هم‌قافیه با باران

نخست از فکر خویشم در تحیر
  چه چیزاست آنکه گویندش تفکر؟

کدامین فکر ما را شرط راه است؟
 چرا گه طاعت و گاهی گناه است؟

که باشم من؟ مرا از من خبر کن 
چه معنی دارد اندر خود سفر کن؟

مسافر چون بود؟ رهرو کدام است؟
  که را گویم که او مرد تمام است؟

که شد از سر وحدت واقف آخر؟
  شناسای چه آمد عارف آخر؟

اگر معروف و عارف ذات پاک است
 چه سودا بر سر این مشت خاک است؟

کدامین نقطه را نطق است، اناالحق؟
 چه گویی هرزه‌ای بود آن مزبق؟

چرا مخلوق را گویند واصل؟ 
سلوک و سیر او چون گشت حاصل؟

وصال ممکن و واجب به هم چیست؟
 حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست؟

چه بحر است آنکه نطقش ساحل آمد؟
  ز قعر او چه گوهر حاصل آمد؟

چه جزو است آنکه او از کل فزون است؟
  طریق جستن آن جزو چون است؟

قدیم و محدث از هم چون جدا شد؟
 که این، عالم شد آن‌دیگر خدا شد؟

محمود شبستری

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

می گذشت از رهِ قبرستانی
روبَهِ زیرکِ پُر دستانی

پیشِ رو دید خروسی زیبا
شده بر شاخِ درختی بالا

جوجَکی فَربِه و دشمن نشناس
ساده ای بی خبر از کِید و ریا

دلِ روباه پیِ وَصلتِ وِی
سخت لرزید، ولی وصل کجا؟

چَنگَلِ کوتَه و مقصود بلند
شکمِ خالی و مَرزوق جدا

حیله را تند بچسبید و گشاد
لب زِ عَجز و زِ تَضَرُّع به دعا

جوجَکَش گفت: (که ای؟) گفتا: ( من
موءمنم موءمنِ درگاهِ خدا

مُردگان را طَلَبَم غُفرانی
زندگان را بدهم درمانی)

گفت: ( از راهِ خدا ای حَقجو
بِرَهان جانِ من از شرِّ عَدو

مادرم گفته مرا در پِی هست
کهنه خَصمی به تَجَسُس هر سو)

بِکِشید آه زِ  دل، روبَه و گفت:
(طالِعِ خَصم مبادا نیکو

به فرود آی که با هم بِنَهیم
به مناجات سوی یزدان، رو)

آمده نامده جوجَک به زمین
زیرِ دندانِ عَدو زد قوقو:

(موءمنا آن همه دلسوزیِ تو
وآن همه وعده ی درمان، کو؟کو؟)

گفت: ( درمانِ تو تُویِ شکمم
وعده ام لحظه ی دیگر، لبِ جو)

هر که نشناخته اطمینان کرد
جایِ درمان، طلبِ حِرمان کرد

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

قوقولی قو خروس می خواند
از درونِ نهفتِ خلوتِ دِه
از نشیبِ رهی که چون رگِ خشک
در تنِ مردگان دوانَد خون
می تَنَد بر جِدارِ سردِ سَحَر
می تراود به هر سویِ هامون
با نوایش از او ره آمد پُر
مژده می آورد به گوش، آزاد
می نماید رهش به آبادن
کاروان را در این خراب آباد
نرم می آید
گرم می خوانَد
بال می کوبد
پَر می افشانَد
گوش بر زنگِ کاروانِ صداش
دل بر آوای نَغزِ او بسته ست
قوقولی قو بر این رَهِ تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته ست؟

گرم شد از دَمِ نواگرِ او
سردی آور شبِ زمستانی
کرد اِفشایِ رازهایِ مگو
روشن آرایِ صبحِ نورانی

با تنِ خاک، بوسه می شکند
صبحِ تازَنده ،  صبحِ  دیر سفر
تا وی این نغمه از جگر بُگشود
از رَهِ سوز ، جان کشید به در

قوقولی قو  ز خطّه ی پیدا
می گریزد سویِ  نهان، شبِ کور
چون پلیدی در اوج از درِ صبح
به نواهای روز گردد دور

می شتابد به راه،  مردِ سوار
گرچه اش در سیاهی، اسب رمید
عطسه ی صبح در دماغش بست
نقشه یِ دلگشایِ روزِ سفید

این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده ست
اسب می راند

قوقولی قو
گشاده شد دل و هوش
صبح آمد خروس می خواند

همچو زندانیِ شبِ چون گور
مرغ از تنگیِ قفس، جَسته ست
در بیابان و راهِ دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته ست؟

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

تا صبحدمان، در این شب گرم
افروخته ام چراغ، زیراک
می خواهم برکشم به جا تر
دیواری درسرای کوران

برساخته ام نهاده کوری
انگشت که عیبهاست با آن
دارد به عتاب کور دیگر
پرسش که چراست این، چرا آن؟

وینگونه به خشت می نهم خشت
در خانه ی کور دیدگانی
تا از تَف آفتاب فردا
بنشانمشان به سایبانی

افروخته ام چراغ از این رو
تا صبحدمان در این شب گرم
می خواهم بر کشم به جا تر
دیواری در سرای کوران

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

تمام دستِ تو روز است
و چهره‌ات گرما..
نه سکوت دعوت می‌کند
و نه دیر است

دیگر باید حضور داشت!
در روز...
در خبر...
در رگ...
و در مرگ...

از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم!
تصنیف‌ها را بخوانیم...
که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت.

بمان:
که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.

تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلوله‌یی که در قصه‌ها
عتیقه شده است
روبروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.

 احمدرضا احمدی

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

تو برگونه اشک روانی هنوز
به دیوار خانه عیانی هنوز

من آن پیر سر برده در غار غم
تو در قاب عکست جوانی هنوز
***
به زردی رخسار من دیده ای
چو پاییزم از هجر جانکاه تو

نگاه پُراز درد من دوخته
خودش را به پیچ و خَم راه تو
***
تو رفتی که باز آیی از راه دور
ولی وعده ی آمدن دیر شد

به امروز و فردای دیدار تو
جوان دلم بی سبب پیر شد
***
سپیدی موها گواه من است
و چین نشسته به پیشانیم

 تو از پیله پرواز کردی و من
به چاهی گرفتار و زندانیم
***
زهر گوشه می جویمت نیستی
که سرمست گردم من از بوی تو

که تا در نمازم به یاد آورم
به فریاد محراب ابروی تو
***
چه مکریست در کار این روزگار
چو گرگی ست در جامه ی گوسفند

مرا در دماوند هجران تو
به شوق تباهی کشیده به بند
***
در این بخت تیره دلم روشن است
که اسفند دارد نشانی زعید

که بوی تورا باد می آورد
به مهمانی دیدگانی  سفید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

به آن پرنده که می خواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فسادجوی به باغ:

چه سود لحن خوش و عیب انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان، چو چشم چراغ؟

بگفت: از غرض این را تو عیب می دانی
که بهر حبس من افتاده در درون تو داغ

اگر که عیب من این است: از تو من دورم
برو بجوی ز نزدیکهای خویش، سراغ

شهیرتر ز من آن مرغ تنبل خانه
بلندتر ز همه آشیان جنس کلاغ

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۱
هم قافیه با باران

وقتی که آفتاب چو طشت طلای ناب
پیداست روی کوه و همه اهل ده، به خواب

شبنم، هنوز بر سر گلها نشسته است
دهقان به روی خویش، در خانه بسته است

من جسته ام ز لانه و وارسته ام ز بند
بر نرده ای نشسته ام آواز من، بلند

می کوبم از نشاط، به هم بالهای خود
بیدار می کنم همه را با صدای خود:

خرد و بزرگ برزگران را ز خانه ها
گاو نر از طویله و مرغان ز لانه ها

از هر که پیشتر منم اینقدر زودخیز
تنها منم به ده، که چو من نیست هیچ چیز

لبخند می زند به رخم، آفتاب صبح
زیرا منم فقط که به زیر نقاب صبح

با بانگ حکم من، ز پی کار می روند
وز حرف من تمامن از خواب می جهند

کی اسم حکم می برد و اسم رهبری
بر من در این میانه، چه کس راست برتری

در گردش است تا فلک پیر آبنوس
من حکمران دهکده ام نام من خروس

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران
خاتون پریشان است امشب ، ساز غم انگیز شبان را
آوای نی دیری ست برده ست ، هوش تمام دختران را

چوپان منم ، دلگیر از شهر ، خاتون تویی ، خلخال در پا
هنگام دلتنگی ست ، بشنو ، آواز دلگیر بنان را

در خنده ات تصویر هایی ست ، از خنده ی ماه و ستاره
من عاشقانه دوست دارم ، این خنده های همزمان را

در استکان ها هر چه باشد ، میخانه ها خوب و خراب اند
امشب به یکسانی رساندی ، طعم شراب و شوکران را

از چشم های مهربانت ، وقتی می افتد اشک بر خاک
گاهی نمی فهمند مردان ، فرق زمین و آسمان را

دیروز من دلواپسی بود ، امروز من دلتنگ بودن
هم دوست دارم آن زمان را ، هم دوست دارم این زمان را

عطر خراسانی نوشتن ، در مایه ی هندی عراقی ست
وقتی که شاعر ها بخوانند ، این دلبر ابرو کمان را

امیر علی سلیمانی
۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۸
هم قافیه با باران
.ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﻭ ﺍﻫﻞ ﮐﺴﺎ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﺯﺧﻢ ﻣﺴﻤﺎﺭ ﺩﺭ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻫﺠﺪﻩ ﺳﺎﻟﻪ
ﺳﯿﻠﯽ ﻭ ﺳﻘﻂ ﺟﻨﯿﻦ ، ﻗﺎﻣﺖ ﺗﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ..

ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺩﺭﺵ ﺟﺒﺮﯾﻞ ﺍﺳﺖ
ﺁﺗﺶ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﻭ ﺿﺮﺑﻪ ﭘﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩ ﻣﻼﺋﮏ ﺑﻮﺩﻩ
ﻫﯿﺰﻡ ﻭ ﺷﻌﻠﻪ ﯼ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﺁﻧﮑﻪ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﺍﻭﺳﺖ
ﻭﺳﻂ ﮐﻮﭼﻪ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺣﻨﺎ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ....

ﭼﻬﻞ ﻧﻔﺮ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺏ ﻭﺑﻼ
ﺧﻨﺠﺮ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺯ ﻗﻔﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ

مجید قاسمی
۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

برتری بر لشکری از غم کجا و من کجا؟
من کجا...پیکار با یک مشت رویین تن کجا

ظلم خلق از یاد رفت اما بدی های تو نه
رنجش از دشمن کجا ،از دوست رنجیدن کجا

با گناه و معصیت نگذار نزدیکی کنم
من کجا و قدرت دوری از اهریمن کجا

با تو غربت مثل میهن ،بی تو میهن غربت است
درک کن حال مرا،غربت کجا ،میهن کجا

رفتی و تاریک می بینم ته این قصه را
من کجا و بعد تو آینده ای روشن کجا

خاطرم راچون تو که گیسو در آیینه ...ولی
این بر آشفتن کجا و آن بر آشفتن کجا

جواد منفرد

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۱۶
هم قافیه با باران

امروز، شاه انجمن دلبران یکی‌ست                
دلبر اگر هزار بُوَد، دل ‌بر آن یکی‌ست

من بهر آن یکی، دل و دین داده‌ام به باد        
عیبم مکن! که حاصل هر دو جهان یکی‌ست

سوداییان عالم پندار را بگوی:                     
سرمایه کم کنید، که سود و زیان یکی‌ست

خلقی زبان به دعوی عشقش نهاده‌اند،           
ای من غلام آن‌که دلش با زبان یکی‌ست

حافظ بر آستانه‌ی دولت نهاده سر                  
دولت در آن سر است که با آستان یکی‌ست

حافظ

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۴
هم قافیه با باران

نشسته ام بنویسم برای خرمشهر
که صرف شد همه عمرم بپای خرمشهر

برادرم نه، ز دستم برادران رفتند
و هیچ گه نَسرودم، رَثای خرمشهر

اگر چه مرثیه ها،ماجرای ما دارد
ولی نگفته ام از کربلای خرمشهر

نشسته ام بنویسم، ز جنگِ خونین شهر
که کُنجِ گَنج نمانَد صدای خرمشهر

چه گُلشنی که در آن، شش هزار آلاله
شدند در ره قرآن، فدای خرمشهر

روایت است که صدها شهیده، جان دادند
برای حفظ حریم سَرای خرمشهر

عراق بود و ایالاتِ متحد، با او
عِیال شهر نشستند، پای خرمشهر

رژیمِ بعث و چهل کشورِ حمایتگر
بر آن شدند بمانند، جای خرمشهر

ولی تمامیِ ایران بسیج شد، یکبار
وپس گرفت زدشمن منای خرمشهر

دعای روح خدا بود و همّتِ مردم
که فتح کرد وطن را خدای خرمشهر

هزارها یَلِ میدان، چُنان جهان آرا
شدند فاتحِ این، نینوای خرمشهر

سقوط شهر دلیل سقوط ایمان نیست
چه مؤمنی که نخواهد بقای خرمشهر

من از شهادت فهمیده هاست، می فهمم
سقوطِ شهر نشد، انتهای خرمشهر

رسان به قدس و فلسطین،به شام و سوریّه
پیامِ مَرد ترین کشته های خرمشهر

أذانِ مسجد جامع، هنوز گلواژه ست
رسد ز مأذنه اَش رَبّنای خرمشهر

بگو که مأذنه ها را هنوز میسازیم
به هر کجا که شود، ماجرای خرمشهر

بگو دفاعِ مقدس... مقاومت...اینجاست
مدافع حرم است، جای جای خرمشهر

فدای زینبیه، عسگریّه، قاضریه
هر آنکه هست هماره، فدای خرمشهر

میان چاه، نگَردیم در پِیِ یوسف
که هست خیمهٔ او مبتلای خرمشهر

محمود ژولیده

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

زلف را شانه مزن ، شانه به رقص آمده است
من که هیچ... آینه ی خانه به رقص آمده است

من و میخانه ی متروک جوانسالی ها
ساقی بی می و پیمانه به رقص آمده است

مردم شهر نظرباز و تو در جلوه گری
یار می گرید و بیگانه به رقص آمده است

شعری از آتش دیدار به لب دارد شمع
عشق در پیله ی پروانه به رقص آمده است

باد هر چند صمیمانه دویده است به خاک
برگ پاییز غریبانه به رقص آمده است

باز در سینه کسی سر به قفس می کوبد
به گمانم دل دیوانه به رقص آمده است
 
مهدی مظاهری

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران
این عشق بی تو چون غزلی نیمه کاره است
رو کن به من که وقت شروعی دوباره است

حرفی بزن به لهجه ی باران که مدتی ست
این بغض کهنه منتظر یک اشاره است

چون ابر این کدورت بیهوده رفتنی ست
چیزی که ماندنی ست شبی پر ستاره است

در کار خیر شبهه نیاور،دو دل نباش
مثل کسی که منتظر استخاره است

از هر دری کنایه به تو می زنم ، مدام
اینروزها به روی لبم استعاره است

چون پیله ای که پر زده پروانه اش ببین
رفتی و سهمم از تو دلی پاره پاره است

جواد منفرد
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

تصور می‌کنی گاهی که شاید بی‌زبان باشد
ولی حتماٌ به وقتش می‌تواند داستان باشد

ترازوی کجی دارد که سنگ و پنبه را با آن
قضاوت می‌کند بی آن‌که عدلی در میان باشد

جهان تازه حذفم کرد از تقویمِ معیوبش
که در آن هیچ کس هرگز نباید قهرمان باشد

خریداری ندارد حسّ من ـ حتا اگر شعر است ـ
گمان کردم ـ پس از آرایشش ـ قدری گران باشد

شکایت‌های من شهری پریشان است و بی قانون
که این‌جا جای طرحش نیست، شاید آن جهان باشد

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران
پرواز را تکرار کن، ترسی ندارد آسمان
فاشم نکن تا از دلت،هر گز نیفتم بر زبان

از چشم شیطانم بخوان انگیزه های کفر را
با من سفر کن از زمین تا مرز های لا مکان

باخشم و طعم بوسه ات، شخمم بزن،بذرم بپاش
در جنگلم سیب و علف شاید بروید توأمان

بیش از مجاز آموختم ،سرمشق های رنج را
دیگر رسیده  کارد بر فرسودگی استخوان

از تشنگی افتاده ام،  باران به خاکم نذر کن
جاری نگهدار آب را ، یک عمر همراهم بمان

آغاز هر فصلم تویی، هر سال تا سر می رسی
در باغچه می کارمت ،با دستهای نا توان

تا بی نهایت عشق از سلول هایم می چکد
ردی از عطرم تا ابد،باید بماند در جهان

صنم نافع
۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

مثل طفلی که به دست تو به راه افتادم
آمدی ، توبه شکستم ، به گناه افتادم

گرچه تقصیر کسی نیست ، اگر گم شده ام
من به دلخواه خودم ، داخل چاه افتادم

بخت ویران شده ام ، آینه ی عمر من است
دل شکستم ، که به این روز سیاه افتادم

همچو خورشیدی و من مانع تابیدن تو ،
سایه ای تیره که بر پیکر ماه افتادم

در خیالات محالم ، پــی بویـیدن تو
آنقدر ، یکٌه دویدم کــه به آه افتادم

اندکی دیگر از این خواب مشوٌش باقیست
می رسم ، حوصله کن ! تازه به راه افتادم

محسن نظری

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده داده ام که چوجان در برارمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه
ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت

عمری دلم به سینه فشردی در انتظار
تا درکشم به سینه و در بر فشارمت

این سان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق
ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت

داغ فراق بین که طربنامه وصال
ای لاله رخ به خون جگر می نگارمت

چند است نرخ بوسه به شهر شما که من
عمری است کز دو دیده گهر می شمارمت

دستی که در فراق تو میکوفتم به سر
باور نداشتم که به گردن درآرمت

ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی
باری چو می روی به خدا می سپارمت

روزی که رفتی از بر بالین شهریار
گفتم که ناله ای کنم و بر سر آرمت

‌شهریار
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران
خزان ز راه می رسد ، جوانه پیر می شود
نَفَس چه زود می رود ، بیا که دیر می شود

شب است و باد می وزد ، چگونه صبح می کنی؟
دلم چه شور می زند ؛ به غم اسیر می شود

چه راه ها که بی عبور تو غبار می خورد
چه دشت ها که بی حضور تو کویر می شود

همیشه در تخیلم ز شوقِ وصل ، خُــــرّمم
نگو ز هجر با دلم ، بهانه گیر می شود

اگر نیایی ای بهار آرزوی فاطمه !
مرام تازیانه خدشه ناپذیر می شود

که گفت زود می رسی ؟ "چه دیر زود می شود!"
نَفَس نمانده زود باش ! بیا که دیر می شود...

حسن بیاتانی
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران