هم‌قافیه با باران

۲۴۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

دارم اززلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زوشده ام بی سروسامان که مپرس

کس به امید وفا ترک دل ودین مکناد
که چنانم من از ین کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که ازار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل ودین میبرد از دست بد انسان که مپرس

گفت وگوهاست دراین راه که جان بگدازد
هر کسی عربده ای این که مبین ان که مپرس

پارسایی وسلامت هوسم بود ولی
شیوه ای میکند ان نرگس فتان که مپرس

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت ان میکشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز ست به قران که مپرس

حافظ

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۵:۰۸
هم قافیه با باران

آهای مردم دنیا آهای مردم عاقل
ازین تلاطم و طوفان نمی رسید به منزل
چه قدر جنگ و سیاهی،چه قدرظلم و تباهی
چه قدر غنچه پرپر،چه قدر ماهی در گل
گل است اینکه به دست گلوله ها شده پرپر
مقابل سر سرنیزه ها شکسته دل است،دل

رسانده اید به اوج فضا سفینه و موشک
سفر به دورترین نقطه کرده اید،چه حاصل؟!
یکی می آید و می پرسد از من و تو و آنها
یکی می آید و می پرسد از تمام مسایل
گمان کنید بپرسد «چه کرده اید در اینجا؟!»
جواب پرسش آسان،چه قدر پاسخ مشکل
گمان کنید بپرسد«خدا،خدای شما کیست؟»
چه پاسخی است به جز «حی حق شاهد عادل»

بخواب کودک دلتنگ قرن آتش و آهن
رسانده مادر دریا تورا به دامن ساحل

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۴:۰۸
هم قافیه با باران

ناخدای من!
چگونه باز گردم به خانه ای
که سقفش را باد برده
و پایه هایش را
نهنگ ها از جا کنده اند.

حالا خانه ام
تخت خوابی ست روی آب ها
که گاهی تو را
در آغوش دیگری غرق می کنم!

شیرین خسروی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۳:۰۸
هم قافیه با باران

از من بخواه سرد کنم آفتاب را
یا سرکشم تمامی حجم سراب را

با من بگو حرام کنم صد شب سیاه
بر چشم های بی رمق خویش خواب را

اما نگو که از سر تزویر و حرص و ترس
در استکان شیخ بنوشم شراب را

از من مخواه آنکه به دریوزه وا کنم
در عرصه ی مگس پر و بال عقاب را

یا تن دهم به معصیتی که فقیه شهر
بر قامتش کشیده لباس ثواب را

بوی تعفنش همه جا را گرفته است
هر چند بر خودش زده صد من گلاب را

یک شهر اگر به پاکی او معترف شوند
"دریا" صدا نمی کنم این منجلاب را

امید بسته ام که سرم را دهد به باد
خرج شکم نمی کنم این شعر ناب را

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۲:۱۱
هم قافیه با باران

چون تو لبخند زدی ، فرم غزل ساخته شد
سخنت شهد و شکر ریخت ، عسل ساخته شد

دستهایت چو مرا لایق آغوش تو دید
واژه ی گرم و طلایی بغل ساخته شد

از همان روز که گل مثل تو آرایش کرد
کار تقلیدی و مفهوم بدل ساخته شد

شاید از تابش نور تو در آغاز وجود
هاله ای نور در اطراف زحل ساخته شد

در ملاقات نخست بشری با غم تو
شعر پاکی به بلندای ازل ساخته شد

در همان لحظه که گفتند مبادا بروی
ترس از مردن با دست اجل ساخته شد

با همان شیوه ی پر حکمت گفتاری تو
بین مردم ادبیات مثل ساخته شد

بر سر اینکه تو در کوی که مهمان باشی
بین عشاق جهان جنگ و جدل ساخته شد

جواد مزنگی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۸
هم قافیه با باران

عیب یاران و دوستان هنر است
سخن دشمنان نه معتبر است

مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش بر حجر است

چه توان گفت در لطافت دوست
هر چه گویم از آن لطیف‌تر است

آن که منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمر است

هر کسی گو به حال خود باشید
ای برادر که حال ما دگر است

تو که در خواب بوده‌ای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحر است

آدمی را که جان معنی نیست
در حقیقت درخت بی‌ثمر است

ما پراکندگان مجموعیم
یار ما غایب است و در نظر است

برگ تر خشک می‌شود به زمان
برگ چشمان ما همیشه تر است

جان شیرین فدای صحبت یار
شرم دارم که نیک مختصر است

این قدر دون قدر اوست ولیک
حد امکان ما همین قدر است

پرده بر خود نمی‌توان پوشید
ای برادر که عشق پرده در است

سعدی از بارگاه قربت دوست
تا خبر یافته‌ست بی‌خبر است

ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع
تا خداوندگار را چه سر است

سعدی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

گرفت از خیمه های کودکان تا مشک آبش را
فروکش کرد با غیرت همان جا التهابش را

به میدان زد که "با دستان خالی بر نمی گردم"
مشخص کرد این سوگند، آنجا انتخابش را

به سوی علقمه تازید و همچون شیر می غرید
وهرکس مانعش می شد،به شمشیرش جوابش را

زمین و آسمان لرزید و گرد و خاک برپا شد
میان کربلا گم کرد دنیا آفتابش را

ابوالفضل است و در رگهای او خون علی جوشان
خدا هم پاک خواهد کرد با دشمن حسابش را...

به زور بازوی عباس و ضربت های کوبنده
که دشمن تا ابد هرگز نخواهد دید خوابش را

رسید و آب را وقتی به دستانش تماشا کرد
به یاد سرورش افتاد و حس اضطرابش را ...

قدم برداشت یکباره به سوی خیمه ها تازید
زمین و آسمان برداشت یک لحظه نقابش را

به روی دست های او که جای زخم شمشیر است
ولی مانع نخواهد شد مرام و حس نابش را

دو دستان مبارک را میان خاک و خون می دید
به خون پاک خود آراست ، او راه ثوابش را

شکوه حضرت عباس پابرجاترین شعر است
جوانمردی که با خونش رسانَد مشک آبش را

علیرضا رحمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

اینجا نماز زنده‌دلان جز نیاز نیست
وآنرا که در نیاز نبینی نماز نیست

مشتاق را بقطع منازل چه حاجتست
کاین ره بپای اهل طریقت دراز نیست

رهبانت ار بدیر مغان راه می‌دهد
آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست

گر زانکه راه سوختگان می‌زنی رواست
چیزی بگو بسوز که حاجت بساز نیست

بازار قتل ما که چو نیکو نظر کنی
صیاد صعوه جز نظر شاهباز نیست

دردیکشان جام فنا را ز بی نیاز
جز نیستی بهیچ عطائی نیاز نیست

محمود را رسد که زند کوس سلطنت
کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست

عشق مجاز در ره معنی حقیقتست
عشق ار چه پیش اهل حقیقت مجاز نیست

آن یار نازنین اگرت تیغ می‌زند
خواجو متاب روی که حاجت بناز نیست

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۸
هم قافیه با باران

کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی
نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی

ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام
گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی

شهریار

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

هر سر موی حواس من به راهی می‌رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده

در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانهٔ تن را چراغی از دل بیدار ده

نشاهٔ پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنباله‌داری همچو چشم یار ده

برنمی‌آید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده

مدتی گفتار بی‌کردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بی‌گفتار ده

چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده

شیوهٔ ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده

بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده

صائب

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

ین همه مستی ما مستی مستی دگرست
وین همه هستی ما هستی هستی دگرست

خیز و بیرون ز دو عالم وطنی حاصل کن
که برون از دو جهان جای نشستی دگرست

گفتم از دست تو سرگشتهٔ عالم گشتم
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست
هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست

کس چو من مست نیفتاد ز خمخانهٔ عشق
گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست

تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال
هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست

چون سپر نفکند از غمزهٔ خوبان خواجو
زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیازست
وانجا که نیازست چه حاجت بنمازست

بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت
کان چیز که جز عشق بود عین مجازست

چون مرغ دل خستهٔ من صید نگردد
هرگاه که بینم که درمیکده بازست

آنکس که بود معتکف کعبهٔ قربت
در مذهب عشاق چه محتاج حجازست

هر چند که از بندگی ما چه برآید
ما بنده آنیم که او بنده نوازست

دائم دل پرتاب من از آتش سودا
چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست

می‌سوزم و می‌سازم از آن روی که چون عود
کار من دلسوخته از سوز بسازست

حال شب هجر از من مهجور چه پرسی
کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست

خواجو چکند بیتو که کام دل محمود
از مملکت روی زمین روی ایازست

خواجو

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

زلف لیلی صفتت دام دل مجنونست
عقل بر دانهٔ خال سیهت مفتونست

تا خیال لب و دندان تو در چشم منست
مردم چشم من از لعل و گهر قارونست

پیش لؤلؤی سرشکم ز حیا آب شود
در ناسفته که در جوف صدف مکنونست

عاقل آنست که منکر نشود مجنون را
کانکه نظارهٔ لیلی نکند مجنونست

خون شد از رشک خطت نافهٔ آهوی ختا
گر چه در اصل طبیعت چو ببینی خونست

عقل را کنه جمالت متصور نشود
زانکه حسن تو ز ادراک خرد بیرونست

می پرستان اگر از جام صبوحی مستند
مستی ما همه زان چشم خوش می‌گونست

تا جدا مانده‌ام از روی تو هرگز گفتی
کان جگر خستهٔ دل سوخته حالش چونست

رحمتی کن که ز شور شکرت خواجو را
سینه آتشکده و دیده ز غم جیحونست

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست
طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست

کس نمی‌بینم که مست عشق را پندی دهد
زانکه کس در دور چشم مست او مستور نیست

دور شو کز شمع عشق آتش بنزدیکان رسد
وانکه او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیست

من به مهر دل به پایان می‌رسانم روز را
زانکه بی آتش درون تیره‌ام را نور نیست

ملک دل را تا بکی بینم چنین ویران ولیک
تا نمی‌گردد خراب آن مملکت معمور نیست

بزم بی شاهد نمی‌خواهم که پیش اهل دل
دوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیست

رهروان عشق را جز دل نمی‌شاید دلیل
وانکه این ره نسپرد نزد خرد معذور نیست

تا نپنداری که ما با او نظر داریم و بس
هیچ ناظر را نمی‌بینم که او منظور نیست

چشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمار
شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نیست

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۴:۳۰
هم قافیه با باران

دوش رفتم در خرابات مغان رندانه مست
دیدم آنجا عارفان و عاشقان مستانه مست

جوشش مستی فتاده در نهاد خم می
جان و دل سرمست گشته ساغر و پیمانه مست

جام می در داده ساقی خاص و عام مجلسش
آشنایان مست از آن پیمانه و بیگانه مست

عاقل و فرزانه دیدم مست جام عشق او
در خیال روی او خوش عاشق دیوانه مست

زاهدان از عشق او در کنج خلوت در خروش
در هوایش صوفیان در گوشهٔ کاشانه مست

عود جان در مجمر سینه به عشق بوی او
سوخت بر آن آتش عشق عاشق مستانه مست

در هوای آفتاب روی او یکسان شده
جمله ذرات وجود عاشق فرزانه مست

کعبه در وی گشته حیران بتکده مدهوش او
صومعه نالان ز عشقش آمده میخانه مست

در میان عارفان دیدم نشسته سیدی
خوش گرفته در کنار جان خود جانانه مست

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست
سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست

خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن
زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست

در چمن هست بسی لاله سیراب ولی
ترک مه روی من از خانهٔ خانی دگرست

راستی راز لطافت چو روان می‌گردی
گوئیا سرو روان تو روانی دگرست

عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا
زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست

یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی
کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست

تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو
خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

حافظ

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
در دیدهٔ ما بیند چشمی که به حق بیناست

گر شخص نمی بینی در سایه نگر باری
همسایهٔ او مائیم این سایه ازو پیداست

تا صورت خود بیند در آینهٔ معنی
معنی همه عالم در صورت او پیداست

ما در طلبش هر سو چون دیده همی گردیم
ما طالب و او مطلوب وین طرفه که او با ماست

موجیم در این دریا مائیم حجاب ما
چون موج نشست از پا مائی ز میان برخواست

هر بنده که می بینی دریاب که سلطانیست
هر قطره ز جود او چون درنگری دریاست

گفتار خوشم بشنو کز ذوق همی گویم
گر بنده ز خود گوید سید به خدا گویاست

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۱
هم قافیه با باران
الاهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد

به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی

دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را

ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی

اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه راز

ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه

ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج

چودر هر کنج، سد گنجینه داری
نمی خواهم که نومیدم گذاری

به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می باید، دگر هیچ

وحشی بافقی
۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۹:۳۱
هم قافیه با باران

دلا در سر عشق از سر میندیش
بده جان و ز جان دیگر میندیش

چو سر در کار و جان در یار بازی
خوشی خویش ازین خوشتر میندیش

رسن از زلف جانان ساز جان را
وزین فیروزه گون چنبر میندیش

چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
به پهلو می رو و از پر میندیش

چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان
ز کار مومن و کافر میندیش

چو سر در باختی بشناختی سر
چو سر بشناختی از سر میندیش

چو آن حلاج برکش پنبه از گوش
هم از دار و هم از منبر میندیش

اگر عشقت بسوزد بر سر دار
دهد بر باد خاکستر میندیش

چو می با ساغر صافی یکی گشت
دویی گم شد می و ساغر میندیش

اگر خواهی که گوهر بیابی
درین دریا به جز گوهر میندیش

بسی کشتی جان بر خشک راندی
تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش

چو تو دایم به پهنا می شوی باز
ازین وادی پهناور میندیش

درین دریای پر گرداب حسرت
کس از عطار حیران تر میندیش

عطار

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۸:۳۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران