هم‌قافیه با باران

۲۰۱ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت علی (ع)، غدیر خم و شب قدر» ثبت شده است

تویی بهشت که بی تو جهنم است زمین
علی اگر که تویی ابن ملجم است زمین

تو پایه های زمینی سرت سلامت باد
که بی وجود تو آواری از غم است زمین

پرندگان به هوای چه اوج می گیرند؟
برای درک بلندای تو کم است زمین

حسین اگر پسر توست با اشاره ی او
سیاهپوش عزای محرم است زمین

کجایی ای پسر خاک و مونس دل چاه؟
یتیم مانده و محتاج همدم است زمین

چقدر بی تو دل کوچه های کوفه پر است
چقدر بی تو پریشان و درهم است زمین

نداشت طاقت عدل تورا کسی افسوس
علی اگر که تویی ابن ملجم است زمین

میلاد عرفانپور
۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران

ای دل به علی نگر خدا را بشناس
 وز روی علی رمز ولا را بشناس

 خواهی که مقام عشق را بشناسی
 برخیز و علی مرتضی را بشناس

حمید سبزواری

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۰۰
هم قافیه با باران

اَصْبَحتُ زائرا لک یا شَحْنَةَ النَّجَف
بهر نثار مرقد تو نقد جان به کف

تو قبله دعایی و اهل نیاز را
روی امید سوی تو باشد زِ هر طرف

می بوسم آستانه قصرِ جَلالِ تو
در دیده اشک عذر ز تقصیر ما سلف

گر پرده های چشم مرصّع به گوهرم
فرش حریم قبر تو باشد زهی شرف

خوشحالم از تلاقی خدّام روضهات
باشد کنم تلافی عمریکه شد تلف

رو کرده ام ز جمله اکناف سوی تو
تا گیریم ز حادثه دهر در کنف

دارم توّقع، این که مثال رجای من
یابد ز کلک فضل تو توقیع لاتخف

مه بیکلف ندیده کسی وین عجب که هست
خورشیدوار ماه جمال تو بیکلف

بر روی عارفان ز تو مفتوح گشته است
ابوابِ «کنتُ کنز» به مفتاح مَن عَرَف

جز گوهر ولای تو را پرورش نداد
هر کس که با صفای درون زاد چون صدف

خصم تو سوخت در تب تبّت چو بولهب
نادیده از زبانه قهرت هنوز تف

نسبت کنندگان، کفِ جودِ تو را به ابر
از بحر جود تو نشناسند غیر کف

رفت از جهان کسیکه نه پی بر پی تو رفت
لب پر نفیرِ «یا اسفا» دل پر از اسف

اوصاف آدمی نَبُوَد در مخالفت
سرّ پدر که یافت ز فرزند ناخلف

زان پایه برتری تو که کنه کمال تو
داند شدن سه ام خیالات را هدف

ناجنس را چه حد که زند لاف حبّ تو
او را بُوَد به جانب موهوم خود شعف

جنسیت است عشق و موالات را سبب
حاشا که جنس گوهر رخشان بُوَد خَزَف

مشکل بُوَد ز خوان نوالت نواله یاب
خر سیرتی که دیده بر آب است یا علف

بر کشف سرِّ «لو کشف» آن را کجاست دست
کز پوست، پا برون ننهادهست چون کسف

«جامی» ز آستان تو کانجا پی سجود
هر صبح و شام اهل صفا می کشند صف؛

گردی به دیده رُفت و به جیب صبا نهفت
اَهدی إلی اَحِبَّتِهِ اَشرفَ التُحَف

جامی

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

نور خالص ، روح مطلق مرتضی
معنی لفظ انا الحق مرتضی

هی در آ ، حیدر ! که نور مه تویی
تیغ لا در چنگ الا الله تویی

هادیان را زین سبب هدهد شدی
زآنکه اول کشته ی خود ، خود شدی

از درون و از برون آمد به کار
زین سبب شد نام تیغت ذوالفقار

با تو هستم ای ابدبان ازل!
شیرمرد بیشه های لم یزل!

ای عقاب کوه الله الصمد
از تو این گنجشک میخواهد مدد

نام تو یعنی سحر ، یعنی سلام
نام تو یعنی خدا در یک کلام

تو بزرگی ؛ خاک ، میدان تو نیست
آسمان را تاب جولان تو نیست

تا تو رفتی ، خلق امت تنگ شد
بر سر غصب ولایت جنگ شد

ناله کن حیدر ! لب چاه است این
شیر یزدان ! عصر روباه است این

این خسان حرص ریاست میخورند
آب را هم با سیاست میخورند

اف بر آن خامان که بر باطل شدند
از تو ای شمشیر "لا" غافل شدند


یا علی ! ما را عطا کن روز کار
کشته ی حیدر شدن با ذوالفقار

بس کن ای سرگشته دل ! زین پیچ و تاب
شیر یزدان را مگر بینی به خواب

یا علی ! ما روبهان بیشه ایم
ما ز نام شیر در اندیشه ایم

یا علی ! عشق تو در خون خفتن است
ما خس و این وصف دریا گفتن است

گر چه این دریانوردی با خس است
ذوالفقار یاد تو ما را بس است ...


احمد عزیزی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۹
هم قافیه با باران

قطره‌ام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آن‌قدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
بر قلم آن کس که می‌راند سخن، من نیستم
بی علی در فکر یک پایان روشن نیستم

بی‌خود از خود می‌شوم تا نام او را می‌برند
قدسیان این ذکر را تا عرش، بالا می‌برند

قطره بودم آمدم مبهوت دریایم کنند
موج‌ها فکری برای تشنگی‌هایم کنند
ذره باشم تا غبار راه مولایم کنند
سخت مجنونم بگو مردم تماشایم کنند

با مفاتیح‌الجنان چشم او، در باز شد
یا علی گفتم صد و ده بار عشق آغاز شد

ابر مبهوتش شد و با جوهر باران نوشت
باد هوهو کرد و با یادش هوالقرآن نوشت
ماه او را چارده بار از صمیم جان نوشت
نوبت خورشید چون شد نور جاویدان نوشت

ابر و باد و ماه و خورشید و فلک کاتب شدند
خوش‌نویسان علی‌بن‌ابی‌طالب شدند

ذکر او را گفته حتی کوه و دریا و درخت
یا علی گفتن چه آسان! با علی بودن چه سخت
جز علی از هر چه در دنیاست بربستیم رخت
سال و فال و حال و مال و اصل و نسل و تخت و بخت

نیست در این شهر یاری جز علی یک شهریار!
لا فتی الا علی لا سیف الا ذولفقار...

او جمالی دلربا را دیده در صبر جمیل
صبر او ایمان او ورد زبان جبرئیل
هست راه پیچ در پیچ قیامت را دلیل
داستان آتش و دستان محتاج عقیل

عارفان غرقند در ژرفای اقیانوسی‌اش
مایۀ فخر ملائک می‌شود پابوسی‌اش

در حریمش می‌وزد گویی نسیم از هر طرف
هم کبوتر می‌پرد هم یا کریم از هر طرف
می‌رسد بانگ صراط ‌المستقیم از هر طرف
هم فقیر و هم اسیر و هم یتیم از هر طرف

هر که باشد هر چه باشد او پناهش می‌دهد
صاحب این خانه بی‌تردید راهش می‌دهد...

احمد علوی

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۷
هم قافیه با باران
نرسد اگر به على کسى، به کجا رود؟ به کجا رسد؟
به خدا قسم که اگر کسى، به على رسد، به خدا رسد

سوى انبیا، سوى اولیا، ز طریق حب و ولا بیا
که به جایى ار برسد کسى، ز طریق حب و ولا رسد...

ز ره طلب به ولى برس، ز ره ولى به على برس
که به خضر تا نرسد کسى، نتوان به آب بقا رسد

ز در على به در دگر، منه پا، که می‌ندهد ثمر
نرسد کسى به على اگر، به هدر رود، به هبا رسد

در کس به غیر على مزن، ره کس به جز ره او مجو
که ازین در و ره اگر کسى، برسد به نور هدى رسد...

نه به کعبه رو نه به دیر رو، نه به فکر رو نه به سیر رو
ز منیّت ار گذرد کسى، ز ره على به منا رسد

به مروت ار بنهى قدم، تو به مروه‌اى، به خدا قسم!
به ره على ز صفا قدم، نهد ار کسى، به صفا رسد

به على اگر تو یکى شوى، ز دنس رهى و زکى شوى
به جز این اگر ملکى شوی، ملکیتت به خطا رسد...

چو کسى مزکىّ و متقى، شود از طریق على شود
ز طریق بندگى على، کسى ار رسد، به تقى رسد

نه همى ز «ناد علىِ» او، شود آبگینه «سینجلى»
ملکوت هم پى صیقلى ز غبار او به جلا رسد

نرسد اگر که ز لافتى، به ثبوت نفى تو زاهدا
نه ز «لم» رسد، نه ز «لو» رسد، نه ز «ما» رسد، نه ز «لا» رسد

به مریض دل نرسد شفا، ز دواى بوعلى از خدا
مگر از محبت مرتضى، مرض دلى به شفا رسد

من «کبریایى» خسته را، بده ساقیا ز مى‏ ولا
ز شراب حب على مگر همه درد من به دوا رسد

مفتون همدانی
۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۱۲
هم قافیه با باران

اگر نوکر بسوزد هم درآتش مطمئن هستم
نخواهد سوخت دستش لااقل در بین اعضایش

چه شب هایی که این تن شد کبود ازداغ فرزندت
خودت در روز محشر یاعلی نگذار تنهایش

مهدی رحیمی زمستان

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۸
هم قافیه با باران

بر ما چه رفته است که دل مرده ایم ما
دل را به میهمانی غم برده ایم ما

گل ها ی زرد دسته به دسته شکفته اند
بر ما چه رفته است که پژمرده ایم ما

سبزیم اگرچه مثل سپیدارهای پیر
سهم کلاغ های سیه چرده ایم ما

شاید به قول شاعر لبخندهای تلخ
یک مشت خاطرات ترک خورده ایم ما

باور کنید هیچ دلی را در این جهان
نشکسته ایم ما و نیازرده ایم ما

گفتی پناه می بر ی از بی کسی به چاه
ای بغض ناصبور مگر مرده ایم ما ؟

سعید بیابانکی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۹
هم قافیه با باران

شگفتا
از آن کوه مردی که حتی
هزاران زمستان پس از رفتنش هم
کسانی که دستی به خونش کشیدند
به نام بلندش دکان میزنند
که شاید منی از تمام جهان بی خبر
به نام بلندش
به فرمایشات ملوکانه گردن گذارم
ولیکن
من از این هزاران
فقط یک علی را
"علی"
می شمارم!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۷:۳۶
هم قافیه با باران

این فرق شکافته
کنایه ای است به تنها شکاف کعبه
و این جوشن بدون پشت
یادگار فرمانده ای
که پشتش به میمنه ی مکر و میسره ی جهل
گرم نبود!
و شمشیر تو
اعجاز خداوند است
در سرسختی جهل
که حتی به تیغ تو بریده نخواهد شد...
تاریخ تمدن را ورق می زنم
هیچ حاکمی از تمام بیت المال
تنها آهنی تفتیده در دست برادر
نداشته
و هیچ مسلمانی
غیرتیِ خلخال زنی یهودی نبوده است...
جز همین غریبه که شبهای یتمیمی شهر را
به دوش کشید و گذشت
من اما کوچه ها را تاب نمی آورم!
چگونه از کوچه ها بنویسم
وقتی چند سطر قبل
غیرتت را گریستم؟!
داغ این کوچه ها شعرم را خواهد سوخت...
اصلا کدام قالب کهنه
کدام بحر عروضی
کدام قافیه ی سخت
برای این همه غربت مناسب است؟
به صحرا میزنم
شنیده ام غریبانه های چاه کنی
نخلستان ها را زنده کرده است
چاه ها پر آب تر شده
و فرشتگان مناجات جدیدی بلد شده اند...
بلند مرتبه ناما!
جای انگشتری
که در نماز بخشیده ای
در این جهان خالی است
و قرن هاست
تیر از پای کسی
ایستاده به نماز
نمی کشند!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۸
هم قافیه با باران

بادستهات  ابر زمین را تکان بده     
باران ببار و بر نفس جاده جان بده

 بالاتر است دست تو از دستهای او   
حالا بیا و سبزی خود را به آن بده

تحت الحنک کنار بزن با نسیم دشت     
زلفی برای چشمنوازی  نشان بده

لب تر کن از رطوبت باران و غنچه باش     
یک بوسه در تلاقی صد آسمان بده

در آسمان طنین تو بیداد می کند     
هو هو ....به عرش حق نفسی جاودان بده

یا مرتضی علی مددی دم به دم بدم     
برکشتگان راه طریقت امان بده

در برکه ، نام حضرت تو در خروش شد     
موجی به سمت ساحل این کهکشان بده

دریا به احترام غدیرت وسیع شد     
یک گوشه  در کرانه این بی کران بده

یک گوشه گفتم.... آه...باز دلم پر کشید و رفت   
رقصی چنان میانه آن آستان بده

ایوان طلای صحن شما باصفاترین  
پیمانه های شرب مدام آنچنان بده

انگور های پیکره ی آن ضریح را     
در جام ها بریز به ما  ارمغان بده

من کنت عشق بود و هزاران هزار مست     
یک جرعه از غدیر به بی چاره گان بده

بیچاره توایم مدد کن علی مدد       
هو می کشیم  صحن تورا ناگهان بده...

یک دست جام باده و یک دست بر ضریح   
یا فرصت زیارت صد می کشان بده 

من کنت عشق... حضرت خورشید و عشق و عشق... 
در برکه ات تغزلی  از عاشقان بده

 زهرا بیا که باز علی در خدا گم است    
با چشم هات باز برایش اذان بده

هو مرتضی علی مددی کن زمانه را      
مولا به حق حضرت زهرا، بیان بده

تا باز گویم آنچه دراین سینه مانده است     
مولا برای از تو سرودن زبان بده...

زهرا گرفته بود به بیعت دو دست او     
دستان مرتضاست... دوباره نشان بده

بازوی او بگیر... به لبیک هو بکش   
ردعبای حضرت او را تکان بده

یا مرتضی علی تو پس از این ولی حق     
یامرتضی  بتاب به ما روشنان بده

من درزمان تو را به سفر می برم ....به دور   
بر دست های بسته خدایا توان بده

این دست ها که وقف خدا در غدیر شد     
در کوچه های شهر مدینه ......امان بده

تا باز گویم از غم و غربت ....غدیر و درد   
تا باز گویم از غم مولا و  جان بده

من درزمان تو را به سفر می برم ....به دور   
می گفت اینکه ...آه به من خیزران بده

حامد حجتی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۷:۱۴
هم قافیه با باران

مسلماً تو با نبی برادری
 نیافتم برای تو برابری

خودت که جای خود نیافتم علی
 میان روزگار خویش قنبری

قیامتی به غیر قامت تو نیست
 و نیست غیر چشمهات محشری

حسین در نماز روی دوش تو
میان عرش می رود چه منبری

تمام، تو ازل تویی ابد تویی
 امام ، تو  تو اولی تو آخری

تو غالبی تو قاهری  تو فاتحی
تو حیدری تو حیدری تو حیدری

چه می شود که با خودت میان جنگ
جناب ذوالفقار را بیاوری

نشان بده که در جهان به جز خودت
نبوده است تا کنون دلاوری

سری تکان بده ببین میان جمع
نمانده است روی پیکری سری

علی برای دست گرمی آمده
برای او بیاورید لشکری

و دستمال زرد بسته بر جبین
 کجاست قلعه ای کجاست خیبری

حریف جنگ را برای مرتضی
هنوز در جهان نزاده مادری

آهای عَمر عبدود! غلاف کن
 بس است جای دیگری مصاف کن

مجید تال

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران
با علی آغازکردم شعرشب را با علی
یاعلی ویاعلی ویاعلی ویاعلی

اشهدوان امیرالمومنینم حیدراست
اشهدوان علی تنهاعلی تنهاعلی

هیچکس مولانخواهدشدبرایم هیچکس
 لا بشرهم شان حیدر لا علی الا علی

پینه ی دست کدامین شاه غیرازشاه من
بیشتربودست ازپیشانی اش گویاعلی

نازشصتش دوستانش دشمنانش گفته اند
هم علی باحق عجین بودست هم حق باعلی

کفرمحض است اینکه آدم را خدایش خوانده اند
آدمی کی؟ رزق خلق الله...آه اماعلی...

کوفه میداندچه برمولای مظلومان گذشت
کوچه میداندچه ها کردندمردم باعلی

چاه خواهدگفت روزی ناله های شاه چیست
ماه خواهدگفت عمری تاسحرآنجا علی...

باخبرسردادحیدرکشته ی محراب شد
بی خبرپرسیدازهمسایه اش آیاعلی...

یاعلی هایت مدام ای شعرای احساس من
برزبان آورده است این ذکر راحتی علی

مجتبی سپید
۱ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۵
هم قافیه با باران

مانده ست جبرائیل ابوذر را نگه دارد
یا مالک و سلمان و قنبر را نگه دارد

وقتی پیمبر با ولیِّ خود به بالا رفت
باید دو دستی باد، منبر را نگه دارد

باید کسی مثل پیمبر در زمین هم نه
در آسمان دستان حیدر را نگه دارد

دست نبی دست ولی را می برد یعنی
نام علی نام پیمبر را نگه دارد

عید غدیر خم پس از حج معنی اش این است
باید که حاجی دور آخر را نگه دارد

یعنی بگردد دور تو حاجی پس از حجش
تا حد عیدُاللهِ اکبر را نگه دارد

نامت جنون خیز است حق دارد مؤذن هم
وقت اذان با دست خود سر را نگه دارد

خوشبخت هرکس داشت بیعت باعلی اما
خوشبخت تر آن کس که حیدر را نگه دارد

مثل همیشه در نبود حضرت زهرا
باید که مولا سهم کوثر را نگه دارد

ای کاش آن بادی که بالا داشت منبر را
لطفی کند این مرتبه در را نگه دارد

این شعر دارد می رود درمقتل آن جا که
مانده چگونه شمر خنجر را نگه دارد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۳
هم قافیه با باران

دست در دست تو دادیم و جهان شکل گرفت
حرکت کرد زمین بعد زمان شکل گرفت

مژه ات تیر کجی بود و برای پرتاب
چونکه ابروی تو خم گشت کمان شکل گرفت

همه انگار که ناخواسته لبخند زدند
نامت آن لحظه که در بین دهان شکل گرفت

حفره ای بود پر از خون وسط سینه ی من
مهرت افتاد به قلبم ضربان شکل گرفت

تا که سلمان وسط ظهر پس از نام علی
أَشْهَدُ أَنَّ علی گفت اذان شکل گرفت

مثل خونی که به رگ های بدن جریان داشت
شیعه گی نیز پس از این جریان شکل گرفت

با تو هرجای خرابی شده آباد ترین
بی تو در شهر،خرابات مُغان شکل گرفت

با علی اصغر تو روز جهانی عطش
با علی اکبر تو روز جوان شکل گرفت

سر مولا که سری گشت میان سرها
نقشه ی قتل علی در رمضان شکل گرفت

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۳
هم قافیه با باران

اتّفاقی نبود می دانم،اتّفاقی که در غدیر افتاد
دست مولا به سمت بالا رفت،سرِ نامردها به زیر افتاد

همه دیدند عشق در کار است،دست بالای دست بسیار است
همه دیدند اشک را وقتی سر زد از گونه امیر افتاد

چه قدر ردّ پا که رفتند و باز از نیمه راه برگشتند
بس که رفتند و بس که برگشتند چین به پیشانی کویر افتاد

از بیابان گذشت لبّیکی که به طرزی عجیب کوفی بود
آن قدر آشنا که در کوفه،لرزه بر کاسه های شیر افتاد

دست خود را گذاشت بر زانو روی پایش بلند شد برکه
عاقبت دستِ دست گیر علی توی دست غدیر گیر افتاد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

خدا برای نبی ریخت در علی مِی را
علی پیاله ی حق گشت و شد خُمار نجف

نبی و جلَ جَلاله خدا و فاطمه را
نوشته اند ملائک به اختصار نجف

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۳
هم قافیه با باران

صحرا میان حلقه آتش اسیر بود
اتراق، در کویر عطش ناگزیر بود

روزی که نور سبز ولایت به عرش رفت
از قدر، این کلاف، روان تا غدیر بود

برریگ های داغ نشستند و چشم ها
در انتظار رویش بدر منیر بود

بیتوته در دیار عطش بوی عشق داشت
یعنی زمین مطیع و زمان، سر به زیر بود

آمد! ستیغ کوه مُبَرهَن! فراز محض!
مردی که در مدار مروت مدیر بود

گل کرد چون بهار در آن کوثر بهشت
دستی که آستانه خیر کثیر بود

افراخت بر سترگ بیابان، بهار را
وقتی کویر، تشنه جام امیر بود

قد می کشید قامت تندیس آفتاب
آن جا که صد ستاره روشن ضمیر بود

ای کهکشان نور! که در زیر آسمان
دل ها میان موج نگاهت اسیر بود

آغوش چشم های تو، یک هُرم خاص داشت
خورشید در برابر چشمت حقیر بود

نامت چنان بهار مرا سبز سبز کرد
وقتی که در دلم رَدِ پای کویر بود

با این همه حضورِ شکوهی که عشق داشت
وقتی به کلبه دلم آمد که دیر بود

غلامرضا شکوهی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

عالَم همه سو نشسته بر خوانِ غدیر
ماییم همه ز ریزه خواران غدیر

"قربان" آمد به پیشوازش، یعنی
جانِ همه عاشقان به قربان غدیر

مبین اردستانی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران
امروز آتش طور، خاکستر غدیر است
رودی به وسعت نور، در بستر غدیر است

وا کن درِ افق را، با دست‎های مهتاب
امشب که پای خورشید پشت درِ غدیر است

از بس زبان بر آورد، در دشت، آتش عشق
هر ریگ این بیابان روشنگر غدیر است

در کوچه ی ولایت عطر دو باغ جاری ست
این قصّه تا قیامت در باور غدیر است

آیینه ها گرفتند جشنی به وسعت نور
هر لاله با زبانی پیغمبر غدیر است

هر واحه می سراید آواز عاشقی را
یعنی که حضرت عشق همسنگر غدیر است

تا بشکند سکوت از دل ها در این بیابان
پایی که رفت تا عرش بر منبر غدیر است

ای ذهن ها بنوشید! یک جرعه جام پرواز
اینک که بادۀ نور، در ساغر غدیر است

سرشار از ولایت، شد سینۀ هدایت
ای تشنگان احساس، این کوثر غدیر است

در چشم بینش ما، تا روزگار باقی ست
آیینۀ رسالت، یادآور غدیر است

غلامرضا شکوهی
۲ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران