هم‌قافیه با باران

۱۴ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: امام سجاد (ع)» ثبت شده است

آندم که غصه های اسیری شروع شد
بهر جوانِ قافله پیری شروع شد

من یادگار "نحن اُسرای"نهضتم
من وارث "مقطع الاعضای" نهضتم

من دیده ام "مقطع الاعضا" چگونه بود
تشریح می کنم تن بابا چگونه بود

دست عزیز فاطمه از مُچ شکسته بود
بر روی سینه اش سگ کوفی نشسته بود

من دیده ام که کشته شده از قفا حسین
از تیر کوفه دیده هزاران جفا حسین

جسمی که نیزه ها همه بارانی اش کنند
رزّازی اَش کنند و ستورانی اَش کنند

عمری است حرف من شده"شیب الخضیب" و بس
آئینه ام ، نظر سوی"خدُّ التریب" و بس

وقتی ز غصه قافله در سوز و آه بود
راه عبور از وسط قتلگاه بود

پائیزِ این جهان به همان لحظه دیده شد
فریاد وامحمدِ زینب شنیده شد

از آن زمان به بعد زمستانِ عالم است
"سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است"

یادم نمی رود که غرورم شکسته شد
دست مخدّرات به زنجیر بسته شد

بعد از حسین نوبتِ تهدید من رسید
عمه به داد من پی تأیید من رسید

چادر نماز عمه و عمّامه ام که سوخت
یک خیره سر به زیور اطفال دیده دوخت

آن شب که جیغ و داد زنان را شنیده ام
فریاد دختران جوان را شنیده ام

از بسکه پنجه پنجه به معجر کشیده شد
از غصه قامت من و عمه خمیده شد

من بارها برای خودم روضه خوانده ام
گاهی برای عمۀ خود نوحه خوانده ام

"باز این چه شورش است که در خلق عالم است
با زاین چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است"

با یک سخن کنم همۀ روضه را تمام
زندان،خرابه،کوفه،حرم،قتلگاه،شام

یک کاروان مقابل چشمم همه اسیر
دشمن به بی حیایی و بی غیرتی دلیر

از غارت و شکنجه و سیلی و کعب نی
تا سنگِ شام و کوفه به یک رأس روی نی

از طعنه های هیزی و فریاد اهل بیت
تا تهمت کنیزی و امداد اهل بیت

اینها که تازه گوشه ای از غربت من است
تا انتهای غربت من محنت من است

اسرار من نهفته همه در صحیفه شد
یعنی تمام زندگی ام در تقیّه شد

گرچه مدینه غصۀ دیرینۀ من است
اسرار کربلا همه در سینه من است

آرام و بی صدا همه شب تا سحر عجیب
گرییدم و به ناله شدم : یا اباالغریب

دلجوی خویشتن به زبانِ خودم شدم
بی کس ترین امام زمانِ خودم شدم

روزی زِ رَه امام زمان می رسد و ما
در انتظار آمدنش کارمان دعا

‌محمود ژولیده

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۶ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

چشم ها پلک به هم بسته بر این منظرها
گریه کردند بر این واقعه، حتی سرها

حضرت سنگ صبور! آه بکش، نفرین کن
که کشیدند ز سرها همه ی معجرها

چشم نرگس به شقایق نگران از سر نِی
چشم زینب نگران است، خدا!... دخترها!!

شادی و هلهله ها می رسد از دور به گوش
دف زنانند زنان با بَزک و زیورها

دیروقتی ست در این شهر نشستند به راه
کینه داران حنین و جمل و خیبرها

والی ِ شهر کمر بسته به آزار شما
مستِ خالی شدن و پر شدن ساغرها

گاه و بیگاه می افتد سری از نِی به زمین
پیش چشمان مصیبت زده ی خواهرها

کوچه جایی ست که سر می شکند دیوارش
سنگ و پیشانی ها از سر بام و درها

الامان از دل داغ تو و «ألشّام ٲلشّام...»
بدترین حادثه در زمره ی دردآورها

خطبه ای سر بده با شیوه ی شهرآشوبی
که بریزد به هم این هیمنه ی کافرها

کربلای تو و میدان نبردت اینجاست
ذوالفقارت سخن و معرکه ات منبرها

با «غُل جامعه» بر گردن و باری بر دوش
محشری تازه به پا کردی از آن محشرها

نفس ریخته بر حنجره ی عشق تویی
شور و حالی بده بر پیکره ی باورها

پرده از راز شکوفایی این خون بردار
که جز این نیست در اندیشه ی پیغمبرها

عبدالرضا کوهمال جهرمی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۶
هم قافیه با باران

قسمت این بود بال و پر نزنی
مرد بیمارِ خیمه ها باشی
حکمت این بود رویِ نی نروی
راوی رنج نینوا باشی

چقدر گریه کردی آقاجان!
مژه هایت به زحمت افتادند
قمری قطعه قطعه را دیدی!
ناله هایت به لکنت افتادند

سر بریدند پیش چشمانت
دشتی از لاله و اقاقی را
پس گرفتید از یزید آخر
علم با شکوه ساقی را؟؟؟

کربلا خاطرات تلخی داشت
ساربان را نمی بری از یاد
تا قیام قیامت آقاجان
خیزران را نمی بری از یاد

خونِ این باغ، گردنِ پاییز
یاس همرنگ ارغوان می شد
چه خبر بود دور طشت طلا ؟
عمه ات داشت نصفه جان می شد

جمل شام پیش رویت بود
خطبه ات، تیغ ذوالفقارت بود
«السلام علیک یا عطشان»
ذکر لبهای روزه دارت بود

خون خورشید در رگت جاری
از بنی هاشمی، یلی هستی
دستهای تو را بهم بستند
هر چه باشد تو هم علی هستی

کاش می مُردم و نمی خواندم
سرِ بازارها تو را بردند
نیزه داران عبایِ دوشت را
جایِ سوغات کربلا بردند

وحید قاسمی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۸
هم قافیه با باران

زیور و زر داشت، اما غیر ویرانی نبود
لایق روح بلندت کاخ ساسانی نبود

گرچه بعضی ها بر آن نام اسارت می نهند
غیر آزادی، خودت هم خوب می دانی، نبود

آشنا پیشانی ات با سجده ی توحید شد
چون که پیشانی نوشتت نامسلمانی نبود

تا بساط غیر "او" از سینه ات بیرون شود
هیچ چیزی در دلت جز عشق زندانی نبود

جز به درگاه خدا سر خم نکردی هیچ جا
جز به هنگام دعا چشم تو بارانی نبود

اینکه با خون خدا در یک بدن جاری شود
بی تو حتی در خیال خون ایرانی نبود

عشق مادرزاد را شاید اگر با خود نداشت
سجده ی سجادت این اندازه طولانی نبود

مرگ پیش اهل حق سهل است، اما از حسین-
شک ندارم دل بریدن کار آسانی نبود

سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران

مثل من هیچکس در این عالم، وسط شعله ها امام نشد
در شروع امامتش چون من، اینقدر دورش ازدحام نشد

لشکری از مغیره می‌آمد، خیمه‌ غارت شد و در آتش ‌سوخت
غیر زهرا به هیچ معصومی، اینقدر گرم احترام نشد

روضه از این شدیدتر هم هست؟! لحظه‌ای که حسین یاری خواست
و علی بود اسم من اما؛ خواستم پا شوم ز جام... نشد

به لب تشنه علی اصغر، به لب تیز ذوالفقار قسم
تا به امروز هیچ شمشیری، اینقدر تشنه در نیام نشد

رفتن شاهزاده‌ای چون من، به اسیری به یک طرف اما
در سفر این قدر غل و زنجیر، گردن بنده و غلام نشد

آهِ زینب و صیحه‌ی شلاق، تا شنیدم... از اسب با زنجیر
خویش را بر زمین زدم اما، باز هم آن صدا تمام نشد

آه زینب کجا و بزم یزید؟! او کجا و جواب ابن زیاد
باز هم صد هزار مرتبه شکر، اینکه با شمر همکلام نشد

این چهل سال گریه ام شاید، از همان روز اربعین باشد
هر قدر عمه سعی کرد صبور؛ به حسینش کند سلام نشد

دیدم از زیر چادرش زینب، گفت طوری که نشنود عباس
رنجها دیده‌ام حسین! اما، هیچ جایی شبیه شام نشد

من سجاد اینقدر خواندم، در مدینه نماز و هیچکدام
آخرش مثل آن نمازی که، عمه‌ام خواند بی قیام نشد....

قاسم صرافان

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۷
هم قافیه با باران

سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشه‎چین خلوت تو با خدای تو

ای چشم آسمان و زمین مانده خیره‎وار
بر شور و جذبه‎های تو در سجده‎های تو

ای دیدن قتال غم انگیز کربلا
حُزنِ همیشه ساخته از ماجرای تو

یک روز بود واقعه ی کربلا، بلی
یک عمر وقفه داشت ولی کربلای تو

ای وارثِ پیمبر و حیدر که اختران
برآفتاب فخر کنند از ولای تو

محراب را به وقت مناجات تو ، همه
افتاده لرزه‎ها به تن از های‎های تو

ای یک نیای تو به نَسَب، مفخر عرب
وی محور عجم به حَسَب یک نیای تو

ای زینت تمامی پرهیزیان به زهد
وی زیور تمام دعاها، دعای تو

در مدح تو، ترانۀ توحید سردهد
هرچند نیست زمزمۀ من، سزای تو

حسین منزوی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۱
هم قافیه با باران

درد بسیار، مداوا گریه
ارث جامانده زهرا، گریه
روزها ناله و شب ها گریه
آب می خورد، ولی با گریه

گریه بر آب وضویش می ریخت
خون دل بر سر و رویش می ریخت

گریه بر شاه شهیدان خوب است
گریه بر کشته ی عریان خوب است
گریه بر دامن طفلان خوب است
گریه بر آن لب و دندان خوب است

خواسته هر سحرش گریه کند
در فراق پدرش گریه کند
 
گریه بر ناله آن مادرها
گریه بر گریه آن دخترها
گریه بر غارت انگشترها
گریه بر واشدن معجرها

رنگ مهتاب، زمینش می زد
دیدن آب، زمینش می زد

گریه بر ناقه نشسته سخت است
گریه با پیکر خسته سخت است
گریه با بال شکسته سخت است
گریه با گردن بسته سخت است

گریه خوب است که هر شب باشد
"گریه بر چادر زینب باشد"

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

آهی کشید و ناله اش آتش به صحرا زد
پلکی گشود و آسمان یکباره خود را زد

نفرین به آن بادی که بعد از ظهر عاشورا
از پیش چشمش خیمه را آرام بالا زد

از زیر چادر صحنه هایی تلخ را می دید
می دید مرد مشک بر دوشی به دریا زد

یا آن سپیدیِ گلویی را که تیرانداز
با قدرت تیر خودش سنجید... اما زد

پلکی زد و یک قطره روی گونه اش افتاد
آنجا که دستی رنگ خون را بر ثریا زد

چشمان بیمارش هنوز این صحنه را می دید
جایی که در گودال جسمی دست و پاها زد

در شعله وقتی خیمه ها می سوخت، آنسوتر
یکبار دیگر یک نفر سیلی به زهرا زد

با دستهای بسته در بازار راه افتاد
هی نامه های کوفیان را خواند و هی تا زد

در طول عمرش هر کجا ذبحی به چشمش خورد
بر سر زد و فریادهای "واحسینا" زد

در سجده هایش آنقدر بارید تا آخر
یک سنگ را جای مزار خویشتن جا زد

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۴
هم قافیه با باران

آهسته حرف می زنی و گوش می کند
میخانه را شراب تو مدهوش می کند

ساکت اگر نشسته خدا بی دلیل نیست
نجوای ربّنای تو را گوش می کند

اشراق چشم های تو را حضرت مسیح
روشنگر معابد خاموش می کند

این شور عشق کیست که پیشانی تو را
با خاک های مرده هم آغوش می کند؟

مضمون که نام توست غزل های قونیه
تبریز را همیشه  فراموش می کند

سورنا جوکار

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۶
هم قافیه با باران

چون باد در مجاورت شمعی چون شمع در محاصره بادی
با احتساب کرببلا ای کوه پنجاه و هشت سال نیافتادی

لبخند گشته است فراموشت با چشم های روشن و خاموشت
نزدیک به دو سوم عمرت را در چهره ات ندیده است کسی شادی

زینب که کوه صبر مجسم بود یک سال و نیم ماند و دوام آورد
اما تو در حدود چهل سال است مثل سکوت عامل فریادی

تعریف کرده ای تو به جای چشم یک جفت ابر حامل باران را
شاگرد چشم های تو زینب بود بر گریه بر حسین تو استادی

هر شب ادامه داد غم خود را با اشک های خویش به نحوی که
او را به یاد شام می اندازد هر گیسوی رها شده در بادی

دورم ز خاک پای تو با این حال حس می کنم که بعد هزاران سال
در گوشه بقیع به آرامی در سجده است حضرت سجادی

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۴
هم قافیه با باران

منم قاهر، منم والی، منم غالب
منم لحظه به لحظه درد را طالب
حسین بن علی را اولین نائب
علی بن حسین بن علی بن ابیطالب

منم دریای بی ساحل
منم پیغمبری که کربلا بر او شده نازل
نه یک بخشش،تمام بخش هایش کاملاً کامل
تمام کربلا با سوره های قاسم و عون و علیِ اکبر و آیات کوتاه علیِ اصغر و آیات مکی ابوفاضل
منم آنکه سنان و ازرق و خولی و شمر و حرمله
با هم مرا گشتند هی قاتل

همین که چشم وا کردم خودم دیدم علیِ اکبر ارباب پیش چشم بابایم قدم میزد
قدم میزد، دل بابا و نظم شانه های محکم عباس و سقف آسمان را با قدم هایش به هم میزد
برای قدِّ بابایم خمیدن را رقم میزد

همین که چشم بستم در میان دشت غوغا شد
همین که چشم وا کردم بمیرم قاتلش از پیکرش پا شد
نفهمیدم چه شد از حال رفتم
تا صدایی آمد از دشمن چرا ساکت نشستید آی
فرزند رشیدش در میان خاک صحرا ارباً اربا شد

دوباره چشم وا کردم
هراسان نجمه را دیدم که بالای سرِ نعشی کشیده
گوییا داغ امام مجتبی دیده
که قاسم هست اگر چونان جگر گوشه برایش
مثل آن روزی که می آمد جگرهای حسن در طشت
و حالا پیکر قاسم میان دشت روی خاک پاشیده

دوباره چشم بستم
ناگهان تسبیح خاک کربلا افتاد از دستم
صدای داغ هل من ناصرً در گوش من پیچید
پدر بر روی دستش برد اصغر را
دل خانم رباب آشوب شد ترسید
گمانم قاتلش را که کمان برداشت بین آن جماعت دید
نمیگویم چه شد
اما پدر خون علیِ اصغرش را در هوا پاشید
نمیگویم چه شد
اما پدر در موقع برگشت میلرزید
نمیگویم چه شد
اما پدر گم کرد دست و پای خود را و عبایش را به سرعت دور او پیچید

همین که رفت پشت خیمه من هم رفتم از حال و
همین که حال من آمد سر جایش خودم دیدم که دارد می رود با چکمه هایش شمر آنجا توی گودال و

دوباره رفتم از هوش و صدای شیحه ی اسبی که خون میریخت از زین و تن و سم و سر و یال و دهانش
باعث این شد بفهمم که پدر هم بی گمان رفته
و با علم امامت
خود ببینم که پس از شمر لعین در گودی گودال با نیزه سنان رفته
و از بس لطمه دیده
سر به نوک نیزه با زحمت که نه با یک تکان رفته
و زینب بعد از آن
که نیزه و شمشیرها را پس زده سمت حرم لطمه زنان رفته

منم من حضرت سجاد راوی هزاران روضه ی مکشوف
آنجا که خودم دیدم سر بابا ز روی نیزه اش افتاد
منم اصلا خود روضه
که هی مجلس به مجلس می رود از کربلا تا شام
منم آن مجلسی
که سوخت زیر آتشی که ریختند از بام
منم آن مجلسی
که آخرش از اول لبریز اشکش می شود پیدا
منم آن مجلس
کنج خرابه آه وقتی روضه خوانی میکند طفل سه ساله با سر بابا

منم آن مجلسی که روضه اش پایان نمی گیرد
در این مجلس رقیه تشنه است اما چرا باران نمی گیرد

منم آن مجلسی که دعوتی هایم برای خواندن روضه، سر بر روی نی مانده ست
منم آن مجلسی که عمه جانم هم به روی منبر زانوی من
هی روضه ی گوش خودش را تا سحر خوانده ست

منم بی تاب و دلخسته
منم غمگین منم والی منم غالب
علی بن حسین بن علی بن ابیطالب

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۸:۱۴
هم قافیه با باران
بسته است همه  پنجره ها رو به نگاهم
چندی ست که گم گشته ی در نیمه ی راهم

حس می کنم آیینه ی من تیره و تار است
بر روی مفاتیح دلم گرد و غبار است

از بس که مناجات سحر را نسرودم
سجاده ی بارانی خود را نگشودم

پای سخن عشق دلم را ننشاندم
یعنی چه سحرها که ابو حمزه نخواندم

ای کاش کمی کم کنم این فاصله ها را
با خمسه عشر طی کنم این مرحله ها را

بر آن شده ام تا که صدایت کنم امشب
تا با غزلی عرض ارادت کنم امشب

ای زینت تسبیح و دعا زمزمه هایت
در حیرتم آخر بنویسم چه برایت

اعجاز کلام تو مزامیر صحیفه است
جوشیده زبور از دل قرآن به دعایت

در پرده عشاق تو یک گوشه نشسته است
صد حنجره داوود در آغوش صدایت

از بس که ملک دور و برت پر زده گشته است
"پیراهن افلاک پر از عطر عبایت"

تنها نه فقط آینه در وصف تو حیران
باشد حجرالاسود الکن به ثنایت

من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم
عالم شده سجاده و افتاده به پایت

سید حمیدرضا بررقعی
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

ای جلوه آیات خدا ! حضرت سجاد

وی قافله سالار سخن خانه ات آباد

 شمشیر دعای تو بریده ست سر شرک

تا بوده چنان بوده و تا هست چنین باد

 انگار نسیمی تو، رها در نفس شهر

«قد قامت»ِ تو شوکت صد قامت شمشاد

 در بغضِ تو صد مرثیهء تلخ و جگرسوز

در نطق دلاویز تو صد پنجره فریاد

 با اینهمه ای مرد چه تنها و غریبی

بی گنبد و بی بقعه و بی پنجره فولاد


ابراهیم قبله آرباطان

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران

سی سال گریه کرده ام آن ظهر داغ را

چشمم سرود وسعت ان اتفاق را

تنهایی ام صحیفه صحیفه ورق زده ست

یعقوب وار قصه ی اشک و فراق را

هر شب عبور قافله ای باز می کند

در من مسیر تازه ی شام و عراق را

بگذار تا ز خاک سجودم برآورم

هفتاد و دو صنوبر آن کوچه باغ را

بگذار لب به لب شوم از جام تشنگی

در من بریز باده ی لبریز داغ را

در آب و خاک... آتش من گر گرفته است

طوفان! به حال خود بگذار این اجاق را

حج مرا ببین و فرزدق شو و بخوان

شاعر! بخوان و گریه کن آن اتفاق را


زهرا سادات هاشمی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران