هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

گویا دوباره لوح و قلم جان گرفته است
این بار شعر من به من آسان گرفته است

اینجا کبوتری است, دلش در هوای تو
مانند شاعران غزلخوان گرفته است

فرق قصیده و غزلم در هوای توست
وقتی میان صحن تو باران گرفته است

شب های جمعه خواب من از رد پای تو
طعم نبات ناب خراسان گرفته است

مثل کبوتران حرم پر کشیده است
هر کس مدال شاعر سلطان گرفته است

دیدم زنی به ذوق غزل های اهل قم
باب الجواد نذری سوهان گرفته است

برگم که در حوالی پائیز مانده ام
دست مرا بگیر که طوفان گرفته است

وحید محمدی
۲ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۱۳
هم قافیه با باران

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد

زنده در گورغزلهای فراوان باشد

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت

نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن

مگذار این همه خورشیدهراسان باشد

مگر اعجاز جز این است که باران بهشت

زادگاهش برهوت عربستان باشد

چه نیازی ست به اعجازنگاهت کافی ست

تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها

راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده

از تحیر دهن غار حرا وا مانده

عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد

نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد

شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست

ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست

از قضا رد شدی و راه قدر را بستی

رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی

رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید

و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید

عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته

جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته

پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد

چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد

آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز

سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز

شاعراین سیب حکایات فراوان دارد

چتربردارکه این رایحه باران


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران
این بار ، تو وا بکن سر صحبت را
از عشق بگو ، بهم بزن خلوت را

یک لحظه بده دست به دستم ، تا که
تکریم کنیم "هفته وحدت" را ...!

زهرا هدایتى
۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

فوﺝ ﻣَﻠَﮏ ﺩُﻭﺭ ﻭ ﺑَﺮَﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

ﯾﮏ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﭘﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ﭼﺎﻭﺵ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ

ﺗﺎﺝ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﺑﺮ ﺳَﺮَﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺻﺒﺮﺵ ﻋﻠﯽ، رویش ﺣﺴﻦ،خویش ﺣﺴﯿﻨﯽ

ﺧُﻠﻘﯽ ﭼﻮ ﺟﺪّ ﺍﻃﻬﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﻧﺎﻣﯽ ﺩِﮔﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﺗﻢِ ﻃﺎءﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺍﺯ ﺑﺲ ﮔﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺣﺘّﯽ ﻣﻦِ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺷﮑﻦ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﮔﻮﺳﺖ

ﺍﻟﺤﻖ ﮐﻪ ﺍﺭﺙ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺍﺯ ﺍﻭﻝّ ﻏﯿﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﯿﻌﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﻣﻌﻠﻮﻡ

ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﻭﻗﺖِ ﻓﺮﺝ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺣﯿﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﯽ

ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻓﮑﺮ ﺗﻘﺎﺹ ﺧﻮﻥ ﺟﺪّ ﻭ

ﺷﺶ ﻣﺎﻫﻪِ ﻃﻔﻞِ ﭘﺮﭘﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ



* اگر شاعرش را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر
۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

"ادخلوها بسلام آمنین" ... در باز شد

ازمیان جمعیت راهی به این سر باز شد


در حرم سهل است، حتی در دل میدان مین

هر زمان که "یارضا" گفتیم معبر باز شد


اول نامش که آمد بر زبانم سوختم

دردلم بال صد و ده تا کبوتر باز شد


از صدای گریه ی زن ها یکی واضح تر است

خوش به حالش بعد عمری بغض مادر باز شد


دار قالی... پنجره فولاد... مادر سال ها

بس که روی هم گره زد بخت خواهر باز شد


مادر از باب_الرضا رد شد به من رو کرد و گفت

بچه که بودی زبانت پشت این در باز شد


شاعری آمد به قصد ترک سیگارش حرم

عادتش را ترک کرد اما کبوترباز شد...!


محمد حسین ملکیان

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

و انسان هرچه ایمان داشت، پای آب و نان گم شد

زمین با پنج نوبت سجده،در هفت آسمان گم شد


شب میلاد بود و، تا سحرگاه آسمان رقصید

به زیر دست و پای اختران، آن شب زمان گم شد


همان شب چنگ زد در چین زلفت، چین و غرناطه

میان مردم، چشم تو یک هندوستان گم شد


از آن روزی که جانت را اذان ِ جبرییل آکند

خروش صورِ اسرافیل، در گوش اذان گم شد


تو نوحِ نوحی، اما قصه ات شوری دگر دارد

که در طوفان ِ نامت کشتی پیغمبران، گم شد


شب میلاد در چشم تو، خورشیدی تبسم کرد

شب معراج زیر پای تو، صد کهکشان گم شد


ببخش ای محرمان در نقطه ی خال لبت حیران

خیالِ از تو گفتن داشتم، اما زبان گم شد


علی رضا قزوه

۱ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران
 عالم امکان سراسر نور شد
شیعه بعد از سالها مسرور شد

پور زهرا تاج برسر می نهد
بر همه آفاق فرمان می دهد

حکم تنفیذش رسیده از سما
نامه ای با مُهرو امضای خدا

می نشیند بر سریر عدل و داد
آخرین فرمانروای ابرو باد

پادشاه کشور آیینه ها
تک سوار قصه ی آدینه ها

امپراتور زمین و آسمان
حُکمران سرزمین بی دلان

پهلوان نامی افسانه ها
تحت امرش لشگر پروانه ها

لشگری دارد بزرگ و بی بدیل
افسرانش نوح و موسی و خلیل

عرشیان و قدسیان فرمانبرش
مردمان مهربان کشورش

ساحران مصر مبهوت اند و مات
از نگاه نافذ و افسونگرش

ساقیان و می فروشان جملگی
مست لایعقل شدند از ساغرش

عالمان حوزه های علم عشق
درس ها آموختند از محضرش

نام های شاعران شیعه را
ثبت کرده ابتدای دفترش

خیمه ای سبز و محقر قصر او
پایتختش شهر سبز آرزو

خادمان بارگاهش اولیاء
کاتبان نامه هایش اوصیاء

یوسف مصری سفیر دولتش
پیر کنعان هم وزیر دولتش

در حریمش قدسیان هو می کشند
فطرس و جبریل جارو می کشند

خیمه اش دارالشفای خاکیان
قبله گاه اصلی افلاکیان

عطرسیب و یاس دارد خیمه اش
گرمی و احساس دارد خیمه اش

بیرق عباس پیش تخت او
تکیه گاه لحظه های سخت او

چادری خاکی درون گنجه اش
گوشواری سرخ بین پنجه اش

نیمه شبها عقده ها وا می کند
مخفیانه گنجه را وا می کند

بوسه باران می شود با شوروشین
گوهر انگشتر جدش حسین

وحید قاسمی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

پایش ز دست آبله آزار می کشد

از احتیاط دست به دیوار می کشد


در گوشه ی خرابه کنار فرشته ها

"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"


دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح

بر روی خاک عکس علمدار می کشد


او هر چه می کشد به خدای یتیم ها

از چشم های مردم بازار می کشد


گیرم برای خانه تان هم کنیز شد

آیا ز پر شکسته کسی کار می کشد؟


چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟

نقشی که می کشد همه را تار می کشد


لب های بی تحرک او با چه زحمتی

خود را به سمت کنج لب یار می کشد


علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۶:۲۸
هم قافیه با باران

تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی

شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی


من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم

تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی


فراقت گرچه نابینام کرده باز می ارزد

که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی


پدرنزدیک بود امشب کنیز خانه ای باشم

به توحق می دهم پاره گریبان خودم باشی


اگرچه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضی ست

که تواین چند ساعت را به دامان خودم باشی


از این پنجاه سال توسه سالش قسمت ما شد

یک امشب را نمیخواهی پدرجان خودم باشی


سرت افتاد و دستی ازمحاسن ها بلندت کرد

بیا خب میهمان کنج ویران خودم باشی


سرت را وقت قرآن خواندنت برطشت کوبیدند

توبایدبعد از این قاری قرآن خودم باشی


کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کردم

فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی


اگرچه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است

تقلامی کنم یک بوسه مهمان خودم باشی


علی اکبر لطفیان

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۵:۲۱
هم قافیه با باران

غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش

تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش

شبیه ابر بهاری هوای ناحیه را

پر از ترنم غم کرده  اشک سوزانش

سلام کرد به جدش ... سلامی از سر صدق

سلام آن که کند جان  فدای  جانانش

سلام کرد بر آن گونه های خاک آلود

بر آن  تنی که نمودند نیزه بارانش

سلام کرد بر آن بوسه گاه نورانی

سلام آنکه کند جان خویش قربانش

سلام آن که دلش زخمی مصیبت هاست

سلام آن که اگر بود کربلا –جانش

میان طف ، سپر تیغ و نیزه ها می کرد

و می سپرد به شمشیرها گریبانش

سلام کرد بر آن جام نیزه نوشیده

بر آن کسی که شکستند عهد و پیمانش

سلام آنکه اگر نی نوا حضور نداشت

علی الدوام شده ناله ی فراوانش

سلام آن که سرازیر می شود هر روز

 به جای اشک روان ، سیل خون زچشمانش...


مریم سقلاطونی

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

با اینکه در خرابۀ شام است جای من

زهـراست زائــر حـرم با صفــای من


قیمت‌گذار گوهر اشکش فقط خداست

هر دل‌شکسته‌ای که بگرید برای من


طفل سه‌ ساله را که توان فرار نیست

دیگر چرا به سلسله بسته است پای من؟


دیشب نماز خوانده‌ام و اشک ریختم

شاید پـدر سـری بزنـد بر سرای من


جان را به کف گرفته‌ام و نذر کرده‌ام

امشب اگر رسد بـه اجابت دعای من


در شام هم که جان بدهم کربلایی‌ام

این گوشـۀ خرابه شـده کربلای من


کارم رسیده است به جایی که کعب نی

گریــد بــرای زمزمــۀ بی‌صــدای مـن


از بس گریستم، دگر از اشک، خیس شد

خشتـی کـه در خرابـه شـده متکای من


یک لحظه در خرابه دو چشمم به خواب رفت

دیـدم کـه روی دامـن باباست جـای من


«میثم!» غریب جان دهم و نیست هیچ کس

جـز تـازیانـه با خبــر از دردهــای مــن


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

نگاه می کنم از آینه خیابان را

و ناگزیری باران و راهبندان را

 

"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"

و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را


چراغ قرمز و من محو گل فروشی که

حراج کرده غم و رنج های انسان را


کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست

بلند کرده کسی لای لای شیطان را


چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد

چقدر آه کشیدم شهید چمران را


ولیعصر، ترافیک، دود، آزادی....

گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را


غروب می شود و بغض ها گلوگیرند

پیاده می روم این آخرین خیابان را


عزیز، مثل همیشه نشسته چشم به راه

نگاه می کند از پشت شیشه باران را


دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست

و چای می خورم و حسرت خراسان را


سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز

و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را


عزیز، با همه پیری، عزیز، با همه عشق

به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را


سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم

همین که چند صباحی غروب تهران را...


صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس

نگاه می کنم از پنجره بیابان را


نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است

چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را


چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است

چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را

 

نسیم از طرف مشهدالرضاست، ولی

نگاه کن حرم سرور شهیدان را


حسن بیاتانی

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۲
هم قافیه با باران

در خیمه ی عزای محرم، علم یکیست

آنکس که دم زدیم از او دم به دم یکیست


در گریه ی جدایی و در خنده ی سلام

عطر نسیم سرزده ی صبحدم یکیست


در شان عشق نیست هیاهوی اختلاف

رنگ سیاه پیرهن و رنگ غم یکیست


اینجا ظهور رحمت و اینجا حسینیه است

هر تازه روضه خوان شده با محتشم یکیست


هرجا که نام اوست هوایش بهاری است

از این جهت حسینیه ها با حرم یکیست


باید برای خون خدا صبح و شب گریست

بی اعتنا شدن _ به خدا _ با ستم یکیست


بسیار بوده اند کسانی که نیستند

آری بدون عشق وجود و عدم یکیست


سید حسن مبارز

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

ﺍﻟﻮ ﺳﻼﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﺪﺍﺳﺖ؟

ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﻣﺰﺍﺣﻤﯽ ﮐﻪ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ ...

ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ

ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﯾﮏ ﺻﺪﺍﺳﺖ ...

ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﯾﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺐ ﺍﺳﺖ

ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﺪ٬ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺟﺪﺍﺳﺖ؟

ﺍﻟﻮ....

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻄﻊ ﻭ ﻭﺻﻞ ﺷﺪ!

ﺧﺮﺍﺑﯽ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻪ ﻋﯿﺐ ﺳﯿﻢ ﻫﺎﺳﺖ؟؟؟

ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﯾﺘﺎﻥ ﻧﻤﯿﺮﺳﺪ ؟ﮐﻤﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ٬

ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻄﻮﺭ؟ﺧﻮﺏ ﻭ ﺻﺎﻑ ﻭ ﻭﺍﺿﺢ ﻭ ﺭﺳﺎﺳﺖ؟

ﺍﮔﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ ...

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩ ﻫﺎ ﺷﻔﺎﺳﺖ !

ﺩﻝ ﻣﺮﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺗﺎ ﺳﺒﮏ ﺷﻮﻡ٬

ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎﺳﺖ ...

ﺍﻟﻮ٬ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ٬ ﺑﺎﺯ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺷﺪﻡ٬

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ٬ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ...

ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍﺳﺖ!... 


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

روزها را با توسل کردنم شب می‌کنم

دارم از این ناحیه خود را مقرب می‌کنم


خلق تحویلم نمی‌گیرند، تحویلم بگیر

تو که تحویلم نمی گیری همه‌ش تب می‌کنم


عقل را از بارگاه عشق بیرون کرده‌اند

خویش را دارم به دیوانه ملقب می‌کنم


اختیار "عبد" یا "رب" را به دست من دهند

اختیارا خویش را عبد و تو را رب می‌کنم


من که عادت کرده‌ام شب‌ها به درس عاشقی

روزها فکر فرار از دست مکتب می‌کنم


دیشبم از دست رفت و حسرتش را می‌خورم

گرچه امشب آمدم گریه به دیشب می‌کنم


گفت کارت چیست گفتم چند سالی می‌شود

کفش‌های گریه کن‌ها را مرتب می‌کنم


من تمام خلق را یک روز عاشق می‌کنم

من تمام شهر را از تو لبالب می‌کنم


هر سحر از پنج‌تن، گریه تقاضا کرده‌ام

هر چه را دادند یکجا خرج زینب می‌کنم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۴
هم قافیه با باران

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که رویش
به درخشندگی ماه که عباس عمویش

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که مجنون
پسری داشت که می‌رفت و نگاه تو به سویش

پسری خوش قد و قامت، پسری صبح قیامت
روضه‌خوان گفت که در باد پریشان شده مویش

آسمان بار امانت نتوانست کشیدن
که بریدند خدایا، که شکستند سبویش

روضه‌خوان تاب نیاورد، عمو آب نیاورد 
روضه‌خوان آمد و زانو زد و بوسید گلویش...


مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران

بــــدون مـــاه قـــدم مـــی زنم ســـحر ها را

گرفتـــه اند از ایـــــن آسمـــــان قمـــــرها را

چقدر خاک سرش ریخته است معلوم است

رسانده است به خــــانم کسی خبرهــــا را

نگاه کـــن سر پیـــــری چـــه بی عصا مانده

گرفتــــه انــــد از این پیــــر زن پســـــر ها را

چه مشکل است که از چهار تا پســرهایش

بیـــــاورند برایـــــــش فقـــــــط سپـــــرها را

نشسته است سر راه ، روضــــه می خواند

کــــه در بیـــــــاورد آه ...آه رهــــــگذرهـا را

ندیده اســـــت اگر چـــــه ولی خبــــــر دارد

ســـر عمود عـــــــوض کرده شکل سرها را

کنــــــار آب دوتا دســـــت بر روی یک دست

رسانده اســــت به ما خانــــم این خبرها را

 

 علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

آخر عشـق تو مرا اهل سحــر خواهد کرد
چشم خشکیده ام از مهر تو تر خواهد کرد
بنده ی خوب شدن بسته به یک غمزه ی توست
گوشه چشمت دل ما زیر و زبر خواهد کرد
حب تـو گـر بنشــیند بـه نهـــانخــانه ی دل
حب دنیــا دگر از ســینه به در خواهد کرد
دلـم از فرط گنــه سنـگ شده کــاری کن
که نفس های تو در سنگ اثـر خواهد کرد
دسـت بـالا ببـر و جــانم از آتـش بِرَهــان
که خـدا محض تو از بنـده گذر خواهد کرد
کیمیـایی است عجب تعزیـه داری شما
که نصیـب دل عشــاق گهر خواهد کرد
عــاقبت نوکـرتـــان بـا نظــر مـادرتــان
به سوی کرب وبلای تو سفر خواهد کرد
تـا علـمـــدار بُوَد ، اهــل حــرم آرامـنـــد
که نثــار ره تـو دیــده و ســر خواهد کرد
 طفل شش ماهه تان نیز خودش عباسی است
 گوش تا گوش سر خویش سپر خواهد کرد
 وای از آن لحظه که با رو به روی خاک اُفتی
 پیش چشـمان همه بـا تن صد چاک اُفتی


مصطفی هاشمی نسب

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران

حسین بود و تو بودی،تو خواهری کردی
حسین فاطمه را گرم،یاوری کردی
غریب تاکه نماند حسین بی عباس
به جای خواهری آنجا،برادری کردی
گذشتی ازهمه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو برادرکه مادری کردی
توخواهری و برادر،تومادری و پدر
توراه بودی و رهرو،تورهبری کردی
پس از حسین چه برتو گذشت ای وارث درد
به خون نشستی و درخون شناوری کردی
به روی نیزه سرآفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردی و سروری کردی
چه زخمهاکه نزدخطبه ات به خفاشان
زبان گشودی و روشن سخن وری کردی
زبان نبود خود ذوالفقار مولا بود
سخن درست بگویم تو حیدری کردی
تویی مفسر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امت!پیمبری کردی
بدل به آینه شد خاک کربلا با تو
تو کیمیا گری و کیمیا گری کردی
من از کجا و غزل گفتن از غم تو کجا؟
تو ای بزرگ!خودت ذره پروری کردی...


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۰
هم قافیه با باران

ﮔﻨﺠﺸﮏ ﭘﺮ، ﺟﺒﺮﯾﻞ ﭘﺮ، ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ

ﻣﻦ ﭘﺮ، ﺗﻮ ﭘﺮ، ﻫﺮﮐﺲ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﻋﻤﻪ ﻧﻪ، ﻋﻤﻪ ﺑﺎﻝﻫﺎﯾﺶ ﭘﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺣﺎﻻ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻮ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺮﺍﺑﻪ

ﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺮﺍﻧﺪ ﯾﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﺍﺻﻼً ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﯿﺎﯾﯽ

ﺑﺎﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﭘﺎ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﻣﺪﯾﻨﻪ

ﺩﻭ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﻭﻗﺘﯽ ﻟﺒﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﭼﻮﺏ ﺩﯾﺪﻡ

ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﺍﻣّـﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ

***

ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﻔﺖ

ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺮ، ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮ ﻟﻄﯿﻔﯿﺎﻥ

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران