هم‌قافیه با باران

۲۴۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

نرگس غمزه‌زنش بر سر ناز است هنوز
طرهٔ پرشکنش سلسله‌باز است هنوز
 
عاشقان را سپه ناز براند از در دوست
بر در دوست مرا روی نیاز است هنوز
 
خاک محمود شد از دست حوادث بر باد
در دلش آتش سودای ایاز است هنوز
 
هر کسی را سر کوی صنمی شد مقصود
مقصد ساده‌دلان خاک حجاز است هنوز
 
گرچه شد عمر من از خط توکوتاه ولی
دست امّید به زلف تو دراز است هنوز
 
مسجد حسن تو از خط شده ویران لیکن
طاق ابروی تو محراب نماز است هنوز
 
روزی ای گل به چمن چشم گشودی از ناز
چشم نرگس به تماشای تو باز است هنوز
 
زین تحسرکه چرا سوخت پرپروانه
شمع دلسوخته در سوز وگداز است هنوز
 
باز شد شهپر مرغان گرفتار بهار
بستگی‌هاست که در دیده ی باز است هنوز
 
ملک الشعرای بهار

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران

ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده
فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده

نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی
و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده

کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع
باز با مرغ صراحی در مناجات آمده

روح قدسی در هوای مجلس روحانیان
صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده

گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام
عاشقانرا گوشه مسجد خرابات آمده

عارفان را نغمه چنگ مغنی ره زده
صوفیان را باده صافی مداوات آمده

شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی
رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده

یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین
بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۸:۳۰
هم قافیه با باران

مرغان که کنون از قفس خویش جدایید
رخ باز نمایید و بگویید کجایید

کشتی شما ماند بر این آب شکسته
ماهی صفتان یک دم از این آب برآیید

یا قالب بشکست و بدان دوست رسیدست
یا دام بشد از کف و از صید جدایید

امروز شما هیزم آن آتش خویشید
یا آتشتان مرد شما نور خدایید

آن باد وبا گشت شما را فسرانید
یا باد صبا گشت به هر جا که درآیید

در هر سخن از جان شما هست جوابی
هر چند دهان را به جوابی نگشایید

در هاون ایام چه درها که شکستید
آن سرمه دیدست بسایید بسایید

ای آنک بزادیت چو در مرگ رسیدید
این زادن ثانیست بزایید بزایید

گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار
پیدا شود آن روز که روبند گشایید

ور زانک سزیدیت به شمس الحق تبریز
والله که شما خاصبک روز سزایید

مولوی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۷:۳۰
هم قافیه با باران
زلیخا را چو پیری ناتوان کرد
گلش را دست فرسود خزان کرد

ز چشمش روشنایی برد ایام
نهادش پلکها بر هم چو بادام

در آن پیری که سد غم حاصلش بود
همان اندوه یوسف در دلش بود

دلش با عشق یوسف داشت پیوند
به یوسف بود از هر چیز خرسند

سر مویی ز عشق او نمی کاست
بجز یوسف نمی جست و نمی خواست

به مزد آن که داد بندگی داد
دوباره عشق او را زندگی داد

اگرمی بایدت عمر دوباره
مکن پیوند عمر از عشق پاره

ز هر جا حسن بیرون می نهد پای
رخی از عشق هست آنجا زمین سای

وحشی بافقی
۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۶:۲۹
هم قافیه با باران

قصه غصه فرهاد بشیرین که برد
نامه ویس گلندام برامین که برد

خضر را شربتی از چشمهٔ حیوان که دهد
مرغ را آگهی از لاله و نسرین که برد

خبر انده اورنگ جدا گشته ز تخت
به سراپردهٔ گلچهر خور آئین که برد

گر چه بفزود حرارت ز شکر خسرو را
از شرش شور شکر خنده شیرین که برد

مرغ دل باز چو شد صید سر زلف کژش
گفت جان این نفس از چنگل شاهین که برد

ناز آن سرو قد افراخته چندین که کشد
جور آن شمع دل افروخته چندین که برد

می چون زنگ اگر دست نگیرد خواجو
زنگ غم ز آینهٔ خاطر غمگین که برد

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۵:۲۸
هم قافیه با باران

آه پدر!
سنگ در آسیاب که انداخته ای
که هر دانه ای که می کاری گندم نیست!
و دست به هر تنوری که می بری
نانت آجر است
گناه تو چیست؟
که دخترانت را به شاخه آویخته اند
و فرشتگان در هر قنوت
با صدای بلند
نفرینت می کنند!

شیرین خسروی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

سیاه
یعنی
تاریکی گیسوی تو

سیاه
یعنی
روشنی چشم تو

سیاه
یعنی
روزگار تاریک و روشن من
مثل
اشک تو
که گونه ات را
با سرمه ی چشمت
نقاشی می کند

مثل
حس ما به هم
وقت فاصله ی ما از هم

سیاه
یعنی
شعر سپید من
در جواب غزل خداحافظی تو

سیاه
یعنی
رو سفیدی من
بعد از عشق تو

سیاه
یعنی ...

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

ای کاش تو دست از سرم برداری ای باران
با من سر ناسازگاری داری ای باران

هر بار من دلتنگ هستم میرسی از راه
مثل خروس بی محل می باری ای باران...

با رعد و برقت هق هقم را بیشتر کردی
من که خودم میسوختم... بیکاری ای باران؟!

او رفته و من مانده ام... بی کس در این خانه
تنها شدم... تنها اگر بگذاری ای باران

من با تو می آیم، گریزانم از این مردم
شاید مرا دست خدا بسپاری ای باران

بغضی گلویم را گرفته زود خواهم مرد
از تو اگر که بر نیاید کاری ای باران

تنها تو را دارم تو را هرگز نمیبخشم
تنهاتر از اینم اگر بگذاری ای باران

حسین صیامی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

شب که شد تاری بیاور، یک بغل آواز هم
شور تحریر «بنان» را، پنجه ی «شهناز» هم

شب که شد، سکر تمنای تو بیرون میزند
از خم سربسته و از شیشه های باز هم

شب که شد،آوازی از دیوان شمس الدین خوش است
دست و پا یاری کند، رقصی شلنگ انداز هم

باید امشب از حصار تنگ تهران وارهی
نشئه ی قونیه باشی، تشنه ی شیراز هم

روز های آخر اسفند مستم کرده است
گرچه من عاقل نبودم از همان آغاز هم

خواستم یک لحظه از یاد تو بگریزم ولی
نام تو تکرار می شد در صدای ساز هم

مستی نامت چنان عقل از سرم انداخته
که نمی ترسم من از این شهر پر سرباز هم

صبح آمد باید از یاد تو برخیزم ببخش
آفتاب آمد تو را از من بگیرد باز هم

آرش شفاعی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

فرداسـت که زیــر بارش تند تگرگ
نه شاخه به جا بماند از ما و نه برگ

القصّه چنین که خواب ما سنگین است
بیـــدار نمی شویم الّا با مـــــرگ

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

کنار چشمه‌ی نوش تو تشنه جان دادن

به جان دوست که افسانه‌ی غم انگیزی‌ست

بهار عمر و بهار جوانی من بود،

همان زمان که تو گفتی به من:

«چه پاییزی‌ست»!

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۹
هم قافیه با باران

شبی خواهد رسید از راه،
که می‌تابد به حیرت ماه،
 می‌لرزد به غربت برگ،
  می‌پوید پریشان، باد.
▫️
فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانه‌های هم
-غبارآلود و غمگین-
راز واری را به گوش یکدگر
آهسته می‌گویند.
 ‌
دری را بی‌امان در کوچه‌های دور می‌کوبند.
چراغ خانه‌ای خاموش،
درها بسته،
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست...

 هراسان سر به ایوان می‌کشاند بید
به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟
 ▫️
مگر امشب، کسی با آسمان،
با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟

به این مرغی که کوکو می‌زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم
نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز،
خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی این‌گونه خاموشی ندارد یاد...
 ▫️
‌شگفت انگیز نجوایی‌ست!
در و دیوار
به دنبال کسی انگار
می‌گردند و می‌پرسند:
از همسایه، از کوچه.

درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۰
هم قافیه با باران

به‌من یک تار مو دادی امانت
که بی‌تو سوز دل با او بگویم
مرا تا یک نفس در سینه باقی‌ست
امانت‌دار این یک تار مویم
◽️
تو می‌دانی که در هر تار مویی
ز مو باریک‌تر صد راز باشد
اگر مو را زبان آشنا نیست
مرا چشم حقیقت باز باشد
◽️
نه پنداری که پیمانی که بستیم
از این یک تار مو محکم نگردد
به‌گیسوی دلاویز تو سوگند
که یک مو از وفایم کم نگردد
◽️
تو هم ای روشنی‌بخش حیاتم
نمی‌گویم مرا پیوند جان باش
نمی‌گویم به دردم مرهمی نه
به قدر تار مویی مهربان باش
◽️
چو مو باریک باشد رشته‌ی عمر
بیا قدر جوانی را بدانیم
بیا با تار جان پیمان ببندیم
بیا تا پای جان با هم بمانیم.

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۲
هم قافیه با باران

مست و بد خوببم و هم صحبت جانانه ی مست
فتنه انگیز بود آتش و هم خانه ی مست

همه محتاج شرابیم ولی ساقی عدل
ندهد ساغر هشیار چو پیمانه ی مست

قول ارباب خرد دست کش صد غرض است
هیچ افسانه چنان نیست که افسانه ی مست

ابله مست و خرد پیشه ی هشیار یکی است
مصلحت دان طلبی رو سوی دیوانه ی مست

شور عالم همه جمع است در آن نرگس شوخ
مجمع فتنه و آشوب بود خانه ی مست

دوش با عرفی دیوانه زدم جامی چند
چه بلا فیض دهد صحبت دیوانه ی مست

عرفی شیرازی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۷
هم قافیه با باران
در ازل رفتم به سیر کعبه و یاری نبود
آمدم در دیر، راهب بود و بیکاری نبود

کفر و دین و کعبه و دیر از ازل بودند، لیک
صلح و جنگی بر سر تسبیح و زناری نبود

در سبک روحی مثل بودند طاعت پیشه گان
از مصلای ریا بر دوش کس باری نبود

سیر کوی زاهدان کردم، چه ها دیدم، مپرس
هیچ سر بی کوبش سنگی و دیواری نبود

باز کردم دیده را دزدیده بر باغ مجاز
مشت زاغی آشنایان بود، جز خاری نبود

در تماشاگاه حسن، اهل نظر بودند جمع
دیده ها بگشوده و محروم دیداری نبود

بر سر خم رفتم و زاهل خرابات مغان
اولین جوش خم می بود و هشیاری نبود

از لب هر ذره ام خون اناالحق می چکد
طعنه ی نامحرم و اندیشه ی داری نبود

عشق بود، اما دل خود می گزید و جان خویش
بود بیماری ولی مجنون بیماری نبود

عشق اگر غم داد، جان و دل ستد، عیبی مکن
تیغ اول بود آشوب خریداری نبود

همچو لذت در شدم در ریشه ی دل های ریش
راست گویم خون دل بودست، خونخواری نبود

داستان هستی عرفی و دعوی های او
این زمان گویا برآمد،  در ازل باری نبود

عرفی شیرازی
۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۷
هم قافیه با باران

بگذار فقط از غم دوری بنویسم
از کاسه ی لبریز صبوری بنویسم

آتش شدو افتاد به جانم غم عشقت
بگذارازاین هجرت زوری بنویسم

پیوند عجیبی ست میان من و چشمت
خواهم که ازاین دشمن صوری بنویسم

از چشم به راهی که غمی سخت بزرگ است
از حسرت یک جمله حضوری بنویسم

پهلوی مرا خنجرغم کارگر افتاد
خواهم که زدرمان ضروری بنویسم

خورشیدی و من ذره و این فاصله هارا
بگذارچو صد ساله  ی نوری بنویسم

غیرت نگذارد که زحُسن تو بگویم
یا از شب گیسوی تو حوری بنویسم

تاموج رقیبم نشود تشنه ی ماهت
از چشم بد و خواهش کوری بنویسم

دستم چمدانی و به پایم همه تاول
بر خار رهت کاش عبوری بنویسم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۳
هم قافیه با باران
عاشق شده ای، ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی، آنجات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا مُلک و مَلَک گویند، تنهات مبارک باد

ای پیشرو مردی، امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد  
حلوا شده ای کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌ گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد

مولوی
۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران

سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت تو است
بستان جام و درآشام که آن شربت تو است

عدد ذره در این جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت تو است

همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت تو است

هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت تو است

فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت تو است

ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت تو است

ز آن سوی کامد محنت هم از آن سو است دوا
هم از او شبهه تو است و هم از او حجت تو است

هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت تو است

بس که هر مستمعی را هوس و سودایی است
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت تو است

مولوی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران

بین دلشوره های زندگی مون
پی چادر سیاه، لباسِ سفید
یه روزایی با خواهرم میریم
توی بازار شهر واسه خرید

ترس، اما رفیق راه منه
آخه از هر شلوغی بیزارم
از همون بچگیم یه جور عجیب
توی بازار دلهره دارم

توو شلوغی مراقبم که یه وقت
به نگاهای اون و این نخوره
توی بازار... بین نامحرم
زبونم لال یه وقت زمین نخوره

توی یه ازدحام پاش لرزید
جایی که آدما همه هستن
خواهرم تا روی زمین افتاد
اهل بازار چشما رو بستن

خانوما دورشو گرفتن تا
راحت از رو زمین بلند بشه
دستشون بی بلا نذاشتن که
سوژه واسه بگو_بخند بشه

صلواتی بلند بفرستید...
پیر زن وان یکاد واسش خوند
یادش افتاد اول صفره
 گرد و خاکای چادرش رو تکوند

بغض راه گلوی ما رو گرفت
خواستیم تا مدام گریه کنیم
به دل هر دوتایی مون افتاد
واسه بازار شام گریه کنیم

واسه اون لحظه‌ای که زینب رو
توی بازار شام آوردن
اهل بازار! چشمتون روشن
شامیا آبروتونو بُردن

کینه‌ای های زخم خورده حق
دشمنای علی همه اومدن
کسی که داغ دیده رو باید
تسلیت گفت، ولی کنایه زدن

برگ گلهای داغ‌دیده کجا
زخم گل بوسه های چوب کجا؟!
راه بازار نیم ساعته رو...
اول صبح کجا غروب کجا؟!

کسی دیده_شنیده اینو بگن
که بیفته آتیش به جون بهشت
بیا خواهر باید بریم روضه
بقیه قصه رو نمیشه نوشت

حسین صیامی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۷
هم قافیه با باران
غصه و غم، اشک و ماتم را به من دادى حسین
بهترینهاى دو عالم را به من دادى حسین

یازده ماه است کارم را معطل کرده اند
خوب شد ماه محرم را به من دادى حسین

هر زمان دم می دهم یعنى ز تو دم می زنم
نیستم عیسا ولى دم را به من دادى حسین

خانه زاد کربلایم خانه ات آباد باد!
خانه ام آباد شد، غم را به من دادى حسین

پیش ختم الانبیا و پیش ختم الاوصیا
همنشینى دو خاتم را به من دادى حسین

من محرم تا محرم فطرس این خانه ام
بال من افتاد، بالم را به من دادى حسین

من حسینیه شدم رخت سیاهم پرچمم
اى به قربانت که پرچم را به من دادى حسین

کار با باران ندارم گریه هایم را نگیر
بهتر از باران زمزم را به من دادى حسین

ریزه خواران محرم سفره دار عالمند
سفره هاى چند حاتم را به من دادى حسین

من کنار سفره هاى روضه ات آدم شدم
توبه مقبولِ آدم را به من دادى حسین

علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۰۷:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران