هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

تا خنده ی تو می چکد از خوشه ی لب ها

بیـــچاره بمی هـــا و غــــم ِ نرخ ِ رطب ها

دنبال دو رج بافـــه از ابریشم مویت

تبریز شده قبر عجم ها و عرب ها

قاجاری چشمان تو را قاب گرفته است

قنداق تفنگ همـــه مشروطه طلب ها

از عکس تو و بغض همین قدر بگویم ....

دردا که چه شب ها ... که چه شب ها...  که چه شب ها...

قلیان چه کند گر نسپارد سر خود را

با سینــه ی پر آه به تابیدن تب ها ؟

گفتم غزلی تا ننویسند محال است :

ذکــــر قد سرو از دهن نیم وجب ها


حامد عسکری

۱ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۵
هم قافیه با باران

و در معادله های چـــهار مجــهولـــــــی

به ضرب و جمع عدد های فرد مشغولی

ببین دوباره مـــــرا در خودت کـــم آوردی

که ضلع گمشده ام توی خواب هذلولی

من آن سه نقطه ی گیجم پس از مربّع ها

کـــــه می رسد به تو از این روابط طولــی

دو تا پرنده که از پشت بام می افتند

دو تا پرنـده در این اتفاق معمولــــی-

« شبیــــه بچگیای من و تــــو هـــــی مردن »

« دو تا پلندمو کشتی؟ چلا؟ همین جولی؟ »

نگاه کن ! پس از این گریه چی بجا مانده؟

دو چشــــم قرمز خسته شبیـــه گلبولی-

که لیز می شود از بوسه های غمگینت

تو در تصّـــور من شکل فعل مجهولـــــی


فاطمه اختصاری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۵۹
هم قافیه با باران

می خرامند روی دشت تنت دستهایم - دو گله ی آهــو -

آهوان خسته اند و لب تشنه دشت هم جابجا پر از کندو

دشت یک اتفاق صورتی است مثل افسانه های کودکی ام

مثلا  عین  راه  ابریشم مثلا  عین  کـوه  دالاهو

روستای نجیب شعر من است باغ اندام تو وجب به وجب

چشم داری غزل غزل ، بادام گونه ، داری  بغل بغل لیمــو

تو که شاعر نبوده ای خاتون تا بدانی چه لذتی دارد

چیدن بوســـه از کبودی لب دیدن باد لای خرمن مو

ما لنا غیر دفتر من شعر کتبت بالدمی علی الاوراق :

السلام علیک یا محبوب او جعلت فداک یا  .... بانو !


حامد عسکری

۱ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۲۳
هم قافیه با باران

من دختر شیرین سخن دوره ی قاجار
تـــو پست مدرنـی و مضامیـن دل آزار

من اهـل دل و چـای هل و لعــل نگارم
تو اهل شب و شعر سپید و لب سیگار

من فلسفه ی عشقم و اشراقی محضم
تو عقلگــرا چون رنـــه و نیچـــه و ادگار

من پنجره ای رو به غزل… خواجه ی شیراز
تو سخت ، پــر از خشتی و مانند بـه دیوار

با این همه عاشق شده ام دست خودم نیست
من دختـــر شیریـن سخــن دوره ی قاجـار


زهرا اقبالی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

خانمان سوز بود ، آتش آهی گاهی
ناله ای می شکند پشت سپاهی گاهی
گر مقدر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی گاهی
قصه ی یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
هستی ام سوختی ازیک نظر ای اخترعشق
آتش افروز شود برق نگاهی گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی
عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب
بنشیند بر گل هرزه گیاهی گاهی
چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد به بر از شوق گناهی گاهی
اشک در چشم،فریبنده ترت می بینم
در دل موج ببین صورت ماهی گاهی
زردرویی نبود عیب، مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی گاهی
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفان زده سنگی ست پناهی گاهی


معینی کرمانشاهی

۱ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

هرکس که از چشمش خیانت دیده باشد
 باید جزای عشق را فهمیده باشد

خوشحالم و غمگینم از این عشق ، انگار
بچه یتیمی خواب مادر دیده باشد

چشمم به دنبال تو مانده مثل اینکه
کوری به بینایی عصا بخشیده باشد

خیری نمی بیند رقیب از تو شبیه
 پولی که از دست گدا دزدیده باشد

حال مرا می فهمی آخر،دردناک است !
این بیت ها وقتی به هم چسبیده باشد

علی صفری

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

شبی دارم چراغانی، شبی تابیدنی امشب
دلی نیلوفری دارم، پری بالیدنی امشب

شبی دیگر، شبی شب‌تر، شبی از روز روشن‌تر
شبی پرتاب‌وتب دارم، تبی تابیدنی امشب

نه در خوابم، نه بیدارم، سراپا چشم دیدارم
که می‌آید به دیدارم، زنی نادیدنی امشب

مشام شب پر از بوی خوش محبوبه‌های شب
شبی شبدر، شبی شب بو، شبی بوییدنی امشب

زنی با رقصی آتش باد، از این ویرانه خاک آباد
می‌آید گردباد آسا، به خود پیچیدنی امشب

زنی با مویی از شب شب‌تر و رویی ز شبنم تر
میان خواب و بیداری، چو رؤیا دیدنی امشب

برایش سفره‌ی تنگ دلم را می‌گشایم باز
بساطی گل به گل رنگین، بساطی چیدنی امشب

قیصر امین پور

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران

گفتمش هنگام وصل است اى بت فرخار، گفت:
باش اکنون تا برآید، گفتم: از گل خار، گفت:

جانت اندر هجر، گفتم: جان پى ایثار توست
گرچه هست این هدیه در نزد تو بى مقدار، گفت:

عاشقا! این ناله و آه و فغان از جور کیست؟
گفتم: از جور تو معشوق جفاکردار، گفت:

عاشقان را رنج باید برد، گفتم: رنج عشق؟
گفت: از آن دشوارتر، گفتم: فراق یار؟ گفت:

آنچه سوزد جان عاشق، گفتمش جور رقیب؟
گفت: نى، گفتم: نگاه یار بر اغیار؟ گفت:

آرى آرى، گفتم: از اغیار نتوان بست چشم
گاه گاهى گوشه چشمى به ما مى دار، گفت:

چشم مست ما تو را هم ساغرى بر کف نهاد؟
گفتم: از میخانه کس بیرون رود هوشیار؟ گفت:

ناوک دلدوز ما را شد دلت آماجگاه؟
گفتمش جانا مرا نبود دلى در کار، گفت:

دل ببردند از کفت؟ گفتم: بلى گفت: این جفا
از که سر زد؟ گفتم: از آن طره طرار، گفت:

روى دل در پرده حسرت چه پوشى غنچه وار
گفتم: از درد فراق آن گل رخسار، گفت:

گفته دلدار گشت آیین گفتار بهار
گفتمش آیین جان است آنچه را دلدار گفت


ملک الشعرا بهار

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۹
هم قافیه با باران

گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می وزد باده خوشگوار کو

هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو

مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو

حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو


حافظ

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۹
هم قافیه با باران

ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده
 اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده

ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید
 بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده

از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم
 مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده

بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده
 عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده

از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت
 چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده

خود را چو کمر کردم باشد به میان آیی
 ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده

از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی
 تا این دل آواره از خویش سفر کرده

 
مولوی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار


شیخ بهایی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۹
هم قافیه با باران

عشق نگارْ، سرِّ سوُیدایِ‌ جان ما است
ما خاکسار کوی تو تا در توان ما است

 با خُلدیان بگو که، شما و قصور خویش!
ارامِ ما به سایه‌ی‌ سرو روان ما است

 فردوس و هر چه هست در آن، قسمت رقیب
رنج و غمی‌‌ که می‌‌‌رسد از او، از آن ما است

 با مُدّعی‌ بگو که: تو و «جنّت النعیم»
دیدار یارْ، حاصل سرّ نهان ما است

 ساغر بیار و، باده بریز و، کرشمه کُن!
کاین غمزهْ، روح پرورِ جان و روان ما است

 این باهُشان و، علم فروشان و، صوفیان
 می‌‌نشنوند آنچه که وردِ زبان ما است

امام خمینی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران

نه همین می رمد آن نوگل خندان از من
می کشد خار در این بادیه دامان از من

با من آمیزش او ، الفت موج است و کنار
روز و شب با من و پیوسته گریزان از من

قمری ریخته بالم ،به پناه که روم؟
تا به کی سرکشی ای سرو خرامان از من؟

به تکلم ، به خموشی ، به تبسم،به نگاه
می توان برد به هر شیوه دل آسان از من

نیست پرهیز من از زهد، که خاکم بر سر!
ترسم آلوده شود دامن عصیان از من

گر چه مورم، ولی آن حوصله را هم دارم
که ببخشم، بود ار ملک سلیمان از من

اشک بیهوده مریز این همه از دیده کلیم
گرد غم را نتوان شست به طوفان از من


کلیم کاشانی

۱ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۸
هم قافیه با باران

یک امشبی که در آغوش ماه تابانم

ز هر چه در دو جهان است، روى گردانم

بگیـــــر دامن خورشید را دمــــــى، اى صبح

کــــه مــه نهاده سر خویش را به دامانم

هــــزار ساغـــــر آب حیــــات خــــوردم از آن

لبـــــان و همچـــو سکندر هنوز عطشانم

خـــــداى را کـه چه سرّى نهفته اندر عشق

کــــه یــــار در بر من خفته، من پریشانم؟

نـــــدانــم از شب وصل است یا ز صبح فراق

کـــه همچــو مرغ سحرگاه، من غزلخوانم؟

هــــــزار سال، اگـــر بگذرد از این شب وصل

ز داستــــان لــــطیفش، هـــــــزار دستانم

مخوان حدیث شب وصل خویش را، "هندى"

کـــــه بیمنـــــاک ز چشــــمِ بــــدِ حسودانم


امام خمینی (ره)

۲ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۲
هم قافیه با باران

دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران

نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه می‌ترسانی از باران

گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران

گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران

چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری
ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی
به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران

گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران

کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن
رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران


سعدی

۲ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۲
هم قافیه با باران

در آن دمی که باده شوی جام می شوم
وقتی پیاله ، من همه تن کام می شوم

در کوچه باغهای نشابور چشم تو
انگار مست باده خیام می شوم

آن گرگ وحشی ام که به صحرای عاشقی
چون آهوان صید شده رام می شوم

هر چند پای می کشم از دام این جنون
مقهور دست عشق سرانجام می شوم

حس می کنم بدون تو ، بر دار بی کسی
روزی هزار مرتبه اعدام می شوم

جادوی چشم توست که در شعله های آن
من با تمام پختگی ام خام می شوم

تو محو این حلاوت احساس می شوی
من مات آن طراوت اندام می شوم

بی تاب دیدن تو و دیوانه تر شدن
هر شام ماه تب زده بر بام می شوم

پایان التهاب تو آرامش من است
آرام می شوی تو و آرام می شوم

محمدرضا ترکی

۱ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

یاد تو می وزد ولی،بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی می رسد،نکهت آشنای تو
 
غنچه طرف فزون کند،جامه ز تن برون کند
سربکشد نسیم اگر،جرعه ای از هوای تو

«عمر منی» به مختصر،چون که ز من نبود اثر
زنده نمی شدم اگر،از دم جانفزای تو

 گرچه تو دوری از برم،همره خویش می برم
شب همه شب به بسترم،یاد تو را به جای تو

با تو به اوج می رسد،معنی دوست داشتن
سوی کمال می رود،عشق به اقتفای تو

عشق اگر نمی درد،پرده ی حایل از خرد
عقل چگونه می برد،پی به لطیفه های تو؟

خواجه که وام می دهد،لطف تمام می دهد
حسن ختام می دهد،شعر مرا برای تو:

 "خاک درت بهشت من
بهر رُخت سرشت من
عقل تو سرنوشت من
راحت من،رضای تو"

حسین منزوی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران

زنده‌تر از تو کسی نیست چرا گریه کنیم؟
مرگ‌مان باد و مباد آن ‌که تو را گریه کنیم

هفت پشتِ عطش از نام زلالت لرزید
ما که باشیم که در سوگِ شما گریه کنیم

رفتنت آینه آمدنت بود ببخش
شب میلادِ تو تلخ است که ما گریه کنیم

ما به جسمِ شهدا گریه نکردیم مگر
می‌توانیم به جانِ شهدا گریه کنیم؟

گوشِ جان باز به فتوایِ تو داریم بگو
با چنین حال بمیریم و یا گریه کنیم؟

ای تو با لهجه خورشید سراینده ما
ما تو را با چه زبانی به خدا گریه کنیم؟

آسمانا! همه ابریم گره خورده به هم
سر به دامان کدام عقده‌گشا گریه کنیم؟

باغبانا! ز تو و چشم تو آموخته‌ایم
که به جانْ تشنگی باغچه‌ها گریه کنیم

 

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۷
هم قافیه با باران

از الطاف عشق است این جاده‌ها را
اگر می‌شناسم، اگر می‌شناسی

به مقصد نیندیش و با من سفر کن
سفر کن، مرا در سفر می‌شناسی!


مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران

ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯿﺎ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺭﻭ ، ﺁﻥ ﯾﺎﺭ ﺭﺍ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﻩ
ﮔﺮ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ ﺑﮕﻮ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺍﻡ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﺗﻮ ، ﭘﯿﭽﯿﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ
ﻧﺎﺯﯾﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺑﻨﮕﺮ ﮐﻪ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺗﻮﺍﻡ ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻏﻤﻨﺎﮎ ﺗﻮﺍﻡ
ﮔﺮﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﻦ ، ﺍﯼ ﺳﺮﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻦ
ﻟﻌﻞ ﻟﺒﺖ ﺣﻠﻮﺍﯼ ﻣﻦ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻫﺎ ، ﺷﺮﻣﯽ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻣﺎ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﻨﯽ ، ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺗﯿﺰﯼ ﮐﻨﯽ
ﺧﻮﺩ ﻗﺼﺪ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ ﮐﻨﯽ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺷﺎﺩ ﺁﻣﺪﻡ ، ﺍﺯ ﻫﺠﺮ ﺁﺯﺍﺩ ﺁﻣﺪﻡ
ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺩﺍﺩ ﺁﻣﺪﻡ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ

مولوی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران