هم‌قافیه با باران

۳۵ مطلب با موضوع «شاعران :: جویا معروفی ـ کمال خجندی» ثبت شده است

در آستانه منم من, به بامِ خانه تویی تو
به هر طرف که بچرخم به هر کرانه تویی تو

تو کیستی که چنینی, در آسمان و زمینی
که آنچه تازه بماند به هر زمانه تویی تو

کهن شده‌ست غزل, ریشه‌اش تو بودی و هستی
درختِ پیر غمش نیست تا جوانه تویی تو

هر آن کسی که غزل می‌سراید از تو سروده
که روحِ هر غزلی خاصه عاشقانه تویی تو

چه جای دم زدن از من, چه جای دم زدن از شعر
شکوه و شورِ غزل را فقط بهانه تویی تو

ببین که حک شده شعرت به گوشه گوشه‌ی دنیا
ببال بر خودت ای جان! که جادوانه تویی تو

جویا معروفی

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

ای بامِ بلند! ای نفسِ صبح و سپیده !
ای سروِ جفا دیده‌ی پاییز ندیده !

ای بادِ بهاری! ، غزلِ تازه‌ی باران !
ای بوی خوشَت در همه‌ی شهر وزیده !

ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا
ما از تو نخواهیم به جز نورِ دو دیده

ای جان! به صفِ عشق زدی از سرِ مردی
مردی که دعا گفته و دشنام شنیده

مردی که شریف است به رسمِ پدرانش
سروی که رشید است، بلند است و کشیده

از خاک پلی تا دلِ افلاک گشودی
با اصلِ سرافرازیِ سرهای بریده

از هر نفست باغِ گلی تازه شکفته
از خونِ تو در هر چمنی لاله دمیده

جویا معروفی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

ما ساقه‌های زخمی
ما برگ‌های زرد
ما ریشه‌های خشکِ درختانِ لاغریم
ما شاخه‌های کهنه‌ی بی سایه و بَریم
پیریم و ناامید
ولی زنده‌ایم ما

ما برکه‌های خسته
ما چشمه‌های خشک
ما رودهای راه به دریا نبرده‌ایم
ما را به حالِ خود بگذارید و بگذرید
دریا نمی‌شویم
پراکنده‌ایم ما

جویا معروفی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران

اسیرِ بندِ قفس را حصار خواهد کشت
ولی اسیرِ تو را انتظار خواهد کشت

به عاشقان بسپارید منتظر باشند
که پادشاهِ خزان را بهار خواهد کشت

جویا معروفی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۶:۰۸
هم قافیه با باران

گل از کویر بروید در آن زمان که بخوانی
بخوان که چون گلِ مریم شمیمِ روح و روانی

بخوان که از نفست روزگارِ تیره سر آید
بخوان که سبزیِ باغی و رودِ در جریانی

نه در حصارِ زمانی، نه در تو بیمِ خزانی
عصاره ی "قَمَری" و بلوغِ "تاج" و "بنانی"
.
به گرمی نفست از وطن شکوفه بر آید
به حق و حرمت میهن خدا کند که بمانی

تو را چگونه بخوانم به رغم مدعیانت
تو را چگونه بخوانم که آفتاب عیانی

برای وصفِ تو واژه به گِل نشسته چرا که
تو از قبیله ی ما ... نه ، که از پیامبرانی

بمان همیشه بمان و ... ، بخوان همیشه بخوان و ...
"حدیثِ عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی"

جویا معروفی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۵:۰۷
هم قافیه با باران

خبر رسید که با دستِ بسته برگشتند
زنی میان قدم‌های خسته‌اش لرزید
نشست و آن گره غصه قدیمی را
به دستِ خود وا کرد
به گوشِ ناشنوای زمانه نجوا کرد :
خوش آمدی پسرم

گرفت دستِ پسر را و دید دستش هست
به خنده پا شد و همراه با عزیزِ دلش
به خانه‌اش برگشت
به همدلانش گفت :
ستاره‌های پر از رمز و راز آمده‌اند
ستاره‌ها همه با دستِ باز آمده‌اند

جویا معروفی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۴:۰۷
هم قافیه با باران
همراه و هم قبیله ی بادِ خزان شدیم
بر ما چه رفته است که نامهربان شدیم؟!

بر ما چه رقته است که در ختمِ دوستان
هی هی کنان به هیاتِ شادی دوان شدیم

بر ما چه رفته است که از هم بریده ایم؟
بر ما چه رفته است که بی ساربان شدیم؟

دنیا به جز فریب چه دارد؟ دریغ! هیچ!
تیری زده ست بی هدف و ما نشان شدیم!

هرجا که می رویم دریغی نشسته است
امید و عشق را به خدا قصه خوان شدیم

گفتید روشنیم و جوانیم و سربلند
گفتم که پیر و خسته دل و ناتوان شدیم

برباد داده ایم شکوه گذشته را
دیگر چه جای قصه که بی خانمان شدیم

جویا معروفی
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۸
هم قافیه با باران

خدا قلم زد و شب را ادامه دار کشید
مرا مسافرِ شب های انتظار کشید

تو را شکفته و مغرور و سنگدل، اما
مرا شکسته و بی تاب و بی قرار کشید

تو را کنارِ سحرگاهِ شاد پبروزی
مرا حوالیِ اندوهِ بی شمار کشید

میان خنده و غم جنگ شد، دریغا غم
به خنده چیره شد و دورِ من حصار کشید

غمی که بر سرم آمد از آشنایان است
همان غمی ست که هر لحظه شهریار کشید

« کجا رواست که از دستِ دوست هم بکشد
کسی که این همه از دستِ روزگار کشید »

جویا معروفی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

بیا که مانده شرابی به جامِ باده هنوز
بیا که عشق به امیدت ایستاده هنوز

ببین که بی تو چه بر ما گذشته ...، می‌بینی ؟!
پُریم از غم و از بغضِ بی اراده هنوز

اگرچه بالِ پریدن پریده از کفِ ما
و مانده‌ایم در آغازْ راهِ جاده هنوز

ولی امید به دیوانِ ما نمی‌میرد
خوشیم، خوش به همین دولتِ نداده هنوز

چه روزها که گذشت و غمِ تو کهنه نشد
فلک به عشق و وفا مثلِ من نزاده هنوز !

زمان زمانه‌ی نامردمی‌ست، اما ما
نگفته‌ایم به جز شعرِ صاف و ساده هنوز

جویا معروفی‬

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

دیگر گذشته نوبتِ آن سررسیدها
حالا رسیده وقت به ما ناامیدها

ما مردمانِ خسته‌دلِ ناتوان شده
ما سروهای دست به دامانِ بیدها

ما عاشقانِ مخلصِ ابن‌السلام‌ها 
ما عارفانِ بی‌خبر از بایزیدها

بر بختِ بی گشایشِ ما قفلِ محکمی‌ست
آن‌گونه‌ای که هیچ نچرخد کلیدها

گفتی که "شاد باش که شادی سزای توست"
سر می‌زند به جای سیاهی سپیدها

در گوشه گوشه‌ی دلِ ما غصه ریخته
دیگر به گوشِ ما نرود آن نویدها

تنها زمانه بر سرِ این شعر با من است
بد فرصتی‌ست فرصتِ ما ناامیدها


جویا معروفی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۹
هم قافیه با باران

ای بی کرانِ سبزترین از خزان نگو
با من بمان و هیچ زمان از زمان نگو

با من بمان و گوش کن این شعرِ تازه را
جانِ من امشب از غم و سودای نان نگو

گفتی جدایی است سرانجامِ عاشقی
امروز فرق می‌کند از باستان نگو

با این که با صدای "بنان" می شناسمت
این جا بمان همیشه و از "کاروان" نگو

از خاطرات مشترک امشب سوال کن
در خلوت شبانه‌ام از این و آن نگو

گفتم که دوست دارمت ای سبزِ بی کران
گفتی خزان شده‌ست، برو داستان نگو !


جویا معروفی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۹
هم قافیه با باران

با رفتنت بهانه‌ی یک داستان شدی
حالا که می‌روی چه قَدَر مهربان شدی

حالا که می‌روی به چه دل‌ خوش کنم عزیز ؟
اینجا بمان که با نفسم توامان شدی

"هرگز نبوده قلبِ من این گونه گرم و سرخ"
زیرا تو در تمامِ صفت‌ها جوان شدی

یادش بخیر سبزی و باغی که داشتیم
با رفتنت بهانه‌ی فصلِ خزان شدی

"دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت"
ای ماه من ستاره‌ی هفت آسمان شدی

حالا که می‌روی به خدا می سپارمت
حالا که می‌روی به خدا مهربان شدی


جویا معروفی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

بی عشق دنیا چیست؟ تکرارِ غم انگیزی
هرگز مبادا جز محبت بینِ ما چیزی

ای کاش می‌شد پیشِ من باشی تمامِ عمر
ای کاش می‌شد طبعِ شعرم را برانگیزی

من ساقه‌ی یک پیچکم، تو شاخه‌های آن
حالا نشد بعدا ولی در من می‌آویزی

شوریدگی‌هایم به دیوان‌ها نمی‌گنجد
مُلّای رومم در هوای شمسِ تبریزی

من سال‌های سال با تو عاشقی کردم
تو در تمامِ لحظه‌هایم عشق می‌ریزی

ای دخترِ اردیبهشتی کاش بگذاری
گاهی سری بر شانه‌ی این مردِ پاییزی


جویا معروفی
۱ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران
کنار پنجره بوی بهار می‌آید
بهار با دل عاشق کنار می‌آید

چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید
شمیم نرگس و آوای سار می‌آید

برای باغ و چمن نه, برای این دل تنگ
بهار با دو سه تا گل به بار می‌آید

به موج‌های فروخفته مژده خواهم داد
که ماه بر سر قول و قرار می‌آید

نسیم جامه دران می‌رسد ز هر طرفی
صلای عشق و صدای سه تار می‌آید

تفالی زدم و حافظ عزیزم گفت
زهی خجسته زمانی که یار می‌آید

جویا معروفی
۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۴۳
هم قافیه با باران

دل به دامِ تو اسیر است،زمینگیرش کن

زلف بگشا و به یک حلقه به زنجیرش کن


بی تو غم آمد و از تاب وتوانم انداخت

آهوی غمزده را نازکن و شیرش کن


خواب دیدم که درآغوشِ منی،غنچه شکفت

بوی یاس ازهمه جا سرزده،تعبیرش کن


خواب دیدم که غمِ عشق جوانی‌ست رشید

پرده بردار از این آینه و پیرش کن


در دلم شعله‌زنان جامِ غزل می‌جوشد

آفتابی‌ست درین میکده، تکثیرش کن


گفتم از عشق بگویم، دهنم بازنشد

مانگفتیم، نگفتیم، تو تصویرش کن



جویا معروفی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران