هم‌قافیه با باران

۲۴۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

بوی ابریشم تو آمد، از ته ریشم
عاشقت بودم و هستم! که نباشی پیشم

توی تکراری یک بچّه دبیرستانی
می نویسم بر شیشه: به تو می اندیشم!!

عاشقم بودی؟ هستی؟ خواهی شد؟ شاید...
تیغ بر صورت من می رود و می آید

به خودم می گویم: تو مَردی! گریه نکن!
می کشم سیگاری منتظر ِ یک تلفن

می کشم سیگاری تا که بخوابد دردم
می کشم سیگاری تا که به تو برگردم

می کنم گم وسط بغض کتابم خود را
چشم می بندم... شاید که بخوابم خود را

می شود پیدا آن راه فراری که تویی
می رسم با هیجان تا به قراری که تویی

بعد ِ قرنی دوری، حسّ کمی نزدیکی
سینما رفتن و دستت وسط تاریکی

فیلم بر پرده و آماده ی اکران شدنت
حسّ غمگین سرانگشت کسی بر بدنت

مضطرب، عاشق، غرق هیجان، بی هدفی
بوسه می گیری، از صندلی ِ آن طرفی!

- «دوستت دارم...»
این اوّل ِ خط خواهد شد
وارد زندگی مسخره ات خواهد شد!

می زنی در تاریکی به غمم لبخندی
با طناب ِ نامرئیت مرا می بندی

خسته از چوبی ها، آدم ها!، سنگی ها
می زنی لبخندی... آخر ِ دلتنگی ها

دو:

می پرم از بغل خستگی ام در خانه
نه تو هستی و نه آماده شده صبحانه

جلوی آینه ام: خسته و ناآماده
شورت ادراری بچّه سر ِ میز افتاده

شعر می گویم و گه روی ورق می آید
از همه زندگی ام بوی عرق می آید

خواب خوش بودم و سردرد ِ پس از بیداری ست
عاشقی چیز قشنگی ست... ولی تکراری ست

چشم بی حالم در کاسه ی خون افتاده
رختخوابم جلوی تلویزیون افتاده

ریشه ام سوخته و کهنه شده ته ریشم
نیستی پیشم و بهتر که نباشی پیشم!!

زنگ من می زندت با هیجان در گوشی
باز هم گم شده ای در وسط ِ خاموشی

نیستی! بوی غم از لحظه ی شک می آید
از لباس ِ زیرم بوی کپک می آید

حلقه ای در، انگشتم... و یکی در گوشم
کت و شلوارم را با نفرت می پوشم

می برم توی خیابان غم سنگینم را
می کنم پارک ته ِ دنیا ماشینم را

خسته ام مثل در آغوش کسی جا نشدن
خسته ام مثل هماغوشی و ارضا نشدن

خسته ام مثل دو تا تخت جدا افتاده
قرمه سبزی تو در یک شب جا افتاده

بی تفاوت وسط ِ گریه شدن یا خنده
می کشد سیگاری یک شبح بازنده

بی هدف بودم در مرثیه ی رؤیاهام
ناگهان یک نفر آهسته به من گفت:
«سلام...»

چشم وا می کنم و پیش خودم می بینم:
دختری تنها بر صندلی ماشینم

خسته ام از همه کس، از همه چیز از من و تو...
دخترک می گوید زیر لب، آهسته:
«برو...»

سید مهدی موسوی
۰ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۹:۲۷
هم قافیه با باران
حتی اگر (ظریف)ظرافت به خرج داد
باید که در مقابل تزویر ایستاد

شیطان هنوز هم که هنوز است مایل است
راه نفوذ وا کند از هر قرارداد

(ظلمت صریح با تو سخن گفت ..پس توهم)
با این شب دریده تعارف نکن زیاد

آخر چگونه می شود ای صبح موج خیز
اینقدرها به ظلمت شب کرد اعتماد

دیگر بس است هرچه بحرف آمدید هان
وقت عمل رسیده ..هلا چهره های شاد

ما رای داده ایم به امیدیک جهش
ما رای داده ایم به ترمیم اقتصاد

اصلا قبول!هرچه که گفتید راست بود
اصلا هورا..براوو...احسنت...زنده باد!

کم آبی و رکود و تب ارز و نرخ سود
بیکاری و تورم در حال ازدیاد

بدعهدی و خیانت و دزدی آشکار
برجام پرهزینه و غرب گلو گشاد

تعداد فیش های نجومی و هرچه هست
تقصیر کیست اینهمه جز احمدی نژاد؟

این ها همه درست ولی محض احتیاط
باید که در مقابل تزویر ایستاد

مرتضی حیدری آل کثیر
۰ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۷:۱۴
هم قافیه با باران

شبیه ماه بعد از دور دنیا گشتن و دیدن
به جای گریه بر احوال خلق الله می خندم!

شبی شرحی بر اندوهم نوشتم، سیل جاری شد
از آن پس یاد آن شب می کنم، ناگاه می خندم!
...
هنرمندانه بازی می کنم نقش دلی خوش را
از اینکه نیست حتی فرصت یک آه ... می خندم!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۷
هم قافیه با باران

من همان رودخانه ام که تو را
دید و گم کرد سمت وسویت را
یا همان نیزه ای که بوسیده
جا به جا، رگ به رگ، گلویت را

شوق مرگ است در تو، می ترسم
آخر سر به خیمه ات نرسم
اُف به دنیا که می برند به گور
دوست دارانش آرزویت را

گریه کردم که نامه های کویر
 گرچه لبریز تیغ و نیزه و تیر
دست آخر به سینه خواهد زد
سنگ صف های رو به رویت را

صف به صف کینه های اجدادی است
این مقام رضایتت از چیست؟!
مست مرگی و مرگ قادر نیست
بیش از این پر کند سبویت را!

این طرف خیمه ای به خاک افتاد
آن طرف چادری رها در باد
باد داغی که بر سر نیزه...
 شانه می زد به مویه مویت را

کوه ها بر تو اشک ریزانند
 رودها تشنه اند و می دانند
بعد از این روی نیزه می خوانند
تشنگان روضه ی گلویت را!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

آزار دیدم
خود را میان معرکه بیمار دیدم
در خیمه بودم
هفت آسمان را برسرم آوار دیدم
در بین گودال
آیینه جسم پدر را تار دیدم
بابای خود را
دربین یک لشکر بدون یار دیدم
اینها بماند
از شام دیدم هرچه من آزار دیدم
شبهای بسیار
در بین صحرا عمه را بیدار دیدم
صد بار مردم
وقتی به پای خواهرانم خار دیدم
ای وای از شام
گهواره را در بین یک بازار دیدم
بزم شراب و...
بی حرمتی در مجلس اغیار دیدم
نامحرمان را
نزدیک محرم های خود بسیار دیدم

مجید تال

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

آهی کشید و ناله اش آتش به صحرا زد
پلکی گشود و آسمان یکباره خود را زد

نفرین به آن بادی که بعد از ظهر عاشورا
از پیش چشمش خیمه را آرام بالا زد

از زیر چادر صحنه هایی تلخ را می دید
می دید مرد مشک بر دوشی به دریا زد

یا آن سپیدیِ گلویی را که تیرانداز
با قدرت تیر خودش سنجید... اما زد

پلکی زد و یک قطره روی گونه اش افتاد
آنجا که دستی رنگ خون را بر ثریا زد

چشمان بیمارش هنوز این صحنه را می دید
جایی که در گودال جسمی دست و پاها زد

در شعله وقتی خیمه ها می سوخت، آنسوتر
یکبار دیگر یک نفر سیلی به زهرا زد

با دستهای بسته در بازار راه افتاد
هی نامه های کوفیان را خواند و هی تا زد

در طول عمرش هر کجا ذبحی به چشمش خورد
بر سر زد و فریادهای "واحسینا" زد

در سجده هایش آنقدر بارید تا آخر
یک سنگ را جای مزار خویشتن جا زد

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۴
هم قافیه با باران

وقتی تو رفتی چیزهایی جا به جا شد
آهنگهای شاد را غمگین شنیدم

بعد از تو چون بازیگری با نقش منفی
از هر طرفداری فقط نفرین شنیدم

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

برقص
پیش از انکه پروانه ها
خاطره گل های پیراهنت را
برای شکوفه های پلاسیده
تعریف کنندو
حریر نازک دامنت را
دست های زبر زندگی نخ کش کند!

لیلا کردبچه

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۴
هم قافیه با باران

سی‌ساله‌ام
و اگر دوباره قدّم را با زنگ خانۀ کسی اندازه بگیرم
دیگر دری به رویم باز نخواهدشد

سی‌ساله‌ام
و اگر دوباره بود و نبودِ کسی را بهانه بگیرم
جیغ کلاغی
آسمان قصه‌هایم را جریحه‌دار خواهدکرد

سی‌ساله‌ام
و این یک جملۀ خبریِ غمگین است؛
غمگین
برای دری‌که باز اگر نشود
غمگین
برای قصه‌ای‌که آغاز اگر نشود
غمگین
برای سکوت سیاهی که بعد از این با او
شب‌های خانه‌ام را قسمت می‌کنم

آی سوسک سیاه هم‌خانه‌ام!
من یکی‌نبودِ تمام شب‌هایم را با فکر تو خوابیده‌ام
خاله قِزیِ چادر یَزیِ کفش قرمزی کودکی‌ام!
که هربار نوار قصه جمع می‌شد
پدر، تکه‌ای از داستانت را کوتاه‌تر می‌کرد

دیگر از تو چیزی نمانده‌ست طفلک بیچاره!
چادرسیاهِ کوچک آواره!
قصه‌ها گاهی با کودکی‌ها تمام می‌شوند
و بچه‌ها برای فهمیدن این‌حرف‌ها
هنوز بچه‌اند.

لیلاکردبچه

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۴
هم قافیه با باران

قابل لمسم ؛ خیالـــی نیستم !
مثل باران ، احتمالی نیستم

رهـــسپارم پا به پای قافله
پایـــبند این حوالی نیستم

عشــق میـــورزم به تصویر خودم
دشمن آشفته حالی نیستم

قصــد دارم سنگـــها را بشکنم
کوزه ام ... اما سفالی نیستم

زود رنــــجم دوستان ، من لایق ِ
دیدن گلدان خالی نیستم

خانه ای از عشق دارم ... امن ِ امن
آنـــچنان هم لا ابالـــی نیستم !

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

دستهایت دو جوجه گنجشکند بازوانت دو شاخه ی بی جان
ساق تو ساقـــه ی سفیـدی کــــه  سر زده از سیاهــــی گلدان

میوه های  رسیده ای  داری پشت  پیراهن  پر  از  رنگت
مثل لیموی تازه ی شیراز روی یک تخته قالی  کرمان

فارغ از اختلاف «چپ» با «راست» من به چشمان تو می اندیشم
ای  نگـــاه  همیشه  شکاکت ائتلاف فرشتـــه  با شیــــطان

فال می گیرم و نمی گیرم پاسخـــی در خور سوال اما
چشم تو باز هم عنانم را می سپارد به دست یک فنجان

با همین دستهای یخ بسته ، می کشم ابروی کمانت را
تا بسوی دلـــم بیندازی  ، تیــــری از تیــرهای تابستان

در  تمام  خطوط  روی  تو چشم  را  می دوانم و هر بار
خال تو خط سیر چشمم را می رساند به نقطه ی پایان

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران
خوک های خانه زاد از هر طرف بو می کشند
پوزه ی خود را به زیر ناف آهو می کشند

خانه از عطر گل و بوی لجن آکنده است
خشم و بخشش خانه را هر روز جارو می کشند

ساکنان خانه تا احساس غربت می کنند
هر که را از پشت در رد می شود، تو می کشند!

خانه نه! میخانه ای در ناف طهران قدیم
لات ها هر گوشه اش از ترس چاقو می کشند

عده ای مشروطه چی بین سکوت توده ها
در جواب های هایِ سرد خود "هو" می کشند

پاسبان ها صبح در تالار دارت می زنند
شب که شد پسمانده هایت را به پستو می کشند

خانه نه... این خود منم، این طبل پر غوغای پوچ
در سرم زن های شوهر مرده گیسو می کشند

من همان خوکم، همان آهو، همان مشروطه چی
چهره های من مرا این سو و آن سو می کشند

باید از این خانه، از خود، از جهان هجرت کنم
تک تک سلول هایم جاده را بو می کشند

گرچه روی شانه ام بالی برای کوچ نیست
کودکان در دفتر فردا پرستو می کشند...

محمدرضاطاهری
۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۴
هم قافیه با باران

آهسته حرف می زنی و گوش می کند
میخانه را شراب تو مدهوش می کند

ساکت اگر نشسته خدا بی دلیل نیست
نجوای ربّنای تو را گوش می کند

اشراق چشم های تو را حضرت مسیح
روشنگر معابد خاموش می کند

این شور عشق کیست که پیشانی تو را
با خاک های مرده هم آغوش می کند؟

مضمون که نام توست غزل های قونیه
تبریز را همیشه  فراموش می کند

سورنا جوکار

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۶
هم قافیه با باران

آیینه… زلال… نرم… مرمر… دل تو
یک دهکده لبریزِ کبوتر… دل تو

من قلک عشق خویش را می‌شکنم
یک خانه اجاره می‌کنم در دل تو

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۴
هم قافیه با باران

سلطان فصل های جهان؛ پائیز
پائیز فصل قهقهه ی غم هاست
از شاعران بپرس
بگو پائیز
در چشم هایتان چه قَدَر زیباست!
پائیز فصل بوسه و لبخند است
فصلی که برگ بوسه زند بر خاک
فصل رها شدن ز اسارت هاست
لبخندی از به جاذبه افتادن
رقص شروع خویش ندیدن ها...
رقص فروتنانه ی آزادی...

پائیز؛
رنگین کمان عاطفه ی خاک است
جشن بلوغ رجعت هر برگی
با گونه های قرمز و نارنجی
قرمز؛ که رنگ شادترین لب هاست...
در پائیز
پرواز برگ هاست که می بینی!
لبخند مرگ هاست که می بینی!
پائیز
انتشار تبسم شد
پر رنگ شد
درون خودش گم شد...

حافظ ایمانى

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۳:۲۶
هم قافیه با باران

سر شاخه ای به باد اگر پیچید
احساس برگ ها ز درخت افتاد
یا نه
شاید درخت بود
از چشم برگ افتاد
این مرگ نیست برگ!
که آزادی ست
این باد نیست
آنکه تو را انداخت
این باد پیک خوش خبر شادی ست

حافظ_ایمانى

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۴
هم قافیه با باران

می خواستم آشفته نباشد حرکاتم
وارد شد و لرزید ستون فقراتم

وارد شد وجان یک نفس ازکالبدم‌ رفت
داده‌است ولی وعده‌ی یک بوسه، نجاتم

با نذرونیازم اگراز راه‌ می‌آمد
از دست نمی‌رفت حساب صلواتم

این‌شدّت شیرین،هیجان‌دررگم‌ا‌نداخت
درچای،چه‌ها ریخته‌ای جای نباتم؟

اینقدرمشوخیره به ساعت‌ مچی‌ات،باز
بنشین نفسی شعربخوان،مست صداتم

دروازه‌‌ی آغازِ تمام ِ‌‌کلماتی
من پنجره‌ی بسته‌ی آن ‌سوی حیاتم

شرمنده‌ام ازاین‌‌همه احساس ِ‌نگفته
تا شعرشود، ‌‌دست ببردرکلماتم

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۴
هم قافیه با باران

چون باد در مجاورت شمعی چون شمع در محاصره بادی
با احتساب کرببلا ای کوه پنجاه و هشت سال نیافتادی

لبخند گشته است فراموشت با چشم های روشن و خاموشت
نزدیک به دو سوم عمرت را در چهره ات ندیده است کسی شادی

زینب که کوه صبر مجسم بود یک سال و نیم ماند و دوام آورد
اما تو در حدود چهل سال است مثل سکوت عامل فریادی

تعریف کرده ای تو به جای چشم یک جفت ابر حامل باران را
شاگرد چشم های تو زینب بود بر گریه بر حسین تو استادی

هر شب ادامه داد غم خود را با اشک های خویش به نحوی که
او را به یاد شام می اندازد هر گیسوی رها شده در بادی

دورم ز خاک پای تو با این حال حس می کنم که بعد هزاران سال
در گوشه بقیع به آرامی در سجده است حضرت سجادی

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۴
هم قافیه با باران

منم قاهر، منم والی، منم غالب
منم لحظه به لحظه درد را طالب
حسین بن علی را اولین نائب
علی بن حسین بن علی بن ابیطالب

منم دریای بی ساحل
منم پیغمبری که کربلا بر او شده نازل
نه یک بخشش،تمام بخش هایش کاملاً کامل
تمام کربلا با سوره های قاسم و عون و علیِ اکبر و آیات کوتاه علیِ اصغر و آیات مکی ابوفاضل
منم آنکه سنان و ازرق و خولی و شمر و حرمله
با هم مرا گشتند هی قاتل

همین که چشم وا کردم خودم دیدم علیِ اکبر ارباب پیش چشم بابایم قدم میزد
قدم میزد، دل بابا و نظم شانه های محکم عباس و سقف آسمان را با قدم هایش به هم میزد
برای قدِّ بابایم خمیدن را رقم میزد

همین که چشم بستم در میان دشت غوغا شد
همین که چشم وا کردم بمیرم قاتلش از پیکرش پا شد
نفهمیدم چه شد از حال رفتم
تا صدایی آمد از دشمن چرا ساکت نشستید آی
فرزند رشیدش در میان خاک صحرا ارباً اربا شد

دوباره چشم وا کردم
هراسان نجمه را دیدم که بالای سرِ نعشی کشیده
گوییا داغ امام مجتبی دیده
که قاسم هست اگر چونان جگر گوشه برایش
مثل آن روزی که می آمد جگرهای حسن در طشت
و حالا پیکر قاسم میان دشت روی خاک پاشیده

دوباره چشم بستم
ناگهان تسبیح خاک کربلا افتاد از دستم
صدای داغ هل من ناصرً در گوش من پیچید
پدر بر روی دستش برد اصغر را
دل خانم رباب آشوب شد ترسید
گمانم قاتلش را که کمان برداشت بین آن جماعت دید
نمیگویم چه شد
اما پدر خون علیِ اصغرش را در هوا پاشید
نمیگویم چه شد
اما پدر در موقع برگشت میلرزید
نمیگویم چه شد
اما پدر گم کرد دست و پای خود را و عبایش را به سرعت دور او پیچید

همین که رفت پشت خیمه من هم رفتم از حال و
همین که حال من آمد سر جایش خودم دیدم که دارد می رود با چکمه هایش شمر آنجا توی گودال و

دوباره رفتم از هوش و صدای شیحه ی اسبی که خون میریخت از زین و تن و سم و سر و یال و دهانش
باعث این شد بفهمم که پدر هم بی گمان رفته
و با علم امامت
خود ببینم که پس از شمر لعین در گودی گودال با نیزه سنان رفته
و از بس لطمه دیده
سر به نوک نیزه با زحمت که نه با یک تکان رفته
و زینب بعد از آن
که نیزه و شمشیرها را پس زده سمت حرم لطمه زنان رفته

منم من حضرت سجاد راوی هزاران روضه ی مکشوف
آنجا که خودم دیدم سر بابا ز روی نیزه اش افتاد
منم اصلا خود روضه
که هی مجلس به مجلس می رود از کربلا تا شام
منم آن مجلسی
که سوخت زیر آتشی که ریختند از بام
منم آن مجلسی
که آخرش از اول لبریز اشکش می شود پیدا
منم آن مجلس
کنج خرابه آه وقتی روضه خوانی میکند طفل سه ساله با سر بابا

منم آن مجلسی که روضه اش پایان نمی گیرد
در این مجلس رقیه تشنه است اما چرا باران نمی گیرد

منم آن مجلسی که دعوتی هایم برای خواندن روضه، سر بر روی نی مانده ست
منم آن مجلسی که عمه جانم هم به روی منبر زانوی من
هی روضه ی گوش خودش را تا سحر خوانده ست

منم بی تاب و دلخسته
منم غمگین منم والی منم غالب
علی بن حسین بن علی بن ابیطالب

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۸:۱۴
هم قافیه با باران

بادستهات  ابر زمین را تکان بده     
باران ببار و بر نفس جاده جان بده

 بالاتر است دست تو از دستهای او   
حالا بیا و سبزی خود را به آن بده

تحت الحنک کنار بزن با نسیم دشت     
زلفی برای چشمنوازی  نشان بده

لب تر کن از رطوبت باران و غنچه باش     
یک بوسه در تلاقی صد آسمان بده

در آسمان طنین تو بیداد می کند     
هو هو ....به عرش حق نفسی جاودان بده

یا مرتضی علی مددی دم به دم بدم     
برکشتگان راه طریقت امان بده

در برکه ، نام حضرت تو در خروش شد     
موجی به سمت ساحل این کهکشان بده

دریا به احترام غدیرت وسیع شد     
یک گوشه  در کرانه این بی کران بده

یک گوشه گفتم.... آه...باز دلم پر کشید و رفت   
رقصی چنان میانه آن آستان بده

ایوان طلای صحن شما باصفاترین  
پیمانه های شرب مدام آنچنان بده

انگور های پیکره ی آن ضریح را     
در جام ها بریز به ما  ارمغان بده

من کنت عشق بود و هزاران هزار مست     
یک جرعه از غدیر به بی چاره گان بده

بیچاره توایم مدد کن علی مدد       
هو می کشیم  صحن تورا ناگهان بده...

یک دست جام باده و یک دست بر ضریح   
یا فرصت زیارت صد می کشان بده 

من کنت عشق... حضرت خورشید و عشق و عشق... 
در برکه ات تغزلی  از عاشقان بده

 زهرا بیا که باز علی در خدا گم است    
با چشم هات باز برایش اذان بده

هو مرتضی علی مددی کن زمانه را      
مولا به حق حضرت زهرا، بیان بده

تا باز گویم آنچه دراین سینه مانده است     
مولا برای از تو سرودن زبان بده...

زهرا گرفته بود به بیعت دو دست او     
دستان مرتضاست... دوباره نشان بده

بازوی او بگیر... به لبیک هو بکش   
ردعبای حضرت او را تکان بده

یا مرتضی علی تو پس از این ولی حق     
یامرتضی  بتاب به ما روشنان بده

من درزمان تو را به سفر می برم ....به دور   
بر دست های بسته خدایا توان بده

این دست ها که وقف خدا در غدیر شد     
در کوچه های شهر مدینه ......امان بده

تا باز گویم از غم و غربت ....غدیر و درد   
تا باز گویم از غم مولا و  جان بده

من درزمان تو را به سفر می برم ....به دور   
می گفت اینکه ...آه به من خیزران بده

حامد حجتی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۷:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران