هم‌قافیه با باران

۶۳ مطلب با موضوع «شاعران :: فریدون مشیری» ثبت شده است

آه ای دل غمگین، که به این روز فکندت؟
فریاد که از یاد برفت آن همه پندت

ای مرغک سرگشته، کدامین هوس آموز،
بی بال و پرت دید و چنین بست به بندت؟

ای آهوی تنهای گریزانِ پریشان
خون می‌چکد از حلقۀ پیچان کمندت
 
ای جام به هم ریخته، صد بار نگفتم،
با سنگدلان یار مشو٬ میشکنندت؟

آه ای دل آزرده، در این هستیِ کوتاه
آتش به سرم می‌رود از آه بلندت

جان در صدف شعر، گهر کردی و گفتی
صاحب نظرانند؛ پشیزی بخرندت

ارزان‌ترت از «هیچ» گرفتند و گذشتند
امروز ندانم که فروشند به چندت

«جان» دادی و درسی به جهان یاد گرفتی
ارزان‌تر از این، درس محبّت ندهندت...

فریدون مشیری

۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۵:۱۴
هم قافیه با باران

بسوخت جان من این دیده‌ی جمال پرست
ز دست رفت دل هرزه‌گرد حال پرست

چگونه زین همه حسرت بوَد امید نجات
مرا که هست همین چشم ِ خط و خال پرست

نوازش نفست با من است در همه حال
چه می‌گریزی از این شاعر محال پرست

شبی خیال تو از دشت خواب من بگذشت
دگر به خواب نرفت این دل خیال پرست

شُکوه حُزن تو را نازم ای بهار ملول
که الفتی‌ست تو را با من ملال پرست
‌‌
بهار من به خموشی کنار « #سایه » گذشت
چمن سپرده به مرغان قیل و قال پرست
‌‌
فریدون مشیری

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران

ای شب! به پاس صحبت دیرین، خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داری ام
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند، بشتابد به یاری ام...
.
ای دل! چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من
.
ای شعر من! بگو که جدایی چه می کند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم، که از تو به جز ناله برنخاست!
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
.
ای آسمان، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم؟
.
ای روشنان عالم بالا، ستاره ها
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی درنگ
یا پا فرا نهاده، خدا را خبر کنید!
.
آری، مگر خدا به دل اندازدش، که من
زین آه و ناله راه به جایی نمی برم
جز ناله های تلخ نریزد به ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
.
آخر اگر پرستش او شد گناه من؛
عذر گناه من، همه چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من
او هستی من است که آینده دست اوست
.
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند که من آن نی ام که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی کند وفا
اما اگر خدا بدهد عمر دیگری...
.
فریدون مشیری

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبکبال،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور، از آن قله ی پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز

سیمرغ طلایی پر و بالی است که ـ چون من ـ
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است

آنجا که، سراپای تو، در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است

آنجا که سحر، گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید، چو برگ گل ناز است

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!

من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم که نپویم

هر صبح، در آیینه ی جادویی خورشید
چون می‌نگرم، او همه من، من همه اویم !

او، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز، دلی گرم‌تر از اوست

او یک دل آسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریم
 
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان، محو تماشای بهاریم

ما، آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

بگذار که - سرمست و غزلخوان - من و خورشید:
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۴
هم قافیه با باران

دل من دیر زمانی است که می پندارد:
«دوستی» نیز گلی‌ست؛
مثل نیلوفر و ناز،
ساقه‌ی ترد ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می‌دارد
جانِ این ساقه‌ی نازک را - دانسته- بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست،
از نخستین دیدار،
هر سخن، هر رفتار،
دانه هاییست که می افشانیم.
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش «مهر» است
گر بدان‌گونه که بایست به بار آید،
زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید.
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بی‌نیازت سازد، از همه چیز و همه کس.

زندگی، گرمی دل‌های به هم پیوسته‌ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته‌ست.

در ضمیرت اگر این گل ندمیده‌ست هنوز،
عطر جان‌پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت.
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می‌باید کرد.
رنج می‌باید برد.
دوست می‌باید داشت!

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یک‌دیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را مالامال از یاری، غم‌خواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند:
- شادی روی تو! ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه، عطر افشان گلباران باد!

فریدون مشیری 

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۳۹
هم قافیه با باران

نشسته زنگ جدایی به صفحه‌ی دل من
شکسته شاخه‌ی امید و خانه خاموش است،
تنیده تار سیه، عنکبوت نومیدی
فشرده پنجه و با روح من هم‌آغوش است،

میان خانه‌ی ویرانه‌ی جوانی من،
به هر طرف نگرم جای پای حرمان است
زبان گشوده شکاف شکنجه‌های فراق:
در آرزوی کسی سوختن نه آسان است!

به عشق روی تو دامن کشیدم از همه خلق
دریغ و درد که دامن‌کشان گذر کردی
به اشک و آه دلی ناتوان نبخشودی
مرا به دام غم افکندی و سفر کردی

شرار عشق توام آنچنان گرفت به جان
که نیمه راه بیابان شوق واماندم،
کشید سیل حوادث به کام خویش مرا
تو بی‌خبر که من از کاروان جدا ماندم

جهان به چشم من از عشق تو همیشه بهار،
به باغ خاطر شادم خزان نمی‌آمد!
نگاه گرم و نوازشگر تو چون امروز
چنین به جانب من سرگران نمی‌آمد،

کنار چشمه‌ی نوش تو تشنه جان دادن
به جان دوست که افسانه‌ی غم انگیزی‌ست
بهار عمر و بهار جوانی من بود،
همان زمان که تو گفتی به من: «چه پاییزی‌ست»!

هنوز برگ تری از بهار عشق و شباب
به جان مانده که چشم و چراغ این چمن است،
در این خرابه در آغوش این سکوت حزین
هنوز یاد تو سرمایه‌ی حیات من است.

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران

مگر امشب، کسی با آسمان،
با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟
به این مرغی که کوکو می‌زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟...

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

ریشه در اعماق ِ اقیانوس دارد –شاید–
این گیسو پریشان کرده
بید ِ وحشی ِ باران
یا، نه، دریایی‌ست گویی، واژگونه، برفراز شهر،
شهرِ سوگواران.
‌***
هرزمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر،
با تشویش:
رنگ این شب‌های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟
***
چشم ها و چشمه ها خشک اند.
روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ،
هم‌چنان که نام ها در ننگ!

هرچه پیرامون ما رنگ تباهی شد.‌
آه، باران، ای امیدِ جان ِ بیداران!
بر پلیدی ها _که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم_
آیا، چیره خواهی شد؟

فریدون  مشیری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۲
هم قافیه با باران

می‌خواستی که «مرغ سحر ناله سر» کند
«داغ تو را به ناله‌ی خود تازه‌تر کند»
می‌خواستی که: «این قفس تنگ و تار را»
با «شعله‌های آه شرربار» بشکند
«زیر و زبر کند»
▫️
در آرزوی مژده‌ی آزادی بشر
می خواستی که عرصه‌ی این «خاک توده» را
چون سینه‌ی تو از «نفسی پُر شرر» کند

نومید و خسته، چنگ در آفاق شب زدی
گفتی مگر خدا، گفتی مگر طبیعت
گفتی مگر فلک، شب ما را سحر کند
▫️
امروز، ای «بهار»، از آن غرفه‌ی بلند
روی وطن ببین
این بازتاب نغمه‌ی شور آفرین توست
افکنده در تمامی این سرزمین طنین!
▫️
آن ناله‌های درد
فریاد بی‌امان شد و پیچیده در زمان
وان اشک‌های تلخ
طوفان سهمگین شد و پیچید بر زمین
▫️
افکند شعله در قفس، آن آه آتشین
صدها هزار دست در آمد از آستین

آزردگان ظلم
پروردگان رنج
لب بستگان کین

چون دشت لاله شد
روی زمین ز خون جوانان نازنین
▫️
فردا که باز از لب آن بام بنگری
فریاد شاد می‌زند این «بلبل حزین»
صبح است و نغمه می‌چکد
از «تار دلنشین»

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۲
هم قافیه با باران

باز امشب شب بارانی‌ست

از هوا سیل بلا ریزد

بر من و عشق ِ غم‌آویزم

اشک از چشم ِخدا ریزد!

فریدون مشیری ‌‌

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

کنار چشمه‌ی نوش تو تشنه جان دادن

به جان دوست که افسانه‌ی غم انگیزی‌ست

بهار عمر و بهار جوانی من بود،

همان زمان که تو گفتی به من:

«چه پاییزی‌ست»!

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۹
هم قافیه با باران

شبی خواهد رسید از راه،
که می‌تابد به حیرت ماه،
 می‌لرزد به غربت برگ،
  می‌پوید پریشان، باد.
▫️
فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانه‌های هم
-غبارآلود و غمگین-
راز واری را به گوش یکدگر
آهسته می‌گویند.
 ‌
دری را بی‌امان در کوچه‌های دور می‌کوبند.
چراغ خانه‌ای خاموش،
درها بسته،
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست...

 هراسان سر به ایوان می‌کشاند بید
به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟
 ▫️
مگر امشب، کسی با آسمان،
با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟

به این مرغی که کوکو می‌زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم
نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز،
خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی این‌گونه خاموشی ندارد یاد...
 ▫️
‌شگفت انگیز نجوایی‌ست!
در و دیوار
به دنبال کسی انگار
می‌گردند و می‌پرسند:
از همسایه، از کوچه.

درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۰
هم قافیه با باران

به‌من یک تار مو دادی امانت
که بی‌تو سوز دل با او بگویم
مرا تا یک نفس در سینه باقی‌ست
امانت‌دار این یک تار مویم
◽️
تو می‌دانی که در هر تار مویی
ز مو باریک‌تر صد راز باشد
اگر مو را زبان آشنا نیست
مرا چشم حقیقت باز باشد
◽️
نه پنداری که پیمانی که بستیم
از این یک تار مو محکم نگردد
به‌گیسوی دلاویز تو سوگند
که یک مو از وفایم کم نگردد
◽️
تو هم ای روشنی‌بخش حیاتم
نمی‌گویم مرا پیوند جان باش
نمی‌گویم به دردم مرهمی نه
به قدر تار مویی مهربان باش
◽️
چو مو باریک باشد رشته‌ی عمر
بیا قدر جوانی را بدانیم
بیا با تار جان پیمان ببندیم
بیا تا پای جان با هم بمانیم.

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۲
هم قافیه با باران

در پهنه‌ی جهان
انسان برای کشتن انسان
تا جبهه می‌رود
انسان برای کشتن انسان
تشویق می‌شود!
*
درجبهه‌های جنگ
کشتار می‌کنند
یا کشته می‌شوند
*
تابوت صد هزار جوان را
پیران داغدار
با چشم اشکبار
بردوش می‌کشند
درخاک می نهند.
*
....آنگاه کودکان را
تعلیم می‌دهند:
یک شاخه از درخت نبایست بشکنند!

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۱
هم قافیه با باران

پشت خرمن‌های گندم،
لای بازوهای بید
آفتاب زرد، کم‌کم رو نهفت.
بر سر گیسوی گندمزارها
بوسه‌ی بدرود تابستان شکفت.
▫️
از تو بود ای چشمه‌ی جوشان تابستان گرم
گر به هر سو،
خوشه‌ها جوشید و خرمن‌ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هرگلی خندید و هر برگی دمید...
▫️
این همه شهد و شکر از سینه‌ی پرشور توست
در دل ذرات هستی نور توست
مستی ما از طلایی خوشه‌ی انگور توست...

راستی را، بوسه‌ی تو،
بوسه‌ی بدرود بود؟
بسته شد آغوش تابستان؟
خدایا، زود بود!

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران

اگر در کهکشانی دور
دلی، یک لحظه در صد سال،
یادِ من کند بی‌شک،
دل من، در تمام لحظه‌های عمر،
به یادش می تپد، پر شور.
*
من اینک، در دل این کهکشان نور
این منظومه‌های مهر
این خورشیدهای بوسه و لبخند،
این رخسارهای شاد،
شکوه ِ لطف‌تان را، با کدامین عمر صدها ساله،
پاسخ می‌توانم داد؟
*
مرا این دست‌های گرم
این جان‌های سرشار از صفا
یک عمر پرورده‌ست.
دلم، در نور و عطر ِ این محبت های رنگین،
زندگی کرده‌ست.
*
نگاه ِ مهرتان، جان‌بخش چون خورشید
به روی لحظه‌های من درخشیده‌ست
به جانم نیروی گفتار بخشیده‌ست.
*
صفای مهرتان را، با سراپای وجودم
با تمام تار و پودم،
می پذیرم، می برم با خویش.
مرا تا جاودان سرمست خواهد کرد،
بیش از پیش

صفای مهرتان، همواره بر من می فشاند نور
اگر از جان من، یک ذرّه ماند در جهان،
در کهکشانی دور...

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۱
هم قافیه با باران

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی

ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی

گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی

گذشت از من، ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی؟

فریدون مشیری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۰:۵۸
هم قافیه با باران

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی‌ابزار بنیان‌کن
ندارم جز زبانِ دل
دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خون‌ریزی است
زبان قهر چنگیزی است
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می‌خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان‌کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با تو ست
ولی حق را ـ برادر جان ـ
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب‌آلوده‌ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

گفتی سپیده دم چه دل انگیز و دلرباست
گفتم تبسم تو بسی دلرباتر است

گفتی نسیم، روح نواز است و جان فزا
گفتم که بوی موی توام جانفزاتر است

گفتی چه دلگشاست افق در طلوع صبح
گفتم که چهره ی تو از آن دلگشاتر است

گفتی که با صفاتر از این نوبهار چیست؟
گفتم جمال دوست، بسی با صفاتر است

گفتی که لاله گرچه فریباست، بی وفاست
گفتم: که عهد لاله رخان بی وفاتر است

گفتی که می رسد به فلک شور بلبلان
گفتم که ناله های حزینم رساتر است

گفتی به بینوایی مرغ قفس نگر
گفتم دلم ز مرغ قفس بینواتر است

گفتی دلت به محنت و غم سخت مبتلاست؟
گفتم هزار مرتبه جان مبتلاتر است ...

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

تو گفتی: « من به غیر از دیگرانم
چُنینم در وفاداری، چنانم. »

تو غیر از دیگران بودی که امروز
نه می‌دانی، نه می‌پرسی نشانم!

فریدون مشیری

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران