هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

زندگی هرقدر بی رحمانه آزارم کند

یا که از حدّ توانم بیشتر بارم کند


چکش بیدادگاهش را بکوبد روی میز

کتف بسته، در غل و زنجیر احضارم کند


قفل بر سلول های من ببندد تا مگر

باز با یک حکم طولانی گرفتارم کند


با تمام جانورهای درونش، سال ها

گوشه ای بنشیند و با حرص نشخوارم کند


از خودم پتکی بسازد تا خودم را له کنم

با قوانین خودش اثبات و انکارم کند


زندگی با این دهان یاوه باف هرزه اش

هرچه تحقیرم کند، خردم کند، خوارم کند


باز هم می خواهمش، با شوق برمی تابمش

تا همان روی که از بوی تو سرشارم کند


صبح تا شب هرچه سختی می کشم جای خودش

فکر کن!... هر روز، دستان تو بیدارم کند...


امیرحسین هدایتی
۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

اصلا قرار نیست کـــه سرخم بیاورم

حالا که سهم من نشدی کم بیاورم .


دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم

تا روی زخمهـــای تـــو مرهم بیـاورم

.


میخواستم که چشم تو را شاعری کنم

امّا نشد کــــه شعــــر مجسم بیــــاورم .


دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل

می شد تــــو را دوباره به شعرم بیاورم .


یادت که هست پای قراری که هیچ وقت

میخواستم برای تــــو مریـــــم بیاورم؟ .


حتی قرار بود که من ابر باشم و

باران عاشقانـــه ی نم نم بیاورم .


کلّــی قرار با تــــو ولی بی قرار من

اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم .


اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم

باعث شود بـــه زندگیت غـــــم بیــاورم .


حوّای من تو باشی اگر٬ قول میدهم

عمراً دوباره رو به جهنّـــــم بیاورم .


خود را عوض کنم و برایت به هر طریق

از زیــــر سنگ هم شده٬ آدم بیــــاورم .


بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت

یا باز هـــم بهــــانه ی محکم بیاورم؟


فریبا عباسی


۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

متناسبند و موزون حرکات دلفریبت

متوجه است با ما سخنان بی حسیبت


چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری

مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت


اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت

و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت


به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی

متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت


اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی

نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت


عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند

مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت


تو برون خبر نداری که چه می‌رود ز عشقت

به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت


تو درخت خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن

چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت


تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی

که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت


تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی

بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت


سعدی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا

خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود

جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی


وحشی بافقی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست

گاهی همین قشنگترین شکلِ گفتگوست

 

بگذار دستهای تو با گیسوان من

سر بسته باز شرح دهند آنچه مو به موست

 

دلواپس قضاوت مردم نباش ، عشق

چیزی که دیر می برد از آدم آبروست

 

آزار می رسانم اگر خشمگین نشو

از دوستان هر آنچه به هم میرسد ، نکوست

 

من را مجال دلخوشی بیشتر نداد

ابری که آفتاب دمی در کنار اوست

 

آغوش واکن ! ابر مرا در بغل بگیر !

بارانی ام شبیه بهاری که پیش روست

 

مژگان عباسلو

۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگم

که چون شب‌بو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم


مرا چون آینه هر کس به کیش خود پندارد

و الّا من چو می با مست و هشیار یکرنگم


شبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندم

همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم


اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست

که من گریانده‌ام یک عمر دنیا را به آهنگم


به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است

فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم


“مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید”

همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم 


علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

با بادها آرام و نامحسوس می آید
بوی خوشی از سمت و سوی طوس می آید

هنگام تطهیر است و باید دل به دریا زد
مرداب تا آغوش اقیانوس می آید

خورشید در دست از حریمت باز می گردد
آنکه به پابوس تو با فانوس می آید

تیر و کمان از دست هر صیاد می افتد
تا بچه آهویی به سوی طوس می آید

خورشید، سر در پیرهن، از سمت «پایین پا»
هر شب سلامی می دهد، پابوس می آید

تسبیح در دست از دل «صحن عتیق» ات ماه
هر صبح با «یا نور و یا قدوس» می آید

این زاغکی که شد دخیل پنجره فولاد
نقاره بردارید که طاووس می آید

دل کندن از دامان تو سخت است و زائر، باز
از شهر تو با اشک و با افسوس می آید...


سید محمد مهدى شفیعى

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۴۱
هم قافیه با باران

چرا تو؟

چرا تنها تو

از میان تمام زنان

هندسه زندگی مرا عوض می کنی

ضرباهنگ آن را دگرگون می کنی

پابرهنه و بی خبر

وارد دنیای روزانه ام می شوی

و در پشت سر خود می بندی،

و من اعتراضی نمی کنم؟

چرا تنها و تنها

تو را دوست دارم،

تو را می گزینم،

و می گذارم تو مرا

دور انگشت خود بپیچی

ترانه خوان

با سیگاری بر لب،

و من اعتراضی نمی کنم؟

 

چرا؟

چرا تمامی دوران ها را در هم می ریزی

تمامی قرن ها را از حرکت باز می داری

تمامی زنان قبیله را

یک یک

در درون من می کشی،

ومن اعتراضی نمی کنم؟

 

چرا؟

از میان همه ی زنان

در دستان تو می نهم

کلید شهرهایم را

که دروازه شان را

هرگز بر روی هیچ خودکامه ای نگشودند

و بیرق سفیدشان را

در برابر زنی نیافراشتند

و از سربازانم می خواهم

با سرودی از تو استقبال کنند،

دستمال تکان دهند

و تاج های پیروزی بلند کنند

و در میان نوای موسیقی و آوای زنگ ها

در مقابل شهروندانم

تو را شاهزاده ی تا آخر عمر بنامم؟

 

نزار قبانی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران

شکسته شکسته نتوان گفت

ولی یقین دارم

دلم ترک خورده،

ندانم این چه داغی، داغ

بر این شکسته حک خورده

شناسم آن و نتوان گفت

که از کدام دستی

بر این غریب پیر غمگینم

چنین به شلاقی، مهیب و آتش بار

کتک، کتک، کتک خورده

ولی یقین دانم

دل درون شکسته ام ترک خورده

گلی، نه برگ گل، نازک

چگونه وز کدام دست بیرحمی

چنین چو رگباری، ز مرگ یا تگرگ آسان

ز هر دو سو چو باران تند

چکاچکا و چک خورده

بر او چو داغ ننگ

- اگرچه مثل ژاله پاک و بیرنگ است

چو مهر بی ننگ است –

بر او چو روی رنگیان و ننگیّان

هزار و صد هزار لک خورده

چرا دلم چنین زهر کلک سوار، دزد دریاها

لت و کتک خورده؟

نمی توان شکسته شکسته ها خواندش

ولی یقین دارم

ز دست بی همه چیزان

دلم ترک خورده، هزار و بیش از آن

کتک، کتک، کتک خورده

ترک، ترک، ترک خورده.


اخوان ثالث

۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۳
هم قافیه با باران

خدا تو را به همان صورتی که می‌خواهم

قلم به دست گرفت و کشید همراهم


کسی به ‌نام من از ساعتِ جهان گم شد

همان دقیقه که پیدا شدی سرِ راهم


قبول دارم، تقصیر سر به ‌زیریِ توست

اگر رسید به آن سیب، دست کوتاهم


پر از ظرافت و زیباییِ زنی، اما

تو را به خاطر این چیزها نمی‌خواهم


به کاسه‌ ی کلمات زمین نمی‌گنجی

برای درکِ تو درمانده است الفبا هم


تو دوست داری شهر مرا و عادت کرد

به کفش ‌های تو پس ‌کوچه‌های این‌ جا هم


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۱
هم قافیه با باران

با تو دیشب تا کجا رفتم 

تا خدا، وانسوى صحراى خدا رفتم.

من نمى گویم ملایک بال در بالم شنا کردند،

من نمى گویم که باران طلا آمد؛ 

با تو لیک ای عطر سبز سایه پرورده، 

ای پرى که باد مى بردت 

از چمنزار حریر پر گل پرده 

تا حریم سایه هاى سبز 

تا بهار سبزه هاى عطر 

تا دیارى که غریبیهاش مى آمد به چشمم آشنا، رفتم. 

پا به پاى تو که مى بردى مرا با خویش،

_همچنان کز خویش و بى خویشى...

در رکاب تو که مى رفتیى، 

هم عنان با نور، 

در مجلل هودج سرّ و سرود و هوش و حیرانى،

سوى اقصا مرزهاى دور؛ 

-تو قصیل اسب بى آرام من، تو چتر طاووس نر مستم 

تو گرامى تر تعلق،‌ زمردین زنجیر زهر مهربان من- 

پا به پاى تو 

تا تجرد تا رها رفتم. 


غرفه هاى خاطرم پر چشمک نور و نوازشها 

موجساران زیر پایم رامتر پل بود. 

شکرها بود و شکایتها، 

رازها بود و تأمل بود. 

با همه سنگینى بودن، 

و سبکبالى بخشودن، 

تا ترازویى که یک سان بود در آفاق عدل او 

عزت و عزل و عزا رفتم. 

چند و چونها در دلم مردند 

که به سوى بى چرا رفتم.

 

شکر پر اشکم نثارت باد 

خانه ات آباد، اى ویرانى سبز عزیز من، 


ای زبرجد گون نگینِ خاتمت بازیچه ى هر باد، 

تا کجا بردى مرا دیشب؟ 

با تو دیشب تا کجا رفتم؟!


اخوان ثالث

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

ﺩﺍﺋﻤﺎ شب ها ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﻓﺖ

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺪﻭﯼ لب هایت ﻋﺴﻞ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﻓﺖ


ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﯾﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺖ ﻏﺰﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﻓﺖ


ﻗﺎﺻﺪﮎ ﻫﻢ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺩﺭ ﺣﻖ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩ

ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﻓﺖ


ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺑﺰﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﻩ ﺍﯼ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ

ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﯿﭻ ﺯﻟﻔﺖ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﻓﺖ


ﻣﯽ ﺳﭙﺎﺭﻡ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ

ﺍﺣﺘﻤﺎﻻﺕ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺯ ﻣﺤﺘﻤﻞ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﻓﺖ


ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﮐﻬﮑﺸﺎن ها ﻣﯽ ﮐﺸﯽ

ﺭّﺩ ﭘﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﮕﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﺣﻞ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﻓﺖ


ﺩﯾﺸﺐ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﻮﺫﻥ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺷﺪ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ

ﺑﺎﻧﮓِ ﻏﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺱ ﺑﯽ ﻣﺤﻞ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﻓﺖ


ﮔﺮ ﺑﮕﺮﺩﺩ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺍﺩﺏ

ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺷﻌﺮ ﻣﺒﺘﺬﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﻓﺖ


ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺭﺥ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ

ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺎﻟﻨﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺟﻞ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﻓﺖ


ﻋﻠﯽ ﻗﯿﺼﺮﯼ

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۱۵
هم قافیه با باران

شب شد خیال آمدنت را به من بده

حسِ عزیز در زدنت را به من بده


امشب شبیه عشق رها شو درون من

روحِ شگرفِ بی بدنت را به من بده


ای مثل صبح آمده از لمـسِ آفتاب

من سردم است پیرهنت را به من بده


اینجا میان موزه‌ی شب خاک می خورم

یک شب هوای پرزدنت را به من بده


من با تو گفتن از تو ، تو را دور می شوم

ای من ، منِ همیشه ،من ات را به من بده


حرفی نمانده است ، ولی محضِ یک حضور

فریادهای بی دهنت را به من بده


مردن مرا نشانه‌ی تلخی ست ، بعد از این

نامِ قشنگِ زیستن ات را به من بده


بهمن ساکی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران

برای بار هزارم می‌گویم که دوستت دارم

چگونه می‌خواهی شرح دهم چیزی را که شرح‌دادنی نیست؟

چگونه می‌خواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟

اندوهم چون کودکی‌ست… هر روز زیباتر می‌شود و بزرگ‌تر

بگذار به تمام زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم

تو را دوست دارم

بگذار لغت‌نامه را زیر و رو کنم

تا واژه‌ای بیایم هم‌‌اندازه‌ی اشتیاقم به تو

و واژه‌هایی که سطح سینه‌هایت را بپوشاند

با آب، علف، یاسمن

بگذار به تو فکر کنم

و دلتنگت باشم

به‌خاطر تو گریه کنم و بخندم

و فاصله‌ی وهم و یقین را بردارم


 نزار قبانی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

سر خود را مزن اینگونه به سنگ 

دل دیوانه تنها دل تنگ 

 

منشین در پس این بهت گران 

مدران جامه جان را مدران 

مکن ای خسته درین بغض درنگ 

دل دیوانه تنها دل تنگ

 

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است 

قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است

 

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین 

سیینه را ساختی از عشقش سرشارترین 

آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین 

چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین 

 

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند 

نه همین در غمت اینگونه نشاند 

با تو چون دشمن دارد سر جنگ 

دل دیوانه تنها دل تنگ 

 

ناله از درد مکن 

آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن 

با غمش باز بمان 

سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان 

راه عشق است که همواره شود از خون رنگ 

دل دیوانه تنها دل تنگ


 فریدون مشیری

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

بگذار برایت چای بریزم

امروز به ‌شکل غریبی خوبی

صدایت نقشی زیباست بر جامه‌ای مغربی

و گلوبندت چون کودکی بازی می‌کند زیر آیینه‌ها…

و جرعه‌ای آب از لب گلدان می‌نوشد

بگذار برایت چای بیاورم،

راستی گفتم که دوستت دارم؟

گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟

حضورت شادی‌بخش است مثل حضور شعر

و حضور قایق‌ها و خاطرات دور...

...

نزار قبانی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست

صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست


گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل

هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست


من رود نیاسودنــم و بودن و تا وصــل

آسودگی ام نیست که معنای من اینست


هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست

صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست


گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست

قد قامتـی افراز کـه طوبای من اینست


همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن

همواره عطشناکی رؤیای من اینست


من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت

نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست


دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر

از قاف فرود آمده عنقای من اینست


خــرداد تــــو و آذر من بگـــذر و بگـذار

امروز بجوشند که سودای من اینست


دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم

کولاکم و برفم همه فردای من اینست


حسین منزوی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

اگر تو نبودی عشق نبود

همین طور

اصراری برای زندگی

اگر تو نبودی

زمین یک زیر سیگاری گلی بود

جایی

برای خاموش کردن بی حوصلگی ها

اگر تو نبودی

من کاملاً بیکار بودم

هیچ کاری در این دنیا ندارم

جز دوست داشتن تو


رسول یونان

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

به همان سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستین سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گوید

دل،

دیگر

در جای خود نیست

به همین سادگی!


حسین منزوی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

این ابرهای بی تعادل خسته کردند

یا سیل میبارند یا باران ندارند


گشتم تمام هفته ها و سالها را

تقویمها یک روز تابستان ندارند


مفتش، نگاهی که نمیبارد گران است

این پلک ها الماس آویزان ندارند


پای خودت،این جاده ها راه سقوط اند

تا انتها یک دور برگردان ندارند


گاهی دبستان ابتدای عقده سازی است

آوارهای کودکی جبران ندارند


سارای سال اولی بابا ندارد

بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند


این رودهای مختصر خواهند خشکید

وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند


علیرضا آذر

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران