
دادن ِ گوسفند با قصّاب!!
- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!
.
مثل یک گرگ زخم خورده شده
ردّ پای به جا گذاشته ات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشته ات!
از سرم دست برنمی دارند
خاطرات ِ خوش ِ نداشته ات

سهم من چیست غیر گریه و شعر
بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!
تا خود ِ صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشت هایم به بالش ِ بی پر!
گریه زیر پتوی یک نفره

با خودت حرف می زنی گاهی
مثل دیوانه ها بلند، بلند...
چون که تنهاتر از خودت هستی
همه از چشم هات می ترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغض ها بگیر و بخند

ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچ کس واقعا ً نمی داند
آخر داستان چه خواهد شد!

صبح تا عصر کار و کار و کار
لذت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریه ات با صدای خاموشی
غصّه ی آخرین خداحافظ
حسرت اوّلین هماغوشی

از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریخته ای
مثل دیوانه های زنجیری
همه ی دلخوشیت یک چیز است:
اینکه پایان قصّه می میری...
.
سید مهدی موسوی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس

جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست

گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را

این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم

آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم

آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان

یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت

هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف

اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است

"از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد"

اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟

مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات

بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او... بی صدا شکست

این شعر ادامه داشت اگر گریه می گذاشت...

سید حمید رضا برقعی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران

مایه ی درد است بیداری مرد
آه ازین بیداری پر داغ و درد 
 
خفتگان را گر سبکباری خوش است
شبروان را رنج بیداری خوش است 
 
گرچه بیداری همه حیف است و کاش
ای دل دیدارجو  بیدار باش 
 
هم به بیداری توانی پی سپرد
خفته هرگز ره به مقصودی نبرد 
 
پر ز درد است اینه ، پیداست این
چشم گریان می نهد بر آستین
 
هر طرف تا چشم می بیند شب است
آسمان کور شب بی کوکب است 
 
آینه می گرید از بخت سیاه
گریه ی آیینه بی اشک است و آه 
 
در چنین شب های بی فریاد رس
روز خوش در خواب باید دید و بس

ابتهاج

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۹
هم قافیه با باران

پشت خرمن‌های گندم،
لای بازوهای بید
آفتاب زرد، کم‌کم رو نهفت.
بر سر گیسوی گندمزارها
بوسه‌ی بدرود تابستان شکفت.
▫️
از تو بود ای چشمه‌ی جوشان تابستان گرم
گر به هر سو،
خوشه‌ها جوشید و خرمن‌ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هرگلی خندید و هر برگی دمید...
▫️
این همه شهد و شکر از سینه‌ی پرشور توست
در دل ذرات هستی نور توست
مستی ما از طلایی خوشه‌ی انگور توست...

راستی را، بوسه‌ی تو،
بوسه‌ی بدرود بود؟
بسته شد آغوش تابستان؟
خدایا، زود بود!

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران

قصهء هیچ کسی مثل من آغاز نشد
هیچ کس مثل من اینگونه سرافراز نشد

هیچ عاشق پی معشوق خود اینقدر نرفت
هیچ عشقی به نگار اینقَدَر ابراز نشد

هیچ کس لحظهء جان دادن و پرپر زدنش
با دو دستان پر از عاطفه ات ناز نشد

به روی سینه تان تا دم آخر ماندم
مقتل هیچ کس این قدر پر از راز نشد

با سرِ نیزه مرا از تو جدایم کردند
قامت هیچ کس اینگونه ور انداز نشد

خودمانیم ولی بهر علی اکبر هم
اینقدر وسعت آغوش شما باز نشد

از حرم تا دم گودال پر و بال زدم
هیچ پروانه چنین لایق پرواز نشد

بیت بیت بدنم مرثیه ای می طلبد
غزلی مثل من اینگونه در ایجاز نشد

خواستم تا نگذارم سرتان را ببرند
سر و جان دادم و انگار ولی باز نشد

من که رفتم ولی ای کاش مقاتل زین پس
بنویسند همه مقنعه ای باز نشد

من کریم ابن کریمم، کرمی کن آقا
افت دارد بنویسند که جانباز نشد

تکه تکه بدنم زیر سمِ اسبان رفت
بعد از این بهر کسی قامتم احراز نشد

مصطفی هاشمی نسب

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۶
هم قافیه با باران

گریه ها حلقه شده پا به رکابش کردند
کِل کشان اهل حرم مرد ربابش کردند

بی زره آمده از بس که شجاعت دارد
کس حریفش نشد و زود جوابش کردند

تیر مرد افکن بر طفلک شش ماهه زدند
یعنی اندازه ی عباس حسابش کردند

زودرس بود بزرگ همه ی قوم شدن
چون خدا خواست بدین شیوه خضابش کردند

سر شب شیر نمی خورد، نمی خفت علی
این که خوابیده، گُمانم که عتابش کردند

شورِ چشمِ تر او داشت اثر می بخشید
کوفیان هلهله کردند و خرابش کردند

باخت چون سر، به تراش نوک نی منزل کرد
این نگین را ز درون برده رکابش کردند

بعد از این خاک سرِ هر چه ثواب است که قوم
هر چه کردند به شه بهر ثوابش کردند

نخریدند دلِ سوخته ی سلطان را
لیک اصغر جگری داشت که آبش کردند

مادر تشنه ی شش ماهه خود اقیانوس است
ربِّ آب است و در این جلوه سرابش کردند

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

چگونه آب نگردم کنار پیکرتان
که خیره مانده به چشمم نگاه آخرتان

میان هلهله ی قاتلانتان تنها
نشسته ام که بگریم به جسم پرپرتان

چه شد که بعد رجزهایتان در این میدان
چه شد که بعد تماشای رزم محشرتان

ز داغ این همه دشنه به خویش می پیچید
به زیر آن همه مرکب شکسته شد پرتان

شکسته آمدم این جا شکسته تر شده ام
نشسته ام من شرمنده در برابرتان

خدا کند که بگیرند چشم زینب را
که تیغ تیز نبیند به روی حنجرتان

میان قافله ی نیزه دارها فردا
خدا کند که نخندد کسی به مادرتان

و پیش ناقه ی او در میان شادی ها
خدا کند که نیفتد ز نیزه ها سرتان

حسن لطفی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۲
هم قافیه با باران

مادر نشسته، سیر تماشایشان کند
هنگام رفتن است، مهیّایشان کند

عون است یا محمّد ؟ فرقی نمی‌کند
در اشک‌های بدرقه، پیدایشان کند

این سهم زینب است ، دو توفان ، دو گردباد
لب‌تشنه‌اند، راهی دریایشان کند

او یک زن است و عاطفه دارد، عجیب نیست
سیراب بوسه، قامت رعنایشان کند

آن‌ها پُر از حرارت «لبیّک» گفتنند
باید سفر به خلوت شیدایشان کند

آرام، سرمه می‌کشد و شانه می‌زند
تا در کمند عشق، فریبایشان کند

بر شانه می‌زند که برو، سهم کوچکی ا‌ست
باید نثار غربت مولایشان کند

پروانه نجاتی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۲
هم قافیه با باران

نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست

در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست

نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد

گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه

که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه

فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ

چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز

چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی ‌افتاده دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۸
هم قافیه با باران

حا سین و یا و نون و هجا آفریده شد
الحق که خوب بود و بجا آفریده شد

امضا زدی "الست برب" را به خون خود
خونت اراده کرد بلا آفریده شد

داغت که جلوه کرد خدا یا حسین گفت
تا یا حسین گفت صدا آفریده شد

جبریل آمد و دو سه خط روضه خواند و بعد
آدم که گریه کرد عزا آفریده شد

دست خدا تویی چه بگویم تو خالقی؟
یا که جهان به دست خدا آفریده شد

این بیقراری دل ما بی دلیل نیست
از خاک تربتت گل ما آفریده شد

ما را که دید گفت خدا خیرتان دهد
زهرا دعا که کرد دعا آفریده شد

رونق گرفت روضه ات آقای بی کفن
یابن الشبیب های رضا آفریده شد

این قدر داغ بر دل اهل حرم گذاشت
من مانده ام که نیزه چرا آفریده شد؟

حسین صیامی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۰۷
هم قافیه با باران

ببخش فالم اگر دست دیگران افتاد
و قهوه ات که ننوشیده از دهان افتاد...

دلت گرفت اگر از غریبی ام هر شب
و سهم بردنِ از بی نصیبی ام هر شب

اگر بخاطر من پک زدی به سیگاری...
دلت گرفت ...و مشتی زدی به دیواری ...

بخاطرم به خیابان کشیده شد کارت ...
به پیک های فراوان کشیده شد کارت ...

که بغض کردی و مستی ت کار دستت داد
که گریه بودی و مردانگی شکستت داد ...

ببخش این همه دوووورَاز تو زنده می مانم
که قهوه می نوشم بی تو ... شعر می خوانم

نبودنم به اتاقت چقدر می آید
به چشم مشکی زاغت چقدر می آید
 
چقدر بی کسی ام بین بازوانت نیست
چقدر ... آه عزیزم ... زن جوانت نیست
 
به تخت خواب تهی مانده از هماغوشی ت
به طعم بوسه ی ماسیده بر لب گوشی ت

تمام زندگی ام را بلند گریه نکن
بخاطر من عزیزم ... بخند ! گریه نکن ...

و من که فاصله ها را عمیق می گریم
تمام این گِله ها را ... عمیق می گریم

مرا ببخش عزیزم ... که غصه دار توام
ببخش فاصله ها را ... که من کنار توام ...

ببخش بی تو خودم را غریب می بینم
به جان هرکه دلم را شکست ... غمگینم

تو درد زندگی ام را بلند گریه نکن ...
بخاطر من عزیزم .... بخند ... گریه نکن

مهتاب یغما

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۸:۱۱
هم قافیه با باران

کاروان سلاله­ های خدا کاروان امام عاشورا
کاروان بهشتیان زمین کاروان فرشتگان سما

یکی از نوکرانشان جبریل یکی از چاکرانشان حوا
گوشه ­ای از صدایشان داوود نفسی از دعایشان عیسی

نوجوانانشان چو اسماعیل پیرمردانشان خلیل آسا
زائر اشکهایشان باران تشنه مشک­هایشان دریا

همه آیات سوره مریم همه چون کاف و ها و یا و الی...
یوسفان عشیره حیدر مریمان قبیله زهرا

کعبه می بیند و طواف ملک چشم تا کار می­کند اینجا
کشتگان حوادث امروز صاحبان شفاعت فردا

تا به حالا ندیده هیچ کسی این همه آفتاب در یک جا
هردلی با دلی گره خورده است همه مجنون صفت، همه لیلا

دارد این کاروان صحرائی دخترانی عفیفه و نوپا
همه با احترام و با معجر همه در پرده ­های حجب و حیا

پرده را از مقابل محمل باد حتی نمی­برد بالا
‏دور تا دور شان بنی هاشم تحت فرمان حضرت سقا

پای علیا مخدره زینب روی زانوی اکبر لیلا
از غروب مدینه می آیند در زمینی به نام کرب وبلا

می رسیدند و یاد می کردند از سر و طشت و حضرت یحیی
حق نگهدار این همه مجنون حق نگهدار این همه لیلا

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
ره گشایید که یارم ز سفر می آید

کاش می شد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید پدر می آید

نه تو از عهده ی این سوخته بر می آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می آید

جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالبا درد به دنبال جگر می آید

راستی گم شده سنجاق سرم، پیش تو نیست!
سر که آشفته شود حوصله سر می آید

هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم
نیم عمامه از  آن بهر تو در می آید

به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم
غیر من از پس کار تو که برمی آید؟

راستی!هیچ خبر دار شدی تب کردم؟
راستی! لاغری من به نظر می آید؟

راستی!هست به یادت دم چادر گفتی
دختر من!به تو چادر چقدر می آید

سرمه ای را که تو از مکه خریدی، بردند
جای آن لخته خونی که ز سر می آید
 
محمد سهرابی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران