هم‌قافیه با باران

۸۶ مطلب با موضوع «شاعران :: مرتضی برخورداری ـ سودابه مهیجی» ثبت شده است

بیا که تا نفس آید زعشق دم بزنیم
تمام قاعده ها را دمی بهم بزنیم

برای شستن غم های مانده بر شانه
به زیر نم نم باران کمی قدم بزنیم

هوا اگرچه مه آلوده و رسیدن سخت
بیا که بال و پری جای پا رقم بزنیم

بیا بخاطر قلبی که می تپد با تو
به باغ فاصله ها تیشه ی عدم بزنیم

زمانه اهل مدارا نمی شود هرگز
بیا که مشت گَره بر رُخ ستم بزنیم

همیشه به چشمانمان حدیث دلتنگی ست
بیا برای نگاهی زبان قلم بزنیم

بیا که آینه دار عروس دل باشیم
 و نقش مهر و وفا را به جام جم بزنیم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

این نقابی ست زتزویر وریا،بردارید
تا به کی شام غریبانه سحر پندارید


دامن خشک زمین و نفس داغ بلا
دانه ها خرد و عقیمند که هی می کارید

باید این معرکه ها دار مجانین بشود
آخر انکار چه حاصل که همه بیمارید

مرغ امین به قفس کرده و دستی به دعا
ابری ازجنس غبار است نخواهد بارید

نه چو منصور به حقید و نه عیسا نفسید
فارغ از دار و به گردن شکنی چون دارید

رنگ زردی ست به سر تا قدم برگ امید
بس که شلاق خزانید و پی آزارید

باغ اخلاص گرفتار تبر های ریاست
تا که برگِرد گل عشق همه چون خارید

مطربی مست ِمی و باده برآورد خروش
داغ پیشانی یتان را همه هیچ انگارید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

خرم آن خانه که در هجر تو ویران بشود
درگلو بغض تمنای تو پنهان بشود

آتش سینه بسوزاند و لب آه کنان
ابر مژگان بهم آویزد وباران بشود

آن سری را که به سامان شده با تحفه  عقل
در بیابان غمت بی سرو سامان بشود

دیده چون زائردلداه ی سرمست طواف
دل یاغی به خَم زلف تو زندان بشود

دانی از چیست که رخسار من از عشوه ی تو
چون بهاران رُخ قالی کرمان بشود

حُسن و گیرایی تو دَم زتجلی چوزند
کهکشانی به طرب آید و حیران بشود

برکتاب غم عشق تو و دیباچه ی آن
ای خوش آن عاشق دیوانه که عنوان بشود

چون مسیحایی هرکس که شود کشته ی تو
مست پیمانه ای از چشمه ی حیوان بشود

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۹
هم قافیه با باران

از آن زمان که زهجر تو دربه در شده ام
نبوده ای که ببینی شکسته تر شده ام

قدی خمیده و مویی سفید و رویی زرد
دگر نمانده شکوهی و مختصر شده ام

تویی بهار دل انگیزِ تاج گُل بر سر
منم خزان زده باغی که بی ثمر شده ام

از آن زمان که میان تو و دلم جنگ است
برای نیزه ی غم های تو سپر شده ام

تمام حرف دلم را زدیده ام برخوان
که با ندیدن روی تو خون جگر شده ام

ندارم از تو گلایه که تحفه ی عشق است
اگر هلال غریب شب و سحر شده ام

تمام هستی من کوله ای و بر دوشم
برای هستی گمگشته در سفر شده ام

دوباره ابر غم است و غروب دلتنگی
دوباره بی تو اسیر شبی دگر شده ام

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۸:۲۵
هم قافیه با باران

وای اگر رفتن تو غیبت کبرا بشود
و غمت  تا به ابد در دل من جا بشود

قلمم رخت عزا پوشد و هر بیت غزل
بی تو چون مثنوی غرق تمنا بشود

من شوم عاشق دیوانه و تو پرده نشین
سرنوشت من وتو وامق و عذرا بشود

وقت تحویل به آخر نرسد سال قدیم
پای نوروز پُر از تاول یلدا بشود

دولت باد خزان آیدو غوغای کلاغ
در دل باغ طرب معرکه بر پا بشود

انتظار آید و گیرد زدلم نور امید
نوبت موی سفید آید و قد تا بشود

آن زمان دست بشویم زهمه هستی خویش
تا که این واقعه افسانه به دنیا بشود

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

وقتی پدر زخانه ی دنیا گذر کند
دارالبقا  گزیند وآنجا سفر کند

وقتی زمان گریه و ماتم به سر رسد
وارث به هرچه که مانده نظر کند

گاهی غنی شود از آنچه می رسد
گاهی هوای ارث ازسربه درکند

ما را رسیده لغزشی از روز اولین
آن روزها که خواست شق القمر کند

پنداشت گندم کین اسم اعظم است
می خواست خدا شود و مفتخر کند

آمد که با خوردن آن دانه ی شرور
عرش از خدا بگیردو زیرو زبر کند
 
رسوایی پدر سحری را به شب کشد
آوازه ی پدر شب تاری سحر کند

آخر چه ماترکی بدتر از گنه
عالم زبار غمش دیده تَر کند
 
مائیم وچوب گناهی که اونخواند
باید ادای قضا را پسرکند
 
مارا زفضل تو حاصل چه بوده است
دیوان غربتی که غریبی زِ بَرکند

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۶
هم قافیه با باران

باز است درِخانه که شاید خبر آید
برظلمت یلدای جدایی سحر آید

در رقص شود شعله و هی پای بکوبد
خاموشی اسپند در آتش به سرآید

از راه رسد قاصدکی باخبری خوش
باران بزند پنجره با چشم تَرآید

از پیله برون آید و بالی بزند عشق
غم با همه سرزندگیش محتضر آید

تا رنج سفر مانع دیدار نگردد
ره بر سر مِهر آمده و مختصر آید

ناگاه بروید زدل خاک بسی گل
کنعانی سرگشته  زراه سفرآید

خوشبوی شود کوچه و سرمست حضورش
هم شال سیه از تنِ  خانه به در آید

آنگاه زمین چرخد ومن گِرد مدارش
نفرین حسودان فلک بی اثرآید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

گرچه بین من و تو تا به ابد فاصله هاست
بی گمان عاشقی ازجنس خوش مشغله هاست

همچو کاهی ست به سنگینی صد کوه بلند
مشکلی ساده که لبریز همه مسئله هاست

تا که از دور براو می نگری، راحت و خوش
در دل معرکه با هرخطری مرحله هاست

چشمه ساری که در آن آب گواراست ولی
عطش خفته به هر جرعه دلیل گله هاست

تویی آن قوی نشسته به لب ساحل و من
چون شکاری که گرفتار نگاه دله هاست

شب مهتابی و دیدار و سخن از تب عشق
آرزویی که دگر خارج از این حوصله هاست

فارغ از آب و گُل و بوته، گلستان غزل
دفتر شعر من از طایفه ی باطله هاست

قصد مان بود که آباد شودمُلک جنون
شهر محنت زده در حسرت آن فاضله هاست
 
سفری بود و بجز حسرت جانکاه نشد
حاصل دل که جدا مانده از این قافله هاست

 مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

با تب فاصله ها چهره برافروخته ای
شمع جان را به هواداری دل سوخته ای

عرق از شرم به پیشانی راه آمده است
بس که اندوه خوران دیده بر او دوخته ای

محتکر خوانده تو را سینه و این نیست عجب
زان همه آه جگر سوز که اندوخته ای

ای که مجنون بیابانی وگه کوهکنی
آخر این رسم وفا را زکه آموخته ای

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران

تا که از چنگ تو آهنگ خطر می آید
این همه فتنه زچشمان تو برمی آید

چشم تو آن زحل مانده به آغوش فلک
مست و گیراست که در صدر خبر می آید

بدعتی تازه نهاده ست به دینداری عشق
بوق و کرنا زده آیین دگر می آید

مانده ام گر کند قصد به خون همگان
عالمی جان به کف از شوق به سر می آید

بی جهت نیست که خلقی همه در دام تواند
شیر چشمان تو آهو به نظر می آید

جان سپردند بسی بر سر دار مژه ات
پلک برهم چو زنی خون جگر می آید

چشم تو چشم پُراندوه مرا دید و گذشت
کی به سنگ دلت از غصه اثر می آید

شرح دلدادگیم شرح غم دربه دری ست
هرکه آگه شده با دیده ی تر می آید

طرح لبخند من افتاد به آیینه ی رُخ
شادم از این که غمت شام و سحر می آید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

بگذار فقط از غم دوری بنویسم
از کاسه ی لبریز صبوری بنویسم

آتش شدو افتاد به جانم غم عشقت
بگذارازاین هجرت زوری بنویسم

پیوند عجیبی ست میان من و چشمت
خواهم که ازاین دشمن صوری بنویسم

از چشم به راهی که غمی سخت بزرگ است
از حسرت یک جمله حضوری بنویسم

پهلوی مرا خنجرغم کارگر افتاد
خواهم که زدرمان ضروری بنویسم

خورشیدی و من ذره و این فاصله هارا
بگذارچو صد ساله  ی نوری بنویسم

غیرت نگذارد که زحُسن تو بگویم
یا از شب گیسوی تو حوری بنویسم

تاموج رقیبم نشود تشنه ی ماهت
از چشم بد و خواهش کوری بنویسم

دستم چمدانی و به پایم همه تاول
بر خار رهت کاش عبوری بنویسم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۳
هم قافیه با باران

با هرقدمش شورو شعف می آید
هم تیر دعا سوی هدف می آید

وقتی که هوای دل ولایی باشد
از خامنه هم بوی نجف می آید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۶
هم قافیه با باران

جزخون زچشم خسته و شیدا نیامده ست
جز غم کسی برای تسلا نیامده ست

زرد است برگ چهره و خَم گشته نخل قد
آری خزان به معرکه تنها نیامده ست

چشمی براه مانده و باری به دوش و حیف
مجنون زپا فتاده و لیلا نیامده ست

آن موج سر نهاده به سنگ رقیب و غیر
نخوت زده به ساحل دریا نیامده ست

ماعمری از قبیله ی عشقیم و دیده ایم
هرگز خوشی به طایفه ی ما نیامده ست

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران
 کی رنگ رُخ ازشراب گلگون داریم
از عشق فقط دلی پُراز خون داریم

هم آتش سینه هست و هم خون جگر
رنگی که به اعجاز دو مظنون داریم

شن های روان  شاهد راهند بپُرس
دیریست  شباهتی به مجنون داریم

چشمان به خون نشسته و چین فراق
هم موی سپید و قلب محزون داریم

بدر تو و تصویر هلال رُخ ما
در آینه نقش تین و زیتون داریم
 
سرسبزترین بهار اقبال شماست
ماییم که اقبال دگرگون داریم

این بار غم عشق که بر شانه ی ماست
از دولتی دایه ی گردون داریم

دل را به جویی ساده خرید و بفروخت
تقدیر که باشد نه چه و چون داریم

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

دانی که چرا به سینه بلوا شده است
بر کرب و بلا عاشق و رسوا شده است

روزی که گشوده شد دو چشمم به جهان
آوای خوشی به گوش نجوا شده است

هم ناف بریده گشته با نام حسین
هم تربت او به کام حلوا شده است


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۴
هم قافیه با باران

آن لحظه ای که ام ابیها به در رسید
آن دم که زهر کینه به عمق جگر رسید

تازه شروع قصه ی غم بود با حسین
در کربلا قصه ماهم به (سر )رسید

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۳
هم قافیه با باران

 مستی از خاطر پیمانه ی می خواهد رفت
آبرو یک شبه از گندم ری خواهد رفت

ذوالجناح آمده ،گو باز رود چونکه حسین
تا به کوفه به سر مرکب نی خواهد رفت

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۸:۳۴
هم قافیه با باران

از جام بلا اگر لبی تر باشد
بخشند هر انچه را که بهتر باشد

این ننگ بزرگی ست که در وادی عشق
برپیکر شوریده دلان سر باشد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۸
هم قافیه با باران

شب ها که بی قرار توام تار می زنم
گویی که ضجه بر سر آوار می زنم

می خوانم از وفای تو هرشب برای ماه
در دل ولی جفای تورا جار می زنم

چون نقطه ی فتاده به گرداب دایره
برقلب خسته سوزن پرگار می زنم

خواهم که برملا نشود آتش درون
برزخم کهنه مرهم انکار می زنم

وقت سحر که آب دوچشم از سرم گذشت
خود را به حکم عشق توبردار می زند

وقتی به کینه زلزله ها هم قسم شدند
افتاده بر مزار خودم زار می زنم

از خویشتن بریده و با خود غریبه ام
وقتی که مست سجده دم از یار می زنم

 خونی ست تازه به رگهای خانه  آن زمان
عکس تورا به سینه ی دیوار می زنم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۷:۳۶
هم قافیه با باران

زیر پا مانده دلم کاش که کاری بکنید
بی قرار آمده ام فکر قراری بکنید

باغ امید مرا آتش غم سوخته است
ای کویری شده ها فکر بهاری بکنید

بال وپَر بسته به کنج قفس عشقم و کاش
از قضا و قدرش فکر فراری بکنید

خسته از خویشم و از شهر و رقیبان حسود
کاش می شدکه مرا ساکن غاری بکنید

من چو سیاره ی جامانده ام از ساحت عشق
گِرد خورشید رُخش فکر مداری بکنید

من نخواهم که چومجنون شوم وخانه به دوش
همچو منصور مرا غیرت داری بکنید

مصلحت جویی و اندیشه گری در ره عشق
مثل این است که در دیده غباری بکنید

مرتضی برخورداری

۲ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران