هم‌قافیه با باران

۱۰۴ مطلب با موضوع «شاعران :: هوشنگ ابتهاج» ثبت شده است

از هم گریختیم
وان نازنین پیاله دلخواه را دریغ
 بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
وان عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود

من بارها به سوی تو باز آمدم ولی
هر بار دیر بود......
اینک من و توییم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم وحوا بهشت خویش

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۴۸
هم قافیه با باران

بگردید بگردید در این خانه بگردید
در این خانه غیبی غریبانه بگردید

یکی مرغ چمن بود که جفت جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید

یکی ساقی مست است پس پرده نشسته است
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

نوایی نشنیده است که از خویش رمیده است
به غوغا مخوانید خموشانه بگردید

چه شیرین و چه خوشبوست کجا خوابگه اوست؟
پی آن پر نوش چو پروانه بگردید

بر آن عشق بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر پو دیوانه بگردید

در این کنج غم آباد نشانش نتوان دید
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید

کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۷
هم قافیه با باران

هـــــوای آمدنت دیشبم به ســـــــر می زد
نیــــــــــامدی که ببینی دلــم چه پر می زد

به خواب رفتم و نیلوفـــــــــری برآب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشـــــم تر می زد

شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هـــــزار وسوسه ام چنگ در جـــــگر می زد

زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیـــــال که دستی در آن کـمر می زد

دریچه ای به تماشـــــــــای باغ وا می شـد
دلم چو مرغ گرفتــــــــــــــار بال و پر می زد

تمام شب به خیـــــــال تو رفت و می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپــــیده سر می زد

ابتهاج

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران
نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبانِ عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش ها در این خاموشیِ گویاست، نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبان بازی به حرف و صوت، معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفتِ جانِ ما در باغِ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر بر آی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغِ بالاپر که بالِ کهکشان دارد

زمان فرسود دیدم هرچه از عهدِ ازل دیدم
زهی این عشقِ عاشق کش که عهدِ بی زمان دارد

ببین داسِ بلا ای دل مشو زین داستان غافل
که دستِ غارتِ باغ است و قصدِ ارغوان دارد

درون ها شرحه شرحه ست از دم و داغ جدایی ها
بیا از بانگِ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان "سایه" می بندند و باز از عشوه عشقت
خروشِ جان او آوازه در گوشِ جهان دارد

ابتهاج
۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

چندین که از خُم در سبو خون دل ما میرود
ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پر خون کنید

دیدم به خواب نیمه شب، خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب، ای صبح خیزان، چون کنید؟

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

ابتهاج

۱ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سینه ها از کینه ها انباشتن

آن چه بود, آن کینه, آن خون ریختن
آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز
پاسخی دارد همه خونابه ریز

آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید

آن که او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزند شماست

راه می جستید و در خود گم شدید
مردمید، اما چه نامردم شدید ...

ابتهاج

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

مایه ی درد است بیداری مرد
آه ازین بیداری پر داغ و درد 
 
خفتگان را گر سبکباری خوش است
شبروان را رنج بیداری خوش است 
 
گرچه بیداری همه حیف است و کاش
ای دل دیدارجو  بیدار باش 
 
هم به بیداری توانی پی سپرد
خفته هرگز ره به مقصودی نبرد 
 
پر ز درد است اینه ، پیداست این
چشم گریان می نهد بر آستین
 
هر طرف تا چشم می بیند شب است
آسمان کور شب بی کوکب است 
 
آینه می گرید از بخت سیاه
گریه ی آیینه بی اشک است و آه 
 
در چنین شب های بی فریاد رس
روز خوش در خواب باید دید و بس

ابتهاج

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۹
هم قافیه با باران

نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست

در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست

نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد

گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه

که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه

فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ

چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز

چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی ‌افتاده دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۸
هم قافیه با باران

روی تو گلی ز بوستانی دگرست
لعل لبت از گوهر کانی دگرست

دل دادن عارفان چنین سهل مگیر
با حسن دلاویز تو آنی دگرست

ای دوست حدیث وصل و هجران بگذار
کاین عشق من و تو داستانی دگرست

چو نی نفس تو در من افتاد و مرا
هر دم ز دل خسته فغانی دگرست

تیر غم دنیا به دل ما نرسد
زخم دل عاشق از کمانی دگرست

این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت
گنج غم عشق را نشانی دگرست

از قول و غزل سایه چه خواهی دانست
خاموش که عشق را زبانی دگرست

ابتهاج

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۶:۳۴
هم قافیه با باران

من همان نایم که گر خوش بشنوی
شرح دردم با تو گوید مثنوی

من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونین لب خندان بیار

یک نفس دردم هزار آواز بین
روح را سیدایی پرواز بین

من خموش کردم خروش چنگ را
گرچه صد زخم است این دلتنگ را

من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمی دانست و خود را می ستود

من همی کندم نه تیشه،کوه را
عشق شیرین می کند اندوه را

در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را

می گریستم در دلش با درد دوست
او گمان می کرد اشک چشم اوست

هوشنگ ابتهاج

۲ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۷
هم قافیه با باران

در زیر سایه روشن مهتاب خوابناک
در دامن سکوت شبی خسته و خموش
آهسته گام می گذرد شاعری به راه
مست و رمیده مدهوش
می ایستد مقابل دیواری آشنا
آنجا که آید از دل هر ذره بوی یار
در تنگنای سینه دل خسته می تپد
مشتاق و بی قرار
از پشت شیشه می نگرد ماه شب نورد
آنجا بر آن نگار خوابیده مست ناز
در پیشگاه این همه زیبایی و جمال
مه می برد نماز
دنبال ماهتاب خیال گشاده بال
آهسته می رود به درون اتاق او
من مانده همچنان پس دویار محو و مست
از اشتیاق او
مه خیره گشته بر وی و آن مایه امید
شیرین به خواب رفته در آن خوابگاه ناز
و ا? زلف تابدار پریشان و بی قرار
از یاد عشقباز
در بستر آرمیده چو نیلوفری بر آب
پاشیده ماهتاب بر او سوده های سیم
لغزد پرند بر تن او همچو برگ گل
از جنبش نسیم
افتاده سایه روشن مهتاب سیم رنگ
نرم و سپید چون پر و بال فرشتگان
بر آن دو گوی عاج که برجسته تابناک
از زیر پرنیان
آن سیمگونه ساق که بابوسه نسیم
لغزیده همچو
برگ گل از چین دامنش
و آن سایه های زلف که پیچیده مست ناز
بر گرد گردنش
آن زلف تاب خورده به پیشانی سپید
چون سایه امید در آیینه خیال
و آن چهر شرمناک که تابیده همچو ماه
در هاله ملال
آن سایه های در هم مژگان که زیر چشم
غمگین به خواب رفته هماغوش راز
خویش
و آن چشم آرمیده رویا فریب او
در خواب ناز خویش
منمانده بی قرار و خیال رمیده مدهوش
مست هوس گرفته از آن ماه بوسها
تا آن زمان که آورد از صبح آگهی
بانگ خروس ها
بر می دمد سپیده و دلداده شاعری
از گردش شبانه خود خسته می رود
دنبال او پریده و
بی رنگ سایه ای
آهسته می رود

ابتهاج

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران

روزگارا قصد ایمانم مکن
زآنچه می‌گویم پشیمانم مکن

کبریای خوبی از خوبان مگیر
فضلِ محبوبی ز محبوبان مگیر

کج مکن از راه پیشاهنگ را
دور دار از نامِ مردان ننگ را

گر بدی گیرد جهان را سربسر
از دلم امید خوبی را مبر

چون ترازویم به سنجش آوری
سنگ سودم را منه در داوری

چون‌که هنگام نثار آید مرا
حبّ ذاتم را مکن فرمانروا

گر دروغی بر من آرد کاستی
کج مکن راه مرا از راستی

پای اگر فرسودم و جان کاستم
آنچنان رفتم که خود می‌خواستم

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حدیث عشق گفتن دل نخواست

حشمت این عشق از فرزانگی‌ست
عشقِ بی فرزانگی دیوانگی‌ست

دل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نومیدی ازو کوته شود

گر درین راه طلب دستم تهی‌ست
عشقِ من پیشِ خرد شرمنده نیست

روی اگر با خونِ دل آراستم
رونقِ بازارِ او می‌خواستم

ره سپردم در نشیب و در فراز
پای هِشتم بر سرِ آز و نیاز

سر به سودایی نیاوردم فرود
گرچه دستِ آرزو کوته نبود

آن قَدَر از خواهشِ دل سوختم
تا چنین بی‌خواهشی آموختم

هر چه با من بود و از من بود نیست
دست‌و دل تنگ‌است‌و آغوشم تهیست

صبرِ تلخم گر بر و باری نداد
هرگزم اندوهِ نومیدی مباد

پاره پاره از تنِ خود می‌بُرم
آبی از خونِ دلِ خود می‌خورم

من درین بازی چه بردم؟ باختم
داشتم لعلِ دلی، انداختم

باختم، اما همی بُرد من است
بازیی زین دست در خوردِ من است

زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست
راست همچون سرگذشتِ یوسف است

 از دو پیراهن بلا آمد پدید
راحت از پیراهنِ سوم رسید

گر چنین خون می‌رود از گُرده‌ام
دشنه‌ی دشنامِ دشمن خورده‌ام

سال‌ها شد تا برآمد نام ِ مرد
سفله آنکو نام خوبان زشت کرد
***
سرو بالایی که می‌بالید راست
روزگارِ کجروش خم کرد و کاست

وه چه سروی! با چه زیبی و فَری!
سروی از نازک‌دلی نیلوفری

ای که چون خورشید بودی با شکوه
در غروبِ تو چه غمناک است کوه

برگذشتی عمری از بالا و پست
تا چنین پیرانه‌سر رفتی ز دست

خوشه خوشه گرد کردی، ای شگفت
رهزنت ناگه سرِ خرمن گرفت

توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم
این حدیثی دردناک است از قدیم

توبه کردی گر چه می‌دانی یقین
گفته و ناگفته می‌گردد زمین

تائبی گر زانکه جامی زد به سنگ
توبه‌فرما را فزون‌تر باد ننگ

شبچراغی چون تو رشک آفتاب
چون شکستندت چنین خوار و خراب؟

چون تویی دیگر کجا آید به دست
بشکند دستی که این گوهر شکست

کاشکی خود مرده بودی پیش ازین
تا نمی‌مردی چنین ای نازنین!

شوم‌بختی بین خدایا این منم
کآرزوی مرگِ یاران می‌کنم

آنکه از جان دوست‌تر می‌دارمش
با زبانِ تلخ می‌آزارمش

گرچه او خود زین ستم دلخون‌تر است
رنجِ او از رنجِ من افزون‌تر است

آتشی مُرد و سرا پُر دود شد
ما زیان دیدیم و او نابود شد

آتشی خاموش شد در محبسی
دردِ آتش را چه می‌داند کسی

او جهانی بود اندر خود نهان
چند و چونِ خویش بِه داند جهان

بس که نقشِ آرزو در جان گرفت
خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت

آن جهانِ خوبی و خیر بشر
آن جهانِ خالی از آزار و شر

خلقت او خود خطا بود از نخست
شیشه کی ماند به سنگستان درست

جانِ نازآیینِ آن آیینه رنگ
چون کند با سیلی این سیلِ سنگ؟

از شکستِ او که خواهد طرف بست؟
تنگی دست جهان است این شکست
***
پیشِ روی ما گذشت این ماجرا
این کری تا چند، این کوری چرا؟

ناجوانمردا که بر اندامِ مرد
زخم‌ها را دید و فریادی نکرد

پیرِ دانا از پسِ هفتاد سال
از چه افسونش چنین افتاد حال؟

سینه می‌بینید و زخمِ خون‌فشان
چون نمی‌بینید از خنجر نشان؟

بنگرید ای خام‌جوشان بنگرید
این چنین چون خوابگردان مگذرید

آه اگر این خوابِ افسون بگسلد
از ندامت خارها در جان خلد

چشم‌هاتان باز خواهد شد ز خواب
سر فرو افکنده از شرمِ جواب

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سینه‌ها از کینه‌ها انباشتن

آن چه بود؟ آن جنگ و خون‌ها ریختن
آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز
پاسخی دارد همه خونابه‌ریز

آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید

آن‌که او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزندِ شماست

راه می‌جستید و در خود گم شدید
مردمید، اما چه نامردم شدید

کجروان با راستان در کینه‌اند
زشت‌رویان دشمنِ آیینه‌اند

آی آدم‌ها صدای قرنِ ماست
این صدا از وحشتِ غرقِ شماست

دیده در گرداب کی وا می‌کنید؟
وه که غرقِ خود تماشا می‌کنید

ابتهاج

۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

فتنۀ چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من، دامن فریاد گرفت
 
آنکه آئینۀ صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسنِ آزاد گرفت

آه از شوخی چشم تو، که خونریز فلک
دید این شیوۀ مردم‌کُشی و یاد گرفت!
 
منم و شمع دلِ سوخته، یارب مددی
که دگرباره شب، آشفته شد و باد گرفت
 
شعرم از نالۀ عشاق غم‌انگیزتر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت
 
سایه! ما کُشتۀ عشقیم، که این شیرین‌کار
مصلحت را، مدد از تیشۀ فرهاد گرفت

ابتهاج

۱ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران

با تو یک شب بنشینیم و شرابی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبی بخوریم

در کنار تو بیفتیم چو گیسوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابی بخوریم

بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابی بخوریم

سپر از سایه ی خورشید قدح کن زان پیش
کز کماندار فلک تیر شهابی بخوریم

پیش چشم تو بمیریم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستان می نابی بخوریم

صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابی بخوریم

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان                   
همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان

 من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام                    
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من                 
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک                 
دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان

 هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت                 
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان

 شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم                        
پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست         
که سر سبز تو خوش باشد ، کنارا تو بمان

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟                                  
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم                              
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من                   
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

کِی ام مجال کنار تو دست خواهد داد                              
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید                                 
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود                       
مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان                     
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من                    
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم                                     
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم                                 
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلندم قسم                                
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۶
هم قافیه با باران

ز داغ عشق تو خون شد دل چو لاله ی من
فغان که در دل تو ره نیافت ناله ی من

مرا چو ابر بهاری به گریه آر و بخند
که آبروی تو ای گل بود ز ژاله ی من

شراب خون دلم می خوری و نوشت باد
دگر به سنگ چرا می زنی پیاله ی من

چو بشنوی غزل سایه چنگ و نی بشکن
که نیست ساز تو را زهره سوز ناله ی من

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

چشم گریان تو نازم ، حال دیگرگون ببین                        
گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببین

 بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست                         
یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین

 مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقیا                          
چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین

 رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار                          
ای گشوده دست یغمای خزان ، کنون ببین

سایه ! دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه               
تیغ هجران است اینجا ، موج موج خون ببین

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران

گفتم که مژده بخش دل خرم است این
مست از درم در آمد و دیدم غم است این

گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید
ای گل ز بی ستارگی شبنم است این

پروانه بال و پر زد و در دام خویش خفت
پایان شام پیله ی ابریشم است این

باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت
تنها نه من ، گرفتگی عالم است این

ای دست برده در دل و دینم چه می کنی
جانم بسوختی و هنوزت کم است این

آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی
ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این

یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی
چندین هزار امید بنی آدم است این

گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت
آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد

یارب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشود؟
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد

دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد

مگر این دشت شقایق دل خونین من است؟
که چنین در غم آن سرو روان می سوزد

آتشی در دلم انداخت و عالم بو برد
خام پنداشت که این عود نهان می سوزد

لذت عشق و وفا بین که سپند دل من
بر سر آتش غم رقص کنان می سوزد

گریه ی ابر بهارش چه مدد خواهد کرد؟
دل سرگشته که چون برگ خزان می سوزد

سایه خاموش کزین جان پر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان می سوزد


ابتهاج

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران