هم‌قافیه با باران

سخن، کدام سخن، التیام درد من است؟
کدام واژه جواب سلام سرد من است؟
 
سلام من که در آشوب فتنه ها یخ کرد
به لطف اهل هوا، اصل ماجرا یخ کرد
 
به لطف باد هوا، قد سروها خم شد
به یمن فتنه دنیا، بهای ما کم شد
 
سلام من که سلام فرشتگان خداست
‫سلام من که به دور از محاسبات شماست
 
به لطف اهل هوا رودخانه طغیان کرد
نگاه های تاسف مرا به زندان کر د
 
مرا که حبس کنی خود اسیر خواهی شد
مرا که دور کنی، دور و دیر خواهی شد
::

کسی نگفته و مانده است ناشنیده کسی
 منم شبیه کسی، آنکه خواب دیده کسی
 
منم شمایل داغی که شرقیان دیدند
گلی که در شب آشوب، غربیان چیدند
 
منم شبیه به خوابی که این و آن دیدند.
برای این همه مه پیکر جوان دیدند.
 
منم که با سند زخم اعتبار خود ام.
منم که چهره تاریخی تبار خود ام.
 
مرا مفاهمه با دیوها نیازی نیست.
که چسب بر سر این زخم، امتیازی نیست.
 
 شبیه سوختن ایل داغدار خود ام
منم که با سند زخم اعتبار خود ام
 
پری نموده و بر پرده ها فریب شده.
فریب غرب مخور کاینچنین غریب شده.
 
ستاره ها و پری های سینما منگر
به چشم غارنشینان چنین به ما منگر
 
دروغ این همه رنگش تو را ز ره نبرد
شلوغ شهر  فرنگش دل تو را نخرد!
 
سخن مگو که چنین و چنان به زاویه ها
مرو به خیمه تاریک این معاویه ها
 
مبر حکایت خانه به کوی بیگانه
مگو به راز، به دیوان، حکایت خانه
 
(مگو که دانه به دامم چرا نمی پاشید؟
که خیرخواه شمایان منم ، مرا باشید
 
مگو که دانه بپاشید تا که دام کنم
به ضرب شصت طمع، کار را تمام کنم
 
که فوج های کبوتر به بام من بپرند
که دسته های عقابان به کام من بپرند
 
به دستیاری تان، بازها به دست آیند
به دست باز بیایید تا به دست آیند
 
دگر نه بازی ما را کسان خراب کنند
چو دستهای مرا باز انتخاب کنند)
 
 اگرچه درد زیاد است و حرفها تلخ است
بهل که بگذرم از شکوه، ماجرا تلخ است
 
اگرچه حرف زیاد است و حرف شیرین است
ببین به چهره ی من برد-بردشان این است
 
ببین به من که برای جهان چه می خواهند.
برای این همه پیر و جوان چه می خواهند.
 
برای پیری این کودکان چه می خواهند.
منم بلاغت تصریح آنچه می خواهند.
 
 گمان مبر که من سوخته ز مریخم
خلاصه همه بغض های تاریخم
 
 بگو به دشمن تا گفتگو به من آرد
پی مذاکره بگذار رو به من آرد
 
من این جماعت پر حیله را حریف ترم.
 که در مذاکره از دوستان ظریف ترم.
 
ز خنده های شما اخم من جمیل تر است 
منم دلیل شما، زخم من جلیل تر است
 
بایست! قوت زانوی دیگران مطلب!
 به غیر بازوی خویش از کسی امان مطلب!
 
به ضربه  سم اسبان به روز جنگ قسم
به لحن داغ ترین خطبه تفنگ قسم
 
که جز سپیده شمشیر، صبحی ایمن نیست.
چراغهای توهم همیشه روشن نیست.
 
کجا به بره دمی گرگ ها امان دادند؟
کجا که راهزنان گل به کاروان دادند؟
  
 مگر نه شیوه فرعون شان رجیم تر است.
در این مناظره، موسای تو کلیم تر است؟!
 
مکن هراس ز من، نامه امان توام
چراغ شعله ور  عیش جاودان توام
 
به دیدگان وصالی در این فراق نگر
به "کودکان هیولایی"عراق نگر
 
بگو به هر که، به آنان که بی تمیزترند
نه کودکان تو پیش "سیا" عزیزترند!
 
نه از سفید و سیا قوم برگزیده تویی
به یمن سوختن من چنین رهیده تویی
 
نه کدخدا به تو این قریه رایگان داده
به خط خون من این مرز را امان داده
 
مرا که خط بزنی خود به خاک می افتی
بدون من تو به چاه هلاک می افتی
 
نه چشم مست تو شرط ادامه صلح است
دهان سوخته ام  قطعنامه صلح است
 
اگر چه در  شب غوغا صدام سوخته است
گمان مبر تو که دست دعام سوخته است
 
به بوق بوق به هر سو  چنین دروغ مگو
حیا کن از نفسم ،هرزه را به بوق مگو
 
وگرنه مصر عزیزان، اسیر ذلت چیست؟
عراق و مغرب و مشرق، مریض علت کیست؟
 
کنون که غرقه لطفم، مرا سراب ببین
مرا در آینه رجعت آفتاب ببین
 
شهید عشق شو از این تفنگ ها مهراس
سوار می رسد، از طبل جنگ ها مهراس
 
جهان ز موج تو پر شد، خودت جزیره مباش
یمن اویس شد اکنون، تو بوهریره مباش!
 
ابوذر است ز لبنان که نعره سر کرده
ابوذز است که گردان به شام آورده
 
ابوهریره پی لقمه ای "مضیره"مرو
نگر به نسل شهیدان از این عشیره مرو
 
به هفت خط بلا، حرف مکر و حیله مزن
مشو حرامی و راه از چنین قبیله مزن
 
مشو حرامی و این عشق را تمام مکن
شکوه اینهمه خون را چنین حرام مکن
 
مرا بهل که همان داغدار خود باشم
به جای خود بنشین تا به کار خود باشم
 
کسان که بر سر اسلام شعله انگیزند 
بتا کدام خلیلی که بر تو گل ریزند؟!
 
تو از کدام نبی و وصی، دلیل تری؟
تو از کدام خلیل خدا ، خلیل تری؟!
 
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت 
 
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت 
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
 
جهان غبار شد از فتنه دیده باز کنید
از این هجوم به درگاه او نیاز کنید
 
غبار گاهی آیینه شناخت اوست
غبارها خبر دلنشین تاخت اوست
 
به چشم سوخته دیدم که یار می آید
خبر رسیده به هر جا : سوار می آید
::
تو هم دو روز  شبانی اسیر خواب مشو
ذلیل وعده ی بی معنی سراب مشو
 
 بیاب چوبی و بر قله پاسبانی کن
بهوش بر رمه کوه ها شبانی کن
 
که بر دهانه آتش فشان مقام شماست
در آستانه آتش فشان مقام شماست

علی‌محمد مودب

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۰۱
هم قافیه با باران

فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد

فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیز دندان
در لباسی تازه شاید فتنه چوپان بوده باشد

فتنه شاید کنج پستوی کسی لای کتابی؛
فتنه لازم نیست حتماً در خیابان بوده باشد

فتنه شاید در صف صفِین می جنگیده روزی
فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد!

فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیّاره ی پاریس_تهران بوده باشد

فتنه شاید تابی از زلف پریشان نگاری
فتنه شاید خوابی از آن چشم فتّان بوده باشد

فتنه شاید اینکه دارد شعر می خواند برایت؛
وا مصیبت! فتنه شاید از رفیقان بوده باشد

ذرّه ای بر دامن اسلام ننشیند غباری
نامسلمانی اگر همنام سلمان بوده باشد

دوره ی فتنه است آری، می شناسد فتنه ها را
آنکه در این کربلا عبّاس ِ دوران بوده باشد

فتنه خشک و تر نمی داند خدایا وقت رفتن
کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد

مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۰۱
هم قافیه با باران

تو را کدام مدیح آورم که شخص رسول
توراست همسر و دختر توراست شخص بتول

زبان به اشهد اگر وا کنی کرامت توست
فروع حسن تو کافی است بر قبول اصول

کدام پله علم است تا که ذیل تو نیست؟
غلام کوی تو معقول و خادمت منقول

به ضرب سکه کجا شان ضرب شمشیر است؟
جز این درم که علی از کرم نموده قبول

زبان بگو به دهان سنگ شو حمیرا را
که این فضیلت عظمی نمی رسد به فضول

کسی به معرفت دختر تو راه نیافت
بلی همیشه ز مجهول می دمد مجهول

به هر مقام که دیدم مقام مسئول است
بجز گدای درت کاو نمی شود مسئول

ببخش دنیی و عقبی به معنی مسکین
بدار کوکب ما را مصون ز ننگ افول

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۰۱
هم قافیه با باران

طلسم بخت ما را بشکن ای باد صبا یک شب
بیاور بویی از آن زلف مشکین سوی ما یک شب

به هر نیت که خواهی ای صنم نامی ببر از من
دعا را گر نی ام قابل به نفرین کن صدا یک شب

نگاهی بوسه ای آغوش گرمی صحبتی چیزی
از این ها گر مهیا نیست بر قتلم بیا یک شب

سگان را نوبتی هست از ارادت، حکم شاه است این
بپیچد زوزه ما هم به دشت کربلا یک شب

به زلفت عاقبت دستی رساند معنی مسکین
دعای بی کسان را می خرد آخر خدا یک شب

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۱
هم قافیه با باران
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن
آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن

درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن

دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد
از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن

سرمستی صواب اگر کارساز نیست
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن

اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

سجاد سامانی
۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد
اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد

تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم
سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟

ای تو پرستارشبان تلخ بیماریم! بیمارم
عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد؟

بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مطرود،
دل از بهشت خلد می گیرد دل از حوا نمی گیرد

می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست،
می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟

آیا گذشتند آن شبان بوسه وبیداری و بستر؟
دیگر سراغی خواهش جسمت از آن شب ها نمی گیرد؟

دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟
یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو بالا نمی گیرد؟

هر سوکه می بینم همه یاس است و سوی تو همه امید
وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

حسین منزوی

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

این اواخر کهنه زخمم باز ، سر وا کرده است
درد پنهان مرا این زخم، افشا کرده است

یک سوال ِ" دوستم دارد هنوز ِ" لعنتی ،
باز هم راهی به فکر خسته پیدا کرده است

هر چه فکرش را نکردم بیشتر دردم گرفت
یاد او در عاشق وابسته سکنا کرده است

مثل آن شیرم که او را بین همنوعان خود
زخم خوردن از غزالی ساده رسوا کرده است

شاعری هستم که پنهان کرده دردش را ولی،
"درد" خود را در میان شعر او جا کرده است

مثل بیماری شدم که نسخه هم گفته "مریض"
لیک بیماری خود را باز حاشا کرده است

درد ، دوری بود و زخمم "دوستم دارد هنوز؟"...
این اواخر کهنه زخمم باز ، سر وا کرده است

علیرضا نورعلیپور

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران
دعا نمیکنم این روزها، مرادی نیست
تو را به مهر و محبت که اعتقادی نیست!
 
ببخش اینکه به تو خیره میشوم گاهی...
خیال کرده ام این حاجت زیادی نیست!
 
قبول کن به خدا بخت هم رقیب من است  
شبی که موی تو آشفته است، بادی نیست!
 
سکوت کردی و دیدی چه زخم‌ها خوردم
سکوت معنی‌اش این است: انتقادی نیست!
 
تو شاهزاده ی مغرور قصه ای؛ جز من
دوای بی کسی ات دست شهرزادی نیست!
 
به سیل گریه قسم، آبروی من رفته‌ست
از این به بعد به چشمانم اعتمادی نیست

حسین دهلوی
۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

همه شب به کویت آیم به بهانه‌ی گدایی 
که مگر شبی ز رحمت به رخم دری گشایی
 
به خدا اگر توانم روم از درت به جایی 
که مرا ز بند زلفت نبود سر رهایی
 
همه تن به جمله چشمم که مگر ز در درآیی 
همه جان به جمله گوشم که مگر لبی گشایی
 
بنشین پیاله‌ گیر و بیا و بوسه‌ای ده 
دم خویش نگهدار و مزن دم از جدایی
 
به کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین 
ببری قرار دل را به سراغ دل نیایی
 
مده ای فقیه پندم که به پند تو بخندم 
من و ترک پارسی گو و تو راه پارسایی
 
تو اگر خدای جویی ز نگارخانه‌ی دل 
بزدای رنگ مایی و بشوی رنگ مایی
 
ز بلای خودستایی مگرت خدا رهاند 
مگرت خدا رهاند ز بلای خودستایی
 
به عبث بر طبیبان چه بنالی از حبیبان 
تب عاشقان بی دل نبود دلا شفایی
 
به طواف خانه رفتن چه اثر چه سود دارد 
چه زمین کدام خانه که تواش نه کدخدایی
 
اگرت وصال باید گذر از خیال باید 
همه وجد و حال باید ز گزاف و خیره رایی
 
بگشای چشم بینا که به نصرت الهی 
بجهی به بام الّا ز گراف و خیره رایی
 
فعلات فاعلاتن فعلاتن فاعلاتن 
امل ادیب کامل بود آیت خدایی

ادیب نیشابورى

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران

این باغ سراسر همه پر باد وزانست
جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست

او را نتوان دید، که صورت نپذیرد
هر چند که صورتگر رخسار رزانست

بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل
آن خواجه، که سر جملهٔ این رنگ رزانست

آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی
در صنعت آن کار که انگشت گزانست

صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی
کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست

هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی
کندر هوس او شکر انگشت گزانست

ای اوحدی، انگور خود از سایه نگه‌دار
تا غوره نماند، که شب میوه پزانست

اوحدی مراغه ای

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۷
هم قافیه با باران

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرونِ خویش
خونِ انگوری نخورده، باده شان هم خونِ خویش
 
هر کسی اندر جهان مجنونِ لیلا ای  شدند
عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنونِ خویش
 
ساعتی میزانِ آنی ،ساعتی موزونِ این !
بعد از این میزانِ خود شو،تا شوی موزونِ خویش
 
یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق
گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانونِ خویش !
 
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهی ای
 پس چو حرفِ نون خمیدم تا شدم ذاالنّونِ خویش
   
باده غمگینان خورند و ما زِ مِی خوشدلتریم
رو به محبوسانِ غم ده ساقیا افیونِ خویش
 
خونِ ما بر غم حرام و خونِ غم بر ما حلال
هر غمی کو گِردِ ما گردید شد در خونِ خویش
 
باده گلگونه‌ست بر رخسار بیمارانِ غم
ما خوش از رنگِ خودیم و چهره گلگون خویش!
 
من نِیَم موقوفِ نفخِ صور همچون مُردگان
هر زمانم عشق جانی می‌دهد زَ افسون خویش
 
دی مُنجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ، ولیک از ماهِ روزافزونِ خویش!

مولوی

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۷
هم قافیه با باران

می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دان صیام

گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام

هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را
چونک بهر دیده دل کوری ابدان صیام

چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور
خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام

چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام

چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر
بر دل و جان و جا خون خواره شیطان صیام

خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود
چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام

ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد
آنچ کرد اندر دل و جان‌های مشتاقان صیام

در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام

گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن
لیک والله هست از آن‌ها اعظم الارکان صیام

لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام

سنگ بی‌قیمت که صد خروار از او کس ننگرد
لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام

شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی
چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام

بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند
نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام

خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت
می نهد بر تارک سرهای مختاران صیام

خنده صایم به است از حال مفطر در سجود
زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام

در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود
همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام

شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل
نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام

هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم
تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام

شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن
تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام

قطره‌ای تو سوی بحری کی توانی آمدن
سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام

پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم
زانک هست آرامگاه مرد سرگردان صیام

خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام

گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت
لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام

ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام

گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش
هست سر نور پاک جمله قرآن صیام

بر سر خوان‌های روحانی که پاکان شسته اند
مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام

روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام

در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد
چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام

زود باشد کز گریبان بقا سر برزند
هر که در سر افکند ماننده دامان صیام

مولوی

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۱۹
هم قافیه با باران
حلق سرود پاره‌، لبهای خنده در گور
تنبور و نَی در آتش‌، چنگ و سَرَنده در گور

این شهر بی‌تنفّس لَت‌خوردۀ چه قومی است‌؟
یک سو ستاره زخمی‌، یک سو پرنده در گور

دیگر کجا توان بود؟ وقتی که می‌خرامد
مار گزنده بر خاک‌، مور خورنده در گور

گفتی که «جهل جانکاه پوسیدۀ قرون شد
بوجهل و بولهب‌ها گشتند گَنده در گور»

اینک ببین هُبل را، بُت‌های کور و شَل را
مردان تیغ بر کف‌، زن‌های زنده در گور

جبریل اگر بیاید از آسمان هفتم‌
می‌افکنندش این قوم‌، با بالِ کنده در گور
▫️▫️▫️
گفتند «گُل مرویید، این حکمِ پادشاه است‌
چشم و چراغ بودن‌، روشن‌ترین گناه است‌

حدّ شکوفه تکفیر، حکم بنفشه زنجیر
سهم سپیده تبعید، جای ستاره چاه است‌

آواز پای کوکب در کوچه‌ها نپیچد
در دستِ شحنه شلاّق همواره روبه‌راه است»

مغز عَلَم‌به‌دوشان تقدیم مار بادا
وقتی که کلّه‌ها را خالی‌شدن کلاه است‌

صابون ماه و خورشید صد بار بر تنش خورد
امّا چه می‌توان کرد؟ شب همچنان سیاه است‌

ناچار گُل مرویید، از نور و نَی مگویید
وقتی به شهر کوران‌، یک‌چشمه پادشاه است‌
▫️▫️▫️
شهری که این‌چنین است‌، بی‌شهریار بادا
یعنی که شهریارش رقصانِ دار بادا

تا ردّ پای نااهل در کوچه آشکار است‌،
سنگ آذرخش بادا، چوب اژدهار بادا

قومی که خارِ وحشت بر کوی و بر گذر کاشت‌،
در کوره‌های دوزخ آتش‌بیار بادا

حتّی اگر اذانی از حلقشان برآید،
بانگ کلاغ بادا، صوت حمار بادا

گفتند «سر بدزدید» گفتیم «سر نهادیم‌»
گفتند «لب ببندید» گفتیم «عار بادا»

با پتک اگر نکوبیم بر کلّه‌های خالی‌
مغز علم‌به‌دوشان تقدیم مار بادا

محمدکاظم کاظمی
۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

دشمن شکست اگر چه ز تو پرّ و بال تو
اما به جز شکست نبرد از جدال تو

آغاز پر زدن به سوی آفتاب بود
در انفجار آتش و خون ، بال بال تو

آتش گرفت یکسره نیزار ، شیر من !
وقتی به خون گرم تو آغشت ، یال تو

این خاک دان سزای چو تو پاک جان نبود
حالی به باغ خُلد چگونه است حال تو ؟

آن سایه ی تو بود که از ریشه تیشه خورد
سرو است اگر نه تا به قیامت ، مثال تو

آوازه ات دهان به دهان می رود چو عشق
بی آن که کهنگی بپذیرد ، مقال تو

در باغ مه گرفته ی ذهنم همیشگی است
رعنایی تو ، سبزی تو ، اعتدال تو

پیداست جای تیغ تو بر شب ، اگر چه بود
کوتاه چون شهاب شتابان ، مجال تو

بر سینه چهار لاله ، در آفاق ذهن من
پر می زند پرنده ی سبز ِ خیال تو

امسال هفت ماهی خونین ، شناورند
دنبال هم به برکه ی یاد زلال تو

آری به جرم خواستن راه راستین
سُرب مذاب بود ، جواب سؤال تو

« گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار »
پاسخ رسید چون زدم از « خواجه » فال تو

حسین منزوی

۱ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۳۰
هم قافیه با باران

تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کرمت

از تماشای چه گلزار فراز آمده‌ای؟
بوی گل می‌دهد امروز، دم و بازدمت

دست تنهای بشر! دست مرا هم بپذیر
و از این دست، مبادا برسد هیچ غمت

شعب دلخواه! من و رنج مرا در بر گیر
شهر گمراه! تو خوش باش به سنگ و صنمت

کفنی نیست اگر، پیرهن دوست که هست
مرگ محتوم! بیا، با دل و جان می‌خرمت

دخترم! بخت تو خوش باد که تا دامن حشر
عالَمی سینه‌زنان‌اند به گِرد علمت

من میان دل مردان و زنان گم شده‌ام
از تو گم گشته اگر سنگ مزار و حرمت

محمدکاظم کاظمی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران
باتو آن عهد که بستیم خدا می داند
بی تو، پیمان نشکستیم، خدا می داند

باتو، سرلوحه ی انصاف گشودیم به عدل
بی تو، دیباچه نبستیم، خدا می داند

باتو، هر بند گره گیر گشودیم زدست
بی تو، از پا ننشستیم، خدا می داند

باتو، بستیم به هم سلسله ی صبر و ثبات
بی تو، هرگز نگسستیم، خدا می داند

باتو، در میکده خوردیم می از جام ولا
بی تو، با یاد تو مستیم، خدا می داند

باتو، بودیم و نهادیم به فرمان تو سر
بی تو، در راه تو هستیم، خدا می داند

باتو، از دامگه حادثه جستیم و کنون
بی تو، سر بر سر دستیم، خدا می داند

حالی ای روح خدا، لطف خدا یاور ماست
پرتو روی نبی، پورعلی، رهبر ماست

مشفق کاشانی
۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران

امشب تمام آینه ها را خبر کنیم
شب غنچه پرور است ،به شوقش سحر کنیم

از کوچه می گذشت کسی ،گلفروش بود
گل می خریم ،پنجره را باز تر کنیم

وقت شکفتن است و نشاط و از این قبیل
دیگر چه لازم است که کاری دگر کنیم؟

بار گناه ،گرچه ترازو شکن شده
تا او شفیع ماست ،از این بیشتر کنیم

فردا اگر ،نه دست کریمش مدد کند،
ما و دل غریب چه خاکی به سر کنیم؟

گفتند گل بر آمده و راست گفته اند
عشرت مفصل است، سخن مختصر کنیم

محمدکاظم کاظمى

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۲۰
هم قافیه با باران

بی تو درجان و جهان داغ اجل ریخته است
با تودر شهر جنون،شوق بغل ریخته است

گاه با خنده ی تو شهره به دیوانگی ام
قند لبخند شما روی عسل ریخته است

چشم من با قدمت قافیه را باخته و
مثل شهری که گسل روی گسل ریخته است

این غزلواره ی منظومه ی گیسوی شما
نظم مفعول و مفاعیل و فَعَل ریخته است

تاتو صحبت بکنی واژه به هم خواهد ریخت
پیش چشمان توصدجرعه غزل ریخته است

توتبسم زدی و دور تو چرخید زمین
بعد ازاین خنده،عسل روی زحل ریخته است

حسن خلجی

۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران
عاری از صبرم و طاقت نفسم بند آمد
زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد

ایستادی لبه ی زندگیم، از این روست
هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد

مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخاست
مثل گل های اتاقت نفسم بند آمد

ساعت تازه ی خود را که نشان می دادی
چشم افتاد به ساقت نفسم بند آمد

موقع گفتن ِ این شعر کمی ترسیدم
خوش نیاید به مذاقت ؛ نفسم...

کاظم بهمنی
۰ نظر ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

بوی بهشت می دهی ای زن
 تو کیستی؟
من سال هاست خواب زنی را ...
 تو نیستی؟

آن زن درست مثل تو لبخند می زد و
باخنده زخم های مرا بند می زدو

آرام سر به سجده ی این خاک می گذاشت
شاید از آنچه قسمت او شد خبر نداشت

می خواست سال ها بنشیند برابرش
هم خواهر حسین شود، هم برادرش

احساس می کنم که تویی خواب هرشبم
قدری بایست! مقصدت این جاست زینبم

آنجا که گفته اند پر است از بلا ، منم
آری درست آمده ای ، کربلا منم

ای که فدای تو همه چیزم...خوش آمدی
زینب به خاک حادثه خیزم خوش آمدی

هرجا غم تو را ببرم شعله می کشد
حتی فرات -چشم ِ ترم - شعله می کشد

گرمای من به خاطر ذات کویر نیست
این داغ توست برجگرم شعله می کشد!


این پچ پچ از دودل شدن نارفیق هاست
این حرف های پشت سرم شعله می کشد

زینب نبین تو را به خدا! شاعرانه نیست
جنگ است جنگ! جنگ که دیگر زنانه نیست!

اینجا جدال حنجره و تیغ و خنجر است
این جا جدال ِ بین... نگوییم بهتر است

هرچندآمدی که بمانی... خوش آمدی
سر روی خاک من بنشانی...خوش آمدی

شرمنده در اسارت مشتی زمینی ام
بانوی من! مگر که تو زیبا ببینی ام

رویا باقری

۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران