هم‌قافیه با باران

۴۸ مطلب با موضوع «شاعران :: سید مهدی نژادهاشمی» ثبت شده است

دلم برگرمی ِ دستِ عروسک باز راضی نیست 
شبیه پادشاهی مست ِ پیروزی در این میدان 
دلت جز بر زمین افتادن ِ سرباز راضی نیست!
من و ما را جدا از هم نکن آشوب می گیرم
خدا از چشم های تفرقه انداز راضی نیست 
از این بی آبرویی ها نمی دانم چه می خواهد ؟
اگر شیطان به این حس ِ جهنم ساز راضی نیست 
.
بگیر از تلخی فنجان قهوه چشم هایت را 
نگاهم جز به فال خواجه ی شیراز راضی نیست 
.
از این نیل نگاهت بگذردیا نگذرد، قلبم 
به پیغمبر شدن بی لذت اعجاز راضی نیست 
.
بیا با خود دگرگون کن جهانی را که این دنیا 
به این اشعار سرد ِ صد من و یک غاز راضی نیست 
.
پرنده می شوم اما بدون تو دل تنگم 
به این بام بلند و فرصت پرواز راضی نیست

سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

عشق تو آخر مرا در ناتوانی می کشد 
مثل پیری خسته در اوج جوانی می کشد 


بی تو سربازی زمینگیرم ولی احساس تو
با کبوتر ها دلم را آسمانی می کشد 


یک گلوله ،راه گم کرده مرا بی دردسر
می رسد از راه و روزی ،ناگهانی می کشد 


دوستت دارم ولی آشفته بازار جنون 
عاقبت این عشق را از بد گمانی می کشد 


بی خیال تو به هر سو میرم آخر مرا 
فکر اینکه روز وشب با دیگرانی می کشد 


سر به بالین از پر قو می گذاری نیمه شب 
غم مرا بی آنکه تو چیزی بدانی می کشد 


طرح لیلی می چکد از پیچش دیوار ها 
یک نفر را مثل مجنون روانی می کشد! 


غربت موی تورا قد می کشد،روح مرا
گچبری خانه های سازمانی می کشد 

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

من با توأم ولی تو حواست به دیگری ست 

نفرین به رسم تو اگر این شیوه دلبری ست

"قربان آنکسی که زبان و دلش یکی ست "

آیینه بودن است که رسم ِپیمبری ست 

چشم و چراغ ِ روشن این دوره گرد را 

خاموش کردنش به نگاهی ، ستمگری ست 

لشکر نکش به سینه ی تنگ غریبه ها 

این شهر در محاصره ی ساده باوری ست 

نفرین به جنگهای صلیبی که همچنان 

مثل ِجنون عشق من و تو سراسری ست 

.

با من غریبگی نکن ای ماهتاب من 

معجون چشم های تو افیون ِ کافری ست 

"تا خاک را به یک نظرت کیمیا کند "

چشم تری که در صدد دادگستری ست

.

چون قهوه های ترک قجر بغض می کنی 

گرچه زبان مادری ِ هردومان ، دری ست 


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

دور از تمام ِ شیطنت ها و حواشی

ای کاش یک لحظه به فکر خود نباشی


آشوب افتاده درون چشم هایت

یکبار دیگر سعی کن از هم نپاشی


ارزش ندارد زندگی وقتی که یک عمر

سرخورده و بیهوده در حال تلاشی


از عابران کوچه ات می ترسم آخر...

شاید که احساس تو بردارد خراشی


پرکن فضای خانه را از عطرِگندم

باید که آبی بر سرو رویت بپاشی


الحمدُلله عاشق چشم تو هستم ....

کارم شده از صبح تا شب بت تراشی


آیینه در آیینه مهتاب نگاهت ....

پاشیده شور زندگی را روی کاشی


درجانماز چشم هایم رخنه کردی ...

من با توهستم تو چه باشی یا نباشی


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۳
هم قافیه با باران

زل زده آیینه بر چشمان ِسنگت

دلبری ها می کند روی قشنگت


دل به دریا داده ای گیسو به ساحل

خودکشی کرده خیالت را نهنگت


نیمه شب قصد شکار تازه داری

باز دارد می پرد پلک پلنگت


آمدم تا تیرس اما ندیدی ....

دل تهی کردم کم و بیش از درنگت


مانده ام حالا چه باید کرد باتو ...

مانده ام یک عمر را بیهوده لنگت


 می روی تا دل ، دِل ِ من را نبینی

خواب جنگل را نیاشوبد تفنگت


می روی تا ناکجاآباد چشمم

هرچه کوشیدم نیاوردم به چنگت


دیگران را می کِشد آغوش بازت

سمت خود ، سهم من اما خلق تنگت


دوستت دارم تو ای بالانشین را ....

می شوم بازیچه ی الاکلنگت


مثل قمری دور تو باید بگردم ....

گرچه می ترسانی از قلاب سنگت


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران

مرا با خود نکش دیوانه تا پس کوچه های غم

چگونه در شبی تاریک از بیراهه برگردم


ندارم شرم از اینکه نخواهم بود همراهت........

که دارد می رود آب از سرِ آبادی ام کم کم


دو روی سکه ات خطی میان آتش وآب است

زبانت نیش عقرب دارد و چشمان تو مرهم


زبانم لال می گویم خلاف عادت مردم .....

نخواهم شد به جان تو از این پس لحظه ای آدم


اگر با لرزش پلکت نشد آبادی ام ویران ....

یقینن می شود نابود با پس لرزه ات عالم 


همیشه حس و حال آنکسی همراه من بوده ...

که شل شد زیر پایش صندلی و ریسمان محکم


گرفته دور گردن را و می خواهد دمِ آخر........

فقط از باغ چشمانت بچیند شاخه ای مریم


تو خواهی رفت و پرچم دار درداز پای می افتد

و من ناچار خواهم داد دست ِدیگری پرچم


مرا با خود نکش اینجاوآنجا راحتم بگذار....

تو خواهی رفت در باران شبی بی اسب می دانم


تو خواهی رفت.... بی آنکه بیایی 

نان نمی خواهم


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۰:۴۹
هم قافیه با باران

حسرت نشین ِ چله ی گیسو بلا به دور

ای چشم زخم ِ حضرت ِ آهو بلا به دور

از خون تاک سرنکش امشب بهانه را

آبادی ِ خراب ِ هیاهو بلا به دور !

مثل کمانچه زخم زدی بر وجود ِ ما

ای دست برده بر خم ِ ابرو بلا به دور

نقشی بزن به روی ترکهای جام ها

لب بر لب انار ِ فراسو بلا به دور

وسعم نمی رسد که تو را دست چین کنم

ای شانس دلهره زدِه پهلو بلا به دور

آهوسرشتِ گرگ ندیده به عمر خود

صیاد و صید ِ مردِ غزل گو ، بلا به دور

.

با ما بمان که فصل تو را شاعری کنیم

گندم مزار ِ عاشق شب بو، بلا به دور


سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد


به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد


با نسیم سحری شعله نکش می ترسم


کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد


گر چه از بودن با تو تن ِ من می لرزد


فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد


بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت


دل ِمن میل به دروازه ی قمصر دارد


یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده


کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد


فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو ...


عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد


گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده ....


پدر عشق بسوزد .......به تو باور دارد ....


سید مهدی نژادهاشمی 

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران