هم‌قافیه با باران

۲۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: سعدی شیرازی» ثبت شده است

عشرت خوش‌ست و بر طرف جوی خوشترست
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشترست

عیش‌ست بر کنار سمن زار خواب صبح
نی در کنار یار سمن‌بوی خوشترست

خواب از خمار باده نوشین بامداد
بر بستر شقایق خودروی خوشترست

روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشترست

آواز چنگ و مطرب خوشگوی گو مباش
ما را حدیث همدم خوش خوی خوشترست

گر شاهدست سبزه بر اطراف گلستان
بر عارضین شاهد گلروی خوشترست

آب از نسیم باد زره روی گشته گیر
مفتول زلف یار زره موی خوشترست

گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش
ما را مقام بر سر این کوی خوشترست

سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار
تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست

سعدی
۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۵۵
هم قافیه با باران

دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکل‌ست
هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصل‌ست

یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دل‌ست
بامدادان روی او دیدن صباح مقبل‌ست

آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان
چون ملک محبوس در زندان چاه بابل‌ست

پیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمی
باز می‌گویم که هر دعوی که کردم باطل‌ست

زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتل‌ست
چون ز دست دوست می‌گیری شفای عاجل‌ست

من قدم بیرون نمی‌یارم نهاد از کوی دوست
دوستان معذور داریدم که پایم در گل‌ست

باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان
ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقل‌ست

آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست
او همین صورت همی‌بیند ز معنی غافل‌ست

ساربان آهسته ران کآرام جان در محمل‌ست
چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دل‌ست

گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزل‌ست

سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی
لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکل‌ست

سعدی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن
ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی

اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی

خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی

صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی

اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی

روی امید سعدی بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی

سعدی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

شب دراز به امید صبح بیدارم
مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم

عجب که بیخ محبت نمی‌دهد بارم
که بر وی این همه باران شوق می‌بارم

از آستانه خدمت نمی‌توانم رفت
اگر به منزل قربت نمی‌دهی بارم

به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده جاوید کن دگربارم

چه روزها به شب آورده‌ام در این امید
که با وجود عزیزت شبی به روز آرم

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی
چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بی مهریت طلبکارم

من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم

هنوز قصه هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پایان رسید طومارم

اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی
حدیث عشق به پایان رسد نپندارم

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم

سعدی

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۰۷:۲۸
هم قافیه با باران

ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی

بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زان دهان بگوی

بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی

با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی

دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی

کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست
گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی

هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل می‌تپد که عمر بشد وارهان بگوی

سر دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی

ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی


سعدی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند

چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند

غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن
به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند

تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند

قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند

مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند

سعدی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۰
هم قافیه با باران

شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام
روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام

مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام

بلبل باغ سرای صبح نشان می‌دهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام

ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند
مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام

هر که در آتش نرفت بی‌خبر از سوز ماست
سوخته داند که چیست پختن سودای خام

اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت
فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام

سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد
مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام

سعدی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۰۹:۲۹
هم قافیه با باران

صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
بر خوردن از درخت امید وصال دوست

بختم نخفته بود که از خواب بامداد
برخاستم به طالع فرخنده فال دوست

از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت
یا خانه جای رخت بود یا مجال دوست

خواهم که بیخ صحبت اغیار برکنم
در باغ دل رها نکنم جز نهال دوست

تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی
کاین دوست بود در نظرم یا خیال دوست

هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست

سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده چون بنماید جمال دوست

سعدی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۰۸:۲۷
هم قافیه با باران

اگر دستم رسد روزى که انصاف از تو بستانم
قضاى عهد ماضى را شبى دستى برافشانم

چنانت دوست می‌دارم، که گر روزى فراق افتد
تو صبر از من توانى کرد و من صبر از تو نتوانم …

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه!
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالاى فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینى
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یارى به اقصایى
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایى درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسى را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم …

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختى رفیق سست پیمانم!

مپرس ام: دوش چون بودى؟؟ به تاریکى و تنهایى …
شب هجرم چه می‌پرسى؟ که روز وصل حیرانم!

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمى با دوست در خلوت، بِهْ از صد سال در عشرت
من آزادى نمی‌خواهم! که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنى از گلستانم

سعدی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۰۷:۳۲
هم قافیه با باران

من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرّم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک‌بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنْهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!
یاد تو مصلحت خویش ببُرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر من‌‌ست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین‌سخنی
وین عجب‌تر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن‌ست که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکَند بنیادم

ظاهر آن‌ست که با سابقه‌ی حکم ازل
جهد سودی نکند، تن به قضا دردادم

ور تحمل نکنم جور زمان را، چه کنم؟
داوری نیست که از وی بستاند دادم

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد‌
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا! حُبِّ وطن گر چه حدیثی‌ست صحیح
نتوان مُرد به‌سختی که من این جا زادم

سعدی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی

به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی

تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمی‌تواند که ببیندت که ماهی

من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی

به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی

منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی

و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی

غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی

خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی

سعدی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

سعدی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

ای که به حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی

جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی

از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمی‌کنی آمد و ره نمی‌دهی

شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی

سعدی و عمر و زید را هیچ محل نمی‌نهی
وین همه لاف می‌زنیم از دهل میان تهی


سعدی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

 
سعدی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی‌قرار منست

به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست

اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست

حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست

نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست

اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست

درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست

به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست

ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست

و گر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست

سعدی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

ﺍﻯ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻰ ﻫﻴﭻ ﻣﺸﮑﻞ ﭼﻮﻥ ﻓﺮﺍﻕ ﻳﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
ﮔﺮ ﺍﻣﻴﺪ ﻭﺻﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺁﺏ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ
ﻭﻳﻦ ﻋﺠﺐ ﮐﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻰ​ﮔﺮﻳﻢ ﮐﻪ ﮐﺲ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﻧﻮﮎ ﻣﮋﮔﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﺧﻰ ﺑﺮ ﺑﻴﺎﺽ ﺭﻭﻯ ﺯﺭﺩ
ﻗﺼﻪ ﺩﻝ ﻣﻰ​ﻧﻮﻳﺴﺪ ﺣﺎﺟﺖ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺑﻰ​ﺩﻻﻥ ﺭﺍ ﻋﻴﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﻻﺟﺮﻡ ﺑﻰ​ﺩﻝ ﺷﺪﻡ
ﺁﻥ ﮔﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﻳﻦ ﻋﻘﻮﺑﺖ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺍﻯ ﻧﺴﻴﻢ ﺻﺒﺢ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻰ ﺍﻓﺘﺪﺕ
ﺁﻓﺮﻳﻦ ﮔﻮﻳﻰ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭﻯ ﺍﺯ ﭘﺮﻳﺸﺎﻧﻰ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺁﻭﺭﻡ
ﻭﺭ ﻏﻢ ﺩﻝ ﺑﺎ ﮐﺴﻰ ﮔﻮﻳﻢ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﻣﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﺪﺭﮐﺸﻴﺪﻳﻢ ﺍﺯ ﺣﺪﻳﺚ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺭﻭﻯ
ﮔﺮ ﺣﺪﻳﺜﻰ ﻫﺴﺖ ﺑﺎ ﻳﺎﺭﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﻗﺎﺩﺭﻯ ﺑﺮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻰ​ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻣﮕﺮ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﻦ
ﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﮔﺮ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺑﺮ ﻓﺮﻗﻢ ﻧﻬﻰ ﺁﺯﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﻧﻴﺶ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﺍﺟﺒﺴﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﻧﻮﺵ
ﺣﻤﻞ ﮐﻮﻩ ﺑﻴﺴﺘﻮﻥ ﺑﺮ ﻳﺎﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺳﺮﻭ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻰ ﻭﻟﻴﮑﻦ ﺳﺮﻭ ﺭﺍ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﻪ
ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻰ ﻭﻟﻴﮑﻦ ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﮔﺮ ﺩﻟﻢ ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪ ﻋﻴﺒﺶ ﻣﮑﻦ
ﺑﺪﺭ ﺑﻰ ﻧﻘﺼﺎﻥ ﻭ ﺯﺭ ﺑﻰ ﻋﻴﺐ ﻭ ﮔﻞ ﺑﻰ ﺧﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﻟﻮﺣﺶ ﺍﷲ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﻯ ﺁﻥ ﺳﺮﻭ ﺳﻬﻰ
ﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻤﺘﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﮔﻨﺒﺪ ﺩﻭﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ
 
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺳﻌﺪﻯ ﺧﻴﻤﻪ ﺑﺮ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺯﻥ
ﻣﻦ ﮔﻠﻰ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻰ​ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ


سعدی

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را

ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را

چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را

تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را

دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را

دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب
چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را

شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را

من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را

تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را

در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا


سعدی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را

مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر
ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را

مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را

سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟

سعدی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی
جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را


سعدی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست

به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست

به بندگی و صغیری گرت قبول کند

سپاس دار که فضلی بود کبیر از دوست

به جای دوست گرت هر چه در جهان بخشند

رضا مده که متاعی بود حقیر از دوست

جهان و هر چه در او هست با نعیم بهشت

نه نعمتیست که بازآورد فقیر از دوست

نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس

که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست

مرا که دیده به دیدار دوست برکردم

حلال نیست که بر هم نهم به تیر از دوست

و گر چنان که مصور شود گزیر از عشق

کجا روم که نمی‌باشدم گزیر از دوست

به هر طریق که باشد اسیر دشمن را

توان خرید و نشاید خرید اسیر از دوست

که در ضمیر من آید ز هر که در عالم

که من هنوز نپرداختم ضمیر از دوست

تو خود نظیر نداری و گر بود به مثل

من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست

رضای دوست نگه دار و صبر کن سعدی

که دوستی نبود ناله و نفیر از دوست


سعدی
۰ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران