هم‌قافیه با باران

۴۸ مطلب با موضوع «شاعران :: سید مهدی نژادهاشمی» ثبت شده است

دل به هم دادن ما فلسفه اش دریا بود 
گرچه این مشق فقط باب دل ِ صحرا بود 

من و تو سنگ ِ صبور ِ کس و ناکس شده ایم 
خود برای دل ِدیوانه ی خود بس شده ایم 

آنقدر با دل ِ بیچاره ی خود ساخته ایم 
که به کلی همه ی قافیه را باخته ایم 

زندگی بازی ِتلخی ست که می خشکاند
هرگُلی را که در این مزرعه می رویاند 

کاشکی معجزه ی عشق به باران برسد!
زندگی نیست !اگر عشق به پایان برسد 

من و تو ماه و پلنگیم جدا افتادیم 
دل بهم داده کجا تا به کجا افتادیم !

دست بردار برو دوروبرم پرسه مزن
کنج چشمان ترو دربه درم پرسه مزن 

نقش من نقش پلنگ است تو بی خواب مباش 
بوسه بر برکه مزن عاشق ِ بی تاب مباش

صبرم از کاسه ی بی حوصله سر رفت که رفت 
از قفس مرغ دل پرزده در رفت که رفت 

پدرم را به خداوند درآورده غمت 
نفسم تنگ شده از دم بی بازدمت 

چه بلاها که نیاورده خیالت به سرم 
چند وقتیست که از حال خودم بی خبرم 

چند وقتی ست که پیشانی من تب دارد 
آسمان جای شب و روز فقط شب دارد 

بال و پر دادمت افسوس خودم جا ماندم 
پشت این فاجعه ی دلهره،  تنها ماندم

هرقدر دور شدی آب تر از پیش شدم 
ذره ذره یخ ِ بی تاب تر از پیش شدم 

دست بردار از این کشتن ِ مردم،  عاشق !
آتش انداخته ای خرمن ِ گندم ، عاشق 

گونه ات سیب تر از سیب شده می خندی !
تا نظر می کنمت پنجره را می بندی 

گیس بر باد مده شعله کشان می سوزد 
هرکسی پاش بیفتد به میان می سوزد 

باید امشب من از این کوچه به باران بزنم
راه افتاده به عشقت به خیابان بزنم

به همان ثانیه ی دیدن روی تو قسم 
باید امشب من از این کوچه به دریا برسم 

سید مهدی نژادهاشمی
۰ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

جهانی رنگِ معنا یافت از تابیدن ِ مهرش

که می آید به وجد این برکه از بالیدن ِ مهرش

نه در بند زمین باشد نه دربند زمان، اینجا

اگر هفت آسمان دارد دلی بر گردن مهرش

خدا خاصیتی داده به گرمای نگاهِ او

که ایمن از خزان باشد بهار از دیدن مهرش

نگاهش شُرب مادام است گر این می فروش از شرم

عرق می گیرد از پیشانی  ِ آبستن مهرش

بقای جاودان می خواهی ای دل با ولایت باش

که موقوف است هستی بر بدست آوردن مهرش

دلت را بشکن و با آینه بنشین دمی ، شاعر!

که هرجا قلب سنگی هست  باشد دشمن مهرش

شفاعت نامه می خواهم من از شاه نجف ، آنرا

یقین این موج اشکم می برد تا دامن مهرش

بنال از درد غفلت دل ، بنال آنروز باشی تو

پشیمان خاطری مشمول ِ دامن چیدن ِ مهرش


سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۴
هم قافیه با باران

ماه کامل شده و چشم به "تو " دوخته است

آسمانت ، چِقَدَر معجزه افروخته است

دست در دست ِ محمد (ص) شده ای عالم تاب  

آینه روشنی از روی تو آموخته است

شکراندر شکرِ خواجه ی شیراز "تویی"

بس که شیرین سخنی از لبت اندوخته است

باب دل نیست اگر شعر نگوید از "تو"

وصف زیبایی تو کار ِ دل ِ سوخته است

معرفت از قدوبالای تو آموخته شمع

شعله ی عشق اگر بر سرش افروخته است

یوسفی ، یوسف این برکه ی مهتاب  اگر

هیچ کس عشق تو را جز به تو نفروخته است

.

گره از بال و پر شب زده ی من بگشا

بخت هم بی نظر لطف تو پا سوخته است

شأن وصف تو کجا ؟! این دل دیوانه کجا ؟!

آخر شعر اگر لب به لبم دوخته است

روزی عشق تو را گرچه دل اندوخته است

شرم دارم که نگویم

                     جگرت سوخته است !


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۵
هم قافیه با باران

ماه  را ، امشب  به پابوس زمین آورده است

آیه ای  از جنس ِ صبحی دلنشین آورده است

برکه ای آرام  را از لطف یزدان ِ سپهر_

_جان پناه ِ مردم ِ چادر نشین آورده است

سینه ای سرشار از عطر محمد (ص) را علی (ع) _

پابه پای قافله سالار دین آورده است

عشق در روز ازل مجنون روی او شده ست

گر شب یلدا دلی لیلاترین آورده است !

ماه می چرخد به دورچهره ی خوش قامتش

گر طوافی آنچنان و اینچنین آورده است

موسم ِ خرما پزان ، دل از غدیر روی او

چشمه سار عشق های آتشین آورده است

زیبد این انگشتر دردانه بر انگشت او

پادشاهی بر دلان را ، گر نگین آورده است

جبرئیل آمد کلام وحی را کامل کند

یا علی (ع) ختمی به قرآن مبین آورده است

بر دل ِ بی طاقت صحرا نشینان ، اینچنین _

عطر ناب ِ دشتهای یاسمین آورده است

دامن مهر علی (ع) و نازنین زهرای او

بهترین را از برای بهترین آورده است

باید این را دل به نقش زر نگارد تا ابد

با اذان نام ِ امیرالمومنین  آورده است

از غدیرآغاز خواهد شد تمام ِ ممکنات

چونکه نبض زندگی را دل از این آورده است

مهر باشد مهر مولا ، عشق باشد عشق او

بهترین را جانشین بهترین آورده است

.

صوت عبدالباسط امشب دل از این دل می برد

اشهد انّ َ امیرالمومنین آورده است


سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۳
هم قافیه با باران

آسمان جلوه گرفته است برو رویش را

ماه دل داده ببوسد خم ابرویش را

شانه باید بزند باد صبا مویش را

شیر باید بشود نازکش آهویش را

خم ابروش چو محراب عبادت شده است

ماه ، دلداه و بی تاب عبادت شده است

گره انداخته مویش به سر سلسله ها

کم کند یار به لطف خود از این فاصله ها

وقت تنگ است و از آن تنگ تر این حوصله ها

که پناهنده  شده اند به او چلچله ها

به یقین فصل بهار است هوا وهوسش

گل احساس شکفته است به ناز نفسش

آسمانش چِقَدَر معجزه افروخته است

وصف زیبائی او کار دل ِ سوخته است

برکه از تاب و تبش روشنی آموخته است

ماه کامل شده و چشم به او دوخته است

با علی (ع) سلسله ی عشق به سامان برسد

لطف کرده است که این شعر به باران برسد

هردلی عشق علی (ع) نیست در آن دل ، دل نیست !

از تو یک لحظه دل عاشق ما غافل نیست

قبله ی خانه ی ما جز به دلت مایل نیست

دین ما بی هوس و عشق شما  کامل نیست

جگر سوخته را تاب نمک پاشی نیست

چاره ی کار دلم غیر فروپاشی نیست

ای به قربان سرت چشم و چراغ دل ِمن

تازه شد با سرِ خونین ِ تو داغ دل من

گفته بودی که شکسته گل ِ باغ دل من

نرم و آهسته بیایید سراغ ِ دل من

عشق باشد همه جا عشق علی (ع) ما را بس

یار ما یار دلآراست که دنیا را بس

شیعه ی آل علی (ع) مردن یکبار کم است

جان به جان دادن ما پیش رخ ِ یار کم است

سینه ی عاشق ما سینه ی دیوار کم است

جان فدای نفس یار چه بسیار کم است

عشق آمد به جهان ماه رخی کامل شد

سنگ از دامن خورشید جدا شد دل شد

جز کفن سوخته در این قفس خاکی نیست

چاک پیراهن ِ من ! حاکی ناپاکی نیست

گر برانی تو مرا از دل خود ، شاکی نیست

سربه زیریم بجز خلسه ی غمناکی نیست

دست بر دامن تو برده  پی درمانیم

ما کویریم ولی ملتمس بارانیم

هم پریشان شده هم دل نگران می سوزد

در تب و عشق تو، دل ،  شعله کشان می سوزد

گوشه ی صحن تو بی نام و نشان می سوزد

هرکسی پاش بیفتد به میان می سوزد


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۲
هم قافیه با باران

 به جلوه می رساند آسمان اینجا تجلی را

محمد (ص) را علی(ع) را سایه ی دست تسلی را

بسوزد سینه ها از این تجلی و تسلی جان _

_ بیابد بعد از آن با اشک شوق از دل ، تجلی را

علی (ع) جایی درون سینه دارد که بجز عشقش

کسی هرگز نخواهد کرد پُر ، این جای خالی را

پدیدار است از فیض حضور عالم آرایش

غدیری که مزین کرده برجان این تجلی را

اگر مجنون شوند این مردمان جای تعجب نیست

که عقل از سر پریده ، هرکسی دیده است لیلی را

توان دیدن این ماه کامل نیست در چشمی

اگر جانی به جان دادند حسن ِ لایزالی را

وصال غیر بگذارد جمال حور ننشاند _

_ به دل هرکس که دیده جلوه ای از حق تعالی را

.

مرا از جان  بگیریدوببخشیدم به خاک او _

که سامان می دهد عطر نجف آشفته حالی را

در این دنیای پوچ و خالی از احساس از عشقش

لبالب پِرکنید این کوزه ی منگ سفالی را

دلم امید آن دارد شفاعت می کند مارا

که ممکن می کند شاه نجف هر احتمالی را


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۱
هم قافیه با باران

شاعر شکسته است دلش ، جان بیاورید
بر این کویر تف زده باران بیاورید

قد قامت ِ به عشق که صاحب عزا شده است
قد قامت " به آینه " ایمان بیاورید

زخمی ست در جهان که مداوا نمی شود
لطفن کمی امید به درمان بیاورید

درخاک و خون دمیدنمان اتفاق نیست !
ایمان به مکر و حیله ی شیطان بیاورید

سرخاب روی  خیل شهیدان از این عقیق
انگشتری به دست سلیمان بیاورید

ادعونی استَجب به یقین است مشق ما
درحج برایمان تن ِ بی جان بیاورید

شمعیم شمع شعله کشان درهوای یار
آتشفشان  به غربت ِ ایوان بیاورید

آل سعود آل سقوط است بی گمان
مرهم برای زخم زمستان بیاورید


سید مهدی نژادهاشمی 

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۶
هم قافیه با باران

صد چشمه درخشید از این خُم به مقامت

تا نور تو را داد از آفاق سلامت

"خاتم" به تو بخشید و تو را خواند امامت

خُم ها هم خوردند به هم " یار سلامت "

"الیوم " ربوده ست دل ِ پیرو جوان را

"اکملت لکم" ساحل امنی ست جهان را

این عطر خوش کیست که چون عطر مسیحاست ؟!

از هر طرفی می نگری  "عشق " چه زیباست

این نور که روشنگر تاریکی شبهاست

آرامش بعد از دلِ طوفانی دریاست

هم قافه دار ِ دل و هم قافله سالار

مأنوس به نور بَصَرو عالم اسرار

سر سلسله ی طره فشانان ِ بهار است

ناز نفس یار چه تأثیرگذار است !

لبخند ملیحش هوس باغ انار است

خوشبخت کسی که به نگاه ِ" تو" دچار است

خورده گره این شعر به آغاز سلامت

پایان ، بگشاید گل ِ لبخند ، کلامت

تابیده افق تاب و تب ِ حیدریت را

لرزیده جهانی رجز خیبریت را

گل داده محبت گلِ انگشتریت را

عالم به سراپرده زده دلبریت را

اشک است که تبخیر شد از فرطِ خجالت

کوه ست که صدپاره شد از نقل حکایت

گرچه لب ِتو شهره ی شیرین سخنی بود

خوناب ِ سرت مشق ِ عقیق یمنی بود

آمیخته با سوره ی مکی مدنی بود

شق القمرت آیتی از عشق غنی بود

عشق است گره خورده به لطف تو به ذاتم

شاعر شده ام اشک بریزد کلماتم

تا آب برآتش اثری داشته باشد

مهتاب از این سو گذری داشته باشد

بایست در آیینه سری داشته باشد

این شمع سر شعله وری داشته باشد

بیچاره دلی کز تو درآن دل اثری نیست

خون جگرو چشم ترو نامه بری نیست !


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۱
هم قافیه با باران

بایست درآیینه سری داشته باشد
این شمع سر شعله وری داشته باشد

دل داده به روی تو به چشمان تو سوگند!
از خود نفس بی خبری داشته باشد

هر کس که رسیده است به این فصل دل انگیز
بر روی خوش یار , دری , داشته باشد

از آتش عشق است که دنیای پس از این
در سیطره ی شب , سحری داشته باشد

از دور نمایان شده گر ماه دلارا
خاک قدمش , هر که , سری داشته باشد

تا نام دل انگیز تو در شعر بیاید
مهتاب از این سو گذری داشته باشد

چون چشمه ی خضری ست درآغوش محبت
هرکس که به رویت نظری داشته باشد

از بیدل و فیض و دل هرکس که غزل داشت
خون جگرو چشم تری داشته باشد

شاعر شده ام اشک بریزد کلماتم
تا آب برآتش اثری داشته باشد


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۸
هم قافیه با باران
هیچ حرفی درسکوت چهره ی زردش نداشت
این شب تیره پیامی از دل و دردش نداشت

آسمان می خواستم از چشم هایش لب به لب
آسمان ,خورشید را در باور سردش نداشت

اعتقادِ اینکه من می خواهمش از جان و دل
آنکه با فنجان چایی تلخ آوردش نداشت

من شدم سیاره ی چشم سیاهش, جذبه ای
در میان بازوان آسمان گردش نداشت

دیدمش با یک نفر باشوق دارد می رود
دست در دستانِ آنکه آرزو کردش نداشت

سید مهدی نژادهاشمی
۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

صاف و ساده در دل و جان نقش بستی بیشتر

پیشگاهت آمده هر لحظه دستی بیشتر

عشق تو پاک و صمیمی آفتابی روشن است

تانگیرد آینه از غم ، شکستی  بیشتر

از شفای عاجل مردم حکایت می کند

با کرامت وا شود گر قفل و بستی بیشتر

پرشده چشم هزاران زائرت از عطر تو

دارد این احساس مالامال مستی بیشتر

هفت شهر عشق را عطار اینجا یافته

جام ها پر می شود از می ، پرستی بیشتر

عذرمن را می پذیری ؟! شاعری دیوانه ام

در دل عشاق درمانده ، نشستی بیشتر

.

شاعری پابوس طوسم بی تو هیچم هیچ هیچ ...

ضامن آهوی احساسم تو هستی ، بیشتر


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

گوشه ی چشمت اگر یک روز بنشانی مرا 
می کنی با موجی از احساس قربانی مرا 

از خدا می خواستم مهرت به رویم واشود 
کرد آخر این در واکرده زندانی مرا 

دست از رویت نخواهم شست هرگز , اینچنین 
گر بگریانی و بعدش هم بخندانی مرا 

رو سپیدی و سیاهی در دل هول و بلا 
گاه می خوانی و از خود گاه می رانی مرا 

من شدم مجنون و یا مجنون شده هم سنگ من !
با توأم هر رنگ می خواهی بگردانی مرا 

بی سرو سامانتم ای ماه کامل گر مدام 
چهارده قرن است می رانی و می خوانی مرا 

دور باید شد شبیه ابر از تو بی هوا 
تا بیابی بعد از این یک روز بارانی مرا


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

ماندن میان ِ برزخ این کفر و دین خوش است 
لب را سپردن به لب آتشین خوش است 
بگذر از این طرف که هزاران هزار سال 
در انتظار تو بکند دل , کمین ,خوش است 
قلب مرا جدا کن و از سینه ام بکن 
مفت تو دست شستن کوه از نگین خوش است 
اصلن میان این همه افکار خوب و بد 
دل بردن تو با هوسی دل نشین خوش است 
بنشین میان هر غزلم یا که قد بکش 
روییدن درخت در این سرزمین خوش است 
لایمکن و فرار از این عشق , همچنان 
ماندن میان این قفس آهنین خوش است 
,
دامن بگیر !پشت سرت میدوم که این 
دست نیاز بردن ِ بر آستین خوش است 
,
تن میزنم به گرمی آغوش تو اگر 
جان دادن دوباره ی من اینچنین خوش است 


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

چرخ درچرخ بزن چرخ , قشنگ است اینجا 
دامنت معجزه یِ گردش رنگ است اینجا 
دل ببر از دل من فاجعه را عشق بخوان 
که به ناز نفست قافیه تنگ است اینجا 
دل به دریا بزن و چنگ بزن بر دل من 
مطرب تاب و تبت گوش به زنگ است اینجا 
صلح باید بشود آخر این قصه اگر 
بین عقل من و احساس تو جنگ است اینجا 
دور کن این همه مشتاق تماشایت را 
بس که نادر شده ای شهر فرنگ است اینجا 
منزوی روی تو را دیدو مرا برد از یاد

گفت آشوب دل ماه و پلنگ است اینجا 
من که در ساحلت افتادم و دم هم نزدم 
من که دل دادنم از جنس نهنگ است اینجا 
یا به من فرصت فریاد بده یا انکار 
وقت تنگ است چه حاجت به درنگ است اینجا 
.
دل به تو دادن من ,ساده , غلط بود نبود 
پاسخ آینه سرسختی سنگ است اینجا ?!


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۱
هم قافیه با باران

از صلح می گویند و دل با جنگ دارند
تا خنجر آغشته به نیرنگ دارند
اینها خلاف چهره ی بالظاهر آرام
گرگی درون قلب خود صد رنگ دارند
با آینه از صلح می گویند اما
خود طینتی دلسنگ تر از سنگ دارند
مانند روشنفکرتر های معاصر
ژست غلط انداز ضد جنگ دارند
از دور آوای دهل دارند اما
نزدیک گوشت طبل بد آهنگ دارند
این بانیان زور و تزویر ترور در
اینسوی صحنه ردپای لنگ دارند
هرکس که آخر بین شود می داند اینها
درباطن خود روح بی فرهنگ دارند
.
اما کبوتر های اینجا فرق دارند
بالی به قدر آسمان دلتنگ دارند
آبی تر از آبی شبیه موج از این _
کف های روی آب دریا ننگ دارند


سید مهدی نژادهاشمی 

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۸
هم قافیه با باران

می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت

این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت


مانند آشنای غریبه در این جهان

جز مرز های بسته ی خود کشوری نداشت


گفتم بمان که دولت عشق است بودنت

اما توجهی به چنین دلبری نداشت


وقتی که رفت قامت دیوار قد کشید

آنقدر قد کشید که دیگر دری نداشت


من ماندم و کبوترحسی که هیچ گاه    ...

بال و پر رها شده ی دیگری نداشت


یک آن تبر به دست دلم را هدف گرفت

وقتی شکست دعوی پیغمبری نداشت


آتش گرفت هیزم چشم ترم ولی

انگار- هیچ- نیت ِ افسونگری نداشت

.

شیطان نشست وسوسه ای روبراه کرد

آدم ولی دوباره دل ِ کافری نداشت

 

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۱۶
هم قافیه با باران

اینروز های بی تو سراسر جهنمی 

تا پای مرگ می کشدم حس مبهمی !

حسی که حال وروز مرا پر کشیده است 

تا بی قراری گل مصلوب مریمی

ای آرزوی دار زده بر عمود سرخ! 

خونین دلیم از تو نباشیم بی غمی

مارا اگر چه غم به مصیبت کشانده است 

آنرا نمی دهیم به شادی عالمی

طغیان چشم های شیاطین شدی فقط

درمنتهی الیه رسوبات آدمی 

از گل سرشته است تو را نارضایتی! 

هر گوشه ای که رگ به رگ ماست بی غمی 

خونین دلان زخمه ی یک تار موی تو 

هرگز نمی دهند غمت را به مرهمی 

تنبور توست شور خراسانی عماد 

گیسوی توست پیچش هر نامنظمی .

ای آرزوی گم شده برگرد آرزوست 

دستی بکشد بر سر این شعر محرمی 


مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۱۷
هم قافیه با باران

گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد

بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد


می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی

ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد


آماده بود از سر خود وا کند مرا

قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد


من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم

اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد


اما ، اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت

مختار بود و دست قضا را بهانه کرد


گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان . . .

پیراهن سیاه عزا را بهانه کرد


می خواستم که سجده کنم در برابرش . . .

سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد


می رفت سمت مغرب و اوهام دور دست

صبح سپید و باد صبا را بهانه کرد


او بی ملاحظه کمرم را خودش شکست . . .

حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد


بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش

قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد


مهدی نژاد هاشمی

۱ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۲
هم قافیه با باران

والا مقام آمده ای سروری کنی
چهره به ما نشان بدهی دلبری کنی
درآسمان عشق بتابی و گردِ خویش
منظومه ی دل ِهمه را مشتری کنی
تو جلوه ی کمالی و با روشنائی ات
باید که جامه بر تن ِ حورو پری کنی
باید که خاک با نظرت کیمیا شود
باید که بر تمام جهان رهبری کنی
تو واژه ی مطهر ِعشقی که آمدی
از جهل و تیرگی همه کس را بّری کنی
والامقام حضرت خورشید بی گمان
از شرق تا به غرب زمین ، سروری کنی
نامت محمد(ص) است و محبت مرام تو...
بر قلب های عاشقمان مهتری کنی 
.
حسن ختام این غزلم ربّنای توست
ای کاش با تبسم خود داوری کنی ....

سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

هرچند شاگردِ تو ذهن ِتنبلی دارد

اما نظر بازی ِ به عشق اولی دارد 

یک دسته گل آورده اما سایه ی سردی 

همراه خود آواره روی صندلی دارد 

با ریزش فکر و خیالاتت درون خود

حس قرابت با نگاه ریزعلی دارد

آتش بزن پیراهن تنگ غزل ها را

نمرود من با خویش وحی منزلی دارد

یک پلکان بالا ببر آسوده تر امشب

دیوانه ای در زیر پایش صندلی دارد

کوچکتر از آن است خان ِ خانه ات باشد

دیوانه ای در شهر روح جنگلی دارد

از درس جبر زندگانی نمره می گیرد 

شاگرد بدبختی که ذهن تنبلی دارد 


مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران