هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

می آید از کوه حرا پایین

کام جهان را می کند شیرین

« قِیلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ »1! مسلمانان! 

گل داده باغ سوره ی یاسین

در موسمش پیوند خواهد خورد

دست ربیع و دست فروردین

 گلهای باغ او نمی ترسند

از بادهای هرزه ی دیرین

شد «مختلف ، الوانها »2 ؛ اما 

« یُسْقَى بِمَاءٍ وَاحِد »4 ای گلچین! 

نفرین و لعنی هم اگر باشد

برآنکه آفت زد به ما، نفرین!

این باغ ، باغ وحدت و مهر است 

ای گل کنار باغبان بنشین! 

بنشین و بذر دوستی بنشان 

«چیزی به جز حب است آیا دین؟ » 4 

«المومنون اخوةٌ»5، آری! 

این است اسلام محمد(ص) ، این!

گل می دهد یک جمعه باغ ما 

در مسجد الاقصی ، بگو آمین !


زهرا بشری موحد


 1- برگرفته از سوره مبارکه یس / آیه 26

2- برگرفته از سوره مبارکه فاطر / آیه 27 – جمله «مختلفٌ الوانها» در آیاتی دیگر از قرآن کریم نیز ذکر شده است .

3- برگرفته از سوره ی مبارکه رعد / آیه 4

4- امام صادق (علیه السلام) فرمود:«هل الدین الا الحب؟ » آیا دین، چیزى جز دوستى و محبت است؟ میزان الحکمه، ج 2، ص 944- این حدیث با عبارتی مشابه از رسول گرامی اسلام نیز نقل شده است .

5-برگرفته از سوره مبارکه حجرات / آیه 10

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۴۶
هم قافیه با باران

هیاهوی غریب و مبهمی پیچیده در جانم

پرم از حس دلگیری که نامش را نمی دانم


تو اقیانوس سرشار از تلاطم های آرامی

و من دریاچه ی اشکی که دایم رو به طغیانم


بزن نی باز غوغا کن..بزن دف شور برپا کن

به هر سوزی بگریانم به هرسازی برقصانم


ببین آیینه وار از حس تصویر تو لبریزم

تو آرامی من آرامم،پریشانی پریشانم


اگر شعری نوشتم رونویسی از نگاهت بود

که این دیوانگی ها را من از چشم تو می خوانم...


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

نقیضه‌ای بر غزلی از فاضل نظری با مطلع: 

چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم 

از آن دو پنجره ما خیره می‌شدیم به هم 


:: 


شبیه ریل قطار و دو چوب کیم به هم 

شبیه سیم دوشاخی که هر دو سیم به هم

«به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج» 

من و تو پیش همیم و نمی‌رسیم به هم


من از زمان قدیم و تو از زمان جدید 

«من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم»


نیاز نیست بگوییم حالمان را هی

به زور و با قر و اطوار و پانتومیم به هم


شبیه یکدگریم و چقدر مسخره نیست! 

شبیه بودن گل‌های یک گلیم به هم


بجای جسم، گره خورده روحمان از ته 

از انتهای دل، از بیخ، از صمیم به هم!


جواب تست پزشکی، مشاوره حتّی

غلط نموده بگوید نمی‌خوریم به هم


من و توایم علاج و من و توایم مرض 

من و تو را برساند مگر حکیم به هم... 


رضا احسان پور

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۱۶
هم قافیه با باران

سالها بی تو درختان زمین بار نداشت

باغ با پنجره ای وعده ی دیدار نداشت


رود می رفت و فقط حسرت دریا می خورد

باد می آمد و رنگ رخ گلزار نداشت


آسمان در قُرق دسته ی کرکس ها بود

روح آزاده ی پرواز هوادار نداشت


شهر در سلطه ی زیبایی زنگی ها بود

سال تا سال به آئینه کسی کار نداشت


کورها در همه سو راه نشان می دادند

بود اگر قافله ای قافله سالار نداشت


شحنه از سفره ی پر رونق دزدان می خورد

مزدی آزادگی مرد به جز دار نداشت


تو نبودی که ببینی رمه سرگردان بود

گرگ این قصّه ی پر غصّه خودِ چوپان بود


بادی از بادیه آرام به خاور می رفت

آتش حوصله ی فارسیان سر می رفت 


کاخ، دیوار به دیوار ترک بر می داشت

آب، دریاچه به دریاچه فروتر می رفت


بلبلی مأذنه در مأذنه می داد اذان

میخکی آرام آرام به منبر می رفت


عطر یاقوت حجازی به یمن می بارید

رنگ گل از سفر مکه به قمصر می رفت


رنگ، در باغ رها می شد و گل می رقصید

عطر، از پنجره می آمد و از در می رفت


عشق می گفت بخوان و تو غزل می خواندی

روح، در قالب کلمات معطّر می رفت


«عشق باریده ست باریده ست گل باریده ست

از در قونیه تا طرقبه مُل باریده ست»


می روی درک کنی شور پرستوها را

تا فراموش کنی غربت این سو ها را


ماه خوابید به جای تو در این بستر تا

نقش بر آب کند حیله ی راسو ها را


راهی شهر بهارانی و با هر گامی

بیشتر می شنوی رایحه ها، بوها را


گرم، هر نخل به تو دست تکان داد و ببین

آخرین بدرقه ی نازک آهوها را


شهر، برخاسته با شور خوشامدگویی

چه ستبرند ببین شوکت باروها را


می سپاری به نسیم و همه دل می سپرند

بیرق «باد به هم ریخته» ی موها را


مردم شهر از امروز بهاری دارند

خوش به حال همه شان دل به چه یاری دادند!


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

هراس و دلهره خواهد رفت همان شبی که تو می‌آیی
همان شب آمنه می‌بیند درون چشم تو دنیایی

همین که آمده‌ای از راه، قریش محو تو شد ای ماه!
یتیم کوچک عبدالله! ببین نیامده، آقایی!

گل قشنگ بنی هاشم، سلام بر تو ابوالقاسم
دلم کنار تو شد مُحرم، ندیده خوشتر از این جایی

چنان کنار ابوطالب، ستوده حُسن تو را یثرب
که وحی شد به دل راهب همان ستوده عیسایی

به هیچ آینه جز حیدر، نه پادشاه و نه پیغمبر
شکوه و حُسن تو را دیگر، خدا نداده به تنهایی

به دختران نهان درگل، ببار ساقی نازک دل
ببار تا بشود نازل به قلب پاک تو زهرایی

به آرزوی نگین تو درآمده‌ست به دین تو
مسیح من! به کمین تو نشسته است یهودایی

قسم به «لیل» و به گیسویت، به ذکر «یاحق» و «یاهو»یت
به آیه‌، آیه‌ی ابرویت به آن دو چشم تماشایی

در این هزاره ظلمانی از آن ستاره که می‌دانی
برای این شب توفانی کمی بخوان دل دریایی!

بخوان که در عرفاتم من، کنار آب حیاتم من
طنین یک صلواتم من به شوق این همه زیبایی


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

قبله ام بار دگر سوى حرم مایل شده
خوانده اى نام مرا پس جان من قابل شده

یک نگاه از روى رافت تا به قلبم کرده اى
جان گرفته قطعه اى گل ، نام آن هم دل شده

دور ماندم از حریمت آه ، تقصیر تو نیست
این گناهان زیادم بین مان حائل شده

از کرامت نام تو در هر کران پیچیده است
پادشاه هم آمده در این حرم سائل شده

هر کجا نام "رضا" را برده ام این روزها
مشکلات از بین رفته ، سحرها باطل شده

حرف ها مانده ولى انگار وقت رفتن است
یارى ام کن دل بریدن از حرم مشکل شده

............

قبله ام این بار جور دیگرى مایل شده
خاطرات عاشقى در مشهدت کامل شده

زهرا هدایتى

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

مست اگر باشی در آغوشت خدایی میکنم
خاک را سرشار ِ عرش ِ کبریایی میکنم

دل به دریا میزنم در موج ِ مویت هرچه باد
بادبان ِ روسریّ ات را هوایی میکنم

باد بود این که دل ِ من را چنان کاهی ربود
عاشقی با چشمهای ِ کهربایی میکنم

در بساطم گرچه چیزی نیست اما عشق هست
من تو را مهمان ِ یک فنجان ِ چایی میکنم

هرچه غم سویم اشاره میکند من را ببین
در کنارم چون تویی بی اعتنایی میکنم

آنقدر ترد و ظریفی که فقط با بوسه ای
گل می اندازم تنت را و حنایی میکنم

می نویسم با زبانم بر کف ِ پایت غزل
چون پلنگی خون چشان آهوستایی میکنم

شادمانه روی ِ ابر ِ بالشم پر میکشم
مثل ِ یک گنجشک احساس ِ رهایی میکنم

شب گذشت و رفتی از پیش ِ من اما باز هم
آرزوی ِ این که "در خابم بیایی" میکنم

شهراد میدری

۲ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۸:۱۹
هم قافیه با باران

نرگس آتش پرستی داشت شبنم می فروخت

با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت


زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر

داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت


زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر

مرگ را همچون شراب کهنه کم کم می فروخت


در تمام سالهای رفته بر ما روزگار

شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت


من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها

گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت


فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۷
هم قافیه با باران

سلام حضرت زیبا، خدای دلبرها

سلام حضرت خورشید ماه منظرها


سلام ساقی هشتم، میِ خراسانی 

سلام جوشش پیمانه‌ها و ساغرها


«هزار وعده‌ی خوبان یکی وفا نکند»

دلم گرفته از این گرگ‌ها، برادرها


دلم هوای حرم کرده یا علی مددی 

هوای ذکر پدرها و اشک مادرها


هوای دیدن فوّاره‌های گوهرشاد

زلال آینه‌ها و صفای مرمرها


صدای طبل و نقاره، اذان گلدسته 

هوای عطر خوشِ یاس و مشک و عنبرها


نمی‌شود که مرا پیش خود نگه داری؟

کنار گنبد زردت، میان کفترها


برای وصف تو شعری که شعر باشد نیست

 سروده گرچه ز تو منزوی و قیصرها


رضا احسان پور

۱ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۴:۱۱
هم قافیه با باران

از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست

اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست !

 

آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است

دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست

 

با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت

بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست

 

یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!

دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست

 

دار و ندارم سوخت در این آتش اما

هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست


هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،

دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست

...

حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد!

این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست


 رویا باقری

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۱۴
هم قافیه با باران
گویا دوباره لوح و قلم جان گرفته است
این بار شعر من به من آسان گرفته است

اینجا کبوتری است, دلش در هوای تو
مانند شاعران غزلخوان گرفته است

فرق قصیده و غزلم در هوای توست
وقتی میان صحن تو باران گرفته است

شب های جمعه خواب من از رد پای تو
طعم نبات ناب خراسان گرفته است

مثل کبوتران حرم پر کشیده است
هر کس مدال شاعر سلطان گرفته است

دیدم زنی به ذوق غزل های اهل قم
باب الجواد نذری سوهان گرفته است

برگم که در حوالی پائیز مانده ام
دست مرا بگیر که طوفان گرفته است

وحید محمدی
۲ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۱۳
هم قافیه با باران

ﺩﺷﺖ ﺧﺸﻜﯿﺪ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻫﯿﭻ ﻛﺲ ﺁﺳﺎﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ


ﭼﺸﻤﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻭﻟﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ

ﺷﻌﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺟﺎﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ


ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ ﻭﻟﯽ

ﻗﺼﻪ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻣﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ


ﺗﺎﺝ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﻣﺶ ﻭ ﺳﯿﻢ ﺯﺭ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ

ﻋﺸﻖ ﺟﺰ ﻋﻤﺮ ﮔﺮﺍﻧﻤﺎﯾﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ


ﻣﺜﻞ ﻧﻮﺭﯼ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﺑﺪﯾﺖ ﺟﺎﺭﯾﺴﺖ

ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺷﺪ ﺁﻏﺎﺯ ﻛﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ


فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد

زنده در گورغزلهای فراوان باشد

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت

نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن

مگذار این همه خورشیدهراسان باشد

مگر اعجاز جز این است که باران بهشت

زادگاهش برهوت عربستان باشد

چه نیازی ست به اعجازنگاهت کافی ست

تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها

راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده

از تحیر دهن غار حرا وا مانده

عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد

نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد

شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست

ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست

از قضا رد شدی و راه قدر را بستی

رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی

رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید

و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید

عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته

جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته

پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد

چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد

آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز

سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز

شاعراین سیب حکایات فراوان دارد

چتربردارکه این رایحه باران


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران
این بار ، تو وا بکن سر صحبت را
از عشق بگو ، بهم بزن خلوت را

یک لحظه بده دست به دستم ، تا که
تکریم کنیم "هفته وحدت" را ...!

زهرا هدایتى
۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

ای کـه اخمت به دلــم ریخت غم عالم را

خنده ات می بَرَد از سینه دو عالم غم را


برق لب های ِ تو یادآور ِ شاتوت و شراب

چشمه ی اشک ِتو بی قدر کند زمزم را


گاه از آن غنچه فقط زخم زبان می ریزی

گاه با بوسه شفابخش کنـی مرهم را


بسته ای غنچه ی سرخی به شب گیسویت

کــرده ای بـــاز رهـــا خرمــن ابــریشم را


"نرگست عربده جوی و لبت افسوس کنان"

با همین هاست کــه دیوانـــه کنـــی آدم را



بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۵
هم قافیه با باران

بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست

وقتی که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

شاعر بدون شعر یعنی لال! یعنی گنگ!

در چشم های گنگ اما حرف دل پیداست!

با شعر، حقِ انتخاب کمتری داری

آدم که شاعر می شود تنهاست یا ... تنهاست!

هر کس که شعری گفت بی تردید مجنون است

هر دختری را دوست می دارد بدان لیلاست

پروانه ها دور سرش یکریز می چرخند

از چشم آدم ها خُل است، از دید من شیداست

در وسعتش هر سینه داغ کوچکی دارد

دریا بدون ماهی قرمز چه بی معناست!

دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست

بی شعر، دنیا آرمانشهر فَلاطون هاست

من بی تو چون دنیای بی شاعر خطرناکم

من بی تو واویلاست دنیا بی تو واویلاست!

تو نیستی و آه پس این پیشگویی ها

بی خود نمی گفتند: فردا آخر دنیاست!

تو نیستی و پیش من فرقی نخواهد کرد

که آخر پاییز امروز است یا فرداست

یلدای آدم ها همیشه اول دی نیست

هر کس شبی بی یار بنشیند شبش یلداست


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود
من عاشق او بودم و او عاشق "او" بود

باشد که به عشقش برسد هیچ نگفتم
یک عمر در این سینه غمش راز مگو بود

من روی خوش زندگی ام را که ندیدم
هر روز دعا کرده ام ای کاش دو رو بود

عمر کم و بی همدم و غرق غم و بی تو
چاقوی نداری همه دم زیر گلو بود

من زیر سرم سنگ لحد بود و دلم خوش
که زیر سرش نرم شبیه پر قو بود

سید تقی سیدی
۱ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۲:۱۴
هم قافیه با باران

دیوانه! از دیوانه بودن دست بردار 

از سوختن، پروانه بودن دست بردار

ای باده‌ات خون دلم، ای دائم‌الخمر 

یک جرعه از میخانه بودن دست بردار


بگذار گاهی هم بفهمم مست مستم!

از مستی از پیمانه بودن دست بردار


زانو که دارم! از چه می‌گردی؟ بیا از، 

سرگشته‌ی هر شانه بودن دست بردار


تا کِی خیالت باشد اینجا و خودت نه؟ 

ای عشق! از افسانه بودن دست بردار 


رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

می رود کش سوژه های داغ ما را دزدکی
تا بگوید شعر طنزی تازگی ها دزدکی !

بعد ِ عمری بند تنبانی سرودن ،مدتی ست
ادعا دارد که “طناز” است! اما دزدکی

بارها گفتم که “رندی” کار امثال تو نیست
تازه آن هم با غزل های سراپا دزدکی!

روز اول در ردیف و قافیه می برد دست
بعد شد استاد در برخی قضایا…دزدکی!

شعر کامل را نمی دزدد، ولی با حوصله
بیت ها را می کند پایین و بالا دزدکی!

فی المثل در یک غزل که گفته آن را زورکی
رد پای ده نفر را دیدم آن جا دزدکی

حتم دارم بر سر این کودکان ِ بی پدر
می شود بین پدرها جنگ و دعوا دزدکی!

با فکاهیات سست و طنزهایی این چنین
توی گور خود بلرزد هی “گل آقا” دزدکی!

راشدانصاری

۲ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۴
هم قافیه با باران

پیش پایم پیش مرگم خون چکان جان می دهد

روبرویم فاتحی سرمست جولان می دهد

نیست آسان ماندن ِ در کشتی ِ در حال غرق!

ناخدا این سان به عمر خویش پایان می دهد

مطمئن هستم خدا روز قیامت ساعتی

مُهر طومار شفاعت را به شیطان می دهد

آنچنان گویی که سرداری به سربازان خویش

نیمه شب با چشم های بسته فرمان می دهد

کاج پیر پوک وقتی بر زمین افتاد گفت :

مرد وقتی باوقار است از درون جان می دهد !

 

باختم اما تمام شعرهایم مال تو !

مرد اگر بد هم ببازد خوب تاوان می دهد


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران