هم‌قافیه با باران

۲۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: سعدی شیرازی» ثبت شده است

هزار سختی اگر بر من آید آسان است
که دوستی و ارادت هزار چندان است

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت محبت گل است و ریحان است

سعدی

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۱
هم قافیه با باران

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست
نتواند ز سر راه ملامت برخاست

که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست

عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح
نام مستوری و ناموس کرامت برخاست

در گلستانی کان گلبن خندان بنشست
سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست

گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت
یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست

دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست
فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست

سعدی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
                  
سعدی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

سعدی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۶
هم قافیه با باران

بخت آیینه ندارم که در او مینگری
خاک بازار نیرزم که بر او میگذری

من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری

برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری

دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود
هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری

گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری

به فلک میرود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری

گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری

عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدست پری

سعدی

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۱
هم قافیه با باران

این بوی روح پرور از آن خوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است

ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منور است

این قاصد از کدام زمین است مشک بوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست

بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است

بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است

دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار
روزی که بی تو می‌گذرد روز محشر است

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است

در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است

همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است

آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمر است


سعدی

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست

مردم هلال عید بدیدند و پیش ما
عیدست و آنک ابروی همچون هلال دوست

ما را دگر به سرو بلند التفات نیست
از دوستی قامت بااعتدال دوست

زان بیخودم که عاشق صادق نباشدش
پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست

ای خواب گرد دیده سعدی دگر مگرد
یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست

سعدی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
کاندوه دل سوختگان سوخته داند

دیوانه گرش پند دهی کار نبندد
ور بند نهی سلسله در هم گسلاند

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
در آتش سوزنده صبوری که تواند

هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید
وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند

سلطان خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سر صبر من مسکین ندواند

شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند

گر بار دگر دامن کامی به کف آرم
تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند

ترسم که نمانم من از این رنج دریغا
کاندر دل من حسرت روی تو بماند

قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان
گر چشم من اندر عقبش سیل براند

فریاد که گر جور فراق تو نویسم
فریاد برآید ز دل هر که بخواند

شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند

زنهار که خون می‌چکد از گفته سعدی
هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند

سعدی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۰
هم قافیه با باران

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت

بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت

مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت

اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند
زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت

سعدی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۴:۳۳
هم قافیه با باران

آن دوست که من دارم و آن یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می آرم... خود هیچ نمی مانم

با وصل نمی پیچم, وز هجر نمی نالم
حکم آنچه تو فرمایی... من بندۀ فرمانم

ای خوب تر از لیلی! بیم است که چون مجنون
عشق ِ تو بگرداند در کوه و بیابانم

در دام تو محبوسم در دست ِ تو مغلوبم
وز ذوق ِ تو مدهوشم در وصف تو حیرانم

بینی که چه گرم آتش در سوخته می گیرد
تو گرم تری زآتش... من سوخته تر زآنم

گویند مکن سعدی جان در سر ِ این سودا
گر جان برود شاید... من زنده به جانانم

سعدی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۰
هم قافیه با باران

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی ؟
دلم به غمزه ربودی ، دگر چه می‌خواهی ؟

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی ؟

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا زحد بگذشت ، ای پسر ، چه می‌خواهی ؟

ز دیده و سر من آنچه اختیار تو است
به دیده هر چه تو گویی به سر ، چه می‌خواهی ؟

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست
تو کانِ شهد و نباتی ، شکر چه می‌خواهی ؟

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری
کنون غرامت آن یک نظر ، چه می‌خواهی ؟

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی ، دگر چه می‌خواهی ؟

سعدی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۴
هم قافیه با باران

آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است

نه دهانی‌ست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است

آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است

آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است

جنبش سرو، تو پنداری کز باد صباست؟
نه! که از ناله‌ی مرغان چمن در طرب است

هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه‌نظر مرغ شب است

خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازه‌ی پای طلب است

هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب است

سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است

لیکن این حال، محال است که پنهان ماند
تو زره می‌دری و پرده‌ی سعدی قصب است

سعدی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست

بی‌خانمان که هیچ ندارد بجز خدای
او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست

مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست  
چندانکه می‌رود همه ملک خدای اوست

آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست

کوتاه دیدگان همه راحت، طلب کنند  
عارف بلا، که راحت او در بلای اوست

عاشق که بر مشاهده‌ی دوست دست یافت
در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست

بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست    
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست

هر آدمی که کشته‌ی شمشیر عشق شد    
گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود   
 سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست

سعدی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۹
هم قافیه با باران

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم

بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم

ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم

با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم

ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم

یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم

در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم

دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم

در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم

بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد
تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم

گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم

سعدی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب
در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

سعدی
۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۴
هم قافیه با باران

گفتم آهن‌دلی کنم چندی
 ندهم دل به هیچ دلبندی 

وان که را دیده در دهان تو رفت   
هرگزش گوش نشنود پندی 

خاصه ما را که در ازل بوده‌ست   
با تو آمیزشی و پیوندی 

به دلت کز دلت به درنکنم   
سختتر زین مخواه سوگندی 

یک دم آخر حجاب یک سو نِه   
تا برآساید آرزومندی

همچنان پیر نیست مادر دهر   
که بیاورد چون تو فرزندی 

ریش فرهاد بهترک می‌بود   
گر نه شیرین نمک پراکندی

کاشکی خاک بودمی در راه   
تا مگر سایه بر من افکندی 

چه کند بنده‌ای که از دل و جان   
نکند خدمت خداوندی 

سعدیا دور نیک نامی رفت   
نوبت عاشقیست یک چندی

سعدی

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری

جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری

یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم
تو به از من بتر از من بکشی بسیاری

غم عشق آمد و غم های دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری

می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست
نگذاری که ز پیشت برود هشیاری

می روی خرم و خندان و نگه می نکنی
که نگه می کند از هر طرفت غمخواری

خبرت هست که خلقی ز غمت بی خبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری

سرو آزاد به بالای تو می ماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری

می نماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری

سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری


سعدی

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۵
هم قافیه با باران
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی

بیم آنست دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی

فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت
که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی

مگر از هیت شیرین تو می رفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بسته ام اینک به غلامی

کافر ار قامت همچون بت سنگین تو بیند
بار دیگر نکند سجده بت های رخامی

بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت
فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی

بلعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
می نمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی

کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک
تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی

آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی
فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی

در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی

طاقتم نیست ز هر بی خبری سنگ ملامت
که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی

سعدی
۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۳
هم قافیه با باران
تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم

پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم

ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی
برکنم دیده که من دیده از او برنکنم

خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست
دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم

در همه شهر فراهم ننشست انجمنی
که نه من در غمش افسانه آن انجمنم

برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم

گر همین سوز رود با من مسکین در گور
خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم

گر به خون تشنه‌ای اینک من و سر باکی نیست
که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم

مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند
گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم

شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم

تا به گفتار درآمد دهن شیرینت
بیم آنست که شوری به جهان درفکنم

لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا
این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم

سعدی
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۶
هم قافیه با باران

شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم

به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم

تطاولی که تو کردی به دوستی با من
من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم

اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم

بیار ساقی سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که می‌دهد پندم

من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بی‌حساب فرزندم

به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان
که من به پای تو در مردن آرزومندم

بیا بیا صنما کز سر پریشانی
نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم

به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق دربندم

سعدی

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران