هم‌قافیه با باران

۵۹ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد سهرابی ـ ناصرخسرو» ثبت شده است

عشاق اگر مکاشفه ی مو به مو کنند
اول قدم ز آینه باید وضو کنند

در شوره زار نیز گهی می دمد گلی
شاید تورا به دیده ی من جستجو کنند

سنگ دل شکسته چه کم دارد از عقیق
گر هر دو را به حلقه ی انگشت او کنند

جز ما که اشکمان دم مشک است دائما
مردم کجا به آب مضافی وضو کنند

گویند حرف می برد از من به یار من
باید مرا به باد صبا روبرو کنند

ما چون خبر دهان به دهان داغ می شویم
«روزی که خاک تربت ما را سبو کنند»

جا دارد از فرات شفاعت کنیم نیز
مارا اگر برای تو بی آبرو کنند


 
محمد سهرابی
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۵
هم قافیه با باران

یا من بیده فی الشجر اخضر نارا
تاریک شد این طور، بیفروز خدا را

از خوف خدا آب شدی بس که تو بر خاک
ترسم ببرد سیل مناجات، عبا را

تا اشک روان است و دعا روی لب توست
ره نیست به خلوتگه تو، آب و غذا را

گویند که با سبحه رفیقند بزرگان
از چیست که زنجیر رفیق است شما را؟

زنجیر چه دارد که رفیق تو بماند؟
از پا و سرت باز کن این بی سر و پا را

تب کرد مَلَک، تا ز لبت چید کلامی
آمیخته ای بس که تو با سوز، دعا را

یا آب شدی یا که به افلاک پریدی
گویا که تهی کرده ای آغوش عبا را

در سینه عشاق، هوس راه ندارد
در خرمن این شعله، نفس راه ندارد

 روز از پس شام آمد و زندان تو شام است
دیدار تو بر دختر خورشید، حرام است

یاد آر ز گیسو و ز روی پسر خویش
و آنگاه ببین شام چه و روز، کدام است

در خاک رود کوه اگر تا کمر خویش
شایسته آن کوه، دوام است دوام است

زندان، شرف شمس خدا را نکند محو
بگذار بگویند که عمرت لب بام است

بر سنگدلان راه مده در حرم خویش
زنجیر چه فهمد که در این بند، امام است

در ساق تو افتاده اگر فاصله ای چند
خوابید از این فاصله ها، غائله ای چند

 قحطیِ پر و بال فرشته است گمانم
کاین گونه سر تخته، روان است روانم

این ساقه طوباست که آویخته از عرش
یا ساق تو از تخته تابوت؟ ندانم

سنگین شده تابوت تو، هر چند نحیفی
ای یار گران، یار گران، یار گرانم

در قاب فلز، آینه، آیینه محض است
زنجیر چه کم می کند از صیقل جانم؟

گویند که موسای خدا، هفت کفن داشت
باید که کنون، روضه به مقتل بکشانم

معنی، کفن شاه شهیدان ز حصیر است
ای خاکِ رهِ مرکبِ آن شَه، به دهانم

جا داشت کفن کردن اموات ور افتد
یا در کفن اهل دو عالم، شرر افتد...

 محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

سیاه ­بختی ما را چراغ می­فهمد

مرا شکفته­ی روشن ز داغ می­فهمد

سخن بلند چو شد دود آن رود در چشم

زبان شعله­ ورم را چراغ می­فهمد

سپرده­ ایم به طفلان بسیط صحرا را

مرا که پیر جنونم فراغ می­فهمد

 ز فرط حوصله سر رفته­ ام چو خم شراب

مرا همیشه دل بی­ دماغ می­فهمد

قفس چو تنگ شود صید دل­ گشاده شود

فتیله حرف مرا در چراغ می­فهمد

به کنج عزلتت از حاسدان خطرها هست

مخوان حدیث قفس را که باغ می­فهمد

نداشت درک مرا هر که طبعکی دارد

صعود باز مرا کی کلاغ می­فهمد

خطیب گفت که قاضی ادیب خوش­ سخنی است

چو خر حدیث بخواند الاغ می­فهمد

غروب و غنچه چه معنی کنند فهم مرا

گرفتگی دلم را سراغ می­فهمد


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۶:۲۲
هم قافیه با باران

شد ز نام دگران گرچه مُکَدَر گوشم
خورد از نام علی قند مُکَرر گوشم

هرکسی نام تورا بُرد شنیدم به دو گوش
میبرد فیض زبان را دو برابر گوشم

گوش اِستاده ام از کودکی ام نام تورا
زان اقامه که ز لب ریخت پدر در گوشم

گوش چپ نیست کم از راست که در میلادم
دو سِری خورده مِی از نام علی هر گوشم

من ز هر لب طلب نام علی داشته ام
نیست امروز بدهکار کسی گر گوشم

نامِ آن تیغِ پُر از آب به گوشم خورده است
گوش مالی نشد این وضع که شد پَر گوشم

بیتی از "قصری"ِ شیرین سخن آمد در یاد
که از آن بیت به شوق تو سراسر گوشم

(" قصری"از شوق غلامی شده یک پارچه گوش
قنبری کو که دو صد حلقه کُنَد در گوشم)

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۶:۱۱
هم قافیه با باران
کمال محض را با چشم خود، ما در نجف دیدیدم
سجود ناقصی دارند مردان ظل ایوانش

بروز ذات آن الله کل مستغنی از خلق است
نشد ممکن که سازد حق به پشت پرده پنهانش

تواضع های سلمان تا تعجب می برد ما را
اگر موسی بن عمران درس آموزد ز سلمانش

مگربر مرکب جهل آیم این دربار کامل را
خرد در راه تو لنگ است و افتاده است پالانش

مرا شانی که مخفی مانده است از انبیا این است
نمی دانم که در جنت کدامین است دربانش

به درگاهش رسیدی غیر مدح او نخوان چیزی
که من از زیرکی ها زیره ها بردم به کرمانش

محمد سهرابی
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران
السلام ای  خزینة الاسرار
السلام ای مدینة الابرار

 السلام ای عوالمُ الآیات
السلام ای جوامع الاخیار

 همه خلقند زیر چادر تو
در حقیقت تویی تویی ستار

 اختیار نبی است در دستت
مادری تو به احمد مختار

 چاکر درگهت چنان حمزه
نوکرت همچو جعفر طیار

 شجر طیبه تویی زهرا
تا ابد هستی ای شجر پربار

 مصطفایی ولی به قالب زن
هم به رفتار و نیز در گفتار

 طفل بیت تو سیدالشهدا
کودک توست سید الابرار

 هر که جان می دهد به یک نگهت
بایدش خواند افضلُ التُجّار

چمن کوچه باغ تو طوبی
خار کوی تو اَعظَمَ الاَشجار

 خادم خانه ی شما نقره
نقره ی تو زر تمام عیار

 نه فقط روز بلکه نیمه ی شب
بوده ای در قنوت مردم دار

 متخر از گدایی تو بلال
بهره مند از غلامی ات عمار

 باغ فردوس بی رخت پائیز
با رخ تو خزان، همیشه بهار

 در طلوع سه گانه ات هر روز
مرتضی داشت با خدا دیدار

 منکران فضیلتت ملحد
مشرکان کرامتت کفار

 نوکرانت همه اولی الالباب
چاکرانت همه اولی ابصار

 پدر و مادرم به قربانت
جان و مالم به مقدم تو نثار

 خون من فرش مقدمت ای دوست
روی من خاک درگهت ای یار

محمد سهرابی
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

دوش قرص مه روی تو به یادم آمد

طلعت روی نکوی تو به یادم آمد

می گذشت از در مسجد نفس آلوده سگی

گذر خویش به کوی تو به یادم آمد

سائلی دامن خود را به رفویی می دوخت

دامن خویش به رفوی تو به یادم آمد

ذکر خیر تو شد و بال ملک گستردند

بوی اشک آمد و بوی تو به یادم آمد

بخت خود دیدم و کارم گره ی محکم خورد

گره های سر موی تو به یادم آمد

بسملی بال و پر خویش به خون می آلود

بین گودال وضوی تو به یادم آمد

می بریدند لب تشنه سر از حیوانی

بر سرم خاک، گلوی تو به یادم آمد

آتشی در دل شب جلوه نمایی می کرد

دختر سوخته موی تو به یادم آمد


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

عاشق شدم دوباره سرم را بیاورید

بار گران در به درم را بیاورید

اصلاً سیاه شد که ز داغش شود سفید

ای قوم روضه خوان ، جگرم را بیاورید

اُولی ترم من از همه در گریه بر خودم

اوّل برای من خبرم را بیاورید

بال مگس گرفت ز سیمرغ ، حوصله

ای اهل گریه پلک ترم را بیاورید

من مست حُب شدم ، سخن از مستحب نگو

ای تاک ها ، بَرِ شجرم را بیاورید

دستم نمی رسد که بیفتم به پای او

ای اهل اوج ، بال و پرم را بیاورید

کاشی کنید حوض دو چشم مرا و بعد

هر شب برای من قمرم را بیاورید

نه خوانده می شود ، نه نوشته ، ولی بگو

تشدید گریه ی سحرم را بیاورید

هر «یا حسین» زخم جدیدی ست کهنه کار

آن کهنه ی جدیدترم را بیاورید

حالا که تا دیار تو ما را نمی برند

ما قلبمان شکست ، حرم را بیاورید

بر تربتم ز روضه ی اکبر زنید آب

و آن گه به مرقدم پسرم را بیاورید


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد

اول قدم آن است جگر داشته باشد

جز گریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید

دیوانه محال است خطر داشته باشد

با ما جگری هست که دست دگران نیست

از جرات ما کیست خبر داشته باشد؟!

اینجا که حرام است پریدن ز لب بام

رحم است بر آن مرغ که پر داشته باشد

تیغ کرم تو بکند کار خودش را

هر چند گدای تو سپر داشته باشد

در فضل تو امید برای چه نبندم

جایی که شب امید سحر داشته باشد

چون شمع سحرگاه مرا کشته ی خود کن

حیف است که گریان تو سر داشته باشد

بگشای در سینه ی ما را به رخ خویش

شاید که دلم میل سفر داشته باشد

می گریم و امید که آن روز بیاید

بنیاد مرا سیل تو برداشته باشد

رحمت به گدایی که به غیر تو نزد روی

هرچند که خلق تو گهر داشته باشد

خورشید قیامت چه کند سوختگان را

در شعله کجا شعله اثر داشته باشد؟

ما را سر این گریه به دوزخ نفروشند

حاشا که شرر هیزم تر داشته باشد

ما حوصله ی صف کشی حشر نداریم

باید که جنان درب دگر داشته باشد

ما را به صف حشر معطل نکن ای دوست

هر چند که خود قند و شکر داشته باشد

دانی ز چه رو زر طلبیدم ز در تو

چون وقت گدا قیمت زر داشته باشد

ما  در تو گریزیم ز گرمای قیامت

مادر چو فراری ز پسر داشته باشد

جز گریه رهی نیست به سرمنزل مقصود

هیهات که این خانه دو در داشته باشد

عدلش نرود زیر سوال آن شه حاکم

گر چند نفر را به نظر  داشته باشد

گفتی که بیایید ولی خلق نشستند

درد است که شه سائل کر داشته باشد


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۴
هم قافیه با باران

صحبت اگر به ساحت ام البنین کشد
بر شعر پرده غیرت روح الامین کشد

ذیل مقام توست بلندای آسمان
حاشا که دامن تو به روی زمین کشد

خاموش نیست شب چو ببیند ز شمع سوز
مروان به بانگ شیون تو آفرین کشد !

تدبیر جنگ نیز بود در ستارگان
طفل تو اسب فاجعه را زیر زین کشد

آهو ز احترام به صحرا نمی رود
گر چادر تو پای به اقصای چین کشد

ما را ز چشم های اباالفضل کن نگاه !
خاشاک منت از نظر ذره بین کشد

بر عزّتت بس است علی خواستگار توست
شاهی که آستین ز زمان و زمین کشد

از آستین تو اسد الله گرفته است
حاشا که شمر گوشه ی آن آستین کشد

معنی خموش باش ! که آگاه نیستی
ز آن معجری که دست سنان لعین کشد

آن زن که ریخته ست به معنی کلام ناب
از شک بعید نیست که بار یقین کشد

محمدسهرابی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۵۴
هم قافیه با باران

کو یک نفر که یاد دل خستگان کند؟

یا لا اقل حکایت ما را بیان کند


من زیر بار معصیتم ضعف کرده ام

دستی کجاست تا مدد ناتوان کند


تب کردم از مرور گناهان کوچکم

کو آتشی که خجلت ما را نهان کند؟


ما بی سلیقه ایم، تو حاجات ما بخواه

ورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند


آتش میاورید که اشکم مرا بسوخت

کار شرار نار تو آب روان کند


ما را مران ز خویش چرا که زمانه راند

حاشا که دوست کار زمین و زمان کند


چیزی نصیب تو نشود از عذاب من

ایزد کجا محاربه با استخوان کند


شبها مرا برای خودت انتخاب کن

فرصت مده که دیگری ام امتحان کند


درهم بخر که سخت گرفتار و در همیم

خوب است گرچه چشم تو ما را نشان کند


از تو بعید نیست رفیق گدا شوی

مرد کریم میل به مستضعفان کند


محرم نمی شود به مناجات نیمه شب

هرکس که رو به محفل نامحرمان کند


صبح قیامت از تو، به تو می برم پناه

آغوش تو مگر که مرا میهمان کند


با آفتاب روز جزا پاک می شود

هر کس که قهر از کرم آسمان کند


 محمد سهرابی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

دلبر آن است که خون ریزد و تاوان ندهد
یا اگر هم بدهد خون عزیزان ندهد
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
بکش امروز که جز تیغ تو فرمان ندهد
گفته بودم که شوم مَحرم این خانه ، نشد
چه توان کرد؟ حسین است و ره آسان ندهد
زخم اگر نیست به دل ، گریه ندارد نمکی
بی نمک را سر این سفره کسی نان ندهد
هر که خالی شود از خویش دهد شور نشور
هیچ کس شور ز دل هم چو نمکدان ندهد
شهر ری مملکت توست به جان تو قسم
کس خراج سر زلف تو به جز جان ندهد
عشقم این است که من خانه به ری ساخته ام
گریه هر جا که کنم لذت تهران ندهد
صله ها داده ام از اشک به دربان حسین
گر چه گویند گدا باج به سلطان ندهد
بر حذر باش که در حشر به نی جا نکنی
سعی کن مادرت از دیدن تو جان ندهد
بَلَدُ الله من آن دیده ی فتان شماست
ابرویت گر چه امانی به ضعیفان ندهد
هر قدر شور گرفتید حلال دمتان
لیک شوری اثر ذکر حسین جان ندهد


محمد سهرابی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

آنچه در دل بود هوس دارم

هوس او به هر نفَس دارم

مبریدم ز کوى او به رحیل

کاروانى پر از جرس دارم

بى مغیلان هواى کعبه چه سود

در رهش میل خار و خس دارم

گر شوم صید ابرویت، سوگند

رغبت گوشه قفس دارم

آنچنانم به زلف تو دربند

نه ره پیش و راه پس دارم

آرزویم زیارت است بیا

دل مهیّاى غارت است بیا

بى تو روح الامین چه سود دهد؟

بى جمالت یقین چه سود دهد؟

دستگیرم نباشد ار شالت

لفظ حبل‏المتین چه سود دهد؟

گر نباشد على خطیب دلم

خطبه متّقین چه سود دهد؟

گر تو چوپانى مرا نکنى

لقبى چون امین چه سود دهد؟

نرود گر سرم به مقدم دوست

پینه‏هاى جبین چه سود دهد؟

بى عروج تو بهر من هر شب

دست، کوتاه و بر نخیل، رطب

کو خلیلى که نار باز شود

در لطف از کنار باز شود

امر کن دلبر خدیجه پسند

تا دلم سوى یار باز شود

در مقامى که شاهد است على

کى لبم سوى کار باز شود

گر، به غم مونس توأم اى کاش

درِ غم صدهزار باز شود

تو، به دارم کشى و من ترسم

نکند حبلِ دار باز شود

کاش من هم قتیل تو باشم

یا که ابن‏السبیل تو باشم

اى سقایت به دوش تو ارباب

تشنه‏ام تشنه پیاله آب

دیده شد جویها تماشا کن

رفت خاکسترم مرا دریاب

همه جا صُنع گوشه لب توست

پس چه حاجت که بینمت درخواب

اى که پیچیده‏اى به حب على

«قم فأنذر» که سوخته محراب

دل قوى‏دار، مرتضى دارى

نفْسِ تو کرده‏اند فصل خطاب

صوت حیدر چو گشت رشته وحى

بالها سوزد از فرشته وحى

کهف من خانه گلین شماست

کلب این خانه مستکین شماست

دین تو گر شکستن دلهاست

دل من بیقرار دین شماست

آنچه معراج مى‏برد ما را

خطى از صفحه جبین شماست

فرع بر اصل خود رجوع کند

زوجم از مانده‏هاى تین شماست

چهارده نور اگر یکى دانم

دل من از موحدین شماست

اى به ارض و سماء، نور نخست

عرش را محدقین، سلاله توست

کوه نور از پگاه تو پر نور

صد حراء در نگاه تو مستور

زادگاه على است قبله تو

قدس، کى بود، کعبه معمور

تا امامت کند زکات و رکوع

صبر کن تا غدیر و وقت حضور

مرتضى شاهد تو و جبریل

کیست غیر از على حضور و ظهور

با «اَرِحْنى» بخوان بلالت را

تا کند نام تو ز سینه عبور

مرتضى منتهى رسالت توست

امر بر حب او عدالت توست

اى رها گشته‏ات به عالم تک

اى گرفتارت انس و جن و ملک

وعده یک دو بوسه مى‏خواهم

تا بسنجم عیار قند و نمک

اى که گفتى ز یوسفم «اَمْلَح»

ناز کن تا زنم به ناز محک

رب تویى مالک حیات تویى

کافرم گر کنم به مُلک تو شک

پیش از این بر لبت دعا بودم

استجابت شده دعا اینک

پى یک بوسه حلال توام

گوییا کاسه سفال توام

اى به تأدیبِ بنده به ز پدر

وى به ما مهربانتر از مادر

اى علمدار حُسن تو حمزه

وى سفیر ملاحتت جعفر

غزوه موى توست در دل من

حال اسیر توأم بکُش دیگر

دخترت را بخوان که پاک کند

خون ز تیغ دو پهلوى حیدر

تا کند پاک جاى این احسان

مرتضى خون ز پهلوى همسر

غیر احسان جواب احسان نیست

کار حیدر به غیر جبران نیست 


محمد سهرابی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

ای فدای تو جِن و روح و بشر

وی اسیر تو این همه یکسر

خانه ی جان بدون تو ویران

با تو ویرانه کاخی از مرمر

بس که گیراست چشم نافض تو

نمی افتد گدای تو ز نظر

وقت کوبیدنِ سرای تو شب

گاه حاجت گرفتن تو سحر

چون تویی اول تمام رسل

آدم بوالبشر شود آخر

القرض مصطفی نگو غوغا

القرض مصطفی نگو محشر

کرده موسی به مِدحَتِ تو قیام

بسته عیسی به خدمت تو کمر

دست بوسِ تو سینه ی محراب

پای بوس تو پله ی منبر

جای دارد که تو را جامه دَرند

کاروانی ز یوسف و ز پدر

مادرت در عفاف "آمنه" نام

بانویی چون خدیجه ات همسر

همچو حیدر برای تو داماد

همچو زهرا برای تو دختر

یکی از چاکران تو همزه

یکی از مخلصان تو جعفر

نوه ات همچو زینب کبری

هم نتیجه چنان علی اکبر

هر که را سوختی شود "سلمان"

آنکه آموختی شود "بوذر"

مَثَل تو به ماسوا سلطان

مَثَل ماسوا به تو نوکر

شیعیان تو از طلا هستند

مرتضی و تو در مَثَل زَرگر

آهن از لطف تو شود چون موم

بَهر داود ، پیر آهنگر ...

مهر در هُجره ی تو مستاجر

هم رهین سلاکین تو قمر

کمی از پهنه ی دلت مغرب

گوشه ای از سرای تو خاور

هر که گوید که نیستی تو خدا

به همان رَب نمیکنم باوَر

ای که گفتی به امت خویش

زیر این آسمان پهناور

بعد من حُرمتش نگه دارید

مصطفی باشد و همین دختر

آب غسلت هنوز جاری بود

که به باب لله "او" فِتاد شرر

نعش پیغمبری به روی زمین

بین دیوار و در گُلی اطهر

چاره ای نیست جز شکسته شدن

گیر کرده پَرش به تخته ی دَر

دختری داد می زند بابا

دختری داد می زند مادر

فاطمه را زدند علی افتاد

وای من از خجالت شوهر

داستان شب مدینه شده

دست و پای برهنه ی حیدر


محمد سهرابی

۱ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

شدم به صحبت شب های ارغوانی خوش

چنان که چای شد از رنگ زعفرانی خوش


بلای جان منی و خریدمت یک جا

رقیب تا شود از این بلای جانی خوش


ز خویش رفت ز شوق تکلم دلبر

کلیم بس که شد از ذوق «لن ترانی» خوش


دمد ز پیرهن تو هزار یوسف مصر

اگر گسیل کنی یک دو کاروانی خوش


چو پیر شد دو لبش آستان میکده است

کسی که بوده به پیمانه در جوانی خوش


خوشی کجاست بجز عشق بازی ازلی

نگه به صورت احمد فقط به عشق علی


اسیر صادقم و مستمند پیغمبر

به دست جعفرم و پای بند پیغمبر


بریده اند به جسمم قبای غم ها را

نوشته اند دلم را نژند پیغمبر


ز بند بند وجودم فقط علی خیزد

چنان که می رسد از بند بند پیغمبر


ز پای جعفر، دستم نمی شود کوتاه

قسم به قامت و قدّ بلند پیغمبر


شراب فقه ششم را به میل می نوشم

برای بوسه ز لب های قند پیغمبر


مرا به دشت معاصی کسی شکار نکرد

ولی گرفت دلم را کمند پیغمبر


ز مرتضی به نبی و ز مصطفی به علی

پناه می برم امشب به حکم لم یزلی


ستایش دو جهان بهر حضرت صادق

دمیده است فلک چون ز دولت صادق


علی جمال و خدا طینت و بتول صفات

سرشته اند ملک را ز طلعت صادق


ز چاک پیرهنش صبح محشر است عیان

چه سینه ای است در آن پاک خلعت صادق


امیر معرکه ی روضه های عاشوراست

به هیئت است مقرّ حکومت صادق


ز خاک کرببلا مُهر کرد طاعت را

حسین را بنِگر در ارادت صادق


به یمن معنی احمد ز فیض پیر فلک

ملک به رقص در آمد، دو تا دو تا تک تک


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

خاصیت نگاه تو ما را خراب کرد

این آفتاب غوره ما را شراب کرد


آدم که گریه را پدرانه به ارث داد

یادش به خیر باد که کار صواب کرد


اندازه حساب شده باده می خورد

هر کس که رفت و آمد خود را حساب کرد


ترسیدم اینکه یار جوابم کند ولی

دیدم کریم بود و مرا مستجاب کرد


روی سپید اوست چراغ هدایتی

پیری که عشقبازی خود در شباب کرد


دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت

هجران روی تو دل ما را مذاب کرد


گریه امان دیدن روی تو را نداد

این آب را جمال تو بر خود حجاب کرد


جاری کن از دو دیده فراتی که غیر از این

باید طهارتی ز رخ آفتاب کرد


پاسخ بده به جای من از لابلای خلق

وقتی خدا به روز جزایم خطاب کرد


تا من،منم،ضمیر تو پیدا نمی شود

باید برای دیدن تو انقلاب کرد


محمد سهرابی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۸
هم قافیه با باران

امشب که به سر رشته ی تدبیر ندارم

دیوانه ام و میل به زنجیر ندارم


ابروی تو تا هست چرا منت شمشیر

من حوصله ی منت شمشیر ندارم


با اشک زبنیاد ببر خانه ی مارا

ویرانه ام و حاجت تعمیر ندارم


چون ناله ی من مد دعای سحر توست

در زمزمه ی خویش بم و زیر ندارم


بیدل تر از آنم که سراغ دلم آیی

از آه تو چون دودم و تصویر ندارم


راز من و تو فاش شد از دانه ی اشکم

ورنه من دلسوخته تقصیر ندارم


چون می کشی ام زنده ترم می کنی ای دوست

من خاصیت بسمل و نخجیر ندارم


محمد سهرابی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۸
هم قافیه با باران

بر مرکبِ پیمبر اعظم سوار شد

عمامه بست، رو به سوی کارزار شد


زیر عبا گرفت علی را شهِ غریب

با شیرخواره جانب آن قوم خوار شد


گفتند آمده ست به قرآن قسم دهد

پس همهمه گرفت و قُشون بیقرار شد


پس دست بُرد و طفلکِ از حال رفته را

بیرون کشید و خاتم شهر آشکار شد


لب باز کرد تا سخن انشا کند حسین

پس رو برو به مکتبِ داد و هوار شد


چندین سخن ز ماهی و آب فرات کرد

پس با علی سخن ز سر التفاط کرد


چشم سیاه تو چقدر آب می خورد؟

اصلاً شب سیاه مگر آب می خورد؟


شمر و سنان و اَخنس و خولی بهانه است

قتل پدر ز داغ پسر آب می خورد


ای پاره ی دلم سر دستم تکان مخور

الآن لبت ز تیر سه پر آب می خورد


گفتند آمده ست زرنگی کند حسین

جای تو گفته اند پدر آب می خورد


عباس خفته است که برپاست حرمله

این فتنه از خسوف قمر آب می خورد


یا رب ببین که من جگرم را فروختم

تنها ستاره ی سحرم را فروختم


محمد سهرابی

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

تکامل دل زار من از کمال گذشت

سه سال طفل تو بودن هزار سال گذشت


محال بود که آن خارها مرا نکشند

ولی به شوق تو جان من از محال گذشت


پس از تو آب نخوردم به اصغر تو قسم

لبم به یاد تو از جرعه‌ی زلال گذشت


لبت به چوب حراج از بها نمی‌افتد

لبم خرید و پسندید و بی‌سؤال گذشت


برای رنگ و رفو از حنا و شانه چه سود؟

حریر زلف من از مرز پایمال گذشت


نسیم شام وزید و مرا پریش نکرد

نیافت چون به سرم مو، به انفعال گذشت


دهان تنگ تو اینقدرها محیط نداشت

جمالت از اثر سنگ، از جلال گذشت


به غارت حرم تو عروسکم گم شد

پس از تو بازی من بین قیل و قال گذشت


گدای قرص مَه‌ام قرص نان نمی‌خواهم

دلم به عشق هِلال تو از حلال گذشت


مرا همیشه دم خواب بوسه می‌دادی

تو وام دار منی، وعده رفت و مال گذشت


چو رنگ صورت خود می‌پرم به اوج فلک

و بال زخمی من امشب از وبال گذشت


محمد سهرابی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران