هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

دیشب دوباره گریه امان مرا برید

دیشب دوباره عکس تو طعم مرا چشید

دیشب دلم گرفت به یاد تو سوختم

دیشب دوباره ماه صدای مرا شنید


دیشب غم تو باز امان مرا ربود

دیشب میان خلوت من هیچکس نبود

دیشب ستاره را ز دل شب، نسیم کند

دیشب نسیم، داغ مرا تازه تر نمود


دیشب هزار خاطره از ذهن من گذشت

دیشب به زور دست مرا چشم خواب بست

دیشب دوباره زلف تو در مشت باد بود

دیشب به روی قلب من آوار غم نشست


دیشب خدا نبود، گمانم که خواب بود

دیشب تو مال من شدی اما سراب بود

دیشب تمام ثانیه ها بوی مرگ داشت

دیشب سوال بی تو چرا؟ بی جواب بود


دیشب محال بود که بی گریه سر شود

دیشب قرار بود که عکس تو تر شود

دیشب شبی به رنگ شب پیش و پیش تر

دیشب نشد که بی تو شب من سحر شود


دیشب به یاد تو دلم آتش گرفت باز

دیشب تو یا خیال، من و چشم نیمه باز

دیشب کسی به سوی تو گویا اشاره کرد

دیشب مرا هوای تو دیوانه کرد باز


دیشب گذشت، با غمت امشب چه میکنم؟

دیشب و هرشب از تو دلی تازه میکنم

دیشب بهانه بود، من هر شب پرم ز عشق

دیشب ولی ندید کسی من چه میکنم 


محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو

من به کجا رسیده‌ام ؟ جان دقایقم بگو

 

آینه در جواب من باز سکوت می‌کند

باز مرا چه می‌شود؟ ای تو حقایقم بگو

 

جان همه شوق گشته‌ام طعنه‌ی ناشنیده را

در همه حال خوب من، با تو موافقم، بگو

 

پاک کن از حافظه‌ات شور غزل‌های مرا

شاعر مرده‌ام بخوان، گور علایقم بگو

 

با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش

منظره‌های عقل را با من سابقم بگو

 

من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم

حال برای چون تویی، اگر که لایقم، بگو

 

یا به زوال می‌روم یا به کمال می‌رسم

یکسره کن کار مرا، بگو که عاشقم، بگو...

 

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

وقتی که عشق در دل ما ریشه می‌کند

فرهاد زندگی هوس تیشه می‌کند


در بیستون حادثه‌ها تا که می‌روی

شیرین فقط، به گام تو اندیشه می‌کند


این سبزه‌زار وحشی احساس مال تو

تا بنگری پلنگ، چه با بیشه می‌کند


هر روز وقت آمدنت پشت پنجره

یک باغ گل، نگاه به آن شیشه می‌کند


یک گل، نگاه دزدکی خود برید و گفت

این عاشقی چه بود که دل پیشه می‌کند؟


یک لحظه بیشتر به تماشا نمانده است

وقتی که عشق، در دل ما ریشه می‌کند


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران

تقدیم می‌کنم به تو این التهاب را

این جمله‌های معترض بی جواب را

باور کنید داغ‌ترم از تن کویر

از یاد برده‌ام ـ به خدا ـ طعم آب را

حالا تو و ادامه‌ی دلواپسی و من

حالا ورق بزن همه‌ی این کتاب را

تا بنگری چگونه دلم شور می‌زند

ابهام سایه روشن یک انتخاب را

بگذاراعتراف کنم صادقانه‌تر

تردیدهای مبهم پر پیچ و تاب را 

حتی هجوم وحشی این واژه‌های گُنگ

حتی غزل نمی‌برد این اضطراب را


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد

اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد

 

من و تو پنجره‌های قطار در سفریم

سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد

 

ببر به بی‌هدفی دست بر کمان و ببین

کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد

 

خبرترین خبر روزگار بی‌خبری‌ست

خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد

 

مرا به لفظ کهن عیب می‌کنند و رواست

که سینه‌سوخته از «می» حذر نخواهد کرد

 

فاضل نظری

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

لحظه ای مثل من تصور کن، پای قول و قرار یک نفری

ترس شیرین و مبهمی دارد اینکه در انحصار یک نفری


بار ها پیش روی آیینه، زل زدی توی چشم های خودت

با خودت فکر کرده ای چه شده، که به شدت دچار یک نفری؟


"چشم های سیاه سگ دار"ش، شده آتش بیار معرکه ات

و تو راضی به سوختن شده ای، چون که دار و ندار یک نفری


عاقبت با زغال دست شما، سر قلیان من به حال آمد

که تو آتش بیار معرکه نه، بلکه آتش بیار یک نفری


شک ندارم سر تصاحب تو، جنگ خونین به راه می افتد

همه دنبال فتح عشق تو اند، و تو تنها کنار یک نفری


جنگ جنگ است، جنگ شوخی نیست، جنگ باید همیشه کشته دهد

و تو از بین کشته های خودت، صاحب اختیار یک نفری


با رقیبان زخم خورده ی خود، شرط بستم که کشته ی تو شوم

کمکم کن که شرط را ببرم، سر میز قمار یک نفری


مرد و مردانه در کنار تو ام، تا همیشه در انحصار تو ام

این وصیت بگو نوشته شود، روی سنگ مزار یک نفری 


امید صباغ نو

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۷
هم قافیه با باران

تا همیشه از برایم ای صدای من بمان

ای صدای مهربان ! بمان ، برای من بمان


در زمانه ای که آشنایی اش پر از غریبگی است

ای غریبه ی به غربت آشنای من ، بمان


بی تو من شبانه با که؟! با که گفت و گو کنم؟!

ای حریف صحبت شبانه های من! بمان!


بی تو هر کجا و هر که ، جمله خالی از صفاست

ای گرامی ! ای صمیم ِ با صفای من ! بمان


زورقی شکسته ام که بی تو غرق می شوم

ای خیال تو چراغ رَهنمای من ! بمان


می روم ولی نه بی تو می روم ، تو هم بیا ،

دل به یاد من ببند و در هوای من ، بمان


تا دوباره بشنوی صدای آشنای من

با طنین مه گرفته ی صدای من ، بمان 


حسین منزوی

۱ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۳
هم قافیه با باران

تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن

آه این منم ای آینه ! کم سرزنشم کن

 

آن روز که من دل به سر زلف تو بستم

دل سرزنشم کرد ، تو هم سرزنشم کن

 

ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد

در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن

 

یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم

اینبار قدم روی قدم سرزنشم کن

 

من سایه ی پنهان شده در پشت غبارم

آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن

 

فاضل نظری

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران
سرنوشت ما گره خورده به گیسوی علی
از ازل چرخانده دل ها را خدا ، سوی علی

او مع الحق گفت و از آن روز ما را می‌کُشند
دار ما خرما فروشان حلقه ی موی علی

مانده‌ام احمد پیمبر بود یا عطار عشق
بس که سلمان ها ، مسلمان کرد با بوی علی

گر می‌اندیشی نماز و روزه‌ات را می‌خرند
ای برادر ! این تو و این هم ترازوی علی

بیشتر از برق دَم‌ های دو سوی ذوالفقار
دوستان را کشته خَم‌ های دو ابروی علی

هر که دل خوش کرده در عالم به نام دیگری
یا علی نشنیده است از سوی بانوی علی

آری آداب خودش را دارد اینجا عاشقی
ما و خاک کوی قنبر ، قنبر و روی علی

قاسم صرافان
۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۸:۰۱
هم قافیه با باران

در زد یکی و راحت ما را خراب کرد

نقش خیال روی تو را نقش آب کرد

نقشی که با هزار مکافات بسته شد

موجی به‌هم رسید و پر از اضطراب کرد

از مثنوی داغ تو هر لحظه می‌توان

صد من ورق گرفت و هزاران کتاب کرد

من بی خبر ز عاشقی و عشق بوده‌ام

این عرصه را نگاه شما فتح باب کرد

یاری که جز دریچه‌ی چشمش، پناه نیست

خود را برای خلوت ما انتخاب کرد

جان مرا نگاه پر از رمز و راز او

آماده‌ی تولد یک التهاب، کرد 


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

شکست بغض مرا عاشقانه‌ای دیگر

و از سکوت تو سر زد ترانه‌ای دیگر

چه شد نیامده رفتی؟ چه شددوباره مگر

نگاه خسته‌ی من شد بهانه‌ای دیگر

طمع به طعم گسی تا نبود آدم را

چرا نکرد تمنای دانه‌ای دیگر؟

دوباره آدم و ابلیس و باز هم تکرار

و خاطرات پدر زد جوانه‌ای دیگر

دوباره نیم نگاهی که در کف اش دارد

برای زخم زدن، تازیانه‌ای دیگر

و دل اسیر تنش‌های عنکبوتی شد

و مرغکی که ندید آشیانه‌ای دیگر

برای جان تب‌آلود من نمی ارزد

فضای یخ‌زده‌ای در کرانه‌ای دیگر


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۲
هم قافیه با باران

دلم رمیده شد و غافلم من درویش

که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش


چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم

که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش


خیال حوصله بحر می پزد هیهات

چه هاست در سر این قطره محال اندیش


بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را

که موج می زندش آب نوش بر سر نیش


ز آستین طبیبان هزار خون بچکد

گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش


به کوی میکده گریان و سرفکنده روم

چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش


نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر

نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش


بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ

خزانه ای به کف آور ز گنج قارون بیش


حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

اگر چه لب نگشودی هوای صد گله داری

و از عبور نگاهم، چقدر فاصله داری


به کوچه‌های تو دیدم هزار و یک دل زخمی

چگونه با دل مردم چنین معامله داری؟


اگر چه قافله‌ای از میان معبر چشمت

یکی نرفته سلامت .. هزار قافله داری


نگاه مخفی و دزدانه ی تو با دل من گفت:

هنوز هم که هنوز است قصد غائله داری


ملول شعر چو آتش فشان خویشم و .. اما

تو در تحمل بغضم .. عجیب حوصله داری


از اینکه قبله‌ی من می‌شود همیشه نگاهت

مکن گلایه که‌ آنجا فضای نافله داری


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۴۹
هم قافیه با باران

ﻫﺮ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺒﺮﺩ

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﻣﺼﺮ ﺑﻪ ﮐﻨﻌﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﺁﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ :

ﯾﻮﺳﻒ ﺍﺯ ﭼﺎﻩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﺗﻠﺨﯽ ﻓﺮﺟﺎﻡ ﺭﻋﯿﺖ ﭘﺴﺮﯼ

ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮏ ﺧﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﻣﺎﻫﺮﻭﯾﯽ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺮﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ

ﺳﺮﻣﻪ ﺑﺮ ﭼﺸﻢ ﮐﺸﺪ،ﺯﯾﺮﻩ ﺑﻪ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﺩﻭﺩﻟﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺭﺍ

ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺑﺪﻫﺪ ﯾﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﻣﺮﺩ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﭙﯿﭽﺪ

ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺍﺳﺖ ﻟﺒﯽ ﺗﺎ ﻟﺐ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﺷﻌﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﻟﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﮐﻮﻩ

ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﺋﻠﻪ ﺭﺍ "ﺁﻩ " ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﺷﺐ ﺑﻪ ﺷﺐ ﻗﻮﭼﯽ ﺍﺯﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ

ﻣﺎﺩﻩ ﮔﺮﮔﯽ ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺳﮓ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ !


حامد عسکری

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

من با توأم ولی تو حواست به دیگری ست 

نفرین به رسم تو اگر این شیوه دلبری ست

"قربان آنکسی که زبان و دلش یکی ست "

آیینه بودن است که رسم ِپیمبری ست 

چشم و چراغ ِ روشن این دوره گرد را 

خاموش کردنش به نگاهی ، ستمگری ست 

لشکر نکش به سینه ی تنگ غریبه ها 

این شهر در محاصره ی ساده باوری ست 

نفرین به جنگهای صلیبی که همچنان 

مثل ِجنون عشق من و تو سراسری ست 

.

با من غریبگی نکن ای ماهتاب من 

معجون چشم های تو افیون ِ کافری ست 

"تا خاک را به یک نظرت کیمیا کند "

چشم تری که در صدد دادگستری ست

.

چون قهوه های ترک قجر بغض می کنی 

گرچه زبان مادری ِ هردومان ، دری ست 


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

ساده از دست ندادم دل پر مشغله را

تا تو پرسیدی و مجبور شدم مساله را...!


 من "برادر" شده بودم و "برادر" باید

وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را


دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق

خواست تا خرج کند این کوپن باطله را


عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ

دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را


و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم

با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...!


عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست

خواستم باز کنم با تو سر این گله را


عبدالجبار کاکایی

۱ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۱۴
هم قافیه با باران

درین محاکمه تفهیم اتهام ام کن

سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن 

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،

تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن 

به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن 

شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را

به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن 

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...

اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن 

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم

تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن


علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۷
هم قافیه با باران

زمین خلاصه ای از چشم آسمانی ِ توست 

غزل برآمده از بازی زبانی توست


نه اندونزی و ژاپن، نه بم، نه هائیتی

تکان دهنده ترین صحنه، شعرخوانی توست !


کمی نخند! کمی دست از دلم بردار

که هر چه می کشم از دست مهربانی توست !


هر آنچه را بفروشم نمی رسد وسعم

به خنده ی تو که سوغات دامغانی توست


بلوغ زود رسم علت کهولت نیست 

اگر که پیر شدم مشکل از جوانی تـوست


دو سال می گذرد من هنوز سربازم 

وظیفه ی شب و روزم «ندیده بانی» توست …


یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

به دریا می زنم شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر !


من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم

که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر …


به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می‌ دانم

به جز اندوه #دل_کندن ندارد حاصلی دیگر …


من از آغاز در خاکم نَمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر


طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر !


به دنبال کسی جا مانده از پرواز می‌گردم

مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر …


فاضل نظری

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۳:۵۱
هم قافیه با باران

خارق العاده اند چشمانت، تازه این با حساب ارفاق است
چشمهایت فقط نه در ده ما، شهره در بیکران آفاق است 

چشم آتش بیار معرکه ات، هیزم خشک و تر نمیفهمد
پشت هم پلک میزنی شاید، این نه چشم است، سنگ چخماق است 

می هراسم که سیل گیسویت با خودش هرچه هست را ببرد
می هراسم، ولی خدا را شکر، موی تو در مهار سنجاق است 

دل یکتاپرست من باید با خودش حل کند مسائل را
تو که با آن دو چشم کافرکیش، گفته ای هرچه شرط ابلاغ است 

ای به بار آمده! به دستی که در نگهداری ات تکیده نخند
باغبان نیز حق آب و گلش ــ گرچه ناچیز ــ گردن باغ است 

سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران