برقص و باز برقصان ، فقط نه مرد که زن را
برقص و غرقِ خوشی کن تمام خاکِ وطن را
برقص و شعر بخوان و ...، برقص و شعر بخوان و ...
دوباره باز برقصان درخت و باغ و چمن را
میانِ رقصِ تو سِرّیست مثلِ معجزِ عیسی
که مرده هم بِدَراند هزارساله کفن را
بدا به حالِ نزارم، بیا بیا که خمارم
تو مشق کن به سهتارم، تَ تَن تَ تَن تَتَ تَن را
اگرچه عینِ عذاب است روزگارِ من و تو
بچرخ و زنده کن از نو دوباره رسمِ کهن را
برقص تا غزلم واژه واژه واژه برقصد
برقص و باز برقصان بُرادههای سخن را
جویا معروفی