هم‌قافیه با باران

۲۶۰ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: امام حسین (ع) و اربعین حسینی» ثبت شده است

عاشق شدم دوباره سرم را بیاورید

بار گران در به درم را بیاورید

اصلاً سیاه شد که ز داغش شود سفید

ای قوم روضه خوان ، جگرم را بیاورید

اُولی ترم من از همه در گریه بر خودم

اوّل برای من خبرم را بیاورید

بال مگس گرفت ز سیمرغ ، حوصله

ای اهل گریه پلک ترم را بیاورید

من مست حُب شدم ، سخن از مستحب نگو

ای تاک ها ، بَرِ شجرم را بیاورید

دستم نمی رسد که بیفتم به پای او

ای اهل اوج ، بال و پرم را بیاورید

کاشی کنید حوض دو چشم مرا و بعد

هر شب برای من قمرم را بیاورید

نه خوانده می شود ، نه نوشته ، ولی بگو

تشدید گریه ی سحرم را بیاورید

هر «یا حسین» زخم جدیدی ست کهنه کار

آن کهنه ی جدیدترم را بیاورید

حالا که تا دیار تو ما را نمی برند

ما قلبمان شکست ، حرم را بیاورید

بر تربتم ز روضه ی اکبر زنید آب

و آن گه به مرقدم پسرم را بیاورید


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران
چه کسی گفته که از واقعه آگاه نبود؟ 
در دلش دغدغه ی پیچ و خم راه نبود
کیفیت مد نظر بود، نه کمیتِ کار
که بجز همت هفتاد و دو همراه نبود
در مصافِ غم و طوفانِ بلا اِستادن
کوه می خواست ! وَ در قوتِ صد کاه نبود
غصه این بود فقط:"حیف که یک جان دارم"
از فدا گشتن صدباره هم اکراه نبود
حسرتی بود اگر،حسرت جاماندن بود
سینه ی آینه ها را ردی از آه نبود
آه ! شش ماهه! پی جمله هل من ناصر
پاسخ هیچ کسی قدر تو جانکاه نبود
....
نیزه فهمید و نفهمید عدو از جهلش
که زمین جای درخشندگی ماه نبود

سید ایمان زعفرانچی
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران

دیدی آخر حب دنیا دست و پایم را گرفت
رفته رفته دل ربود از من خدایم را گرفت
چشمه ی اشکم نمی جوشد چرا علت ز چیست؟
من چه کردم که خدا حال بکایم را گرفت
من به دنبال اجابت ها که نه اما چرا
لذت گوشه نشینی و دعایم را گرفت؟
بازی دنیاست اگر بی درد و غم بار آمدم
و چه بد شد این دل درد آشنایم را گرفت
روزگاری آرزوی من شهادت بود و بس
بعد آن دوران، زمان، حال و هوایم را گرفت
در میان قلب خود هر روز زائر می شدم
آه، شیطان رخنه کرد و کربلایم را گرفت
من بدی کردم، زمین خوردم، ولی ارباب بود
که میان روضه هایش دست هایم را گرفت

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۶
هم قافیه با باران

چگونه وصف کنم قطره های باران را

رسیده ام به تو اما هنوز هجران را...


بهشت پنجرهء دیگری به قم واکرد

که مست کرده هوایش دل خراسان را  


تورا گرفته در آغوش خویش شش گوشه

چنان که جلد طلا کوب متن قرآن را


دلم هوای تو کرده به قدر یک مصرع

ببخش وزن غزل را من پریشان را


   "که می رسد به مشامم هر لحظه بوی کربلا"

چه عطر سیب غریبی گرفته ایران را


سکوت کرده ام و خیره بر ضریح توام

که بشنود دلتان التماس باران را    


نگاه منتظرم گریه کرد یک دل سیر

تمام فاصله را دشت را بیابان را


دلم گرفته به قول رفیق شاعرمان

"چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را" 


دوباره داغ دلم تازه شد کنار ضریح

خداکند که بسازیم قبر پنهان را


برای حضرت مادر ضریح می سازیم

و دست  فرشچیان طرح می زند آن را.


سید حمیدرضا برقعی

۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

نوشتم اول خط بسمه‌ تعالی سر
بلند مرتبه پیکر  بلندبالا سر

فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت  هرجا سر

قسم به معنی "لا یمکن الفرار از عشق"
که پر شده است جهان از حسین سرتاسر

نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر

سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند می‌روم با سر

هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه مبادا کفن  مبادا سر

همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود  جمیلا بدن  جمیلا سر

سری که با خودش آورد بهترین‌ها را
که یک به یک  همه بودند سروران را سر

زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر

سپس به معرکه عابس  "اجننی"  گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر

بنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:
برو به معرکه با سر ولی میا با سر

خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت لحظهء آخر به پای مولا سر

در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر

سری  که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود  پا تا سر

پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:

به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر

میان خاک کلام خدا مقطعه شد
میان خاک  الف  لام  میم  طا  ها  سر

حروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر

تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر


نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او

ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -

جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است
جدا شده است و نیافتاده است از پا سر

صدای آیهء کهف الرقیم می‌آید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر


چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد

نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر

عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت
به چوب، چوبهء محمل نه با زبان  با سر


دلم هوای حرم کرده است می‌دانی


برقعی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۳
هم قافیه با باران

پرچمی سرخ

یله در باد

یادآورِ عهدِ ازلی‌ست

عهد با قبله‌ی دل

همان کعبه‌ی شش گوشه


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران

حرف هجران شده بسیار به هم ریخته ام

باز از دوری دلدار به هم ریخته ام 


کاش ای کاش فقط نیمه نگاهی می کرد

به منِ عاشق بیمار ... به هم ریخته ام 


به گمانم پسر فاطمه با من قهر است

نشدم لایق دیدار به هم ریخته ام 


کار دستم دهد این بار گناهانی که

روی هم گشته تلمبار به هم ریخته ام 


با همه بار گناهی که به گردن دارم

مثل حُر آمدم این بار ... «به هم ریخته ام» 


دگر از دست خودم خسته شدم از بس که

شده ام مایه ی آزار به هم ریخته ام


من گنه می کنم و دائماً او می بخشد

من که از این همه تکرار به هم ریخته ام 


یک نفر یار ندارد! چه قدَر مظلوم است

از چنین وضع اسفبار به هم ریخته ام


با تمام بدی ام باز رهایم ننمود

خیلی از مرحمت یار به هم ریخته ام

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۴
هم قافیه با باران

پشت زمین را سوره صبرت کمان کرده ست
باغ پر از شعر بهاری را خزان کرده ست

آنقدر خوبی که  به شوقت «یاکریم»ی.. آه
در بین آیات قنوتت آشیان کرده است

دست کریمت دوستان و دشمنانت را 
بر سفره های مهربانی، میهمان کرده ست

تنهایی و هجران ، به همراه غم و غربت...
دست خداوندی تو را هم امتحان کرده ست

تیری برای بوسه بر تابوتت آماده ست
تیری برای بوسه ؛ جسمت را نشان کرده ست

با نام تو هر روضه خوانی شعله می گیرد
داغ تو حتی آسمان را نوحه خوان کرده ست

داغ تو سنگین است ای آقای مظلومان 
آنقدر که قلب مرا آتشفشان کرده ست

هر شاعری که دفترش از نام تو خالی ست
هر کس که باشد در مسیر خود زیان کرده ست

عبدالرحیم سعیدی راد

۱ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران

دهان جُربزه را سخت وا گذاشته است

سری که سربسرِ نیزه ها گذاشته است!

قدش بلندتر از ماست ده سر و گردن،

کسی که روی سر خویش پا گذاشته است!

بنا نبود سر از نی درآوَرَد آواز،

خداش خیر دهد کاین بنا گذاشته است!

چه تاجر است که سرمایه اش سر است و شگفت،

که اصلِ مایه همان ابتدا گذاشته است!

سیاه مستیِ آن ساقیِ مبارز بین*

که دستِ خویش نداند کجا گذاشته است!

شگفت مملکتا! این مگر عروسی کیست؟!

که این قبیله ،خود از خون حنا گذاشته است!

فریب خورده کسی، کاین حماسه ی بشکوه

تباه کرده و جای عزا گذاشته است

وگر که اشک بریزیم گریه ی شوق است

از آنچه بر لب ما مرحبا گذاشته است!


حسین جنتی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

درگیـرم این ایـام با سودای رفتن
شوق دویـدن ها و امّـاهای رفتن

از صبح تا شب در خیالات رسیدن
شب تا سحر مدهوش از رؤیای رفتن

"ماندن"؟،نه اصلاً اسم "ماندن" را نیاور
ماندن چرا؟، وقتی پرم از پای رفتن

تنها دلیل "بودن" یک رود این است :
فانی شدن در موج ، در دریای رفتن

دل دل نباید کرد ، باید زد به جاده
همراه باید گشت با غوغای رفتن

آغوش گرمش کار خود را کرد آخر...
آتش گرفته جانم از گرمای رفتن


مصطفی هاشمی نسب
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

از سر پیچ جاده راه افتاد

با صفا صاف و ساده راه افتاد

پا برهنه پیاده راه افتاد

پدر خانواده راه افتاد

              از اهالی ده به رسم وفا

              باخودش داشت التماس دعا

راه دور و پر از مشقت بود

کوله بارش پراز ارادت بود

گرچه هر گام او عبادت بود

آرزویش فقط زیارت بود

              چقدر قطره رو به دریایند

              همگی پا برهنه می آیند

راه بسیار رفته کم مانده

گریه شوق جای غم مانده

روی دوشش فقط علم مانده

دوقدم تا دم حرم مانده

             فلکه آب روبروی حرم

             بر مشامش رسید بوی حرم

ناگهان ایستاد می گردد

چشم او مثل باد می گردد

با همه اعتقاد می گردد

پی باب الجواد می گردد

              عشق شان نزول آن در بود

              اشک اذن دخول آن در بود

دم در گفت یا امام رضا

من مریضم شفا امام رضا

سرطان مرا... امام رضا

نه فقط کربلا امام رضا

              دم در بود که مسافر شد

              ساک خود وا نکرده زائر شد

چند شب بعدِ پنجره فولاد

کربلا خسته از مسیر زیاد

کفش خود را به کفشداری داد

پای شش گوشه تا رسید... افتاد

               گرد و خاک حرم که پاکش کرد

               خادمی کنج صحن خاکش کرد


محسن عرب خالقی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۳:۴۰
هم قافیه با باران

نگاه می کنم از آینه خیابان را

و ناگزیری باران و راهبندان را

 

"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"

و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را


چراغ قرمز و من محو گل فروشی که

حراج کرده غم و رنج های انسان را


کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست

بلند کرده کسی لای لای شیطان را


چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد

چقدر آه کشیدم شهید چمران را


ولیعصر، ترافیک، دود، آزادی....

گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را


غروب می شود و بغض ها گلوگیرند

پیاده می روم این آخرین خیابان را


عزیز، مثل همیشه نشسته چشم به راه

نگاه می کند از پشت شیشه باران را


دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست

و چای می خورم و حسرت خراسان را


سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز

و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را


عزیز، با همه پیری، عزیز، با همه عشق

به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را


سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم

همین که چند صباحی غروب تهران را...


صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس

نگاه می کنم از پنجره بیابان را


نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است

چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را


چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است

چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را

 

نسیم از طرف مشهدالرضاست، ولی

نگاه کن حرم سرور شهیدان را


حسن بیاتانی

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۲
هم قافیه با باران

حسین بود و تو بودی،تو خواهری کردی
حسین فاطمه را گرم،یاوری کردی
غریب تاکه نماند حسین بی عباس
به جای خواهری آنجا،برادری کردی
گذشتی ازهمه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو برادرکه مادری کردی
توخواهری و برادر،تومادری و پدر
توراه بودی و رهرو،تورهبری کردی
پس از حسین چه برتو گذشت ای وارث درد
به خون نشستی و درخون شناوری کردی
به روی نیزه سرآفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردی و سروری کردی
چه زخمهاکه نزدخطبه ات به خفاشان
زبان گشودی و روشن سخن وری کردی
زبان نبود خود ذوالفقار مولا بود
سخن درست بگویم تو حیدری کردی
تویی مفسر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امت!پیمبری کردی
بدل به آینه شد خاک کربلا با تو
تو کیمیا گری و کیمیا گری کردی
من از کجا و غزل گفتن از غم تو کجا؟
تو ای بزرگ!خودت ذره پروری کردی...


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۰
هم قافیه با باران

چنان شمعی که از اطرافیان پروانه می سازد

حسین بن علی (ع) از عاقلان دیوانه می سازد


حریمش جای عرش و فرش را با هم عوض کرده ست

که جبریل امین در بارگاهش لانه می سازد


به عبدش شأن بیت الله بخشیدست از این رو

لباس مشکی او کعبه از دیوانه می سازد


ندارم بی عیشم را که یک عمر است یار من

کبوترهای صحن خویش را با دانه می سازد


هوای مست های خویش را دارد که پی در پی

میان کوچه های شهر ما میخانه می سازد


کسی که ساکن شهرش شد اسمش کربلائی نیست

بهشتی می شود هرکس در آنجا خانه می سازد


طبیبان بارها گفتند این غم را علاجی نیست

دگر غیر از هوای کربلاء بر ما نمی سازد


پیمان طالبی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران
شه لب تشنگان می گفت زیر تیغ قاتلها
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

به غیر از شاه مظلومان نبینی عاشقی صادق
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

سر شهزاده اکبر چون ز شمشیر ستم بشکافت
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها

بگو آماده شو زینب که بعد از ظهر عاشورا
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها

نهان شد زیر خاکستر سر شاه شهید اما
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها

چو شب شد ،غرق وحشت در بیابان کودکان گفتند:
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ...

حسامی محولاتی
۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۱
هم قافیه با باران

آن کشته که بردند به یغما کفنش را

تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را


خون از مژه میریخت به تشییع غریبش

آن نیزه که میبرد سر بی بدنش را


پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد 

با خار عوض کرد گل پیرهنش را 

زیباتر از این چیست که مروانه بسوزد

شمعی به طواف امده پرپر زدنش را


آغوش گشاید به تسلای عزیزان

یا خاک کند یوسف دور از وطنش را


خورشید فروزان شده در تیرگی شام

تا باز به دنیا برساند سخنش را 


فاضل نظری

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

پیامبر گله ها را گوش میکند:

حسین بر می شمارد:

اول:نامه ها

دوم:خیمه ها

سوم:...

بغض پیامبر می شکند

حسین جان انگشتت کو؟!


احسان پرسا

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

از آن روزی که زلفت را به روی نی رها کردی

میان جان مشتاقان، قیامت ها به‌پا کردی 


نمی‌دانم چه رازی بود بر لب‌های خونینت؟ 

که نی‌های جهان را در هوایش نی‌نوا کردی 


ز آن روزی که بر دستت گرفتی راه شیری را

مدار گردش هفت آسمان را جابجا کردی 


گرفتی در بغل چون جان شیرین پاره‌ی تن را

و با سختی خودت را از علی اکبر جدا کردی 


تمام آسمان در چشم‌هایت تیره شد، وقتی 

نگاه نا امیدت را به دنبالش رها کردی 


و با لحنی بریده مثل دستان علمدارت 

جوانان حرم را با دلی خونین صدا کردی 


چه حالی داشتی ای کوه اندوه آن زمانی که

وداعی نیمه جان با «یا اخی ادرک اخا» کردی؟ 


چهل منزل جهان را همنوا با ناله زنجیر

به آیات کلام آسمانی آشنا کردی 


هزاران سال پی در پی به دنبال تو می‌گریند

تو با زنجیر و با دمّام و با هیئت چه‌ها کردی؟ 


پس از تو شعر گفتن سخت دشوار است مولا جان

چرا که قافیه‌ها را یکایک «کربلا» کردی 


بهروز سپیدنامه

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۴۱
هم قافیه با باران

 جبرئیل آمد که ای سلطان عشق!

 یکه تاز عرصه ی میدان عشق!


 دارم از حق بر تو ای فرّخ امام

 هم سلام و هم تحیت هم پیام


گوید ای جان، حضرت جان آفرین

 مر تو را بر جسم و بر جان آفرین


 محکمی ها از تو میثاق مراست

 رو سپیدی از تو عشاق مراست 


 چون خودی را در رهم کردی رها

 تو مرا خون، من تو رایم خون بها


 هر چه بودت داده ای اندر رهم

 در رهت من هر چه دارم می دهم


 کشتگانت را دهم من زندگی

 دولتت را تا ابد پایندگی


 شاه گفت: ای محرم اسرار ما

 محرم اسرار ما، از یار ما


 گر چه تو محرم به صاحب خانه ای

 لیک تا اندازه ای بیگانه ای


 آن که از پیشش سلام آورده ای

 وآنکه از نزدش پیام آورده ای


 بی حجاب اینک هم آغوش من است

 بی تو رازش جمله در گوش من است


 گر تو هم بیرون روی نیکوتر است

 زآنکه غیرت آتش این شهپر است


 جبرئیلا، رفتنت زاین جا نکوست

 پرده کم شو در میان ما و دوست


 رنجش طبع مرا مایل مشو

 در میان ما و او حایل مشو


عمان سامانی

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

ما را تمـــام خلــــق شناسنــد با حسیـــــــن

ما نوکریــم و حضـرت فرمانروا حسیـــــن

 

ناز طبیـــب و مِنَـــت مَرهَــــم کجاــ کِشی؟

وقتی که هسـت تربــت پاکش دوا حسیــــن

 

با هر طپــش ز سینه ی ما میرسد به گوش

ای پادشاهِ تشنــــــه لب کربــلا "حسیــــــن"

 

مِنَـــتْ خدایِ عزّوجــــل را که لحظـــه ای

ما را به حـال خویـش نکرده رها حسیــــن

 

در روز حشــــر سینـــه زنان ناله می کنیم

شور و نشـــور میکند آنجا به پا حسیــــــن

 

نوکر کنار سفره ی اربــاب دل خوش است

شکــــر خدا که گشته خریــدار ما حسیــــن

 

آری وصیّــــت همـــــه ی مــا همیـــن بُوَد

بر روی قبــــر ما بنویسیـــد:"یا حسیــــــن"


مجید خضرایی

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران