هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

شاه شــطرنج منی با رخ مـاهت چه کنم؟
با سپید دل وچشمان سیاهت چــه کنم؟

تا ابد در دلی و گاه به گاهی دیده...
با دل و دیده و این گاه به گاهت چه کـنم؟

پادشاهی به جمال و رخ و اوصاف کمال...
من و یک عالمه اوصاف سپاهت چه کنم؟

عالمی خاطر چشمان تو را می خـواهند...
من و یک لشکری از خاطره خواهت چه کنم؟

بزم خورشیدی و کس طاقت رخسارت نیست...
در سحر با طپش صبح "پگاهت"چه کــنم؟

در کلاس ادبت ســائل جامی غـــزلیم...
جز تــمنا به صف درگه شاهت چه کــنم؟

دل به دریا زدگان بـــیم ز طوفان دارند...
صخره سان،گر نکنم تکیه پـناهت چه کنم؟

برادر یوسـفم ودامن صحرا هـمه گرگ آلود است...
گر پناهم نشود گوشه ء چاهت چه کنم؟

روزها رفته و در فاصله هایت قرنیست...
من واین روز وشب وهفته و ماهت چه کنم؟
 
جامی از چـشمه وصل تو بهشت است ولی...
دوزخم با عطش بار گـناهت چه کنم؟

رخ مهـتاب تو در آینهء ماه افـتاد...
با چنین جلوه بیایم سر راهت چه کنم؟

حسین علی دلجویی
۲ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران
دلا، ذوقی ندارد دولت دنیا و شادی‌ها
خوشا! آن دردمندی‌های عشق و نامرادی‌ها

من و مجنون دو مدهوشیم سرگردان به هر وادی
ببین کاخر جنون انداخت ما را در چه وادی‌ها

دل من جا گرفت از اعتقاد پاک در کویش
بلی، آخر به جایی می‌کشد پاک‌اعتقادی‌ها

چو عمر خود ندارم اعتمادی بر وفای تو
چه عمر است این که من دارم بر او خوش اعتمادی‌ها

به خون دل سواد دیده را شستم، زهی حسرت!
که از خطت مرا محروم کرد این بی‌سوادی‌ها

چو گم کردم دل خود را چه سود از ناله و افغان
که نتوان یافت این گم‌گشته را با این منادی‌ها

هلالی، دیگران از وصل او شادند و من غمگین
خوش آن روزی که من هم داشتم از این‌گونه شادی‌ها

 هلالی جغتایی
۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۰۵
هم قافیه با باران

تنهایی من تاول بدخیم بزرگی ست

بیرون زده از پوست خشک لحظاتم

زخمی که چنان ریشه دوانده ست که گویی 

خون می خورد از ژرف ترین لایه ی ذاتم

 

من حادثه ای تلخم و غمبار که رخ داد

در یک شب توفانی و داغ از دهه ی شصت 

حالا که از آن شب سه دهه می گذرد، شهر

در رنج و هراس است هنوز از تبعاتم

  

هرگز دلم از عشق نشد زنده و هرگز

چیزی ز دوامم ننوشتند به عالم

پیشانی من سنگ مزاری ست که بر آن  

ثبت است از آن اول تاریخ وفاتم

 

ای دخترکان گل و آئینه و خورشید

دل بر من دلمرده ی مصلوب نبندید

من میوه ای از شاخه ی خشکیده ی مرگم

جاری ست دم مرگ در اندام حیاتم

 

تنهایی من سهم من از اصل خودم بود

گم کرده ام امروز خود واقعی ام را

شاید هم از این روست که این تاول بدخیم

بیرون زده از سطر به سطر صفحاتم


محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۵۳
هم قافیه با باران

غمگینی ای دل شاد ها کارت ندارند
ویرانه ای آبادها کارت ندارند


ای شمع روشن از چه می لرزی همه عمر
خاموش باشی بادها کارت ندارند


وقتی کلاغی بد صدا باشی و بد ذات
آسوده ای صیادها کارت ندارند


مثل همه زندانیان درد تو این است
دربندی و آزاد ها کارت ندارند


وقتی شکنجه می شوی یعنی که هستی
مردی دگر جلادها کارت ندارند


آه ای تبر دست از سر این باغ بردار
بی معرفت شمشاد ها کارت ندارند

مرتضی قلی زاده بابک

۱ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۱
هم قافیه با باران

به جای تو همه شب درد را بغل کردم
سر تو با دل خود بارها جدل کردم


به روی خویش نیاوردم عاشقم اما
شبانه دفتر خود را پر از غزل کردم


مرا به هر روشی میشد امتحان کردی
همیشه مسئله ات سخت بود و حل کردم


برای شادی تو بغض خویش را خوردم
به خنده گریه و اندوه را بدل کردم


عمل به وعده نکردی سر قرار بیا
بیا که من به همه وعده ها عمل کردم

مرتضی قلی زاده بابک

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۴۱
هم قافیه با باران

گر چه در عشق تو چندیست مردد هستم

باز بین همه عشاق سر آمد هستم


تو به دنبال رسیدن به نباید هایی

من به فکر شدن هر چه که باید هستم


گفته ای خوبی و من بد شده ام حرفی نیست

خوب من باش و حلالم کن اگر بد هستم


با همه خوب و بدم باز قبولم داری

یا که از چشم تو افتاده ام و رد هستم


دل بریدن زنگاه تو محال است محال

گر چه در عشق تو چندیست مردد هستم


مرتضی قلی زاده

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۴۱
هم قافیه با باران

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین...
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۳۸
هم قافیه با باران

گر چه در بزم  تو  پروانه ی  شعر و سخنم

باز شرمنده ترین یوسف یک  پــیرهـنم


دهلی چشم  تو طوطی صفتم داشته است

ورنه بی آینه ات  مرغــک گنگ چمنم


آنقدر یاس نگاه تو به  شـعرم جان داد  

که پس از مرگ دمد باز گُلت از کفـنم


باز ای سبــزترین واژه  بیا قافیه شو

تا غزل بشکفد از خاطر دشت و دمـنم


سبز شو  در غـزلم تا   به سـبایم نبرند

از سلیـمان غمت اشک  عقیق یــمنم


من همانم که به هر پرسش برزخ با عشق

باز هم  نام  تو را  می شنوند  از دهـنم


مهر تو آمده با شیر و به جان خواهد شد

همچو عـشقی که سرشتند به مهر  وطنم


بعد مرگم بدنم جای بلــــندی ببرید

تا مـگر  باد برد  در وطـنم  خاک تـنم


حسین علی دلجویی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۳۲
هم قافیه با باران

تا به کی این دل دیوانه به تو رو بزند
عشق در پای تو افتاده و زانو بزند
چشم من منتظر دیدن تو باشد و اشک
روز و شب راه تو را یکسره جارو بزند
ذکر خیرت همه جا هست شنیدم صیاد
دیده چشمان تو و رفته که آهو بزند
شاپرک مست شده دور شما می گردد
آمده پیش تو زنبور که کندو بزند
زود تر با دل دیوانه ی من راه بیا
ترسم این است کسی دست به جادو بزند
لطف کن با خبر آمدنت شادم کن
تا به کی لشکر غم در دلم اردو بزند


مرتضی قلی زاده بابک

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۲۳
هم قافیه با باران

اگر احساس میگنجید در شعر
بجز خاکستر از دفتر نمیماند
و اگر الهام میجوشید با حرف،
زبان با ناتوانی در نمیماند!

شبی همراه این اندوه جانکاه،
مرا با شوخ چشمی گفت و گو بود...
نه چون من های و هوی شاعری داشت!
ولی شعر مجسم چشم او بود!...

به هر لبخند یک "حافظ" غزل داشت
به هر گفتار یک "سعدی" سخن بود
من از آن شب خموشی پیشه کردم،
که شعر او خدای شعر من بود!...

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۱۸
هم قافیه با باران

ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﭼﻮ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ، ﺩﻟﻢ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ .
ﺭﺍﻩ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ، ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﻛﻪ ﻧﭙﻮﻳﻢ
ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ، ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺟﺎﺩﻭﻳﻲ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ
ﭼﻮﻥ ﻣﻲ ﻧﮕﺮﻡ ، ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﻦ ، ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻳﻢ !
ﺍﻭ ، ﺭﻭﺷﻨﻲ ﻭ ﮔﺮﻣﻲ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ، ﺩﻟﻲ ﮔﺮﻡ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﺳﺖ .
ﺍﻭ ﻳﻚ ﺳﺮﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻧﻨﻬﺎﺩﺳﺖ
ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻲ ﺩﻭﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﻃﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ .
ﻣﺎ ﻫﺮﺩﻭ ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺻﺒﺢ ﻃﺮﺑﻨﺎﻙ ﺑﻬﺎﺭﻱ
ﺍﺯ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺷﻲ ﺷﺐ ، ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭﻳﻢ
ﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﻃﺒﻴﻌﺖ
ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﺟﺎﻥ ، ﻣﺤﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎﻱ ﺑﻬﺎﺭﻳﻢ .
ﻣﺎ ، ﺁﺗﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻧﻴﺰﺍﺭ ﻣﻼﻟﻴﻢ ،
ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻮﺭﻳﻢ ﻭ ﺳﺮﻭﺭﻳﻢ ﻭ ﺻﻔﺎﻳﻴﻢ ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻛﻪ 
ﺳﺮﻣﺴﺖ ﻭ ﻏﺰﻝ ﺧﻮﺍﻥ 
ﻣﻦ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ :
ﺑﺎﻟﻲ ﺑﮕﺸﺎﻳﻴﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺗﻮ ﺑﻴﺎﻳﻴﻢ 

 فریدون مشیری 

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۱۷
هم قافیه با باران

اگر
موهــــایت نبود
باد را چگونه نقاشی می کردم؟؟!؟

احسان پرسا

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۵۸
هم قافیه با باران

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیسـت یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
وی ســوی خـــانـــه خمـــــار دارد پیــــر مـــا
در خــــرابات طریقت مـــا بـــه هــم منزل شویم
کـــاین چنیـــن رفتـــه‌ست در عهــــد ازل تقدیر مـا
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش اســت
عــــاقلان دیـــوانه گـــــردند از پـــی زنجیــــــــر مــــــا
روی خوبــت آیتـــی از لطــف بـــر مــا کــشف کـرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
بـا دل سنگـــینت آیا هیـــچ درگیـــرد شبـــــی
آه آتشنـــاک و ســـوز سینـــه شبگیـــر مـــا
تیـر آه ما ز گـــردون بگـــذرد حافظ خموش
رحم کــن بر جان خود پرهیز کـن از تیر ما

حافظ

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۵۷
هم قافیه با باران

شادی همیشه سهم خودت غم غنیمت است

شادی اگر زیاد اگر کم غنیمت است


معشوق شعرهای کهن گرچه بی وفاست

گاهی خبر بگیرد از آدم غنیمت است


ای خنده ات شکوفه ی زیتون رودبار

خرمای چشم های تو در بم غنیمت است


چشمان تو غنائم جنگی ست بی گمان

با من کمی بجنگ که این هم غنیمت است


گل های سرخ آفت جان پرنده هاست

در گوشه ی قفس گل مریم غنیمت است


شیرین قصه را به کلاغان نمی دهند

یک چای تلخ با تو عزیزم غنیمت است


آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

منــــم و زندگــــی ِ پــــُر شده بــــا تصویرم

یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم


منم و عکس مچالـــه شده در دستی که

منم و عشق که خوردیم به بن بستی که


خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد

از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد


قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود

جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود


جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها

جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها...


فاطمه اختصاری

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۲
هم قافیه با باران

انگار نه انگار که ما عاشقِ اوئیم

یعقوبِ گرفتار ، به پیراهنِ بوئیم


با شانه بگو سر به سرِ ما نگذارد

ما انجمنِ گمشدگانِ سرِ موئیم


هر چند بسوزیم ز هُرمِ غضبِ او

ققنوس صفت از جسدِ خویش بروئیم


ما رنج بدیدیم ولى گنج ندیدیم! 

تقدیر همین بود : بگردیم، نجوئیم


هرکس که بدى کرده به ما خیر ندیده

جز دوست براى همه کس آینه خوئیم


گیرم که هزاران غزل از هجر نوشتیم

جرأت که نداریم ، به دلدار بگوئیم


همزادِ سکوت شب و همدردِ شقایق

ما شاعرکانِ قفسِ بغضِ گلوئیم


علیرضا استادى

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی گیرد

ز هر در می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد


خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد


بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکری در درون ما از این بهتر نمی گیرد


صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد


من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پیر می فروشانش به جامی بر نمی گیرد


از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد


سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد


نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می بینم مگر ساغر نمی گیرد


میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس

زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد


چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی گیرد


سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی گیرد


من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می گیرد این آتش زمانی ور نمی گیرد


خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد


بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد


حافظ 

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

چشم‌ها حس ِدروغی را تعارف می‌کنند

تا که بر هر چشم، بیش از حد توقف می‌کنند


عشق نامش نیست، این بازی بی‌شرمانه‌ای‌ست

شرم بر آن‌ها که در بازی، تخلّف می‌کنند


چشم تا وا می‌شود، دل ساده می‌ریزد فرو

قصر ِبی دروازه را راحت تصرّف می‌کنند


ناگهان آن‌ها که اظهار ِارادت کرده‌اند

می‌روند و ساده اظهار ِتأسف می‌کنند


شعر برمی‌خیزد آنجایی که در ما حرف‌ها

برنمی‌خیزند و احساس ِتکلّف می‌کنند


عاقبت دستانمان رو می‌شود با شعرها

مثل ِچشمانی که بعد از گریه‌ها پُف می‌کنند


سجاد رشیدی‌پور

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۶
هم قافیه با باران

آمدی جانم به قربانت، ولی این‌جا چرا

در محل کار ما را می‌کنی رسوا چرا


خوب من، محبوب من، گفتم همان پایین بمان

حرف من را کج شنیدی، آمدی بالا چرا


 آمدی، در مقدمت شور قیامت شد به‌پا

می‌زنی در را، بزن، آخر ولی با پا چرا


گفتی این‌جا جای من بوده‌ست، من گفتم به چشم

با زبان خوش بگو پا می‌شوم، تیپا چرا


 تا به اینجا محوری در شعر من موجود بود

یک‌ دو بیتی هم همین‌طوری بسازم با «چرا»:


 با تو ام، بابای لیلا! عاشقان را درک کن

عاشق مجنون‌صفت را می‌کنی دعوا چرا


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۱۳
هم قافیه با باران

داد چشمان تو در کشتن من دست به هم

فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم


هر یک ابروی تو کافیست پی کشتن من

چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟


شیخ پیمانه شکن توبه به ما تلقین کرد

آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم!


عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت

زلف او باز شد و کار مرا بست به هم


مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال

که خم گیسوی او بافته چون شست به هم


دست بردم که کشم تیر غمش را از دل

تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم!


هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال!

غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم


 وصال شیرازى

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۱۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران