هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

هرچند سهم شادی ام از این جهان کم است

آنچه مرا به شعر گره می‌زند، غم است


دلشوره‌ها همیشه به من راست گفته اند

دلشوره‌ام همیشه برای تو مبهم است!


من باختم غرور خودم را در این میان 

یک شاه ِبی‌سپاه شکستش مسلّم است


باید که جای زخم تو با زخم گم شود

هر درد تازه‌ای برسد ، مثل مرهم است


با چتر می‌روم که نسوزم از آتشش

باران که نیست! بارش داغی دمادم است


سرکش شدم، بهانه گرفتم، ندیدی‌ام

یک‌بار هم نشد که بپرسی چه مرگم است!


یک بار هم نشد که بفهمی غزال تو

با یک نگاه سرد پلنگانه ات رم است


عاشق شدیم و نظم جهان را به هم زدیم

دنیا هنوزهم که هنوز است درهم است


رویا باقری

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

آن شب که مست بودیم از جام تلخکامی

ما را گرفت باهم نیروی انتظامی 


بااحترام کامل با عزت فراوان

مارا کشان کشان برد ستوان یکم غلامی


تحویل بند یک داد، بند خلافکاران

با هم سلام کردیم با اردشیر و کامی


عزت پلنگ آن ور اصغر سه کله این ور

آن شب شدیم هم بند با جانیان مامی


عزت پلنگ سر داد آوازی از"یساری"

اصغر سه کله هم خواند تصنیفی از "قوامی"


یک آش و لاش پرسید از نام و از نشانم

گفتم که من سعیدم، فامیل من امامی!


نام و نشانی ام را وقتی ز من شنیدند

از ترس زرد کردند آن جانیان نامی


عزت پلنگ و اصغر،آن قاتلان اکبر

بر پای من فتادند چون بردگان شامی 


هم شرمسار گشتند از کارشان به کلی

هم اعتراف کردند بر جرمشان تمامی


فردا به جای شیشه جستند در لباسم

ده بیت از سنایی، شش بیت از نظامی!


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

روی لب های تو وقتی ردی از لبخند نیست

در وجودم سنگ روی سنگ دیگر بند نیست


اخم هایت را کمـی وا کن که تاب آوردنش

در توان شانه های خسته ی الوند نیست


خواجه ی قاجار اگر چشم کسی را کور کرد

قصه اش آنچـه مورخ ها به ما گفتند نیست،


خواست تا از چشم زخم دشمنان حفظت کند

خــوب مـی دانست کـــار آتش و اسپند نیست


آنقدر شیریــن زبانــــی کـار دستــم داده ای

قند خون از خوردن ِ بیش از نیاز ِ قند نیست


ای تنت شیــراز راز آلـــود فتحت می کنم

گرچه در رگ هام خون پادشاه زند نیست


سورنا جوکار

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۴۸
هم قافیه با باران

کار تنش زیاد ولی وقت من کم است

یک شب برای شست و شوی این بدن کم است


بانوی من نحیف نبود، این چنین نبود

وقتی نگاه می کنمش ظاهراً کم است


در زیر پارچه ورمش گم نمی شود

آن قدر واضح است که یک پیرهن کم است


گیرم حسین دق نکند این چنین ولی

گریه بدون داد برای حسن کم است


مسمار را خودم زده بودم به تخته ها

باید بمیرم آه، پشیمان شدن کم است


آئینه آمدی و ترک خورده می روی

یعنی برای بردن تو چهار زن کم است


پیراهن حسین که کارش تمام شد

پس جای غُصّه نیست اگر یک کفن کم است


بالت، پرت، تنت، همۀ پیکرت خدا

این زخم ها زیاد ولی وقت من کم است


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۴۶
هم قافیه با باران

دلم هوای تو کرده هوای آمدنت

صدای پای تو آید صدای آمدنت 
بهار با تو بیاید به خانه ی دل ما
سری به خانه ی ما زن صفای آمدنت 
هنوز مانده به یادم که مادرم می خواند
زمان کودکی ام قصه های آمدنت 
حساب کردم و دیدم که با حساب خودم
تمام عمر نشستم به پای آمدنت 
چقدر وعده ی وصل تو را به دل بدهم
چقدر جمعه بخوانم دعای آمدنت 
نیامدی و دلم را شکستی ای مولا
چه نذرها که نکردم برای آمدنت

محسن عرب خالقی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران

«از در درآمدی و...» غزل در برت گرفت 

«از خود به در شدم» که زمین بر سرت گرفت


دریا شد از تلاطم امواج تو جهان 

پیچید در هوای تو تا پیکرت گرفت


مثل صدف که منحنی موج را شناخت 

پیراهن تو غوص زد و گوهرت گرفت


گامت خیال داشت که بگریزد از زمان 

هر ثانیه کش آمد و محکمترت گرفت


چرخی زدی و دامن بیچاره گیج شد 

اول رهات کرد ...ولی آخرت گرفت !


پروانه ای شدی و غزل رود رنگ شد 

گل داد واژه واژه و دور و برت گرفت


گفتی سلام و شاعر مست از نگاه تو 

جامی دوباره از لب خنیاگرت گرفت


لبهات تشنه های وصالند ؛ مانده ام -

پستان چگونه از دهنت مادرت گرفت !


هرگز یکی دو بوسه به جایی نمی رسد 

باید سپاه ساخت و سرتاسرت گرفت


باید که بوسه بوسه سواران سرخ پوست 

یکجا گسیل کرد ، سپس کشورت گرفت


آتش به پا شد از همه سو شد قیامتی

خورشید هم به حکم «اذا... کُوِّرَت» گرفت !


تاریک شد فضا و کسی جز خودم ندید 

همراه من زمین و زمان در برت گرفت ...


سیامک بهرام پرور

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۵
هم قافیه با باران

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد

شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد

 

سمت وقوع فاجعه‌ای تازه پا گذاشت

مرد غریبه‌ای که به دروازه پا گذاشت

 

افتاد ماه روی زمین و جنازه شد

تاریخ زخم کهنه‌اش انگار تازه شد

 

این سوگِ بادهاست که هی زوزه می‌کشند

در شهر، گرگ‌ها به زمین پوزه می‌کشند

 

حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد

پهلوی نخل‌های تناور کبود شد

 

تو می‌رسی و فاجعه آغاز می‌شود

درهای دوزخ از همه جا باز می‌شود

 

بیهوده است موعظه در گوش مرده‌ها

این شهر خواب رفته در آغوش مرده‌ها

 

در گوش با صدای تو انگشت می‌کنند

فریاد می‌زنی و به تو پشت می‌کنند

 

افکار مرده در سرشان خاک می‌خورد

در خانه‌اند و خنجرشان خاک می‌خورد

 

در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ

رد می‌شوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ

 

رو می‌شوی و پنجره‌ها بسته می‌شوند

سمت سکوت حنجره‌ها بسته می‌شوند

 

ماندی، کسی ندید تو را کوفه کور شد

شب، خانه کرد و شهر پُر از بوف‌کور شد

 

روی تن تو این‌همه کرکس چه می‌کنند

با تو سرانِ خشک مقدس چه می‌کنند

 

حالا که از مبارزه پرهیز کرده‌اند

خنجر برای کشتن تو تیز کرده‌اند

 

شب می‌شود تو می‌رسی و ماه می‌رود

در آسمان کوفه، سَرَت راه می‌رود

 

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد

شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد


 نجمه زارع

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

وقتی کنارم روسری ار پشت می بندی...

یا لحظه ای که کودکانه ریز می خندی...


الله اکبر ! هی نمک دورت بچرخانم

شکی ندارم مافیای نرخ اسپندی


وقتی نگاهت می کنم آرام می گیرم

اصلا ژکوندی ! باعث ترویج لبخندی...


دل می بری با عشوه هایت ترک طهرانی

آماده تسخیر ششدانگ سمرقندی


تعداد مومن های تو از دست ما در رفت

هر روز در حال رقابت با خداوندی


زن بودنت را در نگاهت خوب می فهمم

با چشمهایت عمر و عاص چند ترفندی


انگار گفتی که عزیزم دوستت دارم !

بی جنبه ام ! لطفا بگو خالی نمی بندی


علی صفری

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۹
هم قافیه با باران

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم

حال همه خوب است، من اما نگرانم


در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر

مثل خوره افتاده به جانم که بمانم


چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست

صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم


انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم


از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟!

بگذار به دنبال تو خود را بکشانم


ای عشق مرا بیشتر از پیش بمیران

آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم 


فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران
من مدتی است ابر بهارم برای تو
 باید ولم کنند ببارم برای تو

 این روزها پر از هیجان تغزلم
چیزی بجز ترانه ندارم برای تو

 جان من است و جان تو امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو

از حد دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلن نمی شود بشمارم برای تو

 این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بسپارم برای تو

 من ماهیم تو آب تو ماهی من آفتاب
یاری برای من تو و یارم برای تو

 با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
 تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو

مهدی فرجی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

شعر را با تو قسمت می‌کنم

همان سان که روزنامهٔ بامدادی را

و فنجان قهوه را

و قطعهٔ کرواسان را

کلام را با تو دو نیم می‌کنم

بوسه را دو نیم می‌کنم

و عمر را دو نیم می‌کنم

و در شب‌های شعرم احساس می‌کنم

که آوایم از میان لبان تو بیرون می‌آید...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران

وقتی که باشی دوست دارم رنج ها را هم

رنج تو می ریزد به پایم گنج ها را هم


آن قدر دنیا را گرفتار تب ات کردی

در اشتباه انداختی تب سنج ها را هم


تغییر را هرجا که باشی می توان حس کرد

با خنده شیرین می کنی نارنج ها را هم


من مُهره ی مار تو را دیدم که هم کیشم

مات شکوه ات کرده ای شطرنج ها را هم


در منطق محض عددها دستِ دل بُردی

وارونه کردی با محبـّت، پنج ها را هم


بی قید و بند قافیه بگذار بنویسم:

از زندگی چیزی بغیر از تو نمی خواهم


امید صباغ نو

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۲۲
هم قافیه با باران

خنده‌ات طرح لطیفی است که دیدن دارد

نازِ معشوق دل‌آزار خریدن دارد


فارغ از گلّه و گرگ است شبانی عاشق

چشم سبز تو چه دشتی است! دویدن دارد


شاخه‌ای از سر دیوار به بیرون جسته

بوسه‌ات میوه‌ی سرخی است که چیدن دارد


عشق بودی وَ به اندیشه سرایت کردی

قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد


وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن

عاشقی بی‌سر و پا عزم رسیدن دارد


عمق تو درّه‌ی ژرفی است، مرا می‌خواند

کسی از بین خودم قصد پریدن دارد


اوّل قصّه‌ی هر عشق کمی تکراری‌ست!

آخرِ قصّه‌ی فرهاد شنیدن دارد...


 رهى معیری

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

خوشا به بختِ بلنـــــدم که در کنار منی

تو هم قرار منی هم تو بی‌قــــرار منی


گذشت فصل زمستان گذشت سردی و سوز

بیا ورق بزن این فصــــل را، بهـــــار منی


به روزهای جدایی دو حالت است فقط

در انتظار تـــــــواَم یا در انتظـــار منی


“خوش است خلوت اگر یار یار من باشد”

خوش است چون که شب و روز در کنار منی


بمان که عشق به حالِ من و تو غبطه خورَد

بمان که یار تواَم، عشق کن که یار منی


بمان که مثل غـــزل‌های عاشقانه‌ی من

پر از لطافتِ محضی و گوشــــــوار منی


من “ابتهـــــاج”‌ترین شاعــــر زمانِ تواَم

تو عاشقانه ترین شعـــــر روزگـــار منی


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺒﺎﺭ ﺗﯿﺸﻪﺍﻡ ، ﺑﺎ ﻣﻦ ﻏﻤﯽ ﻫﺴﺖ

ﺩﺭ ﺭﯾﺸﻪﺍﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺭﺩ ﻣﺒﻬﻤﯽ ﻫﺴﺖ


ﺑـﺮ ﮔﯿﺴﻮﺍﻧـﻢ ﺑـﻮﺳـﻪ ﺯﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ

ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﺭﺍﻩ ﭘﺮ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻤﯽ ﻫﺴﺖ


ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﺎﮎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ، ﯾﻌﻨﯽ

ﺩﺭ ﻧﻘﺸــﻪﯼ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿــﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻤﯽ ﻫﺴﺖ


ﺳﻬــﻢ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻓﺘـﺎﺏ ﺍﺳﺖ

ﺍﻭ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺘﺎ ﺷﺒﻨﻤﯽ ﻫﺴﺖ!


ﺟﺰ ﺯﺧﻢ، ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ

ﺁﯾﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻧﯿـــﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﻣﺮﻫﻤــﯽ ﻫﺴﺖ؟


ﻣﮋﮔﺎﻥ ﻋﺒﺎﺳﻠﻮ

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۵۸
هم قافیه با باران

تمام خنده هایم را نذر کرده ام

تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا

عطر دستهایت،

دلتنگی ام را به باد می سپارد...

 

سید علی صالحی

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

دست هایت لطف باران را حکایت می کند 

چشم تو پاکی دریا را روایت می‌کند 


روز روشن ناگهان شب می شود هنگام ظهر 

چادر مشکی تو وقتی دخالت می کند


ابر و باد و ماه و خورشید و فلک خواهان تو

کل دنیا بر سرت دارد رقابت می کند!


بید مجنون می شود وقتی نگاهش میکنی

آن طرف تر سرو دارد هی حسادت می کند 


خنده کردی،تلخْ شیرین شد وَ کوهْ عاقبت

می شود فرهاد،بی خود استقامت می کند


دور کن پروانه ها را از خودت، دق کرد گل

دائم از تنهاییش دارد شکایت می کند


علت از معلول ثابت می شود در فلسفه 

بودن تو بر نفس هایم دلالت می کند 


چشم هایم جز تو را اصلا نمی بینند و دل

از هر آن کس غیر تو احساس نفرت می کند


شعر هایم نذر ماندن در کنارت تا ابد 

نذرهایم را خدا حتما اجابت می کند! 


بیت آخر...مختصر...دو...دوس...تت...لکنت زبان

سر به زیریت مرا غرق خجالت می کند 


فرزاد نظافتی

۱ نظر ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

آن باغبان گیج

عمری که در مراقبت تاک‌ها گذاشت

غیر از هدر نبود

انگور می‌فشرد

وز مستى نگاه تو هیچش خبر نبود!

 

سیدعلی میرافضلی

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران

نگارا ، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی ..

دلم بی‌تو به جان آمد ، بیا، تا جان من باشی

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

بسا خون جگر جانا ، که بر خوان غمت خوردم

به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی

منم دایم تو را خواهان ، تو و خواهان خود دایم

مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟

همه زان خودی جانا ، از آن با کس نپردازی

چه باشد ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی ؟

اگر تو آن من باشی ، ازین و آن نیندیشم

ز کفر آخر چرا ترسم ، چو تو ایمان من باشی ؟

ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم

بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی

فلک پیشم زمین بوسد ، چو من خاک درت بوسم

ملک پیشم کمر بندد ، چو تو سلطان من باشی

عراقی ، بس عجب نبود که اندر من بود حیران

چو خود را بنگری در من ، تو هم حیران من باشی 


عراقی 

۰ نظر ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران
دانی که نو بهار جوانی چسان گذشت؟
زود آنچنان گذشت، که تیر از کمان گذشت

نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد
نیم دگر بغفلت و خواب گران شد

صد آفرین به همت مرغی شکسته بال
کز خویشتن شد و، از آشیان گذشت

افسرده‌ای که تازه گلی را ز دست داد
داند چها به بلبل بی خانمان گذشت

بنگر به شمع عشق، که در اشک و آه او
پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت

بشنو درای قافله سالار زندگی
گوید به خواب بودی واین کاروان گذشت

ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت
از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟

مشفق بهار زندگیت گر صفا نداشت
شکر خدا که همره باد خزان گذشت

مشفق کاشانی
۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران