هم‌قافیه با باران

۵۹ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد سهرابی ـ ناصرخسرو» ثبت شده است

آموخت تا که عطر زشیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را
 دل می کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را
پس می کشم به وزن و قوافی خمار را
***
 گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ازین خستگی  خجل
گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل
مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را
  ***
باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک
دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک
از ما مکن دریغ لب آبدار را
***
شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم
شد صرف نحوه نگهت گفتگوی چشم 
گفتی بسوز در غم من ای بروی چشم
تا می درم لباس بپا کن شرار را
***
بازار حسن داغ نمودی برای که؟  
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟
آخر نویسم این همه عشوه برای که ؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟
ما را بچسب نه ملک بال دار را
***
این دستپاچگی زسر اتفاق نیست
هول وصال کم زنهیب فراق نیست
شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست  
اصلا مزار انور تو در عراق نیست
معنی کجا به کار ببندد مزار را
***
با قل هوالله است برابر علی مدد
یا مرتضی است شانه به شانه به یا صمد ؟
هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد      
جوشانده ای زنسخهء عیسی ست این سند
گر دم کنند خون دم ذوالفقار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن
این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن
پر لاله کن به خون شهیدان بهار را
***
 من لی یَکونُ حَسب یکون لدهر حسب
با این حساب هرچه که دل خواست کرد کسب
چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب  
از انتهای معرکه بی زین گریزد اسب
دنبال اگر کنی سر میدان سوار را
***
کس نیست این چنین اسد بی بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو 
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شان احمد مکی تبار را
***
از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عَمرِ بن عبدود
در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد   
خورشید مست کردو دو دور ِ اضافه زد
دادی زبس به دست پیاله مدار را
***
مردان طواف جز سر حیدر نمی کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی کنند
قومی چو ما مراوده زین در نمی کنند
خورشید و مه ملاحظه ات گر نمی کنند
بر من ببخش گردش لیل و نهار را
***
دانی که من نفس به چه منوال می زنم
چون مرغ نیم کشته پر و بال می زنم
هر شب به طرز وصل تو صد فال می زنم 
بیمم مده ز هجر که تب خال می زنم
با زخم لب چه سان بمکم خال یار را
***
امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم 
برچهره تو صبح و به روی تو شب کنم
لب لب کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم
وز آه خود کشم به بخارا بخار را
***
خونین دلان به سلطنتش بی شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد
راضی نشد به عرش و به دلها سوار شد
این گونه شد که حضرت پروردگار شد
سجده کنید حضرت پروردگار را
***
آنکه به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمار می زند
تنها نه اینکه جار تو عمار میزند
از بس که مستجار تو را جار می زند
خواندیم مست جار همین مستجار را
***
از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می تراود و نشتر ز پیکرم
پیر این چنین خوش است که هستی تو در برم 
فرمود : من دو سال ز ایزد جوان ترام
از غیر او مپرس زمان شکار را
***
از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی ست
مردن برای عشق تو حکم حکومتی ست
آتش در آب می نگرم این چه حکمتی ست
رخسار آتشین تو از بسکه غیرتی ست
آیینه آب می کند آیینه دار را
***
زلفت سیاه گشته و شد ختم روزگار 
خرما زلب بگیر و غبار از جبین یار
تا صبح سینه چاک زند مست و بی قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغدار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را
***
یک دست آفتاب و دو جین ماه می خرم 
یک خرقه از حراجی الله می خرم
صدها قدم غبار از این راه می خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می خرم
باپلک جای خرقه بروبم غبار را
***
یک دست آفتاب و هزاران دوجین بهار
یک دست ماهتاب و بهاران هزار بار
یک دست خرقه انجم پولک برآن مزار 
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
وقت است ترکنم به سبو زلف یار را


محمد سهرابی

۱ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۲
هم قافیه با باران
این روزها تمام تنم درد می کند
مانند فاطمه بدنم درد می کند

گفتم حسین بر کفنم جوشنی نوشت
در دست بی کفن کفنم درد می کند

زین خجلتی که می کشم از شیر خوردنم
در پیش زینبم دهنم درد می کند

من اهل یثربم دلم آنجاست زیر خاک
بیچاره دل که در وطنم درد می کند

زهرای سوخته به تن من حلول کرد
باور کنید پیروهنم درد می کند

یا زینبی که می کشم از دست کوفیان
چون سنگ خورده ها دهنم درد می کند

محمد سهرابی
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران
شکست اینجا ظفر گل میکند هنگام احسانش
ز پا افتادن اینجا نشئه جهد است تاوانش
امید اینجا به شکل یاس آید یاس چون امید
گریزان از خود و پیوند با تمکین امکانش
کدامین غافل از این آستان حاجت نمی خواهد
که با تیغ عداوت لب نهم بر روی شریانش
به کوهی بار خود انداختم کز شدت احسان
ملائک آب می ریزند بر دستان مهمانش
به بحری آشنا گشتم که موجش موج تمجید است
به ناوی پا نهادم کز کرامت هست سکانش
به درگاهی رساندم ناله واغربتایم را
که میبخشند با یک ناله شهری بر غریبانش
قطار فیض او را خواجه لولاک در پیش است
زهی آن زن که ختمی مرتبت باشد شتربانش
زهی بانوی عقل کل زهی بانوی آب و گل
که باریده ست یاسی همچو زهرا در گلستاتش
اجاق کور را یارای صحبت نیست با خورشید
حمیرا را بگو آتش بگیرد بر دل و جانش
ز قربانگه ذی الحجه بسی مستغنی ام حاجی
که در ماه مبارک می روم هرساله قربانش
به روز واقعه با وصله ناجور کارش نیست
نمی آید به محشر هر کسی کرده ست عصیانش
زهی آن زن که مریم دست بوس خادمش بوده است
زهی آن زن که عیسی کرده خدمت بر غلامانش
تحیرخانه تحقیق هم خط است هم نقطه
که هم تصویر دارد هم ندارد بدو و پایانش
نمیدانم کدامین عصمت دولت فزای است او
که چندین ماه زهرا بوده است از شیر مهمانش
سخن از هیچ ممکن نیست جایز در حضور او
که امکان نیز پنهان میشود در نور امکانش
ز کفو عقل کل جز عقل کل چیزی نمی جوشد
کدامین جهل سنجیده ست با تشویش نسوانش
به جنت نیز از اقبال همدوش محمد اوست
چه میفهمند مردان و زنان از رتبه شانش

محمد سهرابی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

به کجا برم سر خام خود که به شعله‌ای بخرد مرا
به کجا کشم لب خام خود که به عالمی ببرد مرا

به خدا که او نرود ز دل به فسون مردم منفعل
نرود برون همه ز آب و گل، چه کُشد مرا چه کِشد مرا

به علی است دخل خدا دخیل، به علی است عصمت جبرئیل
ز دم مسیح وجود او چه رسد مرا چه رسد مرا؟

سر خاک من چو گذر کند، به قتیل خویش سفر کند
به سبوی خویش تر کند، ز مسیح ِ جان بدمد مرا

به تجمّلات جلالی‌اش، به صعود قوس کمالی‌اش
به جلال جلّ جمالی‌اش، شده رهنمون به احد مرا

همه اوست تاج محل شده، همه اوست زهر و عسل شده
همه اوست رب ملل شده، زده نفخه‌ای به جسد مرا

تو کجا و بار بدن کجا، تو کجا و قالب تن کجا؟
تو کجا و معنی من کجا؟ ز تو کی مدیحه بود مرا؟

محمد سهرابی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران

نای نفس کشیدن و رعنا شدن نداشت
سرو علی دگر کمر پا شدن نداشت
این بر همه طبیب ، ز خود دست شسته بود
کی گفته او توان مسیحا شدن نداشت
آب از سرش گذشته ، علی را خبر کنید
کوثر که میل راهی دریا شدن نداشت
پیچیده است اگر، کمرش درد می کند
او هیچ گاه قصد معما شدن نداشت
امروز کار خانه خود را تمام کرد
گویا که قصد عازم فردا شدن نداشت
حتی حسین آب ز دستش گرفت و خورد
گویا خبر ز راهی گرما شدن نداشت
می شست رخت خویش ، ولی طول می کشید
چون دست لاغرش رمق واشدن نداشت
اسماء کمی خلاصه بینداز بسترش
تصویر فاطمه که غم جا شدن نداشت
می خواست دختر پدر خویشتن شود
گویا که میل حضرت زهرا شدن نداشت
با قصد قربت از پسرانش برید دل
هرچند قصد قربت مولا شدن نداشت

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

زلفِ دلدار الهی که پریشان نشود
هیچ غم باعث آزار عزیزان نشود

آن دو چشمی که بُوَد قبله ی زوار دلم
من دعایم همه این است که گریان نشود

گفته بودم که معشوق فراوان شده است
گفته بودی که مثل تو پریشان نشود

خاک بوسان درت جمله طلا خیزانند
نوکری نیست در این خانه که سلطان نشود

کیست تا درک کند شان و مقاماتت را
مور ِکوی تو خودش خواست سلیمان نشود

ردِ پاهایِ تو دریا شده چشمه چشمه
بی جهت هجر تو منجر به بیابان نشود

هر که افتاده به راه تو عزیزش کردی
هر که دل داد به تو بی سر و سامان نشود

لذتِ عمر فقط یاد شما زیستن است
آنکه با یاد شما بود پشیمان نشود

ضامن خوب گدایان به بر ِ یار امروز
جز جگر گوشه ی سلطان خراسان نشود

کاظمینش به خدا وه چه شمیمی دارد
نوکر آن است که ارباب کریمی دارد


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

صحبت اگربه ساحت ام البنین کشد
برشعرپرده ی غیرت روح الامین کشد

ذیل مقام توست بلندای آسمان
حاشا که دامن تو به روی زمین کشد

خاموش نیست شب چو ببیندزشمع سوز
مروان به بانگ شیون تو آفرین کشد

تدبیر جنگ نیز بود در ستارگان
طفل تو اسب فاجعه را زیر زین کشد

آهو ز احترام به صحرا نمی رود
گرچادر تو پای به اقصای چین کشد

مارا ز چشم های ابالفضل کن نگاه
خاشاک منت ازنظر ذره بین کشد

بزعزتت بس است علی خواستگارتوست
شاهی که آستین ز زمان و زمین کشد

ازآستین تو اسدالله گرفته است
حاشا که شمر گوشه ی آن آستین کشد

"معنی"خموش باش که آگاه نیستی
ز آن معجری که دست سنان لعین کشد

آن زن که ریخته ست به معنی کلام ناب
از شک بعید نیست که بار یقین کشد

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۵
هم قافیه با باران

شد شراب از لب تو تر دامن
باده آلوده تر بود یا من؟

پس به من نیز بوسه ده تا من
بشوم مست و عالمی با من

جای یارب صدا کند یا لب
بر جگر می نَهم چو دندان را

نخورم جز به خون دل نان را
مَشِکن چون دلم تو پیمان را

یا به تیغت ببند افغان را
یا بزن مُهر بر لبم با لب
.
زلفِ بسته به روی چون قمر است
شب همیشه ز شیشه ی سحر است

دلِ خون، هم پیاله ی سحر است
خون ز هم مشربان نیشتر است

می زند لب به تیغ گویا لب
تو کجایی که آفتاب کنی؟

سرکه را در قدح شراب کنی؟
کی تو آباد، این خراب کنی؟

دانگ بگذار تا ثواب کنی؟
از تو خاک قدوم از ما لب
.
ذوالفقارت فرات بی بدل است
ضرب شمشیر تو علی، مَثَل است

مستِ نامِ تو شیشه در بغل است
اصلا اصل اصولِ ما عسل است

که چنین گشته ای سراپا لب
هر شبِ تو هزار رکعت داشت

ضبط این کارها چه زحمت داشت
مَلَکِ دوش تو چه همت داشت

چاه کوفه مگر چه نیت داشت؟
که گرفت از لب تو آقا لب
.
تو که هستی که مات توست خدا ؟
ذاتِ خود در صفاتِ توست خدا

بسته در شش جهات توست خدا
مو به مو در نکات توست خدا

از قدوم و سر و تنت تا لب
قرص خورشید، تب اضافه کند

قرص رویت طرب اضافه کند
واجب و مستحب اضافه کند

کُفر چیزی به رَب اضافه کند
وقف "الّا"ست بعد هر لا لب
.
خواب در سایه ی تو دیدن داشت
دست از حُسن تو بریدن داشت

روح از شوق نو پریدن داشت
یکی از این دو بس مکیدن داشت

زآن لبم بوسه ده، و الّا لب
مَرهم نو بلوغ درد سر است

عیسیِ معنی ات طُفیل در است
سود در وجهِ غیر تو، ضرر است

نسخه ات کامل است و مختصر است
مرده را زنده می کنی با لب

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

اهل مدینه فاطمه ام را نظر زدند
با برق چشم خرمن جان را شرر زدند

در اول ربیع ، خزان شد بهار من
ماه مرا به آخر ماه صفر زدند

بهر تسلیِّ دلِ زهرا یهودیان
باهیزم و لگد به عزاخانه سر زدند

از چوب ، خون تازه روان شد به روی خاک
از بس که با غلاف به پهلوی در زدند

دیدند که با تو راه به جایی نمیبرند
نزدیکتر شدند و سرت را به در زدند

زهرا نبود آنکه بیافتد به روی خاک
سیلی به صورت زن من بی خبر زدند

تا آمدم به خویش جمالش کبود شد
بد سیرتان جمال مرا بی خبر زدند

هر قدر گفت دختر پیغمبرم نزن
اهل مدینه فاطمه را بیشتر زدند

این جایِ دستهای فلانی فقط نبود
این نقش را مُسَلمِّ چندین نفر زدند

معنی ور شکسته چو خواهی مرا ببین
سرمایه یِ امیدِ مرا از کمر زدند


مردی که هیچ ضربه به پشتِ کسی نزد
زهراش را جماعتی از پشتِ سر زدند

افتاد روی جفت علی لنگه ی دری
از بس که جفت جفت و فُرادی به در زدند

اهل مدینه با همه ی کینه های خود
سرو رشید باغ مرا با تبر زدند

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران

ما بی تو بی دلیم، تو بی ما چگونه ای
آه ای دل شکسته ی تنها چگونه ای
بر بند رخت شسته ی تو باد می خورد
تو با کفن نسیم من آیا چگونه ای
گفتم به خاک با تو مدارا کند مدام
در قبر ای ستاره ی غبرا چگونه ای
گفتم فرشته ها که بیایند دیدنت
در بزم گرم عالم بالا چگونه ای
طفلی به پای راست و طفلی به پای چپ
مقداد دید و گفت که آقا چگونه ای
بعد از تو خواب را ندهم ره به چشم خویش
ای خفته در لحد تو به شب ها چگونه ای
تا روز حشر در بغل مصطفی بخواب
دیدم که گفت با تو که زهرا چگونه ای
رفتی ز بس ز خویش شدی رفته رفته آب
در زیر خاک معنی دریا چگونه ای

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

ای بی خبر از لاغری ناله ی شب ها
فربه مکن این قدر صدا را به سبب ها

تصویر تو بر لالی تو طرفه گواهی است
از سایه ی خود مخرج کذبند عرب ها

امروز بکش نعره و خوش باش و طرب کن
فردا خبری نیست از این نعره طرب ها

تا هست نفس مدح خداوند نجف کن
در گور بجز خاک، اثر نیست به لب ها

از سطوت ستار تو آتش بگریزد
ای شیرخدا نعره بکش بر سر تب ها

تا سبزه ی عمرم لب جوی تو بلند است
ما را بطلب سیزده ماه رجب ها

معنی طلبیده است تو را مملکت وصل
بهتر ز وصولند در این شهر طلب ها

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۵
هم قافیه با باران

باده گاهی ز عنب هست گهی از رطب است
این همان است که در روی تو لب روی لب است
دم کشیدند همه سبزدلان در هیئت
چای سادات اگر سبز نباشد عجب است
زلف در زلف و نظر در نظرند اهل نظر
رفتن و آمدن ما به برت شب به شب است
ابرویت حامی فرمان نگاهت شده بود
قتل ما را سر کویت سبب اندر سبب است
شکر فارس چو تجار برم سوی حجاز
فارسی شعر بخوانید نگارم عرب است
خم ابروی تو ای دوست خم وارون شد
فتحه و ضمه تماما طرب اندر طرب است
بوسه از دور دهم نیست اگر پای سفر
لب ارادت برساند چو قدم بی ادب است
تاک بنشان سر قبرم که مرا روز جزا
چشم امید شفاعت به دخیل عنب است
هر که مقتول شما نیست سرش سبز مباد
عاشق سرخ زبان است که سید نسب است
رنگ افشاندن ما فرصت ابراز نداشت
گر چه هر دیده که عاشق شده فرصت طلب است
ذوالفقار تو دو دم دارد و عیسی یک دم
پس اولوالعزم ز شمشیر تو یک دم عقب است....

 محمد سهرابی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۰۵
هم قافیه با باران

خرد حدیث عبث کرد عشق رعنا را
نمی شود که به شهر آورند صحرا را

به جوی عمر بجوی آن گهر که خواهی یافت
گرفته آسیه از دست آب موسی را

خدا به زیر هوس کرده است پنهانش
که کس هوس نکند عصمت زلیخا را

ز ترس صبح قیامت مگو نمی رقصم
ندیده است کسی تا به حال فردا را

سحر سپاه نیازی به اشک کن تجهیز
بکش به توبره ات خاک آسمان ها را

نشانده است خدا بر سخن تو را معنی
مگیر در دل خود طعنه های اعدا را

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

ای کرده به قتل من بیچاره دوتا زلف
بس کن که شد از مرحمتت دار بلا زلف

بازیچه صد کوی شدم زین سیه مست
شیطان بلا زلف وبلا زلف بلا زلف

بردار و مکش جان هر آن کس که تو گویی
از شانه ابلیس سر از شانه ما زلف

قدری لب شیرین شو و گه عارض نیکو
پر شد فلک از پیچ و خمت ای همه جا زلف

از زلف بپرسید که در عهد چه سانیم
بسته است ز خونم به سر خویش حنا زلف

از کعبه اگر میل نداری که بیایی
بردار و گره کن به دل کرببلا زلف

اسماء جمالیه بخوان همره معنی
یا عارض یا ساعد ویا گردن و یا زلف

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

آموخت تا که عطر زشیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را
 دل می کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را
پس می کشم به وزن و قوافی خمار را
***
 گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ازین خستگی خجل
گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل
مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را
 ***
باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک
دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک
از ما مکن دریغ لب آبدار را
***
شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم
شد صرف نحوه نگهت گفتگوی چشم
گفتی بسوز در غم من ای بروی چشم
تا می درم لباس بپا کن شرار را
***
بازار حسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟
آخر نویسم این همه عشوه برای که ؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟
ما را بچسب نه ملک بال دار را
***
این دستپاچگی زسر اتفاق نیست
هول وصال کم زنهیب فراق نیست
شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلا مزار انور تو در عراق نیست
معنی کجا به کار ببندد مزار را
***
با قل هوالله است برابر علی مدد
یا مرتضی است شانه به شانه به یا صمد ؟
هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده ای زنسخهء عیسی ست این سند
گر دم کنند خون دم ذوالفقار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن
این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن
پر لاله کن به خون شهیدان بهار را
***
 من لی یَکونُ حَسب یکون لدهر حسب
با این حساب هرچه که دل خواست کرد کسب
چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی زین گریزد اسب
دنبال اگر کنی سر میدان سوار را
***
کس نیست این چنین اسد بی بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شان احمد مکی تبار را
***
از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عَمرِ بن عبدود
در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کردو دو دور ِ اضافه زد
دادی زبس به دست پیاله مدار را
***
مردان طواف جز سر حیدر نمی کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی کنند
قومی چو ما مراوده زین در نمی کنند
خورشید و مه ملاحظه ات گر نمی کنند
بر من ببخش گردش لیل و نهار را
***
دانی که من نفس به چه منوال می زنم
چون مرغ نیم کشته پر و بال می زنم
هر شب به طرز وصل تو صد فال می زنم
بیمم مده ز هجر که تب خال می زنم
با زخم لب چه سان بمکم خال یار را
***
امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
برچهره تو صبح و به روی تو شب کنم
لب لب کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم
وز آه خود کشم به بخارا بخار را
***
خونین دلان به سلطنتش بی شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد
راضی نشد به عرش و به دلها سوار شد
این گونه شد که حضرت پروردگار شد
سجده کنید حضرت پروردگار را
***
آنکه به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمار می زند
تنها نه اینکه جار تو عمار میزند
از بس که مستجار تو را جار می زند
خواندیم مست جار همین مستجار را
***
از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می تراود و نشتر ز پیکرم
پیر این چنین خوش است که هستی تو در برم
فرمود : من دو سال ز ایزد جوان ترام
از غیر او مپرس زمان شکار را
***
از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی ست
مردن برای عشق تو حکم حکومتی ست
آتش در آب می نگرم این چه حکمتی ست
رخسار آتشین تو از بسکه غیرتی ست
آیینه آب می کند آیینه دار را
***
زلفت سیاه گشته و شد ختم روزگار
خرما زلب بگیر و غبار از جبین یار
تا صبح سینه چاک زند مست و بی قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغدار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را
***
یک دست آفتاب و دو جین ماه می خرم
یک خرقه از حراجی الله می خرم
صدها قدم غبار از این راه می خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می خرم
باپلک جای خرقه بروبم غبار را
***
یک دست آفتاب و هزاران دوجین بهار
یک دست ماهتاب و بهاران هزار بار
یک دست خرقه انجم پولک برآن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
وقت است ترکنم به سبو زلف یار را


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

شبی که ریخت خدا در سبوی جانم می
چو تاک رفت به اعماق استخوانم می
 
علی الصّباح قیامت کسی است ساقی من
که می‌دهد به من و جمع دوستانم می
 
دکان باده‌فروشان همیشه دایر باد
که داده‌اند همیشه به رایگانم می
 
طهارتم چو بخواهید از سبو بدهید
هزار بار بریزید بر دهانم می
 
به جای آب، مزار مرا به باده بشوی
که از لحد بتراود به دیدگانم می
 
هزار خوشۀ انگور بسته‌اند دخیل
بدین امید که در گوششان بخوانم می
 
به ذکر اشهد انّ حسین ثارُالله
هزار میکده می‌نوشد از زبانم می
 
مرا ز گریه نگیرید مثل طفل از شیر
که بوده روز تولد، همه اذانم می
 
هزار روح مقدّس، غلام چشم حسین
که ریخت از بصرش در دل و روانم می
 
به کربلا نرسیدن کم از رسیدن نیست
اگر رسیده شوم باده‌ام، بمانم می
 
به پیر میکده سوگند اینکه خواهم خورد
ز دست ساغر خورشید تا توانم می
 
سر ارادت ما خاک راه اصغر تو
به مدح جام بیا تا دو خط بخوانم می
 
کنار آب گلوی علی ترک برداشت
رواست گر به تسلّی دل فشانم می

محمد سهرابی

۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

الهی بنده ای گم کرده راهم
بده راهم که سرتا پا گناهم

الهی بی پناهان را پناهی
پناهم ده پناهم ده پناهم

تو از سوز دل زارم گواهی
 که من از رحمت عامت گواهم

الهی هرچه هستم هرکه هستم
تویی بخشنده و من عذر خواهم

ز بار معصیت خم گشته پشتم
ترحم کن تو بر جان تباهم

به آب رحمتت کن رو سپیدم
که من از فرط عصیان رو سیاهم

اگر عمری خطا کردم الهی
کنون پی برده ام بر اشتباهم

پشیمانم ز اعمال بد خویش
نجاتم ده که من در قعر چاهم

کسی غیر توام فریاد رس نیست
به فریادم برس چون بی پناهم

نخواهد کرد کسی بر من نگاهی
تو از راه عطوفت کن نگاهم

دعایم را اجابت کن خدایا
که عالم تیره شد از دود آهم

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

گر شود کافه ی مردم به حساب آلوده
قهوه ی چشم تو فالی ست به خواب آلوده

زودتر می شکند توبه ی خشک از آن روی
سر سجاده کنم لب به شراب آلوده

نام ما را بنویسید به ایوان نجف
نشد از نام سگ کهف، کتاب آلوده

زیر سنگ است به عشق تو علی جان دستم
تا عقیق یمنی شد به رکاب آلوده

دامن عصمتم از گَرد عبادت پاک است
نشود بنده ی حیدر به ثواب آلوده

زآشنایان چه توقع ز غریبان چه ملال
در محیطی که نشد بحر به آب آلوده

معنی از خیر گذشتن به درش بگذر باز
حیف از آن لب که بگردد به عتاب آلوده

محمد سهرابی

۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۷
هم قافیه با باران

باز احساس تکلّم می کنم
کوزه ای هستم ترنّم می کنم
جانمازم توی آب افتاد و رفت
مسجدم بین شراب افتاد و رفت
عارفان هر مه جوانتر می شوند
هر مهی یکبار اکبر می شوند
پس علی اکبر شراب وهم نیست
از علی اکبر کسی بی سهم نیست
من حکایت می کنم شه زاده را
این رسول اکرم افتاده را
چیستی ای ارتعاش بی عدد
اکبری یا قل هو الله احد
السلام ای فارغ از بیگانگی
السلام ای زخم سرخ خانگی
زخم یعنی تو که از بدو ورود
مرتضایت گفته در غیب و شهود:
بهتر از این زخم در اسلام نیست
این نوه جز مغز این بادام نیست
پس تو زخم این جگر بودی و بس
یا نفس ابن النفس ابن النفس
هر که یادت می کند یادش بخیر
کشته ی تو یاد جلادش بخیر
ما گرفتاران دیروز توایم
سائلان گریه اندوز توایم
جان جبرائیل حالم را مگیر
جان فطرس پرّ و بالم را مگیر
ما اخیراً ذبح پایت می شدیم
پیش پای تو فدایت می شویم
با علی اکبر بساطی داشتیم
پشت این مسجد حیاطی داشتیم
تاک می جوشید از گلدان ما
چشمه می روئید از ایوان ما
بچه های جبهه ی عرفانی ات
سجده می بردند بر پیشانی ات
ما به حلقومت تشرف داشتیم
نزد تو حق تعارف داشتیم
چون به میلادت مصادف می شدیم
خود به خود انگار عارف می شدیم
کیست سوم شخص مفرد غیر تو؟
کیست تصویر محمّد غیر تو؟
باء بسم الله جز حیدر که شد؟
باغ بسم الله جز اکبر که شد؟
السلام ای مصطفای صیقلی
یا علی بن حسین بن علی
ای تو سبحان الذی اَسری شده
در زمین پیغمبر بالا شده
حمل این بار کرامت با تو بود
مصطفی یک راه اثبات تو بود
ای بلوغ مصدر خُلق عظیم
نوترین فصل پیمبر از قدیم
از همه پاک است اگر تصویر تو
رقص لولاک است در شمشیر تو
چون حسینیون ز یثرب خاستند
وقت هجرت یک پیمبر خواستند
پس تو این بار امانت را بکش
از پدر این بار منّت را بکش
او خودش را در شما تقسیم کرد
جد خود را در پسر ترسیم کرد
پس تو نور این حسین آباد باش
ارباً اربا شو در این وادی بپاش
روح تو از روح پیغمبر پر است
خطبه رو کن، دشت از منبر پر است
واکن از حلقوم خود اندوه را
در صدای خود رها کن کوه را
هر چه باشد تو از آنِ حیدری
تو اذان حنجر پیغمبری
پس مبارک تر ز تو طالع که شد؟
در فلک ها نو به نو ساطع که شد؟
هر چه سجاده است مدیون قدت
جان سجاد است مرهون قدت
تو بزرگی، کودکی مال تو نیست
کودک است آن کس که دنبال تو نیست
مادر تو مثل مردم بود؟ نه!
مثل حوا صید گندم بود؟ نه!
مادر تو آفتاب دشت بود
مادرت انوار بی برگشت بود
مادرت در ذات کبری مصدر است
آنچه از اکبر تراود اکبر است
هرچه مجنون است دنبال تو باد
هرچه لیلا در پر شال تو باد
هر کجا لیلا قدی افراشته
اذن خاص از امّ لیلا داشته
هر کجا مجنون عنان دار ره است
صاحب اذن از اباعبدالله است
پس ابامجنون حسین بن علی است
چونکه عقل کل در اینجا منجلی است
از ابامجنون و ام لیلی است
گر ز ما بر محضر تو میلی است
ای که تو زینب عنان گیرت شده
دل بکَن از خیمه ها دیرت شده
جز تو بر تو هیچکس راهی نداشت
در تو جز تو هیچکس زخمی نکاشت
زخم تو ارث نیاکان تو بود
سیب تو مجروح دندان تو بود
پس تو مقتول کرامات خودی
تو شهید نفی و اثبات خودی
دشت را پر کرده خیرات تنت
بوی دندان می دهد پیراهنت
رد کن از حلقوم، خون مرده را
یک «پدر» گو این شه افسرده را
آنچه نازل شد به راهت، آهن است
آنچه مشکل شد در اینجا، رفتن است
پس عبا را از تنت لبریز کن
یک رسول الله نو تجهیز کن
حنجرت گلدوزی ایهام شد
چشم تو خورشید صبح شام شد
قدّ تو تکبیر را تکبیر کرد
مصطفی را «معنی»ات تکثیر کرد

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۹
هم قافیه با باران

یا دم هوی کسی یا دم تیغ دو سری
بر دل خسته دلان میکند آخر اثری

سالها حلقه زدم بر در میخانه ی تو
که مگر بوسه زنم دست تو را پشت دری

زین چهارت که بگویم به طهارت بفرست
کوثری،جام طهوری،شرری،چشم تری

ز تو خواهم که مرا از گنه آزاد کنی
به نگاهی که اسیرم کنی و خود بخری

غرض از آمد و شد دیدن بالای تو بود
لحظه ای یا که دمی یا که شبی یا سحری

سالیانی است که من در هوس کنج قفس
ریختم بی خبر از دام غمت بال وپری

آمدم تا که بیابم سر کویت سر و پا
شهره گشتم سر کوی تو به بی پا و سری

تو چه خورشید جمالی که نبینند تو را
جز دو سه مشتری حُسن به سالی قمری

بس کن ای دل که نگنجند عزیزان در بیت
آسمان قاب ندارد که به منزل ببری

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران