هم‌قافیه با باران

۲۴۰ مطلب با موضوع «شاعران :: حافظ شیرازی» ثبت شده است

چل سال رفت که من لاف میزنم
کز چاکران پیر مغان کمترین منم

هرگز به یمن عافیت پیر می فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم

از جاه عشق ودولت رندان پاکباز
پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم

در شان من به دورد کشی ظن بد مبر
کالوده گشت جامه ولی پاکدامنم

شهباز دست پادشهم این چه حالتست
کز یاد برده اند هوای نشیمنم

حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم

اب وهوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک بر کنم

حافظ به زیر خرقه قدح تابه کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت بر افکنم

تو رانشه خجسته که در من یزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران

حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از ان چهره پرده بر فکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رزوان که مرغ ان چمنم

عیان نشد که چرا امدم کجا رفتم
دریغ ودرد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر زخون دلم بوی شوق می اید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زر کشم مبین چون شمع
که سوز هاست نهانی درون پیرهنم

بیا وهستی حافظ زپیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود زمن که منم

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۵
هم قافیه با باران

منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان  ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر اه عذر خواه من است

ز پادشاه وگدا فارغم به حمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد ومیخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ورنی
رمیدن از دردولت نه رسم وراه من است

از ان زمان که بر این استان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش گو گناه من است

حافظ

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۵
هم قافیه با باران
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند

حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سراید خطا کند

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند

حافظ
۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

سالهادفترمادرگروصهبابود
رونق میکده از درس ودعای ما بود

نیکی پیر مغان بین که چو ما بد مستان
هرچه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

دفتر دانش ما جمله بشوییدبه می
که فلک دیدم ودر قصد دل دانا بود

از بتان ان طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود

دل چو پرگار به هر سو دورانی می کرد
وندران دایره سر گشته پا بر جا بود

مطرب از دردمحبت عملی می پرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود

می شکفتم زطرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه ان سرو سهی بالا بود

پیر گلرنگ من اندر حق ارزق پوشان
رخصت خبث ندادارنه حکایتها بود

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود

حافظ

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۲
هم قافیه با باران

ماهم این هفته برون رفت وبچشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست

مردم دیده ز لطف زخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست

میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالیست

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

بعد از اینم نبود شایبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست

مژده دادند که برما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

کوه اندوه فراقت بچه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست

حافظ

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۶:۱۲
هم قافیه با باران

یا رب این شمع دلفروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست

حالیا خانه برانداز دل ودین من است
تا در اغوش که میخسبد وهمخانه کیست

باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که وپیمان ده پیمانه کیست

دولت صحبت ان شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدا را که به پروانه کیست

میدهد هر کسش افسونی ومعلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست

یا رب ان شاه وش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که وگوهر یکدانه کیست

گفتم اه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست

حافظ

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران

خوشتر ز عیش وصحبت وباغ وبهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پیوند عمر بسته به مویست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

معنی اب زندگی وروضه ارم
جز طرف جویبارومی خوشگوار چیست

مستورو مست هردو چو از یک قبیله اند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست

راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست

سهو وخطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو ورحمت اموزگار چیست

زاهد شراب کوثرو حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست

حافظ

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۶:۰۸
هم قافیه با باران

دارم اززلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زوشده ام بی سروسامان که مپرس

کس به امید وفا ترک دل ودین مکناد
که چنانم من از ین کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که ازار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل ودین میبرد از دست بد انسان که مپرس

گفت وگوهاست دراین راه که جان بگدازد
هر کسی عربده ای این که مبین ان که مپرس

پارسایی وسلامت هوسم بود ولی
شیوه ای میکند ان نرگس فتان که مپرس

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت ان میکشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز ست به قران که مپرس

حافظ

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۵:۰۸
هم قافیه با باران

خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

حافظ

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

به من سلام فرستاد دوستی امروز
که ای نتیجهٔ کلکت سواد بینایی

پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد
چرا ز خانهٔ خواجه به در نمی‌آیی

جواب دادم و گفتم بدار معذورم
که این طریقه نه خودکامیست و خودرایی

وکیل قاضی‌ام اندر گذر کمین کرده‌ست
به کف قبالهٔ دعوی چو مار شیدایی

که گر برون نهم از آستان خواجه قدم
بگیردم سوی زندان برد به رسوایی

جناب خواجه حصار من است گر اینجا
کسی نفس زند از حجت تقاضایی

به عون قوت بازوی بندگان وزیر
به سیلی‌اش بشکافم دماغ سودایی

همیشه باد جهانش به کام وز سر صدق
کمر به بندگی‌اش بسته چرخ مینایی

حافظ

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران
بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم برکند

حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند

هیچ رویی نشود آینه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو میباش
صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند

مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند

من خاکی که از این در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بود اندر بند

حافظ
۰ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۳
هم قافیه با باران

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

حافظ

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود

ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود

بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود

سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود

حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود

حافظ
۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۵۴
هم قافیه با باران

نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند
نه هرکه اینه سازد سکندری داند

نه هرکه طرف کله کج نهادو تند نشست
کلاهداری وایین سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت ان رند عافیت سوزم
که در گدا صفتی کیمیاگری داند

وفا وعهد نکو باشد ار بیاموزی
وگر نه هرکه تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه وندانستم
که ادمی بچه ای شیوه پری داند

هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست
نه هرکه سر بتراشدقلندری داند

مدار نقطه بینش زخال توست مرا
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند

به قد وچهره هرانکس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند

زشعر دلکش حافظ کسی بود اگاه
که لطف طبع وسخن گفتن دری داند

حافظ

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

سحرم دولت بیدار به بالین امد
گفت برخیز که ان خسرو شیرین امد

قدحی درکش وسرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه ایین امد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن اهوی مشکین امد

گریه ابی به رخ سوختگان باز اورد
ناله فریاد رس عاشق مسکین امد

مرغ دل باز هوادارکمان ابرویست
ای کبوتر نگران باش که شاهین امد

ساقیا می بده وغم مخور از دشمن ودوست
که به کام دل ما ان بشد واین امد

رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش برسمن وسنبل ونسرین امد

چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبر افشان بتماشای ریاحین امد

حافظ

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می آید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

حافظ

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۶
هم قافیه با باران

شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت

نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت

حافظ

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد

چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

حافظ

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

صوفیان واستدنداز گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند

محتشب شیخ شدو فسخ خود از یاد ببرد
قصه ماست که درهر سر بازار بماند

هرمی لعل کزان دست بلورین ستدم
اب حسرت شد ودر چشم گهر بار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو کردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل وبیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند

داشتم دلقی وصد عیب مرا میپوشاند
خرقه رهن می ومطرب شد وزنار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین  حیران شد
که حدیثش همه جا در درو دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازاید وجاوید گرفتار بماند

حافظ

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران