هم‌قافیه با باران

‌شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم

ز همدلان سفر کرده‌ام سراغ بگیرم
به کوچه کوچهٔ زلف تو نامه‌ها بنویسم

دعا و شکوه به هم تاب خورد و من متحیر
«کدام را ننویسم کدام را بنویسم»؟  

هر آنچه را که نوشتم مچاله کردم و گفتم:
قلم دوباره بگیرم از ابتدا بنویسم

دو قطره خون ز لبت در دوات تشنه‌ام افتاد
که من به یاد شهیدان کربلا بنویسم

صدای پای قلم را شنید کاغذ و گفتم:
قلم به لیقه گذارم که بی‌صدا بنویسم

تو بی‌نشانی و کاغذ در انتظار رسیدن
که من نشانی کوی تو را کجا بنویسم

تو خود نشانی محضی تو خود دعای مجسم
برای چون تو عزیزی چرا چرا بنویسم؟

‌سعید بیابانکی
۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

دهانت را ببند ای هرزه گو ای شیخ قلابی
که نام ما کجا و آن دهان گند مردابی؟

زبان را چون زنانت در حرم دربند کن زیرا
که آماده ست تابوت تو و مردان قلابی

ز دم جنباندنت کامی نیابی ای سگ تازی
نخواهد گرم شد آبی ز اربابان چشم آبی

چه نامم رقص شمشیر تو را با دشمن قرآن؟
چه نامد شیخ بی ناموس را قاموس وهابی؟

سگی در کهف چون خوابید، در پاکی زبانزد شد
ز خوکان بردی اما گوی سبقت در لجن خوابی

به دندان های کند ای سوسمار پیر کمتر جو
شکار تازه، چون حتی مگس را هم نمی یابی

مبادا نام ایران از دهانت بشنوم دیگر
که خواهد خورد مشت از قوم سلمان، جهل اعرابی

ز داعش پروری کارت به آنجایی رسید اکنون
که از محو ترور دم می زنی در عین قصابی؟

برقص آری که شاید تکه ای از استخوانی را
بیندازند سویت غربیان با خوی اربابی...

افشین علاء

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران

بین صد گرگى که ازاین چاه پیدا می شود
یوسفی-بینی و بین الله-پیدا می شود؟!

خواب گرگ وچاه دیدم،خواب برق دشنه نیز
ای شب تبدار!قرص ماه پیدا می شود؟

ابن سیرین!یک ستاره نیست درخواب"عزیز"
آفتابی کی براین درگاه پیدامی شود؟

تا ترنج وکارد آمد درمیان،معلوم شد
چون زلیخا چند خاطر خواه پیدا می شود

دست من خالی ست ای یوسف فروشان نگذرید
دربساطم عاقبت یک آه پیدا می شود

آی مردم!دارداین ابیات،بوی پیرهن
عشق،بعدازمصرعی کوتاه پیدامی شود

چشم هایم خیره برگلدان حسن یوسف است
سوره ای در برگ ها ناگاه پیدامی شود

‌محمدحسین انصاری‌نژاد

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران
روشن از روی تو آفاق جهان می‌بینم
عالم از جاذبه‌ات در هیجان می‌بینم

بی‌نشانی تو و حیرانم از این راز که من
هر کجا می‌نگرم از تو نشان می‌بینم

دل هر ذره تجلی‌گه مهر رخ توست
نتوان گفت چه اسرار نهان می‌بینم

باد با زمزمه تسبیح تو را می‌خواند
آب را ذکر تو جاری به زبان می‌بینم

نور روی تو نه تنها به دل سینا تافت
که من این نور ز هر ذره عیان می‌بینم

چه تماشایی و زیباست جمال تو که من
هر چه چشم است به رویت نگران می‌بینم

به تو سوگند که در موقع طوفان بلا
یاد تو مایه آرامش جان می‌بینم

بر در خویش «شفق» را به گدایی بپذیر
که گدایان تو را به ز شهان می‌بینم

محمدحسین بهجتی
۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۹
هم قافیه با باران

رفیقِ حادثه هایی به رنگ تقدیری
اسیر ثانیه هایی شبیه زنجیری

در این رسانه ی دنیا، میان برفک ها
نه مانده از تو صدایی، نه مانده تصویری

رسیده سنّ حضورت به سنّ نوح، اما ...
شمار مردم کشتی نکرده تغییری

هزار هفته ی بی تو گذشته از عمرم
هزار سال ِ پیاپی دچار تاخیری

شبیه کودکِ زاری شدم که در بازار ...
تو دست گمشده ها را مگر نمی گیری؟؟

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۳
هم قافیه با باران

ما را دلی ست چون تن لرزان بیدها
ای سروقد! بیا و بیاور نویدها

باز آ و با نسیم نگاه بهاری ات
جانی دوباره بخش به ما ناامیدها

ما جمعه را به شوق تو تعطیل کرده ایم
ای روز بازگشت تو آغاز عیدها

بازآ که خلق را نکشاند به سوی خویش
بازار پرفریب مراد و مریدها

برگرد تا زمین و زمان را رها کنند
چپ ها و راست ها و سیاه و سفیدها

بسیار دسته گل که برای تو چیده ایم
این خاک غرقه است به خون شهیدها

خون حسین می چکد از نیزه ها هنوز
برگرد و انتقام بگیر از یزیدها...

افشین علا

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۲۱
هم قافیه با باران

کم به دست آوردمت، افزون ولی انگاشتم
بیش از اینها از دعای خود توقع داشتم

بید مجنون کاشتم -فکر تو بودم- خشک شد
زرد می شد مطمئنا؛ کاج اگر می کاشتم

آنکه زد با تیغ ِ مکرش گردنم را، خود شمرد
چند گامی سوی تو بی سر قدم برداشتم

ای شکاف ِسقف ِبر روی سرم ویران شده!
کاش از آن اول تو را کوچک نمی پنداشتم

آه ِمن دیشب به تنگ آمد؛ دوید از سینه ام
داشت می آمد بسوزاند تو را، نگذاشتم...

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۲۳
هم قافیه با باران

زنی که صاعقه وار آنک ، ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد

همیشه عشق به مشتاقان ، پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف ، کنایه های کفن دارد

کی ام ، کی ام که نسوزم من ؟ تو کیستی که نسوزانی ؟
بهل که تا بشود ای دوست ! هر آن چه قصد شدن دارد

دو باره بیرق مجنون را دلم به شوق می افرازد
دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد

زنی چنین که تویی بی شک ، شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصوّر دیرینه ، که دل ز معنی زن دارد

مگر به صافی گیسویت ، هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی ، همیشه طعم لجن دارد

حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۳
هم قافیه با باران

مپرس از تو چرا دل بریدم از اول
به دست های تو کم بود امیدم از اول

تو تاب گریه نداری؛ زمین نمی خوردم
به این نتیجه اگر می رسیدم از اول

دهان به خواهش بیهوده وا نمی کردم
اگر جواب تو را می شنیدم از اول

اگر از آخر قصه کسی خبر می داد
بخاطر تو عقب می کشیدم از اول

به چیدن پر و بالم چه احتیاجی بود
من از قفس به قفس می پریدم از اول

از آن دو قفل شکسته حلالیت بطلب
نمی گشود دری را کلیدم از اول

به چشم های خودت هم بگو:"فراق بخیر"
اگر چه خیری از آنها ندیدم از اول...

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران
مردانگی و شکوه و عزت داریم
بر خاک وطن همیشه غیرت داریم

سربند حسین نقش پیشانی ماست
عشقی که به اهل بیت و عترت داریم

آزاده از آنیم که در ملک علی
از هرچه معاویست نفرت داریم

تنها نگذاریم اگر کشته شویم
با عشق ولی دوباره رِجعت داریم

ای قوم شکمباره بدانید که ما
حیدر صفتیم و ارج و همت داریم

تاریخ گواه عشق دیرینه ی ماست
بی ریشه شمائید که قدمت داریم

دیروز منای خون و امروز «یمن»
از کینه ی این خبیث حیرت داریم

هرچند زمان خویشتن داری ماست
در وقت عمل همیشه شدت داریم

درمکتب ما طفل زبون است سعود
بر طفل نشسته درس عبرت داریم

بر شیر وطن دوباره گر پارس کند
برگردن او طناب خفت داریم

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران
کشتی افسرده، کشتیبان نمی خواهد فقط
سید ابراهیم! ملت نان نمی خواهد فقط

کو رفیقی تا برایش نی نوازی ها کند
این رعیّت هِی هِی چوپان نمی خواهد فقط

چشم گریان و دل خونین اگر داری بیا
زخم این مردم، لب خندان نمی خواهد فقط

خسته ی افتاده را دست نوازش لازم است
بی سر و سامان، سر و سامان نمی خواهد فقط!

با رفیقان گرم باش و با حریفان سرد باش
گردش تقویم، تابستان نمی خواهد فقط

سید ابراهیم! بت های بزرگی پیش روست
جز تبر، جز آتش سوزان نمی خواهد فقط

سید ابراهیم! اسماعیل را آماده کن
عشق بازی، یوسف کنعان نمی خواهد فقط

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران
مکر دنیا را به مکری تازه بی تاثیر کن
زندگی تغییر خواهد کرد ، پس تغییر کن

زنده ام با آرزوی مرگ ، زیرا گفته ای
مرگ را از آرزوی زنده بودن سیر کن!

خواب دیدم غنچه ای روی لبم روییده است
خواب دیدم عاشقم ! خواب مرا تعبیر کن

شیر را شرمنده ی چشمان آهوها مخواه
یا نهان کن خویشتن را یا مرا زنجیر کن

هر چه ماندم چشم در راه تو ، عاشق تر شدم
چشم در راهم ، بیا... اما کمی تاخیر کن

 مهدی مظاهری
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

بگذار سر بر شانه ام قدری ببار امشب
خود را برای من کمی تنها گذار امشب

یک امشبی را غرق در آغوش من سر کن
گل بوسه ای قرمز برای من بکار امشب

عقدی بخوان با گفتن: "من دوستت دارم"
فارغ ز سنت های هر ایل و تبار امشب

آرامشم! برخیز بر جای خودت بنشین
من بی قرارم بی قرارم بی قرار امشب

حرفی نزن از این که فرداها چه خواهد شد
این لحظه را دریاب، با این حال زار امشب

دیوانگی کم کن، بپوشم، زود بر تن کن
حالا که من میخواهمت دیوانه وار امشب

مهدی آسترکی

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران
این همان خانه ی قدیمی ماست،آمدم خسته پشت دیوارش
چه کج افتاده روی کاشی ها شبح پیرمرد گچ کارش

این همان کوچه است وباز فقط، سنگفرشی عریض تر دارد
این همان کوچه و نمی بینم، دو سه گنجشک بر سپیدارش

این همان خانه است و مادر نیست تا بیاید به پیشواز پسر
می تراود از این حیاط اما بوی چادر نماز گلدارش

این اتاقی که تا ستاره ی صبح، شاهد شب نخوابی من بود
پسری بود نیمه جان از درد، مادری تا سحر پرستارش

در شب شاهنامه می خواندم، در همین خانه، خوان پنجم را
زن جادوگر آفتابی بود، پهلوان محو زخمه ی تارش...


گاه گاهی حماسه می خواندم،داستان هایی از "رییسعلی"
و در اوهام خود تفنگ به دست،درپس نخل های دلوارش

چه مردد میان شک و یقین، چشم بر کارگاه کوزه گری
دیدم آنجا سبوی خیام ست، بر سرم ریخت ابر انکارش

دست من را کشید خواهر و با هق هق از حال و روز مادر گفت
که محمد حسین! کاری کن، می کشد سرفه های کشدارش

بعد زنگ حساب، سیل آمد و بر آن پل نرفته، افتادم
مادرم آمد و به کوچه گریست، که خدایا خودت نگه دارش

بعد از آن سال ها من آمده ام، من همان کودک یتیمی که
قلکش را شکسته و دارد ترس بی مورد از طلبکارش

من و احمد مسیر مدرسه را چه سراسیمه می دویم امشب
من که جامانده خط کشم به اتاق، او به جدول گم است پرگارش

در همین خانه است کودکی ام، در سکوت اتاق کوچک من
می شوم باتمام موجودی ضرب در زندگی خریدارش

محمدحسین انصاری نژاد
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۷
هم قافیه با باران
تنها مگر که سال شما را عوض کند
کو تا بهار حال شما را عوض کند

شال و کلاه می کند و می رسد که باز
طرح کلاه و شال شما را عوض کند

چشم انتظار آمدن او نشسته اید
تا رنگ خطّ و خال شما را عوض کند

امسال هم که گوش به زنگید ظاهرا
تا زنگ قیل و قال شما را عوض کند

دلخوش به رنگ و زنگ بمانید سالها
کو تا بهار حال شما را عوض کند

حسین عبدی
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۱۰
هم قافیه با باران
سفره ای انداختم که نان و ریحانش تویی
قند باقی مانده در آغوش فنجانش تویی

یک سماور چهار قل میخواند این سمت اتاق
خوش به حال خانه ی دنجی که مهمانش تویی ...

 دختری با کوزه ی شعری به روی شانه اش
اهل آن آبادی ام که آخرین خانش تویی

بیخودی شاعر نشد امشب حیاط خانه ام
قرص ماه آمده بر روی ایوانش تویی

گردش تسبیح تو شد قرص نان سفره ها
گندم افشانش تویی و  آسیابانش تویی

نیمه شبها روی هر سجاده  قطعا دیدنی است
حال ابری موسمی وقتی که بارانش تویی

آه این دنیا فقط یک روستای خسته است   
روستایی خسته که تنها خیابانش تویی

عالیه مهرابی
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۳۹
هم قافیه با باران

ای دیدنت محال به فریادمان برس
بی مرگ بی زوال به فریادمان برس

بی چیز و بی کسیم در این دشت سوخته
ذولجود ذولجلال به فریادمان برس

رو به جنوب تب زده، سیلاب هرزگی
جاری شد از شمال به فریادمان برس

لالیم در جواب سؤالات بی شمار
ای پاسخ سؤال به فریادمان برس

شب زنده داری من و دل بی اثر شده ست
ای خواب، ای خیال به فریادمان برس

بالا نمی روند دعاهایمان دگر
ای لقمه ی حلال به فریادمان برس

امیر سیاهپوش

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۳۸
هم قافیه با باران

گاهی سفر به جاذبه‌ی ماه لازم‌ست
دیوانگی برای همه گاه لازم‌ست!
 
دل کندن و بریدن رفتن محال نیست
یک کوه را اراده‌ی یک کاه لازم‌ست
 
«مقصد رسیدن‌ست» بهانه‌ست جاده هم!
تا آمدن به سوی تو یک راه لازم‌ست!
 
رفتن دلیل منطقی جاده‌ها نبود...
در عشق هم‌مسیر نه، همراه لازم‌ست
 
از نقش‌های بی‌خودی خود مکدّرند
نه «ها» برای آینه‌ها «آه» لازم‌ست

یک چشم هم‌زدن ره صد ساله رفتن‌ست
در عشق این توقف کوتاه لازم‌ست!  
 
امیر اکبرزاده

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۳۰
هم قافیه با باران

همین که حاصل یک عمر لبخند رضا هستی
محمد هم که باشی باز دلبند رضا هستی

میان بهترین هایی چه تفضیلی از این برتر
که بابای علی هستی و فرزند رضا هستی

به مشهد که به جای خود دلم در کاظمینت هم
بگوید یا رضا از بس همانند رضا هستی

قسم خوردن به نامت می دهد حاجت به قدری که
به محشر هم گمانم ذکر سربند رضا هستی

خدا می خواست تا معنای بخشیدن عیان گردد
جواد آمد که این معنا برای ما روان گردد

رضا که صاحب فرزند میشد آخرش ، اما ؛
خدا می خواست تا این فیض ، سهم خیزران گردد

پسر گشتن از این سو و امام شیعه از آن سو
جواد آمد که این گردد جواد آمد که آن گردد

حکایت ها فراوان است از هر لحظه ی این طفل
چنان که صد گلستان ضرب در صد بوستان گردد

علی هر چند فرزند محمد بود ، این دفعه
محمد از علی آمد که فخر شیعیان گردد

دراین وادی اگر سودی ست با درویش خرسند است
تجارت جز درِ این خانه سودش هم زیان گردد

پدر با داغ فرزندش ، پدر با داغ دلبندش
ولی اینجا پسر با داغ بابا امتحان گردد

شب میلاد فرزندش همین که تشنه لب باشد
گمانم خیزران هم اشک ریز خیزران گردد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۴۵
هم قافیه با باران
اگرچه خلق مرا از تو بر حذر دارند
از اشتیاق من و چشم تو خبر دارند

در قفس بگشایید تا نشان بدهم
پرندگان قفس نیز بال و پر دارند

نسیم ! منتظر کیستی به راه بیفت !
هزار قاصدک اینجا سر سفر دارند

گمان مکن دل آتشفشانم از سنگ است
که قله های جهان قلب شعله ور دارند

عجیب نیست اگر دشمن خودم باشم
درخت ها همه در آستین تبر دارند

 مهدی مظاهری
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران