هم‌قافیه با باران

۲۴۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی

به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد
کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی

چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت
الا ای خسرو شیرین که خود بی تیشه فرهادی

قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین
خدا را ای شکر پاره مگر طوطی قنادی

من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوه شوخی و شیدایی تو بیدادی

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی

شهریار

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۷:۳۲
هم قافیه با باران

هفت دریا شبنمی از بحر بی‌ پایان ما است
جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است

در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است

موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
آبرو گر بایدت از ما بجو کان آن ما است

مدتی شد تا به جان فرمان سلطان می ‌بریم
این زمان سلطان ما فرمانبر فرمان ما ‌است

گنج اگر جوئی بیا کنج دل ویران بجو
ز انکه گنج کنت کنزاً در دل ویران ما است

سید مستان به صد جان دوست می ‌داریم ما
ز انکه رند سر خوش است و یاری از یاران ما است

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۶:۳۳
هم قافیه با باران

ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪ ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﺎ ﺩﻭﺵ ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸّﺎﻕ ﺑﺮﻓﺘﯿﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﯿﺶ ﻭ ﻣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯿﺪ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﺎﺭ ﺑﺸﺪ ﺳﺎﻏﺮ ﻣﺴﺘﺎﻥ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯﻋﺸﻖ ﭼﻪ ﺁﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺩﻝ ﻋﺸﺎﻕ ﻃﻌﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺯﺥ ﺷﻮﺩ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸﺎﻕ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺁﻥ ﺟﺎﻡ ﻭ ﺷﺮﺍﺑﺶ
زﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻘﺼﺪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻡ ﺍﺳﺖ

مولانا

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۵:۳۳
هم قافیه با باران

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه توست
همه آفاق پر از نعره مستانه توست

در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه توست

دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه توست

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشه من همه در گوشه انبانه توست

همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانه توست

ای کلید در گنجینه اسرار ازل
عقل دیوانه گنجی که به ویرانه توست

شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانه توست

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانه توست

زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانه توست

ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانه توست

شهریار

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

نیمه جان با نفَس بوی تو بر میگردد
این مبارز که به اردوی تو بر میگردد

ای به دلدادگی ات شیفته با این عاشق
مچ نینداز که بازوی تو بر میگردد

سید سعیدصاحب علم

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

زل می زنم به آینه... می ترسم!
این چهره، شکل واقعی من نیست
این تخت، تخت ماست... ولی انگار
آغوش تو شبیه به قبلا نیست

زل می زنم به کاغذ و خودکارم
باید که شعر تازه ای از غم گفت
گفتی که شعر شاد بگو!! اما
من به خودم دروغ نخواهم گفت

تنهایی زمین و زمان جمع است
در چشم های قهوه ای خیسم
این درد را برای که باید گفت؟!
این شعر را برای چه بنویسم؟!
.
این داستان خنده ی یک بچه
با جیک جیک جوجه ی رنگی نیست
آغاز قصه، چیز قشنگی نیست
پایان قصه، چیز قشنگی نیست

این قصه ی شبانه ی بابا نیست
با اینکه توش جن و پری دارد
این قصه ی همیشگی درد است
از درد، درد بیشتری دارد!!
.
این قصه ی من است که می خوانم
با پنجره که بسته شده رویم
جذاب نیست شرح جنون! اما
من به خودم دروغ نمی گویم

زل می زنم به آینه ی غمگین
با برق تیغ، در وسط دستم
این شعر را برای خودم گفتم
من، آخرین مخاطب من هستم!

این شعر را که تلخ تر از تلخ است
در چشم های گیج تو حل کردم
گفتم: برو بخواب عزیز من!
از پشت بالشی که بغل کردم

بگذار تا خراب شود این شعر
با واژه ی غریب خودارضایی!
من سال هاست مثل خودم هستم
تنهام مثل واژه ی تنهایی...
.
سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

دو چشم غم زده ام را به کار میگیرم
به اشک از سرت امشب غبار میگیرم

بدون پلک زدن خیره ام به صورت تو
چقدر کار از این چشم تار میگیرم

اگر چه روی تنم جای پای پاییز است
بیا کنار تو بوی بهار میگیرم

همین که دیدمت از یاد رفت هر چه که بود
همین که دیدمت اصلا قرار میگیرم

به میوه های ترک خورده اعتنا نکنند
ولی من از لب خشک تو بار میگیرم1

برای آبله هایم دوا همین کافی است
که بوسه را ز لبت آبدار میگیرم

بنای کاخ یزید از صدای من لرزید
به تیغ ناله دم ذوالفقار میگیرم

در این خرابه منم روبروی لشکر شام
به آه از همه راه فرار میگیرم

به اشک دیده خود شسته ام غبار سرت
شهید می شوم آرام در کنار سرت

حسین صیامی


1- فَوَضَعَت فَمُّها عَلی فَمِّهِ
پس لبهایش را روی لبهای پدر گذاشت

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۷
هم قافیه با باران

فرصت کم بود و
سردرگمی‌های تو زیاد

در این مدتِ کم
از دستِ هیچ علمی
برای تو
کاری برنمی‌آمد
فقط
بوسه می‌توانست
در یک لحظه
تکلیفِ تو را معلوم کند
و...!

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران

نسیمی می کند آشفته حال شمعدان ها را
ندارد هیچ طوفانی هوای بادبان ها را

بهاری یا خزان؟ اصلا چه فرقی می کند وقتی
مشوش می کند رگبار خواب ناودان ها را

من و تو جای مان فرقی نخواهد کرد ماه من!
اگر وارونه بگذارند حتی نردبان ها را

شکوهت پیش از آهوی کوهی مبداء شعر است
به شک انداخته عطر تنت تاریخ دان ها را

تویی آن غفلت دلخواه روشن ! ...راستی آن روز
تو بودی پرت می کردی حواس مادیان ها را ؟

عصای تاک مستی بود عمری داربست پیر
خوشا آن ها که می گیرند دست ناتوان ها را

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۳
هم قافیه با باران

نشسته زنگ جدایی به صفحه‌ی دل من
شکسته شاخه‌ی امید و خانه خاموش است،
تنیده تار سیه، عنکبوت نومیدی
فشرده پنجه و با روح من هم‌آغوش است،

میان خانه‌ی ویرانه‌ی جوانی من،
به هر طرف نگرم جای پای حرمان است
زبان گشوده شکاف شکنجه‌های فراق:
در آرزوی کسی سوختن نه آسان است!

به عشق روی تو دامن کشیدم از همه خلق
دریغ و درد که دامن‌کشان گذر کردی
به اشک و آه دلی ناتوان نبخشودی
مرا به دام غم افکندی و سفر کردی

شرار عشق توام آنچنان گرفت به جان
که نیمه راه بیابان شوق واماندم،
کشید سیل حوادث به کام خویش مرا
تو بی‌خبر که من از کاروان جدا ماندم

جهان به چشم من از عشق تو همیشه بهار،
به باغ خاطر شادم خزان نمی‌آمد!
نگاه گرم و نوازشگر تو چون امروز
چنین به جانب من سرگران نمی‌آمد،

کنار چشمه‌ی نوش تو تشنه جان دادن
به جان دوست که افسانه‌ی غم انگیزی‌ست
بهار عمر و بهار جوانی من بود،
همان زمان که تو گفتی به من: «چه پاییزی‌ست»!

هنوز برگ تری از بهار عشق و شباب
به جان مانده که چشم و چراغ این چمن است،
در این خرابه در آغوش این سکوت حزین
هنوز یاد تو سرمایه‌ی حیات من است.

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران

برگ از پـی برگ راز مجنون شدن است
رنگ از پی رنگ، در دگرگون شدن است

از راه رسیـــــد با سبـــــد های انار
پاییـز همیشه فصل دلخون شدن است

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۳
هم قافیه با باران

مگر امشب، کسی با آسمان،
با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟
به این مرغی که کوکو می‌زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟...

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

ریشه در اعماق ِ اقیانوس دارد –شاید–
این گیسو پریشان کرده
بید ِ وحشی ِ باران
یا، نه، دریایی‌ست گویی، واژگونه، برفراز شهر،
شهرِ سوگواران.
‌***
هرزمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر،
با تشویش:
رنگ این شب‌های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟
***
چشم ها و چشمه ها خشک اند.
روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ،
هم‌چنان که نام ها در ننگ!

هرچه پیرامون ما رنگ تباهی شد.‌
آه، باران، ای امیدِ جان ِ بیداران!
بر پلیدی ها _که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم_
آیا، چیره خواهی شد؟

فریدون  مشیری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۲
هم قافیه با باران

می‌خواستی که «مرغ سحر ناله سر» کند
«داغ تو را به ناله‌ی خود تازه‌تر کند»
می‌خواستی که: «این قفس تنگ و تار را»
با «شعله‌های آه شرربار» بشکند
«زیر و زبر کند»
▫️
در آرزوی مژده‌ی آزادی بشر
می خواستی که عرصه‌ی این «خاک توده» را
چون سینه‌ی تو از «نفسی پُر شرر» کند

نومید و خسته، چنگ در آفاق شب زدی
گفتی مگر خدا، گفتی مگر طبیعت
گفتی مگر فلک، شب ما را سحر کند
▫️
امروز، ای «بهار»، از آن غرفه‌ی بلند
روی وطن ببین
این بازتاب نغمه‌ی شور آفرین توست
افکنده در تمامی این سرزمین طنین!
▫️
آن ناله‌های درد
فریاد بی‌امان شد و پیچیده در زمان
وان اشک‌های تلخ
طوفان سهمگین شد و پیچید بر زمین
▫️
افکند شعله در قفس، آن آه آتشین
صدها هزار دست در آمد از آستین

آزردگان ظلم
پروردگان رنج
لب بستگان کین

چون دشت لاله شد
روی زمین ز خون جوانان نازنین
▫️
فردا که باز از لب آن بام بنگری
فریاد شاد می‌زند این «بلبل حزین»
صبح است و نغمه می‌چکد
از «تار دلنشین»

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۲
هم قافیه با باران

به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را
که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را

به کوی می‌فروشان با هزاران عیب خوشنودم
که پوشیده‌ست خاکش عیب هر آلوده دامان را

تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن
که اینجا مور بر هم می‌زند تخت سلیمان را

تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر
اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را

نخواهد جمع شد هرگز پریشان حال مشتاقان
مگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان را

دل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزد
نهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان را

کجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکم
کسی کز سرکشی برخاک ریزد خون پاکان را

گر آن شاهد که دیدم من ببیند دیدهٔ زاهد
نخست از سرگذارد مایهٔ سودای رضوان را

من ار محبوب خود را می‌پرستم، دم مزن واعظ
که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را

دمی ای کاش ساقی، لعل آن زیبا جوان گردد
که خضر از بی‌خودی بر خاک ریزد آب حیوان را

فروغی، زان دلم در تنگنای سینه تنگ آید
که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را

فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۲
هم قافیه با باران

با پرنده های بی وطن بپر
روی خطّ ِ صاف زندگی نکن
وزن زندگی صدای قلب توست:
فاعلاتُ فاعلاتُ فاعلُن !
.
گوشه ی اتاق خود نشسته ام...
آسمان به شیشه برف می زند
از سر نیاز ،دوست می شوم
با پرنده ای که حرف می زند !
.
بحث می کنم تمام هفته با
یک مگس که روی شانه ی من است
پشت یک درخت ،راه می روم
در جزیره ای که خانه ی من است
.
مرگ با طناب بهتر است یا...
فکر کن ! کمَند انتخاب ها
خسته می شوم ،دراز می کشم
باز روی فیلم ها ،کتاب ها :
.
شب رسید و جنگ و صلحِ تولستوی
حاصلی به غیر خرّ و پف نداشت
پرده ی نهایی ِنمایش است
طاقتِ غم مرا چخوف نداشت
.
کشته های "اینک آخرالزمان"
راه می روند در زمینِ من
پشت شورشِ همیشه بی دلیل
باز مرده است جیمز دین ِ من
.
با پرنده جرّ و بحث می کنم
می پرد رفیق روزهای سخت...
گوشه ی جزیره گریه می کنم
روی شانه های آخرین درخت...
.
فرصتی نمانده ،پرت می کنم
نامه ها پُرند زیر پای من....
بطریِ شکسته غرق می شود
گریه می کنند نامه های من
.
شعر از همیشه مهربان تر است
هیچ کس به شعر ،شک نمی کند
با امید شعر زندگی نکن
شعر می کُشد ،کمک نمی کند...
.
حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را
آن‌جا که می‌رساند پیغامهای ما را

گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان
خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را

در پیش ماه‌رویان سر خط بندگی ده
کاین جا کسی نخوانده‌ست فرمان پادشا را

تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم
تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را

بالای خوش‌خرامی آمد به قصد جانم
یا رب که برمگردان از جانم این بلا را

ساقی سبو کشان را می خرمی نیفزود
برجام می بیفزا لعل طرب فزا را

دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید
کز یکدیگر گشایی زلف گره گشا را

در قیمت دهانت نقد روان سپردم
یعنی به هیچ دادم جان گران‌بها را

تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد
گر در چمن چمانی آن قامت رسا را

خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین
بر عارضت نظر کن گیسوی مشک‌سا را

جایی نشاندی آخر بیگانه را به مجلس
کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را

گر وصف شه نبودی مقصود من، فروغی
ایزد به من ندادی طبع غزل‌سرا را

شاه سریر تمکین شایسته ناصرالدین
کز فر پادشاهی فرمان دهد قضا را

شاها بسوی خصمت تیر دعا فکندم
از کردگار خواهم تاثیر این دعا را

فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

غروب هلهله در کاخ شامیان پیچید
عروس خانه ی خورشید در عزا رقصید

غریب بودی و در آخرین نفس دیدی
زنی که خون تو را ریخت، رخت نو پوشید!

حروف از پس این درد بر نمی آیند
سکوت تلخ تو را تشت خون فقط فهمید...

سکوت ارثیه ی خانوادگی تو بود
عجیب نیست که هرگز کسی تو را نشنید

هنوز کوچه ی تشییع مادرت می سوخت
که تیرتیر به تنهایی ات زنی خندید

و تیر تیر به تابوت تو تنت را دوخت
کمان تیره ی ابری که ماه را بلعید!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

باز امشب شب بارانی‌ست

از هوا سیل بلا ریزد

بر من و عشق ِ غم‌آویزم

اشک از چشم ِخدا ریزد!

فریدون مشیری ‌‌

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

خود را به عقل خویش یکی بر گرای، خود
تا چیستی و چندی؟ ای مرد پر خرد

جانی؟ تنی؟ چه گوهری از گوهران، همه؟
کار تو دادن است ز هر کار، یا ستد؟

مار خزنده، یا نه، ستور دونده‏ای؟
آگه چو عقلی از خود، یا بی خبر چو دد؟

جر مار و جز ستور نه‏ای، گر به خود نه‏ای
اندام هفتگانه ات انگار هفتصد

از مار و از ستور چه برده است مار گیر؟
جز زهر مار بهره و خربنده جز لگد؟

هستی تو جاودان نگران سوی دیگران
خود ننگری به خود نَفَسی، از تو کی سزد؟

چشم تو پوست بیند و بر پوست، موی و پشم
وز موی و پشم و پوست، رسن خیزد و نمد

گر چه سبد نگاه توان داشتن در آب
لیک آب را نگه نتوان داشت در سبد

تن را به جان اگر چه توان داشتن به پای
پایندگی جان به خرد، نه به تن، بود

بینش به عقل کن که وجود تو بینش است
جانم بدین سخن ز خرد نیست شرم زد

از عقل توست هر گذرنده بقا پذیر
پس جز ز عقل خود ز چه جویی بقای خود؟

عقل تو کرد این که عیان است پیش تو
احوال هست گشته و کردار نیک و بد

پیشی گرفته چرخ هزاران هزار دور
بنگر که چون به دو تک اندیشه در رسد

باباافضل کاشانی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران