هم‌قافیه با باران

۶۲ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد صادق زمانی» ثبت شده است

تفسیر عاشقانه دنیای من تویی
تشریح شاعرانه رؤیای من تویی

در روزگارِ غربت و سردِ پَسامُدِرن
بی کس نوازِ اهلِ مدارای من تویی

آنجا که پایِ مَنْ منِ ما باز میشود
منشورِ عارفانه والایِ من تویی

اینجا کنار عادتِ آدم به قطره ها
تصویر باطراوت دریای من تویی

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۹
هم قافیه با باران

خاک عالم بر سرت ای دل که عاقل نیستی!
من گمان کردم تو دانایی وُ جاهل نیستی!

فکر کردی او وفادارست، از بس کودکی!
زهرِ تنهایی بِچش بیچاره، قابل نیستی!

هرکه آمد زود کس شد زود ناکس شد پرید
نوش جانت بیکسی! هر چند مایل نیستی!

هرکسی را بعد از این دیدی سلامت میکند
زود، از او بازجویی کن: "تو قاتل نیستی؟!"

عشق را بازیچه کردن رسم بی انصافهاست
دل که سرقت شد تو دیگر صاحبِ دل نیستی!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران

مرد آنست که در عشق صداقت دارد
در رهِ منزلِ لیلاش، شهامت دارد

مرد آنست که در قهر وُ جدایی حتّی
از عزیزش همه جا قصدِ حمایت دارد

مرد آنست که وقتی دلِ او درگیر است
در نه گفتن به هوس، دستِ صراحت دارد

مرد آنست که وقتی گُلِ او غمگین است
در به رقص آورِیَش، سازِ درایت دارد

مرد آنست که حتّی جسدِ بی جانش
با رقیبان سرِ معشوق، رقابت دارد!

"ای که از کوچه معشوقه ما میگذری"
چشم درویش بکن! عشق، قداست دارد


محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران

قهوه ست چشمهای تو، خوابم نمی بَرَد!
هی قهوه میدهی تو وُ دل قهوه میخَرد!

وقتی به چشمهای تو من پیله میکنم
پروانه وار، چشم تو از پیله می پَرَد!

از بس حیا وُ حُجب تو داری که این مرا
لب های با خُدات به معراج می بَرَد!

اخموست دستهای تو تا دست میدهم
رؤیای دست های مرا، پرده میدَرَد!

با من کمی، فقط کمی اَی عشق، خوب باش
بی مهریَت برای دلم، قبر می خَرد!


محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۸
هم قافیه با باران
خنده‌هایم را دوامی نیست وقتی نیستی
لحظه‌هایم را مرامی نیست وقتی نیستی

می‌شود آرامشم میدانِ جنگِ خاطره
رشته‌هایم را کلامی نیست وقتی نیستی

می‌زند زیر تمام حرف‌هایش قولِ من
خشم‌هایم را نیامی نیست وقتی نیستی

می‌پَرَد بغضم میانِ گریه‌های خسته‌ام
اخم‌هایم را سلامی نیست وقتی نیستی

می‌خزد لایِ سکوتم بی‌قراری‌های من
اشک‌هایم را تمامی نیست وقتی نیستی

می‌شوم بدبین به‌ دنیا، زندگی، خورشید و ماه
شعرهایم را قوامی نیست وقتی نیستی
 
ذوق بودن با تو دینم را به بُردن می‌دهد
گفته‌هایم را پیامی نیست وقتی نیستی

می‌کند در سرزمینِ قلبِ من شورش، تپش
دردها را التیامی نیست وقتی نیستی

محمدصادق زمانی
۰ نظر ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۵
هم قافیه با باران

کجایی توی این روزا ببینی خستگیهامو
بخوابونی توُ آغوشت، همهْ دلبستگی‌هامو

تویی عطر نفس‌های خدایِ عشق و آزادی
تویی‌رقصِ جنون‌آمیزٍ رؤیایِ خوشِ شادی

تو اوجِ نبضِ بارونی، نسیمِ داغِ کارونی
توُو بغضِ ساعتِ غصه،کنارِ من تو می‌مونی

تمومِ ثروتم اینه که یادت گنجِ رؤیامه
پُر از آرامشم با تو، نبودت مرگِ دنیامه

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۳
هم قافیه با باران

در آن روزی که دستِ ربّ
تنِ عریانِ کاغذ را
به عقدِ واژه‌ها آورد
«تعقل» مستِ هذیان بود!
ملامت بس کن ای خواجه
که پایِ عقل و استدلال، چوبین است!
خدا در عقلِ بازیگوشِ انسانی نمی‌گنجد
خدا «عشق» است ای خواجه
خدا «عشق» است...

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران
روسری را شُل نبندش، غیرتم شرّ می‌شود
پیشِ نامحرم تو کم کن ناز، «من» خر می‌شود!

مویِ نازت گر کمی بیرون بیاید، نازنین
دردِ قلبم «دردتر» از زخمِ بستر می‌شود

من‌چو تهرانم تو چون ری، قبله‌در تهران، رَی‌‌است
عشق و ایمانم به تهران، بی تو ابتر می‌شود!

دردِ ناجوریست عاشق‌پیشگی، باور بکن!
چشمِ عاشق، کور وُ گوشش، بیشرف‌ کَر می‌شود!

هرچه می‌گویند: لامَصّب! وفا افسانه اَست
گوشِ چپ، دروازه هست وُ راستش دَر می‌شود!

هرچه می‌گویند: نادان! او تو را وِل می‌کند
حرصِ انسان در موانع، بیشتر «تر» می‌شود!

چشمِ من هم جز تو را دیگر نمی‌بیند، نَفس
مالِ ما در انتها وصل‌ست، محشر می‌شود!

ای که مویت در طراوت، سبزتر از هر بهار
بی‌تو پاییزم که دائم، چشمِ من، تَر می‌شود

محمد صادق زمانی
۰ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۷
هم قافیه با باران

روزگاری مَحرمم بودی تو در اسرارِ من
«مَح» رها کردی و «رَم»کردی چرا ای یارِ من؟!

عشقِ صلح‌آمیزِ من تهدیدِ دنیایت نبود
پس چرا تحریم کردی قلبِ بی‌آزار من؟!

انزوایی را که تو تحمیل کردی بر دلم
با چه ترفندی بُرون آیم از آن،دلدار من؟

«قطع»کردی «نامه»هایت تا که دلخون‌تر شوم
چشمِ خود بستی به رویِ حالِ ناهنجارِ من

در شرارت، محورم خواندی که بدنامم کنی
«شر»نبودم «شور»بودم، شاهدش اشعارِ من!

سال‌ها طی شد تو اکنون تاجدارِ نفرتی
من پیامِ عشق هستم، زنده‌باد افکارِ من!

«بیستون» را تا به«لوزان» کوه می‌کَندَم اگر
لغو می‌کردی زِ بنیان، اذیت و آزارِ من

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

من اگر روی تو حسّاسم وُ غیرت دارم
پشتِ این عاشقی‌ام منطق وُ حکمت دارم

نازبانویِ «عسلْ‌ صورتِ» «خاتونْ‌ سیرت»
تا ابد با لبِ نازت، سَرِ صحبت دارم

محشر از چشمِ تو می‌ریزد وُ من اینگونه
تحتِ این فلسفه، ایمان به قیامت دارم!

خنده‌ات؛ حوریِ موعودِ بهشتی! به به!
خوش به حالم! چقَدَر شادی و نعمت دارم

در لبانت پلِ معروف صراطست آری
در گذر از پُلِ شیرینِ تو، رخصت دارم؟

چشمِ هرکس به تو درویش نباشد فی‌الفور
کور خواهد شد عزیزم! به تو غیرت دارم!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

آب؛
مملو از عطش،
تشنه است وُ تشنه است وُ تشنه است
او برایِ نوش، از لبت
در انتظار، قامتش شکسته است...

آب؛
بی‌قرارِ لمسِ دست‌هایِ کهکشانی‌ات
از اَلَست تا کنون
با وضو نشسته است...

آفتاب؛
قرن‌هاست
در هوایِ ذوب، در وجودِ آسمانی‌ات
بی‌امان، دلش مُدام ضعف می‌رود
وَ جُز به تو، دلی نبسته است...

نسلِ شمشیر
منقرض اگر که شد
کمترین سزایِ شورش‌اش
بر گلویِ حامیِ عدالتِ تو بود

ای تو پاسخِ خدا
به اعتراض و شِکوه‌یِ فرشتگان
در زمانِ آفرینشِ‌ بشر،
راز باشُکوهِ حضرتِ خدا،‌ تویی...
بغضِ آفریدگار
در گلوی‌ِ تو، شکسته است!

محمد صادق زمانی

۲ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۸
هم قافیه با باران

عشقِ من! پاییز در راه‌ست، وای!
چهره‌ات زیباتر از ماه‌ست، وای!

نبضِ احساسِ خدا پاییزِ ماست
بی‌وجودش، سال، گمراه‌ست، وای!

روزهایِ داغِ شهریور، برو!
فصل تابستان چه خودخواه‌ست، وای!

دست‌هایت را بده، پاییز شد
برگْ‌ریزان، با تو دلخواه‌ست، وای!

برگ‌ها رقصان به آواهایِ باد
عشقبازی‌هایِ ما «ماه»ست، وای!

بی‌حضورت، حجمِ رؤیاهایِ من
خالی از وزن‌ست، یک کاه‌ست، وای!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

من‌ نمیفهمم تو را یا تو نمیفهمی مرا؟!
عشق من! خسته شدم از لاکِ بی‌مهری درآ!

این چه تشویشی‌ست در جانم که بی‌تابم‌ مدام
رک بگو! افتاده‌ام از چشمِ احساست چرا؟!

قهر کردن ‌کارِ ناجوریست، از بد بدتر است
قلبِ من با ناله می‌گوید که دلتنگی خر است!

سنگدل! بی‌معرفت! بس کن! چرا قهری مدام؟!
التماسم را نمی‌بینی؟! مگر گوشت کر است؟!

ناز بیش از حد مکن! اسرافکاری یک خطاست
نازِ مطلق، نازنین، مختصِّ ذاتِ کبریاست

ناز حتماً کن، ولی در چارچوبِ اعتدال
قهر هم گاهی، و اِلّا قهرِ ممتد، ناسزاست!

مثلِ معتادی خمارم، کمپِ ترکِ عشق کو؟!
با لبانت نشئه‌ام کن، ای لبت خوش عطر و بو

من ‌مُعلّق مانده‌ام بینِ زمین با ماوراء
می‌گذاری تا بگیرم تا ابد من با تو خو؟

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۲۲
هم قافیه با باران

رحم کن! ای بی‌مروّت! ای زمان!
لحظه‌ای در جایِ خود، ثابت بمان!

این‌که با خود می‌بَری، عمرِ من است
ساعتی خود را رفیقِ من بدان!

من جوانم، آرزو دارم رفیق!
درک کن! تشویش را از من بران!

بی‌خیالی طی بُکن! یک کم بخواب!
یک ترانه، بی‌ریا با من بخوان!

چشمکی مستانه بر مستی بزن!
حالِ خوبم را بِبر تا آسِمان!

عقربه‌ها خواهرانِ عقرب‌اند
دوری از این قوم کن، ای جانِ جان!

عاقبت عُمر تو هم سر می‌رسد
کاش باشی با من وُ ما مهربان!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۲۲
هم قافیه با باران

لبت، خورشیدِ اهوازست عشقم
دو چشمت، شعرِ شیرازست عشقم

نگاهت مثلِ رسمُ الخطّ میخی
در عینِ سادگی، رازست عشقم!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

عاشق شدنم حاصلِ چشمانِ شما بود
از عشق سرودن، همه از لطفِ خدا بود

عاشق که شدم دیدنِ رویت کوپنی شد
سهمیّه‌یِ بیچاره دلم، قهر وُ جفا بود!

قلبم «عَمَلی» شد، به تو معتاد شدم من
این عادتِ بد، تشنه‌یِ یک ذرّه وفا بود!

من ساده‌تر از سادگی‌ام، عکسِ شواهد!
این سادگی‌ام منشاءِ هر خبط وُ خطا بود!

از غیرتِ مردانه‌یِ ما واهمه کردی
انگار که در غیرتمان مارِ بوآ بود!

حالا که تو دل بردی وُ من غیرتِ محضم
یادت نرود وعده‌یِ ما حُجب و حیا بود!

بی‌شوخی اگر دلبر و عشقم تو نبودی
دنیایِ من وُ آخرتم رویِ هوا بود!

 محمدصادق زمانی

۱ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۸
هم قافیه با باران

ملالی نیست
جز خاطره‌ی تلخِ دروغ‌هایت
که جایِ داغِ آن بر دلِ راستگویی‌ام
هنوز گرم و تازه است!
بیچاره دل من!
قد نداد فهم و سوادش
که «پاداش صداقت، دروغ است»!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

در من شبی‌ست که ماهش تمام نیست!
تقدیرِ عشقیِ این شب، به کام نیست!

در من کسی‌ست که حالش جهنّم ست
دردی گرفته که کم از جُذام نیست!

در من یکی‌ست که غم‌هاش مُمتد ست
مَی نیست، دلبرِ او نیست، جام نیست!

در من، «من» است، منی بیقرار وُ تلخ
غم‌های او همه پُخته‌ست، خام نیست

در من دلی‌ست زِ آیینه صاف تر
تصویرِ توست که آرام و رام نیست!

آهویِ بیشه‌یِ خوابم، بمان! نترس!
این فرشِ قرمزِ عشق‌ست، دام نیست!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران

هر که را مهر وُ وفا نیست، خدایا بُکُشَش!
قلبش از کینه جُدا نیست، خدایا بُکُشش!

هرکه از عشق و محبت، غَرَضش پُر مرض‌ست
سینه‌اش جای خدا نیست، خدایا بُکُشش!

آن‌که با خنجرِ شهوت، بِدِرانَد دلِ عشق
او‌ زِ ابلیس، جدا نیست، خدایا بُکُشش!

آن نفهمی که لگدمال کُنَد رابطه را
نیّتش صلح و صفا نیست، خدایا بُکُشش!

بیشعوری که هوسباره به زن می‌نگرد
بی‌شک او از عُرفا نیست، خدایا بُکُشش!

ابلهی را که تنوّع طلب‌ست او به عمل
جانِ من اهلِ جفا نیست؟! خدایا بُکُشش!

شعرم اعصاب ندارد، تو خودت حُکم بُکن
بهرِ شعرم چو دوا نیست، خدایا بُکُشش!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران

کابوسِ هر شبم را به گلدان ها گفتم

گلهایشان پژمرد!

هر شب

"انسانیت" را می بینم

که بر روی دوشِ آهن پاره ها تشییع می شود!


محمد صادق زمانی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران