هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

گر به احساسِ تو تردید کنم، مرگم باد!
غمِ ناجورِ تو تشدید کنم، مرگم باد!

ماهِ من باش، بِتابان به لبم لب‌هایت
گر هوس با لبِ خورشید کنم، مرگم باد!

گر که آرامشِ قلبت که به عالم اَرزَد
با جفا هجمه‌یِ تهدید کنم، مرگم باد!

عید من باش که هر روز شَوَد چون نوروز
گر که نوروز به خود عِید کنم، مرگم باد!

آسِمان را تو طَلَب کُن به زمین چَسبانم
گر به دستورِ تو تردید کنم، مرگم باد!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

قلب‌ها خانه‌یِ اشباحِ خطاکار شده‌ست
بیستون، بَرده‌یِ شیرینِ جفاکار شده‌ست!

تیشه‌ها زنگ‌زده، هرزه وُ تَن‌باره و سُست
وامصیبت! دلِ فرهاد، زناکار شده‌ست!

دوستت دارمِ پُر زَهر وُ دروغین چه فُزون!
وَه! زبان‌ها به دهان‌ها چِقَدَر مار شده‌ست!

عزّتِ گُل به هوسخانه‌یِ تاراج برفت
وایِ من! غیرتِ مردانه چه بیعار شده‌ست!

گُو ‌به رستم، به سیاوَش وَ به آرش، به کمان
سیستانِ دلِ ما عرصه‌یِ اشرار شده‌ست!

خوش‌به‌حالم که تو را دارم وُ ماهم تو شدی
با وجودت، مَهِ شب‌ها،خُل وُ بیکار شده‌ست!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

از آسِمان داری تو میباری عزیزم
بر جانِ من گُلبوسه میکاری عزیزم

سیلِ دَمانَت را به احساسم بریزان
طوری که از قلبم طلبکاری عزیزم!

به به! بزن! خوش میزنی با بوسه‌هایت
شلّاقِ مَی اندر لَبت داری عزیزم!

باران تویی، من هم کویرِ لوت هستم
این تشنگی، باید تو بَرداری عزیزم

با آشنایان گفته‌ام طوفانِ نوحی
کنعان مَشو! کُن آبروداری عزیزم!

من غیرتی هستم فقط بر من بباران!
بر دیگران، بر غیره‌ها، اصلاً عزیزم!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

برایت قهوه می‌ریزم، تو از من آب میخواهی!
به چَشمت شعر میکارم ولیکن خواب میخواهی!

مسیرِ مستقیمی را نشانَت می‌دهم اما...
پُر از آشفتگی هستی، تو پیچ‌وُ‌تاب میخواهی!

دوچشمم را کفِ‌پایت چو فرشی پهن میسازم
نمی‌بینی! نمی‌فهمی!تو قالیباف میخواهی!

من از سرما وُ یخبندانِ شهوت می‌دهم هشدار
برایت عشق می‌بافم، هوس را ناب میخواهی!

من از سهراب میگویم وَ دارویی که نیشَش شد
تو نَی دارو، نَی اسطوره وَ نَی سهراب میخواهی!

تو از ایّوب میگویی که صبرش‌آنچنان بودَست
پُر از بی‌تابیَم امّا تو از من تاب میخواهی!

کنارت هستم و عاشق، نفسهایم همه اُمّید
مرا رفته،مرا مُرده، مرا در قاب میخواهی!

محمدصادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

امان از عشق!
از این سیلاب ویرانگر
از این زیبای سحرانگیز جادوگر
مرا سوزاند
مرا میراند
درخت عقل و تدبیرم
زِ برگ و بُن همه خشکاند
چه بی رحم است و بی‌احساس!
فریبم داد!
خدایم را به یغما بُرد
خدایش نگذَرَد از او!
تمامِ اعتبارم را به آنی شُست
همه دیوانه ام خواندند
مرا از جمع خود راندند
بِبُرد او آبرو از من
خرابم کرد
مرا آلود
به من او بردگی آموخت
دهانم را به هر پرسش
به جادو دوخت!
مرا او کُشت
مرا او سوخت
وَ مرگم را تماشا کرد
به بادم داد...
حلالش من نخواهم کرد
به روی آن پُلِ معروف
بگیرم من گریبانش
خداوندا! تو یارم باش
در آن جا هم
پناه آرم به تو از عشق!
 
محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
خیز و به ناز جلوه ده
خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
چون قد خود بلند کن پایه‌ی قدر ناز را
عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان
حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را
عرض فروغ چون دهد مشعله‌ی جمال تو
قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را
آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد
وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را
نیمکتش تغافلم کار تمام ناشده
نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را
وعده‌ی جلوه چون دهی قدوه‌ی اهل صومعه
وحشیم و جریده رو کعبه‌ی عشق مقصدم
در ره انتظار تو فوت کند نماز را
بدرقه اشک و آه من قافله‌ی نیاز را


وحشی بافقی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

آی نفس! بی تو نفس بی نفس
می کُشَدَم فکر و خیالِ قفس

بندِ دلم بند به چشمانِ توست
مست و خرابِ شب زُلفان توست

آی نفس! تاجِ غرورِ منی
مثنویِ شعر و سرورِ منی

تا که تو را دید دلم رام شد
شوخ شد و شنگ شد و خام شد

آی تو که مایه آرامشی
زلزله ای، قاتلِ آسایشی!

با تو خطا کردن و دیوانگی
هست نشان از تبِ فرزانگی!

آدم و حوایِ بهشتِ مرا
وسوسه کن، کج بِنِه خشتِ مرا!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

من بمیرم که تو را رنجِ مضاعف دادم
عذرِ تقصیر، عزیزم! به خطا افتادم!

من بمیرم که کمی اشک به چشمت آمد
از همان روز، غمینم، به خدا ناشادم!

گفته بودم که گُلم محرم و نامحرم هست
«زُلف بر باد مَده تا ندهی بر بادم»!

گفته بودم که بسی ناز، فزون‌تر داری
«ناز بنیاد مَکُن تا نَکنی بنیادم»!

من نگفتم که تو حوّایِ منی، حسّاسم
غیرتم ارثِ عزیزی‌ست زِ جدّم آدم؟!

آمدی تا که اسیرم بُکنی با غمزه
من از آن‌روز که عاشق شده‌ام، آزادم!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟
شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را
دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟
بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟
هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا
روز و شب خونابه‌اش باید فشاندن بر درت
دیده‌ای کز خاک درگاه تو جوید توتیا
دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ
از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان


عراقی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

کفر اگر نباشد
گاهی خیال می‌کنم بهشت همین دنیاست!
وقتی هیچ مرزی نیست
در تسلیم شدنهامان به هم
من به تو، تو به من...
تا دوردستِ تمنّا!
 
کفر اگر نباشد
گاهی خیال می‌کنم بهشت همین دنیاست
وقتی وحشی می‌شود
موج موهایت
و طوفانی می‌کند دریای دلم را
و من، دیوانه‌ی غرق شدن
در این دریای طوفانی

کفر اگر نباشد
گاهی خیال می‌کنم بهشت همین دنیاست
وقتی شبم روز می‌شود
با طلوعِ خورشیدِ خنده‌ات
و من، عاشق زُل زدن به آفتابِ تبسم تو
 
کفر اگر نباشد
گاهی خیال می‌کنم بهشت همین دنیاست
وقتی آهنگِ نگاهت
دلم را...روحم را می‌رقصاند
و ساز کلامت
حلال‌ترین موسیقی زمین می‌شود
 
مهراوه‌ی من!
الهه‌ی من!
طوفانی کن!
طلوع کن!
برقصان!
بنواز!
ایمان آوردم به این کفر:
«بهشت همین دنیاست!»
 
محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ


وحشی بافقی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

روزی تو خواهی‌آمد، قسم به نبضِ تقدیر!
رؤیایِ عاشقی‌مان، سر می‌زند به تعبیر

روزی تو خواهی‌آمد، قسم به رقصِ باران!
هرآنچه گُنگ وُ مبهم، گردد چو آب، تفسیر!

خورشید و ماه و دریا پشتت نماز خوانند
از آسِمان ببارَد بارانِ ذکر وُ تکبیر

روزی تو خواهی آمد، از یاس‌ها شنیدم
آیی که یاس‌ها را بخشی توانِ تکثیر

روزی تو دلبری را تا عرش می‌رسانی
با آن جمالِ محشر، مَه می‌شود ز خود سیر!

دل می‌دهد به چشمم دائم امیدواری:
«گر خوب‌تر شوی، او، آید تورا به تصویر»!

گر آمدی، نبودم، بر قبر من نظر کن!
از بال‌هایِ قلبم، بردار بند و زنجیر!

یارا تو خواهی آمد، وَالله خواهی آمد
حس‌می‌کنم تو‌را من، آزُرده‌ْای زِ تأخیر!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

هر سحر ناله و زاری کنم پیش صبا
تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما

باد می‌پیمایم و بر باد عمری می‌دهم
ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟

چون ندارم همدمی، با باد می‌گویم سخن
چون نیابم مرهمی، از باد می‌جویم شفا

آتش دل چون نمی‌گردد به آب دیده کم
می‌دمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا

تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم
وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا

مردن و خاکی شدن بهتر که با تو زیستن
سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا

خود ندارد بی‌رخ تو زندگانی قیمتی
زندگانی بی‌رخ تو مرگ باشد با عنا


عراقی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

تا که گفتم عشق، قلبم ایستاد!
وای عاشق، عشق، مشکل‌ها فِتاد!

اِقراَ بِسمِ‌ٱلعِشق، وحی‌اَم می‌رسد
«عشق، شوری در نهادِ ما نهاد»

اَشهَدُ اَنَّ که من عاشق شدم
سر در آوردم به ناگه از معاد!

من، میانِ آن دو «گنبدگونه ها»
هرچه ایمان داشتم، دادم به باد!

آی مردم در کتابِ عاشقی
از لبانش، آیه‌ها دارم به یاد!

حافظِ کُلِّ لَبش اکنون منم
چشمِ او ‌در حُکمِ آیاتِ جهاد!

«عشق، اُسطرلابِ اسرارِ خداست»
اسمِ عشق آمد، خدا هم ایستاد!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

من تو را، من دوستت دارم، بفهم!
پس مشو اربابِ آزارم، بفهم!

من تو ‌را تا عرشِ اعلا می‌بَرم
در وجودت عشق می‌کارم، بفهم!

ای کویری‌تر زِ صحراهایِ مصر
همچو باران بر تو می‌بارم، بفهم!

مرگِ من، عاشق‌تر از من دیده‌ای؟!
من دوصد مجنون به دل دارم، بفهم!

ای حضورت مایه‌یِ رقص وُ سرور
بی ‌تو دائم من عزادارم، بفهم!

بی تو اهوازم که خاکم بر سر است
بی‌ هوایت، زار و بیمارم، بفهم!

پا درونِ قلبِ من بگذار تا...
تا ببینی دوستت دارم، بفهم!

محمد صادق زمانی

۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

از حسرت شمع رخت، افتاده در طرف چمن
یکجا صبا، یکجا خزان، یکجا گل و یکجا سمن

برقع ز عارض برفکن تا عالمی شیدا شود
فوجی ز رو، بعضی ز مو، خلقی ز لب، من از دهن

چون در تکلّم می‌شوی از حسرتت گم می‌کند
سوسن زبان، قمری فغان، بلبل نوا، طوطی سخن

اندر خرامشهای تو از طرف بستان می‌فتد
سرو از قد و آب از روش، رنگ از گل و حالت ز من

ببرید خیاط ازل دو جامه بر اندام ما
بهر تو گلگون قبا، وز بهر من خونین کفن

هر گه که بنشینی ز پا، برگرد سر می‌گرددت
شمع از زمین، ماه از زمان، عقل از سر و روح از بدن

از وصف آن خورشید رو، پرسد صبوحی گفتمش:
رخساره مه، زلفان سیه، چشمان غزال، ابرو ختن

شاطر عباس صبوحی

۲ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران
غرق بودم من به دریای گنه ناگه ز راه
یکصد و هفتاد و اندی منجی از دریا رسید

دست خود را داده بودم من به دست اهرمن
تا نگردم بی پناه دستانی از  بالا رسید

سیروس بداغی
۳ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۲۲
هم قافیه با باران

برگشته بودی بشکنی من را، شکستی!
این زخم ها جز بانمک درمان نمیشد
ممکن نبود اصلا مرا از نو بسازی
تا این خرابه کاملا ویران نمیشد!

کارش به طغیان میکشد رودی که یک سد
راه وصالش را به دریا بسته باشد
اما اگر دریا نخواهد رود خود را...
اما اگر رود از دویدن خسته باشد...


می ترسم و اصلا برای تو مهم نیست
لعنت به این دلشوره های دخترانه!
حالا کجایی با تعصب پس بگیری
بغض مرا از دیگران شانه به شانه؟!

دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست

یادم نمی ماند تمام حرف ها را

مادر نمی داند که دلتنگ تو هستم

وقتی نشسته می گذارم ظرف ها را


ازخانه بیرون می زنم در کوچه ها هم
دنبال ردپای تو دربرف هستم
گم می شوم دربین عابرهای این شهر
اینروزها یک دختر کم حرف هستم

 

هر بار بادی آمد از شهر تو گفتم،
شاید همین از بین موهایش گذشته
تومثل دنیای منی، هرچند دنیا
اینروزها از خیر رویایش گذشته

 

شاعر شدم تا درخیابان های این شهر
با این جنون لعنتی درگیر باشم
آهو همیشه در پی یک تکیه گاه است
ترجیح دادم درنبودت شیر با
شم!


رویا باقری

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۶
هم قافیه با باران

می‌رسی اخم می‌کنی که چرا : باز بوی سپند می‌آید؟

چه کنم؟ با وجود اینهمه چشم، به وجودت گزند می‌آید


به جنون می‌کشد سر و کارم؛ کوچه از جیک جیک لبریز است

می‌رسی و زبان گنجشکان با ورود تو بند می‌آید


می‌رسی مثل سرو در رفتار ،چشم‌ها خیره می‌شوند؛ انگار

که به جنگ قبیله‌ی قاجار لطفعلیخان زند می‌آید


می رسی و هوای فروردین ،جای باران گلاب می‌بارد

از هوای گرفته‌ی اسفند ، برف نه؛ حبّه قند می‌آید


باز زیبایی جهان کم شد، باز تقصیر توست می‌بخشی

بارها گفته‌اند اهل نظر به تو موی بلند می آید


دست‌های تو را که می‌گیرم، دست وقتی که می‌کشی از من

بر لب پاسبان و دستفروش بازهم نیشخند می‌آید


احتمالاً دوباره شاعرکی آمده شهرمان غزل خوانده

که به چشمت یکی دوماهی هست شعر من ناپسند می‌آید

 

آرش شفاعی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۲
هم قافیه با باران

این صندلی که جای تو خالیست روی آن

یعنی که آمدی، که نشستی، که ناگهان

پروانه وار پیله دراندی و پر زدی

رفتی به سمت نقطه ی پایان آسمان

اعجاب رفتنت در و دیوار را گرفت

حتا دهان پنجره باز است همچنان

بعد از تو لفظ و لهجه ی ساعت عوض شده است

طوری که حس نمی شود از چرخشش زمان

دیدم که بعد رفتن تو جای تیک تاک

می گفت لحظه ای نرو پیشم بمان ... بمان


سورنا جوکار

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران