هم‌قافیه با باران

۳۶۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

هرکجا قصه عشقی ست بیان دل ماست
هر کجا شعله آهی ست نشان دل ماست

هر کجا زخمه سازی ست شکایت از توست
هر کجا ناله نایی ست فغان دل ماست

هر کجا دربدری مانده به ره در پی توست
هر کجا بار غمی مانده از آن دل ماست

هر کجا گونه زردی ست ز هجر رخ توست
هر کجا ضجه حزنی ست زبان دل ماست

هر کجا تیر بلایی ست پیش غمزه توست
جای آن ناوک دلدوز میان دل ماست

هر کجا معتکفی هست پناه در توست
طاق میخانه تو بست امان دل ماست

سال ها راز دل خویش به شب گفتم و بس
ز آن سبب مرغ سحر مرثیه خوان دل ماست

حرمت خون دل خلق ندارد چشمت
فتنه ها کرد و پی غارت جان دل ماست

گفته بودی که صبوری کنم و دم نزنم
این همه صبر نه در حد توان دل ماست

نرگس از باده چشم تو به مستی رقصد
لاله داغ به دل ، دل نگران دل ماست

بی خبر از دو جهان مست شراب ازلیم
عالم بی خبری طرفه جهان دل ماست

ارفعا شمع طرب گر شده خاموش چه غم
نور بخش فلکی نورفشان دل ماست

ارفع کرمانی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران

روزها در ازدحـام کوچه ها گُم مى شوم
همنشین ساغر و هم صحبتِ خُم مى شوم

لااقل در جــای خلوت می شوم آسوده دل
راحت از زخم زبان و حرف مردُم مى شوم

می کشم خود را کنار از حجم رویاهای دور
بس دچار وهم و کابوس و توهّم مى شوم

کرده سد راه گلویم را شبیخون های بغض
از درون چون موج دریا پر تلاطُم مى شوم

باید از نو بگذرانم وقت خود را در سکوت
از غم و دردی که دارم بی ترنّم مى شوم

بعد از این آهسته می بندم زبان از گفتگو
فارغ و آسوده حـال از هر تکلُم می شوم

دور اول تا ششم را دور خـود پیچـیده ام
رهسپارِ راه عشق از دور هفتم می شوم
 
مثل بلدرچینِ تنها، ای عسل در دشتِ گل
خوشه چینِ بوته های زرد گندم می شوم

علی قیصری

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
به بند می کشَدَم هر دمی، به آزاری
زمانه ی قدری، روزگار غدّاری

مرا به پند مبند ای رفیق! می دانم
بدم، عبوسم، مغرور و سرکشم؛ آری!

دلم به وعده‌ی همراهی ِکه خوش باشد؟
که نیست پشت سرم غیر سایه ام، یاری

اگر که بود رفیق شفیق، معدودی
اگر که هست فریب رقیب، بسیاری

نشسته بر جگرم زخم‌های حیله و نیست
به گوش ِمنتظرم نعره های عیٓاری

«به شانه های کسی غیر خویش تکیه مکن»
مرا نهیب زد، افتاد کهنه دیواری

سجاد رشیدی پور
۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

هیچ شهری مثل تهران آسمانش صاف نیست                                                 
هیچ تهرانی به جز تهران در این اطراف نیست
هیچ مردی مثل من اینقدر با انصاف نیست

هیچ حرفی مثل حرف بعدی ام شفاف نیست 
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

می شکافد شهر را نامش محمد باقراست
هرکجای شهر سوراخی ست آنجا حاضراست
هرکجا برجی رود بالا مهندس ناظر است

مرد کاراست وشبیه دیگران حراف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

باصلابت با شهامت با جسارت سخت کوش
با نجابت با سخاوت با طراوت زود جوش
با کیاست با سیاست با فراست تیز هوش

شهردار هیچ شهری با چنین اوصاف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباق نیست

موشکافی می کند در کار قالی منتها
کارگاهی داشته از خردسالی منتها
آمده تهران گرفته انتقالی منتها

شانس آوردیم قالیباف ما نداف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

با شما هستم شمایانی که طوفان دیده اید
با شمایانی که هریک گرگ باران (بالان)دیده اید
هیچ شهری را شبیه شهر تهران دیده اید؟

یک نفر از شهروندان شریفش داف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

حمله ی گاز انبری یا جمله ی گاز انبری
فرق چندانی ندارد کرکری با کرکری
انتخابات است وگاهی می کشد تا دلخوری

شان او شایسته ی تحقیرواستخفاف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

هرکجا ویرانه ای را دیده مسجد ساخته
خانه های کهنه را کوبیده مسجد ساخته
کلی آجر روی آجر چیده  مسجد ساخته

این مساجد بعدازاین وابسته ی اوقاف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

در بناهای قدیمی چوب مصرف می کند
چوب های چینی مرغوب مصرف می کند
چشم دشمن کور ،خیلی خوب مصرف می کند

خوب مصرف کردن اما معنی اش اسراف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

مردمان عصر تیموری دعایش می کنند
دکه های نبش جمهوری دعایش می کنند
عده ای حتا همین جوری دعایش میکنند

این دعا،از جانب ،یک عده از  اصناف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

خواب بودم ناگهان دیدم   را در بهشت
حور وغلمان،مرد و زن بودند یکجا در بهشت
از درختی لخت می رفتند بالا  در بهشت

آنچه گفتم واقعیت داشت  اصلا" لاف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

سرزدم، دیدم که "حوا"روزگارش خوب نیست
گفتم "آدم" ؟!گفت او هم کاروبارش خوب نیست
گفتم علت؟گفت اینجا شهردارش خوب نیست

اینکه دیگر بحث استکبار واستضعاف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

کاش حکم انتقالش را خدا امضا کند
تا بهشت اش حال و روز بهتری پیدا کند
شخص عزراییل را هم عامل اجرا کند

شک ندارم می پذیرد اهل استنکاف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

چروک پیرهن من اتو نمیخواهد
کمی پیاده روی عطر و بو نمیخواهد

نگو چرا و کجا و چگونه خواهم رفت
نسیم در سفرش سمت و سو نمیخواهد

برای بدرقه ام ظرف آب لازم نیست
نماز بر جسد آخر وضو نمیخواهد

منم کسی که پر از بغض بود و گریه نکرد
چه باک؟ سوخته دل آبرو نمیخواهد

چه مشکل است بجنگی مقابل دنیا
سر کسی و ببینی که او نمیخواهد

از این به بعد اگر بحث آرزو افتاد
به من رسید به جایم بگو نمیخواهد

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۶
هم قافیه با باران
کاش می شد دفتر ناگفته ها را باز کرد
تا مگر در وسعت دل شکوه را آغاز کرد

کاش می شد در خیابان زیر چتر همدلی
لحظه های دل تپیدن را به عشق ابراز کرد

کاش می شد بارها مثل کبوترهای جلد
راحت و آسوده دل تا هر کجا پرواز کرد

کاش می شد با ترانه زیر باران در سکوت
در شروع هر ترنم سوز دل را ساز کرد

کاش می شد بارها بر موج دریا مثل قو
جفت خـود را در کنار برکه ها آواز کرد

کاش می شد از درِ دروازه ی قرآن گذشت
دیدن از رخسار ماهِ شهره ی شیراز کرد

کاش می شد در کنار باغِ گل مثل نسیم
روی زیبای عسل را با نوازش ناز کـرد

علی قیصری
۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران

‍ وای، باران؛
باران،
شیشه پنجره را باران شست .
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رویای فراموشی‌هاست !
خواب را دریابم،
که در آن دولت خواموشی‌هاست .
من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می‌گوید :
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است.
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمان‌ها آبی،
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه صبح تو را می بیند .
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پر و بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه، از آن پاکتری .
تو بهاری؟
نه، بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار این‌همه زیبایی را .
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !

 حمید مصدق

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۱
هم قافیه با باران

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

حافظ

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۱
هم قافیه با باران

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش

وان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

حافظ

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران

چشمان قشنگ تو مجسّم شدنی نیست
آهنگ دلم بی تو منظّم شدنی نیست

قسمت نشد آخر که تو را سیر ببینم
حتّی شده در خواب، که آن هم شدنی نیست

در کار من افتاده هزاران گره کور
تنها گره عشق است که محکم شدنی نیست

تو ماه جهانی، من ِآواره زمینم
این فاصله بین من و تو کم شدنی نیست

کمتر گله کن از من و دیوانگی من
این عاشق دیوانه که آدم شدنی نیست

فرهاد شریفی

۲ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۱
هم قافیه با باران
خداحافظ ای خونه ی سوت و کور
خداحافظ ای عشق پر خاطره
می رم تا فراموش کنم اسمتو
می رم تا هوات از سرم بپره

می دونستم عشقت دروغه ولی
من ساده دنیامو ریختم به پات
یه بارم محبت ندیدم ازت
منی که می گفتم می میرم برات

یادت رفته حتّی شبا وقت خواب
سرت رو میذاشتی روو بازوی من
دو تا دست من لای موهای تو
چه راحت می خوابیدی پهلوی من

یادت رفته وقتی که بارون می زد
با هم زیر بارون قدم می زدیم
اگه حتّی سنگم می بارید بازم
مگه ما قرارو بهم می زدیم؟

دیگه چیزی از مهربونی نگو
از این حرفا حالم بهم می خوره
ببین عشق و نفرت چیکار می کنه
ببین آدمو تا کجا می بره

تو خوشبخت باشی برام کافیه
که شادی تو آرزوم بود و هست
مگه از خدا چیزی خواستم جز این؟
با اینکه دل بی زبونم شکست

زمستونه، دل شوره دارم برات
شبا کی پتو روو سرت می کِشه؟
می دونم شبا خیلی بدخوابی و
همین چیزا داره منو می کُشه

فرهاد شریفی
۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۱
هم قافیه با باران

ببین در مشرق نیزه طلوع مه جبین ها را
و بشنو نغمه ی قرآن مقطوع الوتین ها را

ببار ای آسمان که دختران آفتاب از حجب
به روی چهره می گیرند ابر آستین ها را

نمیخواهد بتابد بر زمین خورشید، از آن هنگام
که دیدی بر تن صحرا، تن ِ تنهاترین ها را

دل سنگ کنار جاده از غم آب شد تا خواست
ببوسد زخم های پای آن محمل نشین ها را

اگرچه داغ تلخی دیده ای اما به لب داری
همان شیرینی شکرا لرب العالمین ها را

چه نقش یا حسینی بر عقیق قلب تو حک کرد!
خدا از اعتبار انداخت بازار نگین ها را

تو هم مثل حسینت آیه ی إنا فتحنایی
که عشقت فتح کرده قلب ها و سرزمین ها را

به آتش می زند پروانه ی شمع دمشق تو
که با خون خودش پاسخ دهد هل من معین ها را

به من یک جرعه از صبرت بنوشان و دعا کن تا
بیایم پابه پای ماتم تو اربعین ها را

بشری صاحبی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

دورشد
و رفتنش را
جاده یکطرفه قضاوت کرد

مانده بودم
میان ترافیک سنگین سکوت، جدایی، بی برو
برگرد لعنتی

حرکت از پاهای من پریده بود
حرکت از قلب من پریده بود
روی لب هایم
رنگ لب هایم از این همه حرکت پریده بود
پریدم وسط جاده
جاده از قله پریده بود
توپریده بودی
و دره
مثل من دهانش باز مانده بودو
مثل من تو دردهانش افتاده بودی و
صدایمان به پای کوه نمی رسید

می خواستم
از تصمیم پیچیده ی جاده برگردم
سرعت بالای رفتنت به کشتنم داد

منیره حسینی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۸
هم قافیه با باران

در قرن اتم ظلم و ستم را نپذیرم
یک ثانیه هم بودن غم را نپذیرم

هرچند که بر روی سرم بارش فقر است
در ملک خدا بهره ی کم را نپذیرم

باشد که خدا چاره کند قوم مغول را
در دوره ی غم غارت جم را نپذیرم

گیرم که پشیمان شدم از چیدن سیبی
خارج شدن از باغ ارم را نپذیرم

چندی ست که آقای ریا واعظ شهر است
دیگر نفسی قول و قسم را نپذیرم

باید بنویسد همه ی شرح دلم را
در شعر و غزل بغض قلم را نپذیرم

چادر زده ام در وسط دشت پر از گل
غیر از غزل و رقص صنم را نپذیرم

بر دل غم صد ساله اثر می کند اما
از عشق عسل رنج و الم را نپذیرم

علی قیصری

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

چه رفته است براین زندگی که بعداز تو
به مرگ فکر کنم، عاشقانه میگویم !

هزار راه رسیدن به عشق را بلدی !
چراکه تک تکشان را تو بسته ای رویم!

دلم خوش است که جای خودت،خداوندت
غم _ نداشتنت را نشانده پهلویم!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۸:۰۳
هم قافیه با باران

دست هایت را پیدا نمی کردم
وقتی دنبال نوازش می گشتم
دست هایت را جا گذاشته بودی
یا از ذهنم پاک شده بودند؟

تو به نشانه ها اعتقاد نداری؟
امروزهم
قهوه ام زهربود
امروز هم
مار ته فنجان افتاده بود
امروز هم
فالم زهرمار شده بود

امروزهم
کلاغی دورخانه قارقار می کردو
این ساعت لعنتی دورم می زدو
تورفتی دوربزنی
دووور شدی

ترافیک که تاوان سنگینی ندارد
من به چراغ های قرمز مشکوک ترم
این لکه که بردامنم افتاد
نشانه است
من به عطر پیراهنت مشکوک ترم
وقتی در آغوشت گرم و زنانه است
من به جنون خودم مشکوک ترم
که بعدازاین همه شک
چگونه این همه دوست ترت می دارم

منیره حسینی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۷:۰۳
هم قافیه با باران

سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعه ی چشمان کیستید؟

با این نگاه شعله ور از برق افتراق
با این نگاه خط زده بر خطبه ی وفاق

با این نگاه پر شده از خط فاصله
دور از ملاحظات روایات واصله

با کیست این نگاه؟ پی چیست این نگاه؟
آیینه ی نگاه علی نیست این نگاه

چشم علی که محو افق های دور بود
از درد و داغ شعله ور اما صبور بود

چشمی که خطبه خطبه نگاهی شگرف داشت
چشمی که با همیشه ی تاریخ حرف داشت

آن حرف ها چه ژرف چه ژرفند خوانده اید؟
آن حرف ها شگفت و شگرفند خوانده اید؟

از درد بی امان چه بگویم؟ شنیده اید
از خار و استخوان چه بگویم؟ شنیده اید

مولا رسیده بود به سوزان ترین مصاف
اما نبرد دست به شمشیر اختلاف

تیغی که در مصاف به فریاد دین رسید
این بار در غلاف به فریاد دین رسید

چون لیلة المبیت، علی از خودش گذشت
آتش به سینه داشت ولی از خودش گذشت

آتش به سینه داری اگر، شعله ور مباش
هیزم بیار سوختن خشک و تر مباش

دامن مزن به آتش این قیل و قال ها
از حق بگو، چنانکه علی گفت سال ها

از حق بگو ولی نه به توهین و افترا
با منطق علی، نه به توهین و افترا

القصه سیره ی علوی این چنین نبود
تاریخ را بخوان اخوی این چنین نبود

بادا که تا همیشه بمانیم با علی
سلمان شویم و مسلم این راه یا علی

سید محمد جواد شرافت

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۶:۰۳
هم قافیه با باران

هرقدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تا می توانی در دلت باشد

یک عمر در گفتن دویدی، کوله بارت کو؟
این سهم خیلی کم نباید حاصلت باشد

حالا که اینقدر از تلاطم خسته ای برگرد
اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد!

تا وقت مردن روی خوشبختی نمی بینی
تا درد و رنج آغشته با آب و گلت باشد

احساس غربت میکنی وقتیکه شوقی نیست
حتی اگر یک عمر جایی منزلت باشد

اصلا بگو کی در ازای شعر نان داده؟
یا خنده ای، حرفی ...که شاید قابلت باشد

 از گفتنی ها با تو گفتم بعد از این بگذار
دست خود دیوانه ات یا عاقلت باشد

 امروز و فردا میکنی؟ امروز یا فردا
یکدفعه دیدی وقت مهر باطلت باشد

بر شانه هایت باز دنبال چه میگردی؟
انگیزه پرواز باید در دلت باشد...

مهدى فرجى

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۵:۰۳
هم قافیه با باران

نمازِ مرده نخونید چشم من بازه!!!
با چشم باز از این شهر بى پدر میرم!
کسى که چشم نداره چطور مى خوابه؟!
منى که زنده نبودم چطور مى میرم؟!؟

کمک کنید که تابوتمو بلند کنم
بهشت وعده شده پیش پام منتظره
در قفس رو شکستن همیشه کافى نیست
کمک کنید پرنده تا آشیونه بره

منى که گریه نکردم روو شونه هاى کسى
روو شونه هاى شما زار زار مى بارم
کمک کنید که تابوتمو بلند کنم
میخوام ستاره مو از آسمونا بردارم

من اونیَم که به غیر از شب و تگرگ ندید!
کسى که خشمشو خورد اما باز باج نداد
امیرِ خواب نمایى که تاج و تخت نداشت
همیشه خرجِ جهان شد ولى خراج نداد..

منم اونیَم که دلیلى براى مرگ ندید
کسى که این همه سال از سکوت سیر نشد
گرفت کلّ جهانو ولى سپاه نداشت
گرفت کل جهانو ولى امیر نشد

منى که زنده نبودم چطور مى میرم..؟؟!!

امید روزبه

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۴:۰۳
هم قافیه با باران

من ساده زیستم ولى خب ساده نیستم
من وعده اى که حق به شما داده نیستم!
از پشت کوه و از پى خورشید اومدم
باور کنید من یه فرستاده نیستم!

دست و دلم به دعوتى هیشکى نمیره تا...
این  "اعتراف" معجزه ى آخرم بشه!
اى قومِ تنگدست ببینید!این دفه
اعجاز مى کنم که خودم باورم بشه!

پیغمبرى شده م که توو قومش اضافیه!
سردش بشه کتابشو آتیش مى زنه!
اعجاز من به درد کسى که نخورد! هیچ
حالا عصام داره منو نیش مى زنه!

مردُم سوال مى کنن از هم :بهار کو؟؟
تقویم چِش شده که زمستون هنوز هست!؟
کى داره توو عزاى خودش گریه مى کنه؟!
ابرا که ساکتن چرا بارون هنوز هست؟!
.
چند وقته که همش با خودم فکر مى کنم
واجب تر از رسالت من امتِ منه!
میرم به سمت غار دلم مى گه صبر کن!
میرم به سمت کوه و دلم شور مى زنه!
▪️
دیشب دوباره نور رسید و سوال کرد:
مردُم چطور حرفمُ از بر نمى کنن؟؟
آیه به آیه گفت و بهم گفت چاپ کن
اینا کتابِ قبلىُ باور نمى کنن!

بغضم گرفت و داد زدم روو به آسمون:
تا مردمى نشى به خدایى نمیرسى
من با کتاب تازه به اعجاز مى رسم!
تو با کتاب تازه به جایى نمیرسى!

امید روزبه

۱ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران