هم‌قافیه با باران

۲۴۰ مطلب با موضوع «شاعران :: حافظ شیرازی» ثبت شده است

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر ‌خسته‌ ای بخوان
لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می ‌رود
گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان

ای که طبیب ‌خسته ‌ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ‌ام بار دل است بر زبان

گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمی‌ رود آتش مهر از استخوان

حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو ‌خسته شده ‌ست و ناتوان

بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که می‌دهد هیچ ز زندگی نشان

آن که مدام شیشه‌ام از پی عیش داده است
شیشه‌ام از چه می‌برد پیش طبیب هر زمان

حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان


حافظ

۰ نظر ۱۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۵
هم قافیه با باران
ز خار زار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه میکشدت دل از آن گریزان باش..

قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش

درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشاده روی تر از راز می پرستان باش

تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش

کدام جامه به از پرده پوشی خلق ست
بپوش چشم خود از عیب خلق، عریان باش

درون خانه ی خود هر گدا شهنشاهست
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش

خودی به وادی حیرت فکنده است تورا
برون خرام ز خود خضر این بیابان باش

ز بلبلان خوش الحان این چمن صائب
مرید زمزمه ی حافظ خوش الحان باش

حافظ
۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

حافظ

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۱
هم قافیه با باران

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش

وان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

حافظ

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران

به دور لاله قدح گیر و بی ریا می باش
به بوی گل نفسی همدم صبا می باش

نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش

چو پیر سالک عشقت به می حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا می باش

گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما می باش

چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی
بهرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش

مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می باش 

حافظ

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۴:۵۷
هم قافیه با باران

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی گیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی ارزد

رقیبم سرزنش ها کرد کز این به آب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد

چه آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی ارزد

حافظ

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران
المنة لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است

خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است

از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است

بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است

در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است

حافظ
۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۱
هم قافیه با باران

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند

گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند

گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه
گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند

گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند

گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود
گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند

گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند

حافظ

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طرهٔ طرار دگر

راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر

حافظ

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۱
هم قافیه با باران

غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند

تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند

ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه سوگوارانند

گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند

نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند

نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند

تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده می‌روم و همرهان سوارانند

بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند

حافظ

۱ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۸:۳۰
هم قافیه با باران

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد

احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

حافظ

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۵:۳۰
هم قافیه با باران
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند

کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند

ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ما عبیر جیب کند

چنان زند ره اسلام غمزه ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند

کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن که در این نکته شک و ریب کند

شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند

ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ
چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند

حافظ
۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاهست کزاین جام هلالی مستم

از ثبات خودم این نکته خوش امد که به جور
درسر کوی تو از پای طلب ننشستم

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زده ام تاهستم

در ره عشق از ان سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر امدرستم

بعد از اینم چه غم از تیر بد انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم

بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس وجفا مهر وفا نشکستم

صنمی لشکریم غارت دل کردو برفت
اه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم

رقبت دانش حافظ به فلک بر شده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

حافظ

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

عاشق روی جوانی خوش نو خاسته ام
وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام

عاشق ورند ونظر بازم ومیگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر اراسته ام

شرمم از خرقه الوده خود می اید
که برو وصله به صد شعبده پیراسته ام

خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمر بسته و بر خاسته ام

با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزوده ام انچ ازدل وجان کاسته ام

همچو حافظ بخرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد ان دلبر نو خاسته ام

حافظ

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۹:۱۲
هم قافیه با باران
اگر به کوی تو باشد مرامجال وصول
رسد به دولت وصل تو کارمن به اصول

قرار برده زمن ان دونرگس رعنا
فراغ برده زمن ان دو جادوی مکحول

چو بر در تو من بینوای بی زرو زور
به هیچ باب ندارم ره خروج ودخول

کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم
که گشته ام زغم وجور روزگار ملول

من شکسته بد حال زندگی یابم
دران زمان که به تیغ غمت شوم مقتول

خرابتر زدل من غم تو جای نیافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ززنگ حوادث هراینه مصقول

چه جرم کرده ام ای جان ودل بحضرت تو
که طاعت من بیدل نمی شود مقبول

به درد عشق بسازو خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

حافظ
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۷:۱۲
هم قافیه با باران

کرشمه ای کن وبازار ساحری بشکن
به غمزه رونق وناموس سامری بشکن

به باد ده سرو دستار عالمی یعنی
کلاه گوشه به ایین سروری بشکن

به زلف گوی که ایین دلبری بگڌار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

برون خرام وببر گوی خوبی از همه کس
سزای حور بده  ونق پری بشکن

به اهوان نظر شیر افتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

چو عطر سای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن

چو عندلیب فصاحت فروشدای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن

حافظ

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۵
هم قافیه با باران

آنکس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد

ابی که خضر حیاط از او یافت
در میکده جو که جام دارد

سر رشته جان به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد

ما ومی وزاهدان وتقوی
تا یار سر کدام دارد

بیرون زلب تو ساقیا نیست
در دور کسی که کام دارد

نرگس همه شیوه های مستی
از چشم خوشت به دام دارد

ذکر رخ وزلف تو دلم را
وردیست که صبح وشام دارد

بر سینه ریش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد

در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

در عهد پادشاه خطا بخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد ومفتی پیاله نوش

صوفی زکنج صومعه با پای خم نشست
تا دید محتسب که سبو میکشد به دوش

احوال شیخ وقاضی وشرب الیهود شان
کردم سوال صبحدم از پیر میفروش

گفتا نگفتنیست سخن گرچه محرمی
درکش زبان وپرده نگه دارومی بنوش

ساقی بهار می رسد ووجهه می نماند
فکری بکن که خون دل امد زغم بجوش

عشق است ومفلسی وجوانی ونو بهار
عذرم پذیروجرم به ذیل کرم بپوش

تا چند همچو شمع زبان اوری کنی
پروانه مراد رسید ای محب خموش

ای پادشاه صورت ومعنی که مثل تو
نا دیده هیچ دیده ونشنیده هیچ گوش

چندان بمان که خرقه ارزق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران
عمریست تامن در طلب هرروز گامی میزنم
دست شفاعت هرزمان درنیکنامی میزنم

بی ماه مهر افروز خودتابگذرانم روز خود
دامی به راهی مینهم مرغی به دامی میزنم

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفاومهرکو
حالی من اندر عاشقی داد تمامی میزنم

تا بو که یابم اگهی از سایه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف برخوشخرامی میزنم

هرچند کان ارام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم

دانم سر ارد غصه را رنگین بر ارد قصه را
این اه خون افشان که من هر صبح وشامی میزنم

با انکه از وی غایبم وز می چو حافظ تایبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی میزنم

حافظ
۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

بی تو ای سرو روان با گل وگلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

اه کز طعنه بد خواه ندیدم رویت
نیست چون اینه ام روی ز اهن چه کنم

برو ای ناصح وبر درد کشان خرده مگیر
کار فرمای قدر میکند این من چه کنم

برق غیرت چو چنین می جهد از ممکن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

شاه ترکان چو پسندید وبه چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم

مددی گر به چراغی نکند اتش طور
چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم

حافظا خلد برین خانه موروث منست
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران