هم‌قافیه با باران

۸۳ مطلب با موضوع «شاعران :: حبیب فتحی ـ یدالله گودرزی» ثبت شده است

خورشید سربرهنه برون آمد چون گوی آتشین و سراسر سوخت
آیینه‌های عرش ترک برداشت قلب هزارپاره ی حیدر سوخت


از فتنه‌های فرقه نوبنیاد، آتش به هر چه بود و نبود افتاد
تنها نه روح پاک شقایق مرد، تنها نه بال‌های کبوتر سوخت


حالت چگونه بود؟ نمی دانم، وقتی میان معرکه می دیدی
بر ساحل شریعه ی خون آلود آن سروِ سربلند تناور سوخت


جنگاوری ز اهل حرم کم شد، از این فراق ، قامت تو خم شد
آری، میان آتش نامردان فرزند نازنین برادر سوخت


هنگام ظهر ،کودک عطشان را بردی به دست خویش به قربانگاه
جبریل پاره کرد گریبان را وقتی که حلق نازک اصغر سوخت


در آن کویر تفته ی آتشناک ، آن‌قدر داغ و غرق عطش بودی
تا آن‌که در مصاف گلوی تو حتی گلوی تشنه ی خنجر سوخت...!


چشمان سرخ و ملتهبی آن‌روز چشم‌انتظار آمدنت بودند
امّا نیامدی و از این اندوه آن چشم‌های منتظر آخر سوخت


می خواستم برای تو، ای مولا، شعری به رنگ مرثیه بسرایم
امّا قلم در اوّل ره خشکید، اوراق ناگشوده دفتر سوخت


یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۵
هم قافیه با باران

الا ای تیرها از سر بگیرید !
به سوی خاندانم پر بگیرید
اگر با کشتن من عشق بر پاست
مرا شمشیرها! در بر بگیرید
*
مآل اندیش فردا بود زینب
در آن صحرا چه تنها بود زینب
به هنگام غروب تنگ آن روز
تمام غربت ما بود زینب!
*
هلا ! آبی تر از متن سپیده
صبوری این چنین را کس ندیده
چه کرد آن لحظه لرزیدن عرش
لبانت روی رگ های بریده ؟!!
*
تورا از نسل کوثر آفریدند
ز صلب پاک حیدر آفریدند
شعور و عشق ما در شان تو نیست
تو را از عشق برتر آفریدند!
*
دلی از درد و رنج انبوه داریم
به قلب خود غمی چون کوه داریم
بیا همراه ما شو تا بگرییم
که ما یک اربعین اندوه داریم

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۵:۴۹
هم قافیه با باران

برکبودای زمین هنگامه ی محشر گذشت
آسمان در هاله ای از خون وخاکستر گذشت

چشمهای خونفشان آسمان خشکید وسوخت
زآن جه در اوج عطش , بر چشمه ی کوثر گذشت

سرنوشت آسمان و چرخ را وارونه کرد
آنچه در گودال برانگشت و انگشترگذشت

در کنار رود تشنه , در میان نخل ها
من نمی دانم چه بر عباس آب آور گذشت

ای جنونِ شعله ور! ای مرد! ای آتشفشان
پرتوی از ماجرایت زیر خاکستر گذشت

ابرهای تشنگی آن قدر باریدن گرفت
تا که در ناوردگاه عشق ، خون از سر گذشت

ظهر عاشورا به روی نیزه ها تا گل کند
آفتاب از مشرق خونین ِ خنجر برگذشت!

شامِ غربت بود و نخلستان وصحرا و عطش
ماه آن شب از کنار آب تنهاتر گذشت…

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۰
هم قافیه با باران

آمد دوباره لحظه هایِ بی قراری
عطرِ محرم در جهان گردیده جاری
در خون شکوفا گشته گلهای بهاری
شد رنگ و روی آسمان چون گُل ، اناری

از چشمهای عاشقان باریده باران
اینجا چراغی روشن است ای بیقراران!

اینجا چراغی روشن است از مشرقِ دل
نورِ حضورش می رود منزل به منزل
گاهی چو خورشید است در آن سوی ساحل
گاهی شکوفا می شود از چوبِ مَحمل

از چشمهای عاشقان باریده باران
اینجا چراغی روشن است ای بیقراران!

اینجا زمین ِ کربلا، روزِ عظیم است
شورِ حسینی هر کجا چونان نسیم است
باید بداند هرکسی اهلِ نعیم است
ردِ عبورِ خون ، صراطِ مستقیم است

از چشمهای عاشقان باریده باران
اینجا چراغی روشن است ای بیقراران!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۶:۳۵
هم قافیه با باران

نه
این اختلاف قدیمی
راه به جایی نمی برد
حالا بیا که عادلانه جهان را
قسمت کنیم
آن آسمان آبی بی لک برای تو
این ابرهای تشنه ی باران
برای من
جنگل برای تو
اما نسیم ساده ی عاشق
برای من
دریا برای تو
رویا برای من
اصلا جهان و هر چه در آن هست مال تو
تو با تمام وجودت
از آن من

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۸
هم قافیه با باران
هرجای جهان ، این قبله نما را می گذارم
باز حجرالاسود چشمانت را نشان می دهد
تو کعبه ی سیال منی !
که مثل نسیم
مدینه به مدینه می گذری
و همه جا را متبرک می کنی
بگذار با خلعت ِ عشق تو
اِحرام ببندم
بگذار در آستانه ی آن چشمها
اعتراف کنم
بگذار گردِ دستهای تو
طواف کنم !

یدالله گودرزی
۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران
شهرِ تهران ، شهرِ رنگی ، شهرِ رنگ
شهر سوتِ بلبلی ، شهرِ فرنگ !

شهرِ عمق ِ تونلِ دلواپسی
شهر رشدِ برجهای هندسی !

شهرِ پول و ثروتِ زیرِ سوال !
شهرِ سختِ آرزوهای محال

شهر دانس و پارتی و رقص و بریک
شهرِ مانکن، شهرِماتیک، شهرِ شیک !!

شهر موهای پریشان، شهر ریش
شهر کانال من وتو ، شهرِ دیش!

گشت ها همواره در حال عبور
چشم های کنترل از راهِ دور!

شهر ارشاد و هدایت ،جا به جا
شهر دستان معلق در هوا !

شهر استنشاق ِسُرب و شهر دود
شهر پیتزا و سوسیس و فست فود!

شهر چاقالوی نسل ساندویچ
شهر ِ لابیرنت،شهرِ پیچ پیچ

شهرِ شهربازی و شهر کلوپ
شهرِگردش در فضا و شهر توپ!

شهر چشمک ،شهرِ یِس ، شهر اوکی
شهرِ: هی ! من پایه هستم پس توکی؟!

شهرِ رفتن تا تهِ بیهودگی
شهرِ عینک دودی ِ آلودگی

شهرِ سی دی و دی وی دی و کاسِت
شهرِ کیفِ باسوادِ سامسونت !

شهرِ غربت زادگانِ آس وپاس
شهرِ آقازادگان ِ با کلاس!

شهرِ خالی بند،شهرِچرت وپِرت !
شهرِ بی قانون و قاضی ،شهرِ هِرت 

یدالله گودرزی
۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران

آن کیست که چشمان تری داشته باشد
تا بر سر خاکم گذری داشته باشد

بر گور من ای دوست به دنبال چه هستی ؟
هیهات که این خانه دری داشته باشد

هنگام دریدن شد و شمشیر مهیاست
کو آن که در اینجا جگری داشته باشد ؟

بی هیچ گمان منتظر بوسه ی تیغ است
هر کس که در این راه سری داشته باشد

سر می زند از آ ن سو این قافله خورشید
آری اگر این شب سحری داشته باشد

ما گمشده در گمشده در گمشده هستیم
شاید کسی از ما خبری داشته باشد

 یداللَّه گودرزى

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

لحظه ها
لحظه هاى ناگوار و تیره بود
بر سکوت باستانى زمین
ظلمتى عمیق چیره بود
آمدى
- مثل ماه –
در میان رودى از ترانه و سرود
با تنى کبود
هاتفى
در میان آسمان شب
از طلوع روشن تو گفت
ناگهان
یازده ستاره
درادامه ات شکفت!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۶
هم قافیه با باران

کم کم به چشمهای تو ایمان می آورم
در پیش پای آمدنت جان می آورم

 در غربت قدیمی این وسعت عبوس
ایمان به بی پناهی انسان می آورم

 گفتی که قلبهای پریشان بیاورید
 باشد به روی چشم، پریشان می آورم

 ای بیکران گمشده در خاطرات من
در پیشگاه چشم تو باران می آورم

 ای سفره های خالی غربت برایتان
از دور دست دهکده مهمان می آورم

 لبخند و شادمانی و احساس و عشق را
با دستهای گرم پر از نان می آورم

 از کوچه های خاطره از کوچه های یاد
یک دسته گل به یاد شهیدان می آورم!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۶
هم قافیه با باران

چشمان من شبیهِ تو هرگز ندیده است
قُربانِ آن کسی که تو را آفریده است !

تو مثلِ آن بلورِ روانی که آسمان
از شهد وشیرو شعر تورا پروریده است

یا آن که دستِ معجزه سازِ خدا تو را
از روی کاردستیِ ِ شیطان کشیده است!

گویی ازآب و آتش و باد و خیال و خاک
یک قطره روی بومِ حقیقت چکیده است

شاید خدا برای تمام فرشتگان
پیغمبری به نامِ شما برگزیده است

شیرین که ماهپاره ی زیبای قصه هاست
پیشِ طلوعِ روی تو حیرت دمیده است

یوسف که دست بسته ی تقواست، پیشِ تو
دستانِ بی اراده ی خود را بُریده است !

گیسوی چون کمندِ تو یلداتر از شب است
پیشانیِ بلندِ تو مثل سپیده است

تو آن پدیده ای که زبان از تو عاجزاست
هرکس بخواهد از تو بگوید پدیده است.. !

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۹
هم قافیه با باران

سلامی برتو ای زیبای خوبم
تو ای عشق بزرگ بی غروبم

تو قلب واقعیت را شکستی
تواز افسانه و اسطوره هستی

اگرچه گوییا قلبت ز سنگ است
دل من از برایت تنگ تنگ است

دراین آیینه ی دودی کجایی؟
بگو صبح به این زودی کجایی؟!

اگر از دوری تو در عذابم
کمی بگذار با یادت بخوابم

مرا با اشکها جا می گذاری
مرا تنهای تنها می گذاری!

اگر سر می کنم با گریه وتب
تورا کم دارم اینجا مثل هرشب…!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۱۳
هم قافیه با باران
 خوشم می آید از شبهای پاییز
که می بارد درآن بارانِ یکریز!

خوشم می آید از آن گفتگوها
هوای گم شدن در جستجوها

هوای مهربانِ مهرماهی
سبک تر از هوای صبحگاهی

هوای ابریِ آبانِ آبی
شبیه ِ رنگ نارنج و گلابی!

ببین! آواره ی یک جای دنجم
اسیر گندم و بوی برنجم

غمِ پاییز در شعرم نهان است
که می گویند فصل ِ شاعران است

فدای چشمهای صادقِ تو
دل من کَم کَمَک شد عاشقِ تو!

دلم ابری ست ای روحِ بهاران
نیازِ مُبرمی دارم به با را ن !

یدالله گودرزی
۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۱
هم قافیه با باران

من عاشق یار تازه ای خواهم شد
دربند قرار تازه ای خواهم شد

این کهنگی مرا به پاییز ببخش !
من با تو بهار تازه ای خواهم شد


یدالله گودرزی

۲ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

 ای ستونهای زمین! گلدسته های سربلند!
ای رواق زرنگار! آیینه های بندبند!

ای مقرنس های چوبی، گنبد زرین کلاه
بر سر آن آستان پر شکوه بی گزند

 بر سر هفت آسمان، آن مهربان افراشته است
چتری از بال کبوتر، از حریر و از پرند

 دست او اینک پناه آهوان خسته است
بال بگشایید از شوق، آهوان درکمند

 کفتران آسمانی هم اسیر دام او
می کشاند هر دلی را در رهایی ها به بند

 یاد او در عمق دل ها می شکفد مثل نور
نام او در کام جان ها می تراود همچو قند

 ای حضور هشتمین! افتادگان غربتیم
دست ما را هم بگیر از لطف، ای بالا بلند!

 یداللَّه گودرزى

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

ای مبهمِ همیشه فراتر ز آرزو
تو کیستی و گم شده ای در کجا؟ بگو!

لرزید زانوان من از این همه سکوت
پوسید شور و شوقِ قدم های ِجست وجو

می روید از سکوتم و آوار می شود
اندیشه ی شکستن ِدیوارِ روبه رو

دیری است حسرتِ تو به جانم نشسته است
چون استخوان به چشمم و چون خار در گلو!

از این همه غروبِ پریشان، دلم گرفت
آیا کجاست ساحل امن نگاهِ او؟؟!

این است آن حقیقت همواره ای عزیز!
ما پیر می شویم در آیینه،مو به مو؟

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

مگر تو می توانی لحظه ای ای خوب، بد باشی
اگر حتّی طریق دل شکستن را بلد باشی

شبیه کودکی هایم پُرم از عشق و از رویا
مبادا آنکه بر احساس پاکم، دست رد باشی

برایت دسته ای گل با دلی سرسبز آوردم
به امّیدی که مثل گل همیشه سرسبد باشی

دلم همواره می خواهد بروید بر لبت لبخند
اگر می خواهی آن گونه که راضی می شود باشی

طلایی می شوم با تو همیشه کیمیای من
دعای هر شبم این است : با من تا ابد باشی

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

روح و پی استخوان و تن می سوزد
 جانم به هوای خویشتن می سوزد

 یک عمر به حال همگان سوخت دلم
 اکنون دل من به حال” من “می سوزد !

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران

به جام مخملی گل شراب شبنم ریخت
همان کسی که به باران رسید ونم نم ریخت

به سان زلزله آمد، مهیب و ویرانگر
و خشت خشت دلم-آن بنای محکم- ریخت

مگر چه چیز مهمی زجان من می خواست
که طرح زندگی ا م را عجیب ومبهم ریخت

به جرم خوردن انگور یا که گندم بود
تمام آنچه که از چشم های آدم ریخت

تمام آبروی من که حاصل من بود
میان مردم این روزگار کم کم ریخت

اگر چه زندگی ام سوخت باز خوشحالم
که آن زمانه وحشت گذشت وترسم ریخت...

یدالله گودرزى

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۴
هم قافیه با باران

در حیرت کبود دم واپسین تو
پاشید روی آینه خون برین تو

در گردباد حادثه سرزد به جای دست
یک جفت بال شعله ور از آستین تو

ای قبله قبیله عاشق! شکوفه داد
آن بوسه ای که بود به دست و جبین تو

کی در حضیض خاک فرودست می نشست
روح بهشت دیده بالانشین تو

فریادت از فراسوی هفت آسمان گذشت
پیچید در گلوی زمانه طنین تو

در ناکجای سرخ زمین گم شدی و شد
قلب فرشته های خدا سرزمین تو

 یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران