هم‌قافیه با باران

۲۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: سعدی شیرازی» ثبت شده است

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل
که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
 سعدی

۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۷
هم قافیه با باران
آن دوست که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان دردست

می گفت که بعد از این به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست ....

سعدی
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

آن نه رویست که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
 
همه بینند نه این صنع که من می‌بینم
همه خوانند نه این نقش که من می‌خوانم
 
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
عجب اینست که من واصل و سرگردانم
 
سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم
گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم
 
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سالست که من بلبل این بستانم
 
به سرت کز سر پیمان محبت نروم
گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم
 
باش تا جان برود در طلب جانانم
که به کاری به از این بازنیاید جانم
 
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز
صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم
 
عجب از طبع هوسناک منت می‌آید
من خود از مردم بی طبع عجب می‌مانم
 
گفته بودی که بوَد در همه عالم سعدی
من به خود هیچ نِیَم هر چه تو گویی آنم
 
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه ی قهرم بزنی شیطانم
 
 سعدی

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو
به کدام دل، صبوری، کنم ای نگار بی‌تو ؟

 ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو

سعدی

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۱
هم قافیه با باران

از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

سعدی

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران
امشب که حضور یار جان افروزست
بختم به خلاف دشمنان پیروزست

گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا
آن شب که تو در کنار باشی روزست

سعدی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می‌رود
چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای
که ناگه بکشتش پری چهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر

ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر می‌روی تن به طوفان سپار

سعدی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می فرستی و گر تیغ می زنی

ای چشم ِ عقل خیره در اوصاف ِ روی تو
چون مرغ ِ شب که هیچ نبیند به روشنی

شهری به تیغ غمزۀ خونخوار و لعل ِ لب
مجروح می کنی و نمک می پراکنی

گیرم که بر کنی دل ِ سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که بر کنی؟

حکم آن ِ توست اگر بکشی بی گنه ولیک
عهد ِ وفای دوست نشاید که بشکنی

این عشق را زوال نباشد به حکم آنک...
ما پاک دیده ایم و تو پاکیزه دامنی

از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متّفق شوند جهانی به دشمنی

خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز
پیکان ِ چرخ را سپری باشد آهنی

با مدعی بگوی که ما خود شکسته ایم
محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی!

سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی

سعدی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

هر که د‌‌لارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

سعدی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۱
هم قافیه با باران

قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب

به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه می‌گذراند علی‌الخصوص غریب ؟

به قهر می‌روم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب

پدر به صبر نمودن مبالغت می‌کرد
ک ای پسر بس ازین روزگار بی‌ترتیب

جواب دادم ازین ماجرا که ای باب
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب

مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب

به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب

هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب

به اختیارندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب


سعدی

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت
نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم

بسم از قبول عامی و صلاح نیک نامی
چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم

تن من فدای جانت سر بنده وآستانت
چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم

چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد
نه مروتست اگر من نظر تباه دارم

چه شبست یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد
که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم

مکنید دردمندان گله از شب جدایی
که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم

که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی
تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم


سعدی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۳۱
هم قافیه با باران
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی دانم

فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم

سعدی
۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران

ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت

ای صورت دیبای خطایی به نکویی
وی قطره باران بهاری به نظافت

هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی
سلطان خیالت بنشاندی به خلافت

ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از ره رافت

گویند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت

ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی
در دولت خاقان نتوان کرد خلافت

با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت

آن را که دلارام دهد وعده کشتن
باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت

صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود
باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت

شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان
درویش نباید که برنجد به ظرافت

سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت


سعدی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران

مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی‌قرار منست

به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست

حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست

نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست

اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست

درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست

به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست

ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست

و گر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست


سعدی

۱ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۰
هم قافیه با باران
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

#سعدی
۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد
خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

نماز شام قیامت به هوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست


سعدی

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران
کس به چشمم در نمی‌آید که گویم مثل اوست
خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست

هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند
آبروی نیک نامان در خرابات آب جوست

جز خداوندان معنی را نغلطاند سماع
اولت مغزی بباید تا برون آیی ز پوست

به بنده‌ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر
هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست

عقل باری خسروی می‌کرد بر ملک وجود
باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست

عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی
زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست

سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار
حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست

سعدی
۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۵
هم قافیه با باران

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را


سعدی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم

#سعدی

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۲۲
هم قافیه با باران
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
 
سعدی
۱ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران