هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

چو ناله های دلم کارگر نخواهد بود
شب سیاه غزل را سحر نخواهد بود

چه میطلبد شور زشعر های بی شیرین
به خاطری که حزین است شعرترنخواهد بود

طبیب بی خردی کرد و نهی سیگارم
مرا زآمدن مرگ خوب تر نخواهد بود

کویر بوده ام و هستم و کویر خواهم ماند
دگر زبارش باران خبر نخواهد بود

دوروز فرصت عشق و جنون و هرکاری
به سر رسیده ووقتی به سر نخواهد بود

چو آب رفته بجویی مسافراست عمرم
و هرکه رفته از این ره دگر نخواهد بود

خدای پشت وپناهش مسافرم رفتم
زنام من زغزلها اثر نخواهد ماند


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

موبه‌مو قصه را روایت کرد، داستان‌های دیگرش را هم
اتفاقاتِ محشرش را گفت، احتمالاتِ مضمرش را هم

حرفی از تلخ گفت و از شیرین، شرحی از زخم داد و از مرهم
کاسه زهرمار را آورد، طبله مشک و عنبرش را هم

موبه‌مو خواند و ما سراپا گوش... بعد ساکت نشست؛ همهمه شد:
«آخرش چی؟ چرا نمی‌گوید زندگی حرف آخرش را هم؟»

زندگی دوست، زندگی دشمن، زندگی تلخ، زندگی شیرین
شوکرانش که قسمت ما شد، تا که خورده‌ست شکرش را هم    

(ما که همسفرگان تقدیریم، خورده‌ایم از قضا کنار غذا
قندهای محقّرش را نیز، زهرهای مکرّرش را هم)

چرخکی خورد سکه اقبال، سکه‌ها ظاهراً دو رو دارند
کی شود تا نشانِ ما بدهد اندکی روی دیگرش را هم...

از خزان از بهار بالیدم، از بدِ روزگار نالیدم
ناصحی گفت اندکی می‌باش، تا ببینیم بدترش را هم...

واعظی گفت صبر باید، صبر، تا برون آید آفتاب از ابر
بعد رفت و به آسمان پیوست، با خودش برد منبرش را هم

روزگار... آه آزمونِ بزرگ؛ و خدا از همه بزرگ‌تر است
آن‌که ایوب را کفایت کرد، می‌کشد جورِ هاجرش را هم

زندگی... آه رنجِ بی‌فرجام؛ و خدا از همه بزرگ‌تر است
بد به این زندگی بگو، اما بعد الله‌اکبرش را هم

گریه آبی‌ست ختمِ آتشِ دل؛ و خدا از همه بزرگ‌تر است
می‌برد اشک را و می‌شوید نقش‌های مقدّرش را هم

دل بریان به سیخ اگر باشد، زندگی چارمیخ اگر باشد
باید از نو نوشت: بسم‌الله، و خدا از همه بزرگ‌تر است


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

در جهان دیوار ها را بهتر از در میخرند
شعر شاعر مرده را این قوم بهتر میخرند

مردم یابو پرست عقده ای از اسبها
جای رخش دشت در ده کوره ها خر میخرند

گرچه سوزانند خشک وتر به بدنامی ولی
شاعری را هیزم خشک و غزل تر میخرند

 این جماعت گوهر احساس پاک و عشق را
میفروشد در سحر شب بار دیگر میخرند

در بیابان حسادت سهم شاعرهاست چاه
حسن شعرت در سر بازار با زر میخرند

فین به کشتن میبرند این قوم دل را خوش مکن
روز اول گرتورا از پای تا سر میخرند

**
شاعر آشفته مسکین به دور افکنده و
از سر بازار یک پاشای بهتر میخرند


حسین مرادی

۱ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

مارا چو خداییست که ستار چه باک است
صیادم وصیدت شدم اینبار چه باک است

چون عاشق یک هاله پردودو دم هستی
شرب علنی ،بسته سیگار چه باک است

یک عمر در این شهر طبیبم، چو ببینند
درمعرکه یک شاعر بیمار چه باک است

سردر طبقی خالص واخلاص چو باشد
چشمان تویک قاتل غدار چه باک است

من زاهد وشرط تودر این وصل بود کفر
سردرهوست رفت سر دار چه باک است

قلبم به طلاطم چو تو نزدیکتر آیی
رخ داد اگر مرگ به دیدار چه باک است


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

ﺩﺭ ﺟﺪﻭﻝ ﻣﻘﺎﻃﻌﻪﮐﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﺑﯽخود ﺩﺭ ﺁﺷﯿﺎﻧﻪ ﻣﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﻧﻈﯿﻒ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﻖ ﮐﺴﺎﺩ
ﺑﺮ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻫﯿﭻﻋﯿﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺍﯼ ﻧﻘﻄﻪ ﻃﻼﯾﯽ ﺻﻮﺭﺗﮕﺮﺍﻥ ﺷﻌﺮ
ﺩﺭ ﭼﺎﺭﭼﻮﺏ ﻫﺮﺯﻩﻧﮕﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺑﺎ ﺩﺍﻣﻨﯽ ﺑﻪ ﻧﺰﻫﺖ ﺑﺎﻝ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ
ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪﺩﺍﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺯﻫﺪ ﻭ ﻓﺴﻖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﻩﺍﻧﺪ
ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺳﺒﺤﻪﺷﻤﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﮔﯿﺮﻡ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺑﺎﺭﯼ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩﺍﯼ
ﺑﺎ ﺍﺯﺩﺣﺎﻡ ﻣﻮﺝﺳﻮﺍﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

تن پوش کاغذین تو چندان غیور نیست
ﺑﯽﭼﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ

ﺗﻨﻬﺎ در آستانه اندوه... راستی
ﺍﯼ ﯾﺎﺭ، ﺑﯽ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ
...

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﺰﺍﻥ، ﻣﺆﺧﺮﻩ ﺗﻠﺦ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ
ﺍﯼ خفته با ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ، ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

باری! اگر خدای جهاندار در دل است

آن کعبه ی سیاه به فتوای من گل است!

 

زین پس به اجتهاد من از هر قبیله ای،

هرکس که عزم کعبه کند سخت غافل است!

 

زین پیش اگر که خانه ی حق بود از قضا

دانم همین قدر که کنون عین باطل است!

 

سنگ است کعبه، هیچ در او نیست غیر سنگ

این حرف راست کج مشنو! گرچه مشکل است

 

از روح خویش در تو دمیده ست ذوالجلال

پس جان آدمی ست که کالای قابل است

 

خواهی بیا به سوی من و خواه غرقه شو

فانوس بسته ام که: درین سوی، ساحل است

 

حصن خدا ، ولایت مولای من علی ست

هرکس که این شنید درین حصن داخل است!

 

زاهد! مرا به کفر مبندی که این قلم،

زان نی گرفته ام که سر خاک دعبل است!

حسین جنتی
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران
شرمنده اگر اشک شما بند نیامد
فالی که گرفتیم خوشایند نیامد

این شاعر معتاد خجالت زده زیرا
یک پنجره اش سوی دماوند نیامد
از چشم بدحادثه یا شور چه فرقی
تو کور شدی آخرو اسفند نیامد

تو نیمه غمگینی و اعجاز شدعاجز
من نیمه غمگین تر ولبخند نیامد

کار از تو که پنهان نشد ازکار گذشته
کان ساحر وطناز سمرقند نیامد

تا قصه تو خواند قناری ز خجالت
آبی دگر از چشمه هلمند نیامد

شرمنده ام آغوش مرا مرگ دگر برد
این نفس و نفس در هوست بند نیامد


حسین مرادی
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

امشب دوباره قافیه باران گرفته
باران چرا هم قافیه هجران گرفته

جمع میان حاضر و غایب تن من
تا گوی سبقت را غم از یاران گرفته

شدهمنشینم دوست یادشمن بماند
غم آبرو از واژه درمان گرفته

فرمانروای قصر دل رفتی فروریخت
حالا غمی در خانه ات سامان گرفته

تو نیستی باشد ولی بزمیست در دل
تصویر موهوم تورا مهمان گرفته


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

شب آمد درلباس غم
لباس تیره روزیها
زتن کندست انگاری لباس خسته از ویرانه سازی را
لباس شعله افروزی
لباس خانمان سوزی
لباس شوم حلق اویز کردن های چشم دختری که انتظار نان و بابا را
بابا را
ولی بابا نیامد نان نیامد
ابر آمد
نم نم باران نیامد
آمد اما بغض سنگین تمام آسمان در شبنم گلگونه کودک
خبر آمد
درخت شادمانی را تبر آمد
هماندم که کسی در پشت در آمد
و ناگه ناله وفریاد مادر در تن باد و
 زن همسایه آمد بهر استمداد و
من آنجا شنیدم گفت با مادر
خدا صبرت دهد خانم


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

عطر دلدادگی از بوی تنت میچینم
مرهم زخم لبم از دهنت میچینم

با اجازه لبنیات هوس کردم پس
دوسه تا دگمه ازاین پیرهنت میچینم

وای بی پیرهنی از سر این باغچه رز
به گل افشانی دشت بدنت میچینم

دامنت آبی و پر موج و کمی طوفانی
فرض بر غرقه دریا شدنت میچینم

فال حافظ همه از صبر وتحمل اما
سیب ها را سحری دروطنت می چینم


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

لطف پنهان تو یارا چو به من بسیار است
در سکوت تو بخوانم که سخن بسیار است

باهمه کوتهی فرصت خود پر طمعم
حسرت دیدنت ای گل به چمن بسیار است

دل من در هوس عشق تو باشد ورنه
در چمن سرو به رخسار سمن بسیار است

 کاسه و سر شکند ظاهر بی میلی تو
لذت حیله ات ای عهد شکن بسیار است

گرچه آتش به سری زود کند عمر تمام
چشم بر راه توام طاقت من بسیار است

 حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران


باحیله ی عشق آمدو در هجر مهمان کرد ورفت
آن بوسه های مرهمش را قطع درمان کرد ورفت

با ساز تار زلف او رقصان شدم در کوچه ها
پلکی زد وچشم مرا مخمور وحیران کرد و رفت

نایاب هر سنگی شود مهر جواهر میخورد
در گران دیده را جاری و ارزان کرد و رفت

عمریست در این شهر من شهره به تقوا بوده ام
ترسا نمود این جامه را چون شیخ صنعان کرد ورفت

میگشت دورم تا شدم چرخان بدورش بی وفا
در این قمر چون عقربی در کل کیهان کرد ورفت

باحیله ی احیاگری میخواند از اسطوره ها
ویرانه ای جامانده از تاریخ یونان کرد ورفت

 در وهم اسطوره شدن حالا شدم عبرت کده
اری چنین با حیله اش در هجر مهمان کرد ورفت

حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

دل من در قفس یاد کسی زندانی است
مقتل دل شده این بزم و نگو مهمانی است

چه فضاییست پلنگی شده مقتول غزال
عاشقی در ید معشوقه خود قربانی است

نتوانم دگر از خنده سرایم شعری
چه بگویم که هوای غزلم بارانی است

دیده ودل شده بیمار طبیبی ناشی
که رها کرد و گمانش تب بی درمانی است

سحر آمدنش ثانیه ای بود گذشت
شب یلدای فراقش شب بی پایانی است

رفتنش سرعت بادیست که بنیان کن و سرخ
تاابد حال وهوای غزلم طوفانی است

تیشه محکم تر و مجنون ترم و باز فراق
 چه کنم حاصل این عشق و غزل ویرانی است

حسین مرادی

۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

روز سختی تا ز ره آمد هوادارم گریخت
لشگری ازغم رسید و بی وفا یارم گریخت
در لباس مشتری آمد پسندید ای دریغ
تا که رونق دید آنسوتر خریدارم گریخت
تا زدست و پای افتادم شدم نقش زمین
قلب را هم خود شکست آن شب مددکارم گریخت
همچو فوجی که پس از عرض عیادت میروند
رسم مهمانی به سر برد و پرستارم گریخت
روز اول آنچنان سرسخت و محکم بسته بود
گرچه با خون عهد و پیمانش وفادارم گریخت
صحبت از جانبازی و پیراهن و آتش نمود
کوه غم را دیدو دهقان فداکارم گربخت
محتضر رو سوی قبله من ندارم شکوه گر
در پی امری مهم یار گرفتارم گریخت


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

مدامم مست می دارد نسیم ِ جعد گیسویت
خرابم می کند هر دَم فریب ِ چشم ِ جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت ؟

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی بـُرقع از رویت

وگر رسم فنا خواهی که از عالم بر اندازی
برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت

من و باد ِ صبا مسکین ، دو سرگردان دو بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عُقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت


حضرت حافظ

۱ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران

هستم که می‌نویسم بودن به جز زبان نیست
هرکس نمی‌نویسد انگار در جهان نیست

من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد
من در میان اویم، اویی در این میان نیست

آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن
حرفی‌ست مانده در من، می‌سوزد و دهان نیست

لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید
بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست


مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران

همه تن گوش شدم تاتو سخن سازکنی
مرده را زنده کنی بازهم اعجاز کنی

دستت افسار سخن هرطرفی امرکنی
به مطول بروی یا سخن ایجاز کنی

یا سکوتت به رخ مابکشی یا به فغان
سخنت تند کنی یابه سخن نازکنی

صحبت از شعر کنی یا که بهار وباران
یا کنی محرم اسرار مرا رازکنی

چه بگویی زچه ها ؟ من همه تن گوش توام
منتظر چشم به لب تاسخن آغازکنی


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

تا آرزوی وصل تو از دسترس افتاد
این شاعر آشفته تو ازنفس افتاد

چون پیر پلنگی که توان نیست به صیدش
این پیشترین عاشق شوریده پس افتاد

چشمان من ازهجر توسرچشمه نیل است
از چشم تماشاچی مردم ارس افتاد

دیوار به دورم شده پنجاه شبی که
از دل هوس هرچه بجز این قفس افتاد

حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۵
هم قافیه با باران

آتش گرفتم در خیابان زیر باران
(گویی که مجنون دربیابان زیر باران)
هرچند می آمد بسازد سیب و گندم
از هم گسستم مثل یک نان زیر باران
باریدازمن دست شستن راببیند
شعله کشید عشقم دوچندان زیر باران
زیباست وقتی رزق وروزی میشود بیش
بایاد باران ابر گریان زیر باران
وقتی نباشی زیر و رو فرقی ندارد
من در خزانه یا شمیران زیر باران


حسین مرادی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۹
هم قافیه با باران

دیر آمدی اِی جانِ عاشق...بی چتر و بارانی از این باد

اِی تکه تکه روحِ معصوم...اِی تار و پودِ رفته از یاد

دیر آمدی تا قد کشیدم...با خاطراتی از تو در سر

دیر آمدی از باد و باران...دیر آمدی سربازِ آخر

پنهان شدی در خاک شاید...خاک از تنِ تو جان بگیرد

تا دشت تنها باشد و ابر...دلشوره باران بگیرد

امروز دستِ آشنایی...بیرون کشید از عمقِ خاکت

کم کم به یادِ خاک آمد...انگشتر و مُهر و پلاکت

در شهر می‌پیچد دوباره...بوی گلاب و اشک و شیون

تا شیشه عطرِ تنت را...از خاک بیرون می‌کِشم من

این ریشه‌های مانده در خاک...دلشوره‌ طوفان ندارند

پایانِ این افسانه‌ها کو...افسانه‌ها پایان ندارند»


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران