هم‌قافیه با باران

۱۰۴ مطلب با موضوع «شاعران :: هوشنگ ابتهاج» ثبت شده است

تو مرد باش و میندیش از گرانیِ درد

همیشه درد، به سروقتِ مرد می‌آید

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
 
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
 
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
 
تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
 
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
 
بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
 
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پی گردش می ساخته اند
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
 
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۷
هم قافیه با باران

به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر؟
که هر دم می گشاید پرده ای از راز خاکستر

به پای شعله رقصیدند وخوش دامن کشان رفتند
کسی زان جمع دست افشان نشد دمساز خاکستر

تو پنداری هزاران نی در آتش کرده اند اینجا
چه خوش پر سوز می نالد، زهی آواز خاکستر!

سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی
کنون در رستخیز عشق بین پرواز خاکستر!

هنوز این کنده را رویای رنگین بهاران است
خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاکستر

من و پروانه را دیگر به شرح و قصه حاجت نیست
حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاکستر!

هنوزم خواب نوشین جوانی سرگران دارد
خیال شعله می رقصد هنوز از ساز خاکستر

چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم
که بانگی بر نیاید از دهان باز خاکستر


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

هوشنگ ابتهاج
۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران
کنار امن کجا ، کشتی شکسته کجا
کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا

ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد
کجا به در برمت ای دل شکسته کجا

فرو گذاشت دل آن بادبان که می افراشت
خیال بحر کجا این به گل نشسته کجا

چنین که هر قدمی همرهی فروافتاد
به منزلی رسد این کاروان خسته کجا

دلا حکایت خاکستر و شراره مپرس
به بادرفته کجا و چو برق جسته کجا

خوش آن زمان که سرم در پناه بال تو بود
کجا بجویمت ای طایر خجسته کجا

چه عیش خوش ز دل پاره پاره می طلبی
نشاط نغمه کجا چنگ زه گسسته کجا

بپرس سایه ز مرغان آشیان بر باد
که می روند ازین باغ دسته دسته کجا

هوشنگ ابتهاج
۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران
خدای را که چو یاران نیمه راه مرو
تو نور دیده ی مایی به هر نگاه مرو

تو را که چون جگر غنچه جان گل رنگ است
به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو

به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو

مرید پیر دل خویش باش ای درویش
وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو

مباد کز در میخانه روی برتابی
تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو

چو راست کرد تو را گوشمال پنجه ی عشق
به زخمه ای که غمت می زند ز راه مرو

هنر به دست تو زد بوسه ، قدر خود بشناس
به دست بوسی این بندگان جاه مرو

گناه عقده ی اشکم به گردن غم توست
به خون گوشه نشینان بی گناه مرو

چراغ روشن شب های روزگار تویی
مرو ز آینه ی چشم سایه ، آه مرو

هوشنگ ابتهاج
۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید!

نشانِ داغِ دلِ ماست لاله ای که شکفت
به سوگواریِ زلفِ تو این بنفشه دمید

بیا که خاکِ رهت لاله زار خواهد شد
ز بس که خونِ دل از چشمِ انتظار چکید

به یادِ زلفِ نگونسارِشاهدانِ چمن
ببین در آینه ی جویبار گریه ی بید

به دورِ ما که همه خونِ دل به ساغرهاست
ز چشم ساقیِ غمگین که بوسه خواهد چید؟

چه جای من ؟ که درین روزگارِ بی فریاد
ز دست جورِ تو ناهید بر فلک نالید

از این چراغ توام چشم روشنایی نیست
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید

کِراست سایه درین فتنه ها امید امان؟
شد آن زمان که دلی بود در امان امید

صفای آینه ی خواجه بین کزین دمِ سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان برچید

هوشنگ ابتهاج


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۴:۰۷
هم قافیه با باران
تنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

آن که آیینه ی صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

آه از شوخی چشم تو که خونریزِ فلک
دید این شیوه ی مردم کُشی و یاد گرفت

منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت

شعرم از ناله ی عشّاق غم انگیزتر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت

سایه! ما کشته ی عشقیم ، که این شیرین کار
مصلحت را مدد از تیشه ی فرهاد گرفت

هوشنگ ابتهاج
۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

آن که آیینه ی صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

آه از شوخی چشم تو که خونریزِ فلک
دید این شیوه ی مردم کُشی و یاد گرفت

منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت

شعرم از ناله ی عشّاق غم انگیزتر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت

سایه! ما کشته ی عشقیم ، که این شیرین کار
مصلحت را مدد از تیشه ی فرهاد گرفت


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می زنم در این شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به داغ غمت خو گرفته مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش در این قفس نرود

نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز
که دامن تو ام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس مرود

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت بازپس نرود

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد

به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت 
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد

شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد

زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمر می زد

دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد

تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق

چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق

رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون
هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق

بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۶
هم قافیه با باران

با این غروب از غم سبز چمن بگو 

اندوه سبزه های پریشان به من بگو 


اندیشه های سوخته ی ارغوان بین 

رمز خیال سوختگان بی سخن بگو 


آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت 

آغوش خاک و بی کسی نسترن بگو 


شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر 

ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو 


آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک 

با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو 


از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح 

با خامشان غمزده ی انجمن بگو 


زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت 

وین موج خون که می زندش در دهن بگو 


سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد 

این ماجرا به اینه ی دل شکن بگو


آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد 

سرو سیاه من ز غروب چمن بگو


هوشنگ ابتهاج


۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۴
هم قافیه با باران

ای عشق، همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلندِ صبحگاهی

وین زمزمه‌ی شبانه از توست

من اَندُه خویش را ندانم

این گریه‌ی بی‌بهانه از توست

ای آتشِ جانِ پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون‌شده‌ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل

رام است که تازیانه از توست

کشتیِ مرا چه بیم دریا

طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی وگرنه غم نیست

مست از تو شرابخانه از توست

من می‌گذرم خموش و گمنام

آوازه‌ی جاودانه از توست

من می‌گذرم خموش و گمنام

آوازه‌ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست


ابتهاج

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۶
هم قافیه با باران

چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه بر خورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

ای عاشقان ، ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار ، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
در کلبه ی احزان چرا این ناله ی محزون کنید

از چشم ما ایینه ای در پیش آن مه رو نهید
آن فتنه ی فتانه را برخویشتن مفتون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب ِ عجب ، ای صبح خیزان ، چون کنید ؟

نوری برای دوستان ، دودی به چشم ِ دشمنان !
من دل بر آتش می نهم ، این هیمه را افزون کنید

زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب ِ خون ؟
این تخت را ویران کنید ، این تاج را وارون کنید

چندین که از خم در سبو خون دل ما می رود
ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پرخون کنید


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

گر چشم دل بر آن مه آیینه رو کنی

سیر جهان در آینه ی روی او کنی
خاک سیه مباش که کس برنگیردت

آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی

جان تو جلوه گاه جمال آن گهی شود

کایینه اش به اشک صفا شست و شو کنی

خواب و خیال من همه با یاد روی توست

تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی

درمان درد عشق صبوری بود ولی
با من چرا حکایت سنگ و سبو کنی

خون می چکد ز ناله ی بلبل درین چمن

فریاد از تو گل، که به هر خار خو کنی

دل بسته ام به باد، به بوی شبی که زلف

بگشایی و مشام مرا مشکبو کنی

اینجاست یار گم شده گرد جهان مگرد

خود را به جوی سایه اگر جست و جو کنی


امیر هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۸
هم قافیه با باران

دلا دیدی که خورشید از شب سرد

چو آتش سر ز خاکستر برآورد

زمین و آسمان گلرنگ و گلگون

جهان دشت شقایق گشت ازین خون

نگر تا این شب خونین سحر کرد

چه خنجرها که از دلها گذر کرد

ز هر خون دلی سروی قد افراشت

ز هر سروی تذروی نغمه برداشت

صدای خون در آواز تذرو است

دلا این یادگار خون سرو است


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران
خانه دل تنگ غروبی خفه بود
 مثل امروز که تنگ است دلم
 پدرم گفت چراغ
 و شب از شب پر شد
 من به خود گفتم یک روز گذشت
 مادرم آه کشید
 زود بر خواهد گشت
ابری هست به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
 که گمان داشت که هست این همه درد
 در کمین دل آن کودک خرد ؟
 آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
 معنی هرگز را
 تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
 آه ای واژه شوم
 خو نکرده ست دلم با تو هنوز
 من پس از این همه سال
 چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه

هوشنگ ابتهاج



۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران