هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

نمانده بود برایش به‌ جز تو امیدی،

صدای بارش او را مگر که نشنیدی؟!


رسیده بود به آغوش صورت ماهت،

تماس گونه ی نمناک و گرم خورشیدی،


که گفت: "بعدِ تو، اُف بر تمام این دنیا،

نگاه کن که چگونه دل مرا چیدی؟!"


چه سخت بود برایت نگاه او اما،

تو هم شبیه غروبی گرفته تابیدی


برای آنکه فضا غرق عطر گل باشد،

چه قدر از رگ سرخت گلاب پاشیدی!


اراده کردی و تکرار عید قربان را،

فقط به سبک و سیاق خودت پسندیدی


هزار نیزه و شمشیر جای آن خنجر،

کمر به ذبح تو بستند، باز خندیدی!


به دست و پای تو افتاد مرگ وقتی که،

نگاه نافذ خود را از او ندزدیدی


تو در نگاه شهیدان همیشه هستی، چون،

میان اشک پدرهایشان درخشیدی...


مهدی ناصریان

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران

چنان شمعی که از اطرافیان پروانه می سازد

حسین بن علی (ع) از عاقلان دیوانه می سازد


حریمش جای عرش و فرش را با هم عوض کرده ست

که جبریل امین در بارگاهش لانه می سازد


به عبدش شأن بیت الله بخشیدست از این رو

لباس مشکی او کعبه از دیوانه می سازد


ندارم بی عیشم را که یک عمر است یار من

کبوترهای صحن خویش را با دانه می سازد


هوای مست های خویش را دارد که پی در پی

میان کوچه های شهر ما میخانه می سازد


کسی که ساکن شهرش شد اسمش کربلائی نیست

بهشتی می شود هرکس در آنجا خانه می سازد


طبیبان بارها گفتند این غم را علاجی نیست

دگر غیر از هوای کربلاء بر ما نمی سازد


پیمان طالبی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

شب نشینی چه قـدر بیـن دو گنبـد زیباست

در جــــوار حــــرم آل مـحـمــد زیباست

یک طرف حضـرت شـاه و طرفی حضـرت مـاه 

گـردش دیــده و ســر هـر دو مجدد زیباست

گـــر نـدانــی بــه کـدامـیــن حــرم اول بـروی

گـر بـمــانــی وسـط ایــن دو مــردد زیباست

رو بـه سوی حـرم عـشـق سـلامی بـدهـی

نــام او را بـکـشــی یکـسـره ممتـد زیباست

گـر که بـرگــردی و یـک بـدر ببـیـنـی به جلـو 

بـعـد از آن ذکــر ابـاالـفـضــل به ابجد زیباست

چشم ها خیره بـخرما و رطب ها شده است

هـر کـه یک دانـه از آن نخـل بچیـنـد زیباست

چـون که بـا پـای برهنـه بکنی سعی و صفـا

عکـس گنـبـد بـه نـگـاه تـو بـیـوفـتـد زیباست

روضه هـای شب بیـن الحرمینـش درد است 

حـال هـر عـاشـق او گـر بـشـود بـد زیباست

تشنه لـب را بـه کـنــار حـرمـش یـــاد کـنـی

دانـه هــای گــوهــر چـشـم بـریــزد زیباست

بـعـد از آنی که ز بـیــن الـحـرمـیـنـش بــروم 

عــزم دیـــدار رضـــا دیــدن مـشهـد زیباست...


/ *اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۱
هم قافیه با باران
شه لب تشنگان می گفت زیر تیغ قاتلها
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

به غیر از شاه مظلومان نبینی عاشقی صادق
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

سر شهزاده اکبر چون ز شمشیر ستم بشکافت
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها

بگو آماده شو زینب که بعد از ظهر عاشورا
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها

نهان شد زیر خاکستر سر شاه شهید اما
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها

چو شب شد ،غرق وحشت در بیابان کودکان گفتند:
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ...

حسامی محولاتی
۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۱
هم قافیه با باران
یا که خدا به خلق پیمبر نمی دهد
یا گر دهد پیمبر ابتر نمی دهد

حتی اگر چه فیض الهی به هیچ کس
غیر از رسول سوره ی کوثر نمی دهد

دختر در این قبیله تجلی کوثر است
بی خود خدا به فاطمه دختر نمی دهد

زینب یگانه است خدا هم به فاطمه
تا زینب است دختر دیگر نمی دهد

زینب رشیده ای است که بر شانه ی کسی
تکیه به غیر شانه ی حیدر نمی دهد

زینب شکوه خواهری اش را در عالمین
دست کسی به غیر برادر نمی دهد

او مظهر صفات جلالی حیدر است
یعنی براحتی به کسی سر نمی دهد

زینب همان کسی است که در راه عفتش
عباس می دهد نخ معجر نمی دهد

علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

آن کشته که بردند به یغما کفنش را

تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را


خون از مژه میریخت به تشییع غریبش

آن نیزه که میبرد سر بی بدنش را


پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد 

با خار عوض کرد گل پیرهنش را 

زیباتر از این چیست که مروانه بسوزد

شمعی به طواف امده پرپر زدنش را


آغوش گشاید به تسلای عزیزان

یا خاک کند یوسف دور از وطنش را


خورشید فروزان شده در تیرگی شام

تا باز به دنیا برساند سخنش را 


فاضل نظری

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

پیامبر گله ها را گوش میکند:

حسین بر می شمارد:

اول:نامه ها

دوم:خیمه ها

سوم:...

بغض پیامبر می شکند

حسین جان انگشتت کو؟!


احسان پرسا

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

از آن روزی که زلفت را به روی نی رها کردی

میان جان مشتاقان، قیامت ها به‌پا کردی 


نمی‌دانم چه رازی بود بر لب‌های خونینت؟ 

که نی‌های جهان را در هوایش نی‌نوا کردی 


ز آن روزی که بر دستت گرفتی راه شیری را

مدار گردش هفت آسمان را جابجا کردی 


گرفتی در بغل چون جان شیرین پاره‌ی تن را

و با سختی خودت را از علی اکبر جدا کردی 


تمام آسمان در چشم‌هایت تیره شد، وقتی 

نگاه نا امیدت را به دنبالش رها کردی 


و با لحنی بریده مثل دستان علمدارت 

جوانان حرم را با دلی خونین صدا کردی 


چه حالی داشتی ای کوه اندوه آن زمانی که

وداعی نیمه جان با «یا اخی ادرک اخا» کردی؟ 


چهل منزل جهان را همنوا با ناله زنجیر

به آیات کلام آسمانی آشنا کردی 


هزاران سال پی در پی به دنبال تو می‌گریند

تو با زنجیر و با دمّام و با هیئت چه‌ها کردی؟ 


پس از تو شعر گفتن سخت دشوار است مولا جان

چرا که قافیه‌ها را یکایک «کربلا» کردی 


بهروز سپیدنامه

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۴۱
هم قافیه با باران

 جبرئیل آمد که ای سلطان عشق!

 یکه تاز عرصه ی میدان عشق!


 دارم از حق بر تو ای فرّخ امام

 هم سلام و هم تحیت هم پیام


گوید ای جان، حضرت جان آفرین

 مر تو را بر جسم و بر جان آفرین


 محکمی ها از تو میثاق مراست

 رو سپیدی از تو عشاق مراست 


 چون خودی را در رهم کردی رها

 تو مرا خون، من تو رایم خون بها


 هر چه بودت داده ای اندر رهم

 در رهت من هر چه دارم می دهم


 کشتگانت را دهم من زندگی

 دولتت را تا ابد پایندگی


 شاه گفت: ای محرم اسرار ما

 محرم اسرار ما، از یار ما


 گر چه تو محرم به صاحب خانه ای

 لیک تا اندازه ای بیگانه ای


 آن که از پیشش سلام آورده ای

 وآنکه از نزدش پیام آورده ای


 بی حجاب اینک هم آغوش من است

 بی تو رازش جمله در گوش من است


 گر تو هم بیرون روی نیکوتر است

 زآنکه غیرت آتش این شهپر است


 جبرئیلا، رفتنت زاین جا نکوست

 پرده کم شو در میان ما و دوست


 رنجش طبع مرا مایل مشو

 در میان ما و او حایل مشو


عمان سامانی

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

ما را تمـــام خلــــق شناسنــد با حسیـــــــن

ما نوکریــم و حضـرت فرمانروا حسیـــــن

 

ناز طبیـــب و مِنَـــت مَرهَــــم کجاــ کِشی؟

وقتی که هسـت تربــت پاکش دوا حسیــــن

 

با هر طپــش ز سینه ی ما میرسد به گوش

ای پادشاهِ تشنــــــه لب کربــلا "حسیــــــن"

 

مِنَـــتْ خدایِ عزّوجــــل را که لحظـــه ای

ما را به حـال خویـش نکرده رها حسیــــن

 

در روز حشــــر سینـــه زنان ناله می کنیم

شور و نشـــور میکند آنجا به پا حسیــــــن

 

نوکر کنار سفره ی اربــاب دل خوش است

شکــــر خدا که گشته خریــدار ما حسیــــن

 

آری وصیّــــت همـــــه ی مــا همیـــن بُوَد

بر روی قبــــر ما بنویسیـــد:"یا حسیــــــن"


مجید خضرایی

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۷
هم قافیه با باران

در موج خون گم کرده تنها هستی‌اش را 

یک بانوی قامت کمان در بین گودال 
  
سر می زد از سمت غروبی خون گرفته 
خورشید زینب ناگهان در بین گودال 
  
از آسمان نیزه ها معراج می رفت 
تا بی کران تا لا مکان در بین گودال 
  
نه سر، نه انگشتر، نه کهنه پیرهن، آه 
آلاله، پرپر، بی نشان در بین گودال 
  
انگشتر و انگشت با هم رفت از دست 
در جستجوی ساربان در بین گودال 
  
با بوسه های نعل های تازه آخر 
تشییع شد خورشیدمان در بین گودال 
  
در شعله های آفتاب داغ صحرا 
مانده تنی بی سایه بان در بین گودال 


یوسف رحیمی 

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

بس کن رباب! نیمه ای از شب گذشته است

دیگر بخواب! نیمه ای از شب گذشته است


کم خیره شو به نیزه! علی را نشان نده...

گهواره نیست... دست خودت را تکان نده...


با دست های بسته، مزن چنگ بر رخت

با ناخن شکسته، مزن چنگ بر رخت


بس کن رباب! حرمله بیدار می شود

سهمت دوباره خنده انظار می شود


ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود

از روی نیزه رأس عزیزت رها شود


یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده

دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده


گرچه امید چشم ترت نا امید شد

بس کن رباب! یک شبه مویت سپید شد


پیراهنی که تازه خریدی نشان مده

گهواره نیست دست خودت را تکان مده


با خنده خواب رفته تماشا نمی کند

"مادر" نگفته است و زبان وا نمی کند


بس کن رباب زخم گلو را نشان مده

قنداقه نیست.. دست خودت را تکان مده


دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود

آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود


بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود

این گریه ها برای تو اصغر نمی شود


حسن لطفی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

اشکِ فراق چشمِ ترم را گرفته است

خنجر کشیده غم جگرم را گرفته است


از تو بگو چگونه خداحافظی کنم؟

بُغضی گلویِ نوحه گرم را گرفته است


ترسم که پای دختر تو لِه شود در این

زنجیرها که پای حرم را گرفته است


از خیمه های سوخته هر قدر مانده است

چادر که رفته روی سرم را گرفته است


نیزه ز نبشِ قبرِ کسی حرف می زند

ناله وجودِ شعله ورم را گرفته است


هفده سرِ به نیزه مرا اوج می دهد

حالا که کعبِ نیزه پَرم را گرفته است


اینان که دورِ آینه دیوار می کِشند

از تازیانه ها چقدر کار می کِشند


علیرضا شریف

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

ای محو تماشای تو چشمان پری ها

از رایحه ات مست تمام سحری ها

خون است دل ما ز فراق رخ ماهت

محصول غم عشق تو شد خونجگری ها

ای گمشده این دل سرگشته کجایی ؟

بس نیست مگر در طلبت در به دری ها ؟

ای همسفر باد صبا نام مرا هم

کن ثبت نگارا به صف همسفری ها

با سالک بیچاره بگو راه کدام است

باید که به تو ختم شود رهسپری ها

ای یار سحر خیز ، سحرخیز نمایم

محبوب تو باشد سحر و دیده تری ها

باید که نمازی به تمنای تو خوانیم

فارغ ز غم نان و تب سیم و زری ها

ای کاش برای دل من از غم عشقت

بالا برود زود تب بهره وری ها

شوق نفسی دیدن تو جان به لبم کرد

ما را برهان یار از این جان به سری ها

با باد صبا من گله از زلف تو کردم

تا چند بمانیم در این بی خبری ها

تا چند کنی ناز برای من مجنون ؟

تا چند کنی جلوه به چشم دگری ها ؟

شیرین سخنی گر به سخن لب بگشایی

تعطیل شود کار تمام شکری ها

آوای انالمهدی تو از حرم عشق

پایان بدهد بر همه نوحه گری ها


مجتبی روشن روان

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

بعد از آن واقعه ی سرخ،بلا سهم تو شد

پیکر سوخته ی کرب و بلا سهم تو شد

بعد از آن واقعه هفتاد و دو آیینه شکست

ناگهان داغ دل آینه ها سهم تو شد

بعد از آن واقعه آشوب قیامت برخاست

بر سر نیزه سر خون خدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه خون جوش زد از چشمانت

خطبه ی اشک برای شهدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه در هروله ی آتش و خون

در شب خوف و خطرخطبه ی«لا»سهم تو شد

بعد از آن واقعه در فصل شبیخون ستم

خوردن زخم ز شمشیر جفا سهم تو شد

خیمه ی نورِ تو درفتنه ی شب سوخت ولی

کَس نپرسید که این ظلم چرا سهم تو شد

بعد از آن واقعه،ای زینت سجاده ی عشق

از دلت آینه جوشید،دعا سهم تو شد

بعد از آن واقعه،ای کاش که میمردم من

مصلحت نیست بگویم،که چه هاسهم تو شد

بعد از آن واقعه ی سرخ،حقیقت گل کرد

کربلا در تو درخشید،خدا سهم تو شد


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور

پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم


سالها منتظر سیصدو اندی مرد است

آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم


اگر آمد خبر رفتن مارا بدهید

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم


حضرت آیت‌الله العظمی بهجت (ره)

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

به نام نامی سر، بسمه‌ تعالی سر

بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر


فقط به تربت اعلات، سجده خواهم کرد

که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت، هرجا سر


قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق

که پر شده است جهان، از حسین سرتاسر


نگاه کن به زمین! ما رأیت إلا تن

به آسمان بنگر! ما رأیت إلا سر


سری که گفت: «من از اشتیاق لبریزم

به سرسرای خداوند می‌روم با سر


هر آنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم

مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر».


همان سری که "یحب الجمال" محوش بود

جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر


سری که با خودش آورد بهترین‌ها را

که یک به یک، همه بودن سروران را سر


زهیر گفت: حسینا! بخواه از ما جان

حبیب گفت: حبیبا! بگیر از ما سر


سپس به معرکه عابس، " أجنّنی"گویان

درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر


بنازم " أم وهب" را، به پاره تن گفت

برو به معرکه با سر ولی میا با سر


خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید

گذاشت آخر سر، روی پای مولا سر


چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید

به روی چادر زهرا گذاشت سقا، سر


در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد

همان سری است که برده برای لیلا سر


همان که احمد و محمود بود سر تا پا

همان سری که خداوند بود، پا تا سر


 پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد

پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

میان خاک، کلام خدا مقطعه شد

میان خاک؛ الف، لام، میم، طا، ها، سر


حروف اطهر قرآن و نعل تازه‌ی اسب

چه خوب شد که نبوده است بر بدن‌ها سر


تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود

به هرکه هرچه دلش خواست داد، حتی سر


جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است

جدا شده است و نیفتاده است از پا سر


صدای آیه کهف الرقیم می‌آید

بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر


بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام

که آفتاب درآورد از کلیسا سر


عقیله، غصه و درد و گلایه را به که گفت؟

به چوب، چوبه محمل، نه با زبان، با سر


دلم هوای حرم کرده است می‌دانی

دلم هوای دو رکعت نماز بالا 


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند

همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند


گرد و خاکی شد و از خیمه دوتا آینه رفت

ماه از میسره ، خورشید هم از میمنه رفت


ناتوانم که مجسم کنم این همهمه را

پسر ام بنین و پسر فاطمه را


قمر هاشمی از اصل و نَسَب می گوید

دیگری هم اَنا قتّالُ عرب می گوید


پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر

سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر


گفتم اعجاز ! از اعجاز فراتر دیدند

زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند


شانه در شانه دوتا کوهِ سراسر محشر

حمزه و جعفر طیار، نه ، طوفانی تر


شانه در شانه دوتا کوه ،خودت می دانی

در دلِ لشکرِ انبوه ، خودت می دانی


که در آن لحظه جهان ، از حرکت افتاده ست

اتفاقی است که یکبار فقط افتاده ست


ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان

شاه شمشماد قَدان ، خسرو شیرین دهنان


ماه ، در کسوت سقا به میان آمده است

رود برخواست ، که موسی به میان آمده است


رود ، از بس که شعف داشت تلاطم می کرد

رود ، با خاک کفِ پاش تیمم می کرد


ماه افتاده در آئینه ز تصویر بگو

مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو


ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده

غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۶
هم قافیه با باران

دوباره حضرت سقا هوای دریا کرد

درون مشک خودش یک قبیله دل جا کرد

دلش پر از غم و آتش ولی از ابروهاش

 برای دلخوشی کودکان گره وا کرد

سوار اسب سفیدش شد و به دریا رفت

سکینه با نگرانی فقط تماشا کرد

که حیدرانه عمویش چطور می جنگید

که د رمیانه ی میدان چگونه غوغا کرد

رسید بر لب ساحل و جذر و مد شد آب

صدای آب عوض شد به یاد طفل رباب

همین که چشم عمو بر نگاه آب افتاد

نشست بر لب آب و به او تذکر داد

اگر بمیری از این شرم بهتر است ای آب

که موج میزنی و تشنه مانده طفل رباب

هزار شط فرات از نگاه او تر شد

شبیه مشک خودش روی ماه او تر شد

وزید مثل نسیمی به سمت نخلستان

شبیه باد بهاری و نم نم باران

کلاغ های زیادی به آسمان رفتند

چه تیر هاکه پریدند و از کمان رفتند

هلال شد به روی اسب و مشک در بر داشت

و تیر بر بدنش داشت گل می کاشت

که تیر تشنه رسیداز کمان یک نامرد

و راه را به دل نرم مشک پیدا کرد

 همین که دشت ز خون مشک تر می شد

فضای کرب و بلاهم مدینه تر می شد

و بوی یاس کنار شریعه می پیچید

نگاه آخر سقا مدینه را می دید

که تیر آمد و در شرم چشم او جان داد

به قتل عاشق دلخسته عشق فرمان داد

عمود آمد و این قصه را دگرگون کرد

خسوف شد همه جارا شفق پر از خون کرد


محسن موسایی

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید از آن «در» شروع شد

مادر به او که پیرهن کهنه را سپرد
دل شوره های زخمی خواهر شروع شد

باور نداشت آتش این اتفاق را
تا عصر روز حادثه باور شروع شد

جمعه حدود ساعت سه بین قتلگاه
تکرار صحنه ى در و مادر شروع شد

اینجا بجای میخ در و قامتی کبود
اینبار جنگ خنجر و حنجر شروع شد

زینب! بلند گریه کن اینجا مدینه نیست
حالا که سوگواری حیدر شروع شد

بر خاک سر گذاشت حسین آسمان گرفت
زینب گریست، خنده ى لشگر شروع شد

می خواستم تمام کنم شعر را، نشد
یک غم تمام شد، غم دیگر شروع شد

زینب نشست و خاک عزا ریخت بر سرش
والشمرُ جالسٌ ... سر و خنجر ... تمام شد

خنجر سوی گلوی برادر بلند شد
وقت فرود، طاقت خواهر تمام شد

وقتی غریو شیون خواهر به عرش رفت
فهمید عرش کار برادر تمام شد

پنجاه و چار سال فقط با حسین بود
پنجاه و چار سال که دیگر تمام شد

پنجاه و چار سال معطر به عطر او
وقتی حسین شد گل پرپر، تمام شد

تازه هجوم و قصه ی آتش شروع شد
وقتی که قصه ی سر و خنجر تمام شد

فریاد زد امام: "علیکُنّ بالفرار"
حجت بر اهل بیت پیمبر تمام شد

زینب میان شعله و خون می دوید آه
این شعر تا رسید به معجر .......

اینها گذشت ...

چفیه و سربند را که بست،
وقتى که گریه در دل سنگر تمام شد-

رفتند دسته هاى عزایى که راهشان
با "انتقام سیلى مادر" شروع شد

محمد میرزایى بازرگانى
۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران