از ردپای رفتنش پیداست دیگر، عشق
خون مرا امروز فرش کوچه خواهد کرد
حاشا حسادت ورزم احوال رقیبم را
با من چه کرد او تا مگر با او چه خواهد کرد؟
سجاد رشیدی پور
از ردپای رفتنش پیداست دیگر، عشق
خون مرا امروز فرش کوچه خواهد کرد
حاشا حسادت ورزم احوال رقیبم را
با من چه کرد او تا مگر با او چه خواهد کرد؟
سجاد رشیدی پور
معنی خنده چیست جز آری؟
معنی اخم چیست غیر از خیر؟
تا مرا عاقبت به «خیر» کنی
عشق را این تضاد خواهد کُشت
سالها همدم غمت بودم
آنچنان که برادریم... اما
آخر شاهنامه معلوم است:
تهمتن را شغاد خواهد کُشت
سجاد رشیدی پور
جزخون زچشم خسته و شیدا نیامده ست
جز غم کسی برای تسلا نیامده ست
زرد است برگ چهره و خَم گشته نخل قد
آری خزان به معرکه تنها نیامده ست
چشمی براه مانده و باری به دوش و حیف
مجنون زپا فتاده و لیلا نیامده ست
آن موج سر نهاده به سنگ رقیب و غیر
نخوت زده به ساحل دریا نیامده ست
ماعمری از قبیله ی عشقیم و دیده ایم
هرگز خوشی به طایفه ی ما نیامده ست
مرتضی برخورداری
آن قدر باخودم حرف می زنم
که سرخودم را می خورم
تبدیل می شوم
به زنی سرخورده
که تمام آدم ها از کنارش می گریزند
باورکن
من هم آن قدر رویاهای رنگی کشیده بودم
که مداد مشکی ام
هرگز تراشیده نشد
من هم یک زنم
باوحشتی از هردست
که برای نوازش
کشیدم و کشیده ای شد
سربه لاک برده و
ازتمام دنیا
رویم را برگردانده ام
منیره حسینی
_ببین چگونه فردا
تیتر اول روزنامه ها را
باآخرین جمله ی دهانم می بندم_
تمام راه های زندگی ام بخت برگشته اند
نوازشی از دست رفته است
و خوشبختی دیگر به دست من نمی آید
غمگینم
بااین که خودم گورم را
از پهلویت گم کرده ام
و چراغ های این خیابان دیگر
چشم دیدنم را ندارند
(این کوچه چرا ارتباطش را با قدم های من قطع می کند؟)
.
غمگینم
آن قدر که اگر گوش پنجره از ابر پر نبود
فریادم پرده اش را پاره می کرد
غمگینم و نمی دانم آخرین روز
روی کدام پنجره از چهره ام دست کشیدی
از زنی که فردا
صفحات حوادث از خون او پر می شود
دقیقه های پیر تنبل
تندتر بچرخید
تا صبح
تکلیف زنی را روشن کند
که زودتر از تمام تیغ ها بریده است
منیره حسینی
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق می آید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
حافظ
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت
حافظ
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
حافظ
ای چشم تو آغاز بی پایان بودن
شعر نگاهت آخرین شوق سرودن
ای سایه! ای همسایه ی دریا و رؤیا
چون خلوت خاموش و تنهای پَری ها
ای سوره ی احساس و ناز و راز و اعجاز
چشمان تو آیینه ا ی در اوج ایجاز
ای بی نهایت روشنی! ای ماه تابان
سمتِ شب تاریک من چشمی بچرخان
چشمی بچرخان و مرا چون آسمان کن
سرشار از موسیقی رنگین کمان کن
تو مثل اندوه تماشای غروبی
ای تو همه خوبی، همه شورِ جنوبی
می آ ید از سمت نگاه تو نسیمی
چون عطر شورانگیز گل های صمیمی
در این شبِ سردِ عبوس و وحشت ا نگیز
لبخندهایت را کنار من بیاویز!
آه ای صدای روشن ای آوای شفّاف
ای مثل آواز قناری ساده و صاف
آه ای صدای دلفریب عاشقانه
مثل ترنّم های شیرین ترانه!
گیسوی تو روشن تر از نرمای ململ
چشمان تو خاموشتر از خوابِ مخمل!
آرامشِ رنگین دامانت حریری
در چشمهایت کهکشانِ راه شیری
در این شب سرد عبوس و وحشت انگیز
لبخندهایت را کنار من بیاویز...!
یدالله گودرزی
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنه ای هلا ای دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بی وفا ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بی نوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
سعدی
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضه بستان بهشتی
دور از سببی نیست که شوریده سودا
هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی
باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد
سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی
از کف ندهم دامن معشوقه زیبا
هل تا برود نام من ای یار به زشتی
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
با آن که به یک بارهام از یاد بهشتی
با طبع ملولت چه کند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم
یک دم ننشستم که به خاطر نگذشتی
شوخی شکرالفاظ و مهی لاله بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی
قلاب تو در کس نفکندی که نبردی
شمشیر تو بر کس نکشیدی و نکشتی
سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام
اینها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی
سعدی
تابوت بی قرار تو بر باد می رود
در چشم ماه منظره ی چیدنِ لحد:
-اصلا چگونه جا شده این مرد در زمین؟
اصلا چگونه جا شده این روح در جسد؟
بو برده بود ماه که تا بوت را نسیم
از کوچه های شب زده تا عرش می برد
لبخند می زنند به تابوت خانه ها
یک خانه از عداوت و یک خانه از حسد
یک خانه مست می شود از اینکه شهرشان
افتاده در حوالیِ یک اتفاق ِ بد!
تابوت همچنان جریان داشت بر نسیم
در سینه ی زمین... خلاء ِ مرد تا ابد!
تابوت پر کشید و از آن پس کسی نگفت:
"خورشید بر مدار زمین چرخ می زند!"
عبدالمهدی نوری
هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدنداز گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتشب شیخ شدو فسخ خود از یاد ببرد
قصه ماست که درهر سر بازار بماند
هرمی لعل کزان دست بلورین ستدم
اب حسرت شد ودر چشم گهر بار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو کردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل وبیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی وصد عیب مرا میپوشاند
خرقه رهن می ومطرب شد وزنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در درو دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازاید وجاوید گرفتار بماند
حافظ
شگفتا
از آن کوه مردی که حتی
هزاران زمستان پس از رفتنش هم
کسانی که دستی به خونش کشیدند
به نام بلندش دکان میزنند
که شاید منی از تمام جهان بی خبر
به نام بلندش
به فرمایشات ملوکانه گردن گذارم
ولیکن
من از این هزاران
فقط یک علی را
"علی"
می شمارم!
عبدالمهدی نوری
هزار ردّ کبود نشسته بر دوشم
دوباره فحش بده، بزن در گوشم
نشسته بر دوشم، هزار ردّ کبود
در اینهمه مردی ست که هیچ وقت نبود
مرا بکُش هر شب به شکل قانونی
که لذّت محض است در این تن خونی
به آستانه ی درد، به لذّت تحقیر
مرا بگیر و بکش، مرا بگیر و بمیر
به جای ضربه ی دست، به ردّ بوسه ی داغ
مرا بزن به جنون، مرا بزن شلاق
رهام کن امشب در این خودآزاری
مرا شکنجه بکن که دوستم داری!
برای تو تسلیم، برای تو مردن
که دوستت دارم در این کتک خوردن
به پات افتادن، تمام فلسفه ام
بهشت آن لحظه ست که می کنی خفه ام
به دست و پا زدنم میان گریه و خون
مرا بکوب به در، مرا بزن به جنون
کنار تو هستم به شادی و ماتم
بدون هیچ دلیل بکن مجازاتم
مرا تصوّر کن شبیه یک برده
که عاشقت بوده که باورت کرده
دوباره فحش بده کنار هر دستور
به هر طرف رفتی مرا ببر با زور
به داغ کردن تو، به لذّت داغیت
به خنده ای کمرنگ پس از بداخلاقیت
دوباره با ترکه بزن کف دستم
دوباره خواهم گفت که عاشقت هستم
به درد چسبیدن، به عشق اجباری
همیشه تسلیمم در این خودآزاری
مرا شکنجه بکن بزن به بی رحمی
که گریه های مرا فقط تو می فهمی
صدام کن با فحش، صدام کن با داد
اگرچه این برده به پای تو افتاد
همیشه فریادم اگرچه خاموشم
جلوی چشم همه بزن در گوشم
از اینهمه خوبم، از اینهمه مستم
که عاشقم هستی، که عاشقت هستم
سید مهدی موسوی
این فرق شکافته
کنایه ای است به تنها شکاف کعبه
و این جوشن بدون پشت
یادگار فرمانده ای
که پشتش به میمنه ی مکر و میسره ی جهل
گرم نبود!
و شمشیر تو
اعجاز خداوند است
در سرسختی جهل
که حتی به تیغ تو بریده نخواهد شد...
تاریخ تمدن را ورق می زنم
هیچ حاکمی از تمام بیت المال
تنها آهنی تفتیده در دست برادر
نداشته
و هیچ مسلمانی
غیرتیِ خلخال زنی یهودی نبوده است...
جز همین غریبه که شبهای یتمیمی شهر را
به دوش کشید و گذشت
من اما کوچه ها را تاب نمی آورم!
چگونه از کوچه ها بنویسم
وقتی چند سطر قبل
غیرتت را گریستم؟!
داغ این کوچه ها شعرم را خواهد سوخت...
اصلا کدام قالب کهنه
کدام بحر عروضی
کدام قافیه ی سخت
برای این همه غربت مناسب است؟
به صحرا میزنم
شنیده ام غریبانه های چاه کنی
نخلستان ها را زنده کرده است
چاه ها پر آب تر شده
و فرشتگان مناجات جدیدی بلد شده اند...
بلند مرتبه ناما!
جای انگشتری
که در نماز بخشیده ای
در این جهان خالی است
و قرن هاست
تیر از پای کسی
ایستاده به نماز
نمی کشند!
عبدالمهدی نوری
کماکان یک نفر دنبال مهتاب است در کوچه
کسی هم بر مقواهای خود خواب است در کوچه
نمیدانم چرا شیخی که ما را برد تا مسجد
کنار کفشهایش فکر محراب است در کوچه؟
سید سعید صاحب علم
در خانه پشت میز کارش یاد دریا کرد
پشت سر هم دکمه های خسته را وا کرد
دلتنگی اش را بر تن ساحل نوشت اما
دریا حروفش را به دست موج حاشا کرد
-اصلا چرا نام تو را باید به دریا گفت؟!
حتی نباید عشق را با خویش نجوا کرد
با ماهیانش که فقط نام تو را بر لب...
با این جسارت ها چرا باید مدارا کرد؟!
دل زد به دریا...غرق شد در موج موهایت
خود را به جرم مستی اش تسلیم دریا کرد
شاید بسازد باز حس آن شبی را که
یک زن تنش را بوسه بوسه در دلش جا کرد
اما نمی شد حس آغوش تو را حتی
یک لحظه از امواج سرگردان تمنا کرد!
می خواست در دریا بمیرد مثل قو،اما
خود را کنار عکس تو در خانه پیدا کرد!
عبدالمهدی نوری
سرگیجه دارم دُور میدان هایی از میدان
سرگیجه دارم... یک قدم مانده ست تا پایان!
سرگیجه دارم مثل یک کابوس در زندان
«ستارخان» نام خیابانی ست در تهران
که چند سالی می شود دائم ترافیک است!
بودم کسی که اوّل ِ این قصّه باشیده!
جنّی که روزی آدمی از خود تراشیده
آن نصفه شب که بچّه ام در تخت شاشیده
خونی که روی دست های شهر پاشیده
و اسلحه که واقعاً در حال ِ شلیک است
یک عدّه غرق ِ رؤیتِ تصویر ِ ماهی که...
یک عدّه گم کردند ما را در سیاهی که...
یک عدّه برگشتند از ترس سپاهی که...
یک عدّه افتادیم توی پرتگاهی که...
این جاده هر جا می رود بدجور باریک است
مجرم زنی در حال گردش در خیابان است
مجرم خیابانگرد پیری در پی ِ نان است
مجرم خس و خاشاک ِ در جریان ِ طوفان است
و آن که می بیند... که می بیند... که انسان است
با دیدن اینها فقط در حال تحریک است!
یک مشت آدم در میان وحشت شب با...
یک مشت آدم، سوزن و نخ داخل لب با...
یک مشت آدم توی تعدادی مکعّب با...
آغاز این بوده ست تا پایان مطلب با...
چیزی نمی بینم که این تصویر تاریک است
از مستی «مهناز» و من تا هق هق «فاطی»
شب های برمی گردم از روز ملاقاتی
وصله شدن به زندگی با چرخ خیّاطی
سرگیجه دارم خون و قرص و گریه را قاطی
و رادیو در حال ِ پخش چند تبریک است!
گرچه سر ِ سیمرغ آویزان شده با میخ
گرچه سر ِ گنجشک ها را کنده اند از بیخ
گرچه تمام بال ها بر آتش است و سیخ
«ستارخان» هر مرد آزاده ست در تاریخ
که مطمئن هستیم: روز خوب نزدیک است...
سید مهدی موسوی