هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

یار آمد و من طاقت دیدار ندارم

از خود گله‌ای دارم و از یار ندارم

شادم که غم یار ز خود بی‌خبرم کرد

باری، خبر از طعنهٔ اغیار ندارم

گفتم چو بیایی غم خود با تو کنم شرح

اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم

لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار

من خود گلهٔ اندک و بسیار ندارم

گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا

از رندی و بدنامی خود عار ندارم


هلالی جغتایی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران

یاران می‌ام ز بهر خدا در سبو کنید

آلوده غمم به می‌ام شست و شو کنید

جام لبالب می از آن دستم آرزوست

بهر خدا شفاعت من نزد او کنید

چو مست می‌شوید ز شرب مدام دوست

مستی بنده هم بدعا آرزو کنید

ابریق می‌دهید مرا تا وضو کنم

در سجده‌ام بجانب میخانه رو کنید

بیمار چون شوم ببریدم به میکده

از بهر صحتم به خم می فرو کنید

از خویش چون روم به می‌ام باز آورید

آیم به خویش باز می‌ام در گلو کنید

وقت رحیل سوی من آرید ساغری

رنگم چو زرد شد به می‌ام سرخ رو کنید

تابوت من ز تاک و کفن هم ز برگ تاک

در میکده به باده مرا شست و شو کنید

تا زنده‌ام نمیروم از میکده برون

بعد از وفات نیز بدان سوم رو کنید

در خاکدان من بگذارید یک دو خم

دفنم چو میکنید میم در گلو کنید

از مرقدم به میکده‌ها جویها کنید

از هر خم و سبوی رهی هم بجو کنید

دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من

در گردن شما که ز خاکم سبو کنید

ناید بغیر ریزهٔ خم یا سبو بدست

هر چند خاکدان مرا جست‌وجو کنید

بی بادگان چو مستیتان آرزو شود

آئید و خاک مقبرهٔ فیض بو کنید


قیض کاشانی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۰
هم قافیه با باران

پروازمان دهید که بی بال و پر شدیم
یک عمر در هوای شما در به در شدیم

کالیم و خشک و زرد، خدا را چه دیده ای؟ 
شاید به لطفِ یک نفست بارور شدیم!

تو آب‌زاده‌ای پدرت هم ابوتراب
رزقی به ما دهید که بی برگ و بر شدیم

هرچه شما کریم تری ما گدا تریم
از اعتبار نام شما معتبر شدیم

ما را به راه راست کشاندی تو یا کریم
ما در مسیر تو ز خدا با خبر شدیم

آقاییِ تو شاملِ حالِ گدا شد و...
ماهم به نوکری شما مفتخر شدیم

ما را به نامتان «حسنی» ثبت کرده اند
ما سال­هاست حلقه‌ی آویزِ در شدیم

آقاترین جوانِ جوانانِ جنّتی
بی بارگاه و صحن ولی با کرامتی


باید برای قبر تو گلدان بیاوریم
باید ضریح و سنگ براتان بیاوریم

پهن است سفره‌ی کرمت در بقیع پس
باید ز سفره‌ی کرمت نان بیاوریم

فهم و زبان ما به شما قد نمی دهد
باید برای وصف تو قرآن بیاوریم

پای پیاده بیست سفر مکه رفته‌ای
تا در مسیر رفتنت ایمان بیاوریم

جایی که رحمت حسنی موج می زند
زشت است حرفی از نم باران بیاوریم

اینکه سه بار ثروت خود نصف کرده‌ای
کافیست تا به لطف تو اذعان بیاوریم

تا نوکری کند به کرمخانه‌ی شما
صدها بزرگ مثل سلیمان بیاوریم

باید فقط برابر یک تار مویتان
صدها هزار یوسف کنعان بیاوریم

آمد کریم پس همه ی ما گدا شویم
شاه جهان شویم اگر اینجا گدا شویم

داود رحیمی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران

حتی پس از آن توبه و پیمانه شکستن

از طعم سبویت نتوان ساده گذشتن

طوفان شده دریای غزل در دلم اما

با لب زده‌ای بر لب من مُهر نگفتن

این حسرت دیرینه به دل مانده که ای کاش

قسمت بشود ثانیه‌ای با تو نشستن

گیسوی تو در باد و چه آسان شده بر من

با دیدن این منظره‌ها شعر نوشتن

هر تار تو تیری به دل و پود تو توری

کی می‌شود از این همه پیوند گسستن

«تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است»

این عادت دل دادن و دل پس نگرفتن

جمع دو سه تا قافیه هرگز شدنی نیست

مثل من و عاقل شدن و دل نسپردن


محمد عابدینی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران

گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد

ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد

در تیر رس من گره انداخت به ابرو

آهسته کمان و سپر از دست من افتاد

بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام

در دام دوتا چشم دو شمشیر زن افتاد

می خواستم از او بگریزم دلم اما

این کهنه رکاب از نفس از تاختن افتاد

لرزید دلم مثل همان روز که چشمم

در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد

درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:

من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد.


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۹
هم قافیه با باران

نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای ماه

بماند بین ما این رازها بینی و بین الله!

من استغفار کردم از نگاه تو نمی دانم

اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه

برای من نگاه تو فقط مانند آن لحظه است

همان لحظه که بیتی ناگهانی می رسد از راه

...و شاید من سر از کاخ عزیزی در می آوردم

اگر تشخیص می دادم چو یوسف راه را از چاه

مرا محروم کردی از خودت این داغ سنگین بود

چنان تحریم تنباکو برای ناصرالدین شاه


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران

دیرگاهیست گلو بغض مکرر دارد
چند روزیست قلم حالت نشتر دارد

کوفیان داعیه ی مسجد و منبر دارند
عمر سعد زمان وسوسه ی زر دارد

 یادمان هست که اجداد شما کربـــ و بــلا...
شیعه از تیـــغ شما داغ به پیکر دارد

بی سبب نیست که از شام ، عراق آمده اید
حضرت عمـــه ی ســادات بـــرادر دارد

و شما کمتر از آنید حسین تیغ کشد
کمتر از آنکه علمدار علم بردارد

مـــا جوانــان بنی فاطمی اربـــابیـــم
بی حیا!عمـــه ی ما مالکــــ اشتر دارد!

ایل ما ایل عجم هاست که یک کودک ما
جگری با جــگر شیـــر برابر دارد

اینکه ما دست به شمشیر و زره استادیم
سبب این است که این طایفه رهبـــر دارد

نه عراق است و نه سوریه خیالت راحت
کشور ضــامن آهوستـــــ،بزرگتر دارد

 وای اگر گرد و غباری به حرم بنشیند
تیغ ما شوق به انداختن سر دارد

باید این شهر به آرامش خود برگردد
که شب جمعه حرم روضه ی مـــــادر دارد


محمد معاذاللهی

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

ای گدایان رو کنید امشب که آقا قاسم است

تا سحر  پیمانه ریز کاسه ی ما قاسم است

مست مست مستم امشب چون حسن باباشده

که پس از او در دوعالم صاحب ما قاسم است

با وجودی که خدای دلبران است این پدر

دیگر از امشب حسن مجنون و لیلا قاسم است

یادمان باشد اگر روزی بقیع را ساختیم

ذکر کاشی های باب المجتبی یا قاسم است

از همان روزیکه رزق نوکران تقسیم شد

کربلای سینه زنهای حسن با قاسم است

این کریمان به نگاه خود گره وامیکنند

آنکه عمری درد ما کرده مداوا قاسم است

گوسفندی نذر او کردیم و مرده زنده شد

آنکه نامش میکند کار مسیحا قاسم است

روی ابرویش اگر تحت الهنک بسته حسین

در حرم زیباترین فرزند زهرا قاسم است

نعره زد : ان تنکرونی ریخت لشکر را بهم

وارث شیر جمل شاگرد سقا قاسم است

مرد نجمه بود و صاحب خیمه شد در کربلا

سایه ی روی سر مادر به هر جا قاسم است

با اشاره هر کجا میگفت : یا زینب ببین

آن سر عمامه بسته روی نی ها قاسم است

زیر سم اسبها با هر نفس قد میکشید

گفت با گریه حسین ، این تن خدایا قاسم است

نعل های خاک خورده دنده هایش را شکست

مثل مادر این تنی که میخورد پا قاسم است

چونکه قاسم بود بین گرگها تقسیم شد

یوسف پاشیده از هم بین صحرا قاسم است


قاسم نعمتی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۹
هم قافیه با باران

مرا راه گلو ای بغض غم، وا می کنی یا نه

برایم چاره ای جز گریه پیدا می کنی یا نه

ببین سوز درونم از خطوط چهره ام پیداست

تو هم در چهره ام غم را تماشا می کنی یا نه

دلم در هر طپش صد بار آواز تو را خواند

نمی دانم تو هم یاد دل ما میکنی یا نه

فشردم بار ها زنگ در میخانة چشمت

که آیا بین عشاقت مرا جا می کنی یا نه

تو در قلب منی هرجا که هستی هر کجا باشی

ندانم کنج این ویرانه مأوا می کنی یا نه

گلی، باغی، بهاری، گلشنی، چون عطر صحرایی

برای دیدن گل عزم صحرا می کنی یا نه

چنان امروز زیباتر ز دیروزی، که گیجم من

تو خود را اینچنین هر روز زیبا می کنی یا نه

میان عقل من با عشق تو دعواست روز و شب

تو هم مانند من با خویش دعوا می کنی یا نه


احسان تاجی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران

جا می خورد از تردی ساق تو پرنده

ایمان منی ـ سست و ظریف و شکننده ـ

هم، چون کف امواج خزر چشم گریزی

 هم، مثل شکوه سبلان خیره کننده!

 می خواست مرا مرگ دهد، آن که نهاده ست

 بر خوان لبان تو ، مربای کشنده !

 چون رشته ی ابریشم قالیچه شرقی ست

 بر پوست شفاف تو رگ های خزنده!

 غیر از تو که یک شاخه ی گل بین دو سیبی

 چشم چه کسی دیده گل میوه دهنده؟

 لب های تو اندوخته ی آب حیات است

 اسراف نکن این همه در مصرف خنده!

 ای قصه موعود هزار و یکمین شب

 مشتاق تو هستند هزاران شنونده

 افسوس که چون اشک، توان گذرم نیست

 از گونه ی سرخ تو ـ پل گریه و خنده ـ !

 عشق تو قماری ست که بازنده ندارد

 ای دست تو پیوسته پر از برگ برنده !


غلامرضا طریقی

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۳
هم قافیه با باران

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند 
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین 

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۱:۵۹
هم قافیه با باران

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی

ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

ردپایی تازه از پشت صنوبر ها گذشت...

چشم آهو ها هراسان شد، گمان کردم تویی

ای نسیم بی قرار روز های عاشقی

هر کجا زلفی پریشان شد گمان کردم تویی

سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت

آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

باد پبراهن کشید از دست گل ها ناگهان

عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت

غنچه ای سر در گریبان شد ، گمان کردم تویی

کشته ای در پای خود دیدی،یقین کردی منم

سایه ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی


فاضل نظری

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۱:۵۷
هم قافیه با باران

چشم‌ها، پنجره‌هایِ تو تامل دارند

 فصل پاییز هم آن منظره‌ها گل دارند

 ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم

همه در گردشِ چشمِ تو تعادل دارند

 تا غمت، خارگلو هست، گلوبند چرا؟

  کشته‌هایت چه نیازی به تجمل دارند؟

  همه جا مرتع گرگ است،  به امید که‌اند؟

  میش‌هایم که ته چشمِ تو آغل دارند؟

  برگ با ریزش بی‌وقفه به من می‌گوید

 در زمین خوردن عشاق، تزلزل دارند

 هر که در عشق سر از قله بر آرد، هنر است

 هم تا دامنه‌ی کوه تحمل دارند!

 

مژگان عباسلو

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران

هی دست می‌ رود به کمرها یکی یکی

وقتی که می‌ رسند خبرها یکی یکی 


خم گشته است قد پدرها دوتا دوتا

وقتی که می‌ رسند پسرها یکی یکی 


باب نیاز باب شهادت درِ بهشت

روی تو باز شد همه درها یکی یکی


سردار بی‌ سر آمده‌ای تا که خم شوند

از روی دارها همه سرها یکی یکی 


رفتی که وا شوند پس از تو به چشم ما

مشتِ پُر قضا و قدرها یکی یکی

 

رفتی که بین مردم دنیا عوض شود

درباره‌ ی بهشت نظرها یکی یکی

 

در آسمان دهیم به هم ما نشانشان

آنان که گم شدند سحرها یکی یکی


آنان که تا سحر به تماشای یادشان

قد راست می‌کنند پدرها یکی یکی


مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی 

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا 

در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی 

وقتی کلید در قفس من گذاشتی

 

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی 

دنبال من بنای دویدن گذاشتی

 

من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته 

تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

 

گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی 

گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند

اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

حالا برو برو که تو این نان تلخ را

در سفره ای به سادگی من گذاشتی


مهدی فرجی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

من مدتی ست ابر بهارم برای تو

باید ولم کنند ببارم برای تو


این روزها پر از هیجان تغزّلم

چیزی به جز ترانه ندارم برای تو


جان من است و جان تو، امروز حاضرم

این را به پای آن بگذارم برای تو


از حد «دوست دارمت» اعداد عاجزند

اصلاً نمی شود بشمارم برای تو


این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت

دریا نداشت دل بسپارم برای تو


من ماهی ام تو آب، تو ماهی من آفتاب

یاری برای من تو و یارم برای تو


با آن صدای ناز برایم غزل بخوان

تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو


مهدی فرجی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

 اینها بجای اینک برایت دعا کنند

کف می زنند تا نفست را فدا کنند


هرچند تشنه ای ولی آبت نمی دهند

تا زودتر تو را ز سر خویش وا کنند


با دست و پا زدن به نوایی نمی رسی

اینها قرار نیست به تو اعتنا کنندا


بال فرشته های خدا هست پس چرا؟

این چند تا کنیز تو را جا بجا کنند


هر وقت دست و پا بزنی دست می زنند

اما خدا کند به همین اکتفا کنند


تا بام می برند که شاید سر تو را

در بین راه با لبه ای آشنا کنند


حالا کبوتران پر خود را گشوده اند

یک سایبان برای سرت دست و پا کنند 


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود

اصلا جگر ک سوخت مداوا نمی شود


گریه مکن بهانه ب دست کسی مده

با گریه هات هیچ مداوا نمی شود


خسته مکن گلوی خودت را برای آب

با آب گفتس تو کسی پا نمی شود


اینقدر پیش چشم کریمان ب خود مپیچ

با دست و پا زدن گره ات وا نمی شود


گیسو مکش ب خاک دلی زیر و رو شود

در این اتاق عاطفه پیدا نمی شود


باور نمی کنم ب در نگرفته ست صورتت

این جای تنگ و ... این قد و بالا ... نمی شود


با ضرب دست و پا زدنت طشت می زنند

جز هلهله جواب مهیا نمی شود


با غربتی ک هست تو غارت نمی شوی

نیزه ب جای جای تنت جا نمی شود


خوبی پشت بام همین است ای غریب!

پای کسی ب سینه ی تو وا نمی شود / ---


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران

تا بپیوندد به دریا ، کوه را تنها گذاشت

رود رفت اما ، مسیر رفتنش را جا گذاشت 


هیچ وصلی بی جدایی نیست ، این را گفت و رود

دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت


هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا

هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت


اعتبار سربلندی در فروتن بودن است

چشمه شد فواره ، وقتی بر سر خود پا گذاشت


موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت

با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت ..


فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

ناخوش احوالی و من خوب تو را می فهمم

مثل یک شهرِ پر آشوب تو را می فهمم


شعله ای سرکشی و در مهِ بعد از باران

مثل یک هیزم مرطوب تو را می فهمم


عرقِ شرم و حیا می چکد از شعرت و من

مثل یک دختر محجوب تو را می فهمم


بین بحبوحه ی یک جنگ و شکستی سنگین

مثل یک لشگر مغلوب تو را می فهمم


زیر سنگینی آوار شکستن هایم

مثل یک #خانه ی مخروب تو را می فهمم


دل سنگ تو نفهمید مرا اما من

مثل یک شیشه ی مرغوب تو را می فهمم


محمد عابدینی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران