هم‌قافیه با باران

مثل کوهیم و از این فاصله هامان چه غم است
لذت عشق من و تو نرسیدن به هم است

ما دو مغرور، دو خودخواه، دو بد تقدیریم
عاشقی کردن ما شرح عدم در عدم است

مثل یک تابلوی نیمه ی نفرین شده ای
دست هر کس که به سوی تو بیاید قلم است

عشق را پس زدی ای دوست ولی پیش خدا
هر که از عشق مبّرا بشود ، متهم است

می روی ، دور نرو ، قبل پشیمان شدنت
فکر برگشتن خود باش و زمانی که کم است

قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم
بنشین چای بریزم ، بنشین تازه دم است ...

سیدتقی سیدی

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۹
هم قافیه با باران

بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم
بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم

دریاب که زد کار جهانی همه بر هم
چشم تو و عذرش همه این است که مستم

در نامه چو من شرح فراق تو نویسم
خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم

خورشیدِ بلندی تو و من پست چو سایه
آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم

چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل !
دل گفت : بلی ، مست تو از روز اَلَستم

گنجیست روان جام مِی و توبه ، طلسمش
برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم

بر سوختن و مردن من شمعِ شب‌افروز
خندید بسی امشب و من می‌نگرستم

روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان !
برخیز که من نیز به روز تو نشستم

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

ای جان نازنین من ، ای آرزوی دل
میل من است سوی تو ، میل تو سوی دل

بر آرزوی روی تو دل جان همی دهد
وا حسرتا ! اگر ندهی آرزوی دل

چون غنچه بسته‌ام سرِ دل را به صد گره
تا بوی راز عشق تو آید ز بوی دل

جان را به یاد تو به صبا می‌دهم که او
می‌آورد ز سنبلِ زلف تو بوی دل

تا دیده دید روی تو را ، روی دل ندید
با روی دوست خود نتوان دید روی دل

سلمان ! اگر ز اهل دلی ، نام دل مبر
جان دادن است کار تو بی‌گفتگوی دل

سلمان ساوجی

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران

نشئه ی شعرم ولی دارم خماری میکشم
گوشه دنج اتاقم بی قراری میکشم

تکه های خاطراتم را کنارم چیده ام
پشت عکس یادگاری،یادگاری میکشم

روزگارم رااگریک روز نقاشی کنم
یک قفس با خاطرات یک قناری میکشم

مثل گربه،دوردیزی،بی قرارو باحیا
باهمه دارایی ام درد نداری میکشم

خواب دیدم ماه بانوی دیارمادری
آذری می رقصدومن هم هزاری میکشم

بسکه میسازدخرابم میکند باخاطرش
حسرت یک استکان زهرماری میکشم

بی جوابم هرکه می پرسد(کفن پوشی چرا)
حبس سنگینی به جرم رازداری میکشم

ازازل بامن غریبی کرد،حالاغرق خواب
ملحفه روی تن بخت فراری میکشم

بازهم پایان بازیهای تکراری رسید
شب سحرشدهمچنان دارم خماری میکشم

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

غم سیب و درختِ ممنوعه
غمِ تبعیدِ آدم و حوا
غم دفنِ جنازه ى هابیل
یه برادرکُشى فقط کم بود!

وقتى دنیا رو خوب میبینم
وقتى تاریخو خوب میخونم
خیلى آروم با خودم میگم
اولین کشف آدما غم بود!

من یه مُرده م که واسه چن تا سوال!
زنده زنده توو قبر خوابیدم
چند وقته که با خودم میگم
دنیا یه جاى تا ابد پوچه

این دفه من سوال میپرسم
اگه این پنبه ها رو بردارن
با سوالام میخوام بازى کنم
جفت دست خدا شاید پوچه!

اگه این پنبه ها اجازه بدن
من سوالاى روشنى دارم
اینکه چشماى من چرا بسته س
این که بندِ کفن چرا بازه!؟؟

گیرم اصلن قیامتى باشه!
گیرم اصلن جهان تموم میشه
بعد ما کى جهانو میگیره؟؟
بعد ما کى جهانو مى سازه؟

اگه ثابت بشه رکب خوردیم
اگه ثابت بشه تولد ما...
آخرین پرده ى جهان بوده!
بازى تازه اى شروع میشه؟

اگه کعبه فقط یه بت باشه
اگه مــٰا خالقِ خدا باشیم
نمى دونم..خدارو مى بخشیم
این وسط کى جوابگو میشه؟

اگه چشمام دوباره باز بشن
ممکنه خیلیا خروج کنن
قول میدم که از شما باشم
تا نذارم ازم سوال بشه!

مرگِ من انقراض اندیشه س
قول میدم به مرگ ادامه بدم
بهتره تک به تک جواب بدین
قول میدم همین جا چال بشه..

امید روزبه

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۴۲
هم قافیه با باران
سال مار و موش
سال گوسفند و گاو
سال ارنب و خروس
سال خوک!
سال ببر یا پلنگ
سال گربه و نهنگ 
راستی !
سال « آدمی » کجاست..؟!

یدالله گودرزی
۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران
من سرگشته به دست تو کجا افتادم ؟
دست من گیر خدا را ، که ز پا افتادم

به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که در این دام بلا افتادم ؟

گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم

بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو ، من
در پی قافله‌ی باد صبا افتادم

ای ملامتگر سلمان ! سر زلفش را بین
تا بدانی که در این دام چرا افتادم

سلمان ساوجی
۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۶
هم قافیه با باران

می بینمت به روشنی آفتاب ها
قرآن شرحه شرحه ی هر شام خواب ها!

گیجند از تلاطم خون تو رودها
مستند از تلفّظ نامت شراب ها

هرشب، بر این صحیفه ی گسترده تا ابد
سرگرم مشق نام بلندت شهاب ها

آن پرسشی که ظهر عطش بر لبت شکفت
همواره می خروشد و دارد جواب ها

بر روی خاک تب زده از شرم جاری اند
بعد از تو، آبرو که ندارند آب ها

رؤیایشان به کام عطش آب گشتن است
برهم زده ست حلق تو خواب سراب ها

دل ها کتیبه های عطش نامه ی تواند
ناممکن است شعله ی خون در کتاب ها

تنها دو واژه، «خون خداوند»، شرح توست
مستغنی است وصف تو از پیچ و تاب ها

قربان ولیئی

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۲۷
هم قافیه با باران

هر چند , با عاشق شدن مشکل ندارم
یک مشکل اما هست ; دیگر دل ندارم

در  بوستانی   که  خودم  آباد  کردم
چندی ست دیگر حقِ آب و گل ندارم

باید مرا از نو بچیند دستِ تقدیر
چیزی کم از احساس یک پازل ندارم

دیوانه ام  آری, مرا دیوانه کردند
ناچارم از بس"دشمنِ عاقل ندارم"

فیل و رخ و اسب و وزیرم را گرفتند
حتی   دو تا  سربازِ   نا قابل   ندارم

دل را زدم دریا بخواهد یا نخواهد
دیگر  خیالِ  دیدنِ   ساحل  ندارم

 من در جوابِ..عشق آیا اتفاقی ست؟
حرفی به غیر از "ای دلِ غافل" ندارم

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

این منم، خون جگر از بد دوران خورده
مرد رندی که رکب های فراوان خورده

غم ویرانی خود را به چه تشبیه کنم؟
فرض کن کوه شنی طعنه ی طوفان خورده

عشق را با چه بسازد به کدامین ترفند
شاعری که همه ی عمر غم نان خورده

چه به روز غزل آمد که همه منزوی اند
قرعه بر معرکه ی معرکه گیران خورده

از دهان کس و ناکس خبرش می آید
شعر -این باکره ی دست هزاران خورده-

با چنین فرقه ی نسناس، یقین پاپوش است
اتهامی که به شخصیت شیطان خورده

دَشتمان گرگ- اگر داشت نمی نالیدم
نیمی از گله ی مارا سگ چوپان خورده

جرم من فاش مگوهاست و حکمم سنگین
چه کند شاهد سوگند به قرآن خورده

شعر هم عقل ندارد که در این شهر شعور
گذرش برمن دیوانه ی دوران خورده

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

دیوانگی کردیم عاشق ها همینند!
دیوانه ها عاشق ترین های زمینند!

ناگفته بوسیدی مرا در عین پاکی
ای جان،مراقب باش بعضی ها نبینند

حس میکنم وقتی کنارم ایستادی
چشمان نامحرم ترین ها در کمینند

لبهای رژگون  را بپوشان تا مبادا
این غنچه ی خوشرنگ وخوشبورا بچینند

چشمان تو آیات شیطانند و آگاه
ایمان به کفر آوردم ازبس نازنینند

دستان تو زیباترین مضمون عشقند
دستان تو با هر چه زیبایی عجینند

بانو خدا از من نگاهت را نگیرد
این واژه ها فصل الخطاب آخرینند

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

ﺩﯾﺪﻣﺖ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺟﺎ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ
ﺁﺗشی ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺩﺍﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ
ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﺗﺎﺯﻩ‌ﯼ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺮﻓﺖ

ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ‌ﺭﯾﺰﺩ، ﺁﯾﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﺍﻡِ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﮔﺮﻓﺖ!

ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ؟ ﺍﻭ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ
ﺭﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ‌ﯼ ﯾﮏ "ﻣﺮﺩ" ﻭ ﻧﺎﻡ "ﺯﻥ" ﮔﺮﻓﺖ

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺗﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻌﻨﯽ ﺁﯾﻨﺪﻩ‌ﺍﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﮔﺮﻓﺖ

ﺯﻧﺪﻩ‌ﺍﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﻫﺮﻡ ﻧﻔﺲ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ
ﻣﺮﮒ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ!

ﻧﺠﻤﻪ ﺯﺍﺭع

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست

مرا جفا و وفای تو پیش یک سانست
که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست

مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادست
دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست

هر آن چه بر سر آزادگان رود زیباست
علی الخصوص که از دست یار زیبا خوست

دلم ز دست به دربرد سروبالایی
خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست

به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست

چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم
ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست

جماعتی به همین آب چشم بیرونی
نظر کنند و ندانند کآتشم در توست

ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد
مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست
 
سعدی

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

انداخته شیرینی تو شور به انگور
چندی است که باغت شده محصور به انگور

لب های ترک خورده ی من روی لب تو
چسبید همانگونه که زنبور به انگور

طی می کند این مرحله را یک شبه تا می
چشم تو بیفتد اگر از دور به انگور

این رنگ که از چشم تو سر رفته چه رنگی است؟
انگار که تابیده سحر نور به انگور

یک دانه هوس کرده ام ای باغ تو آباد
معتاد شدم جان تو بدجور به انگور

در حسرت یک خوشه دلم لک زده اما
رد می شوم از باغ تو انگور به انگور

عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله زر تار  پودش باد
گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد،
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو  گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ  لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست  خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب  یال افشان  زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها، پاییز

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران

بیا یک شب یکی از ما دوتا مهمان هم باشیم
برای هم عزیز ومهربان ومحترم باشیم

مرا باتو ببیننداین جماعت را،رهایش کن
فقط یک شب نترسیم ازخلایق باجنم باشیم

بیایک حرف برداریم و حرفی دیگراندازیم
بر این"ساکت"قدم بودن بیا"ثابت"قدم باشیم

من وتودستمان دردست هم باشد،خیالی نیست
چه غم بگذار درچشم حسودان متهم باشیم

جنون آمیززیبایی و من دیوانه وارعاشق
فقط کافیست مایکباربا هم همقسم باشیم

نمیدانند این مردم ،چه میدانند این مردم
که مااموال هم هستیم و باید مال هم باشیم

لبت تنهاست،میفهمم،لبم تنهاست،میفهمی؟
بیاتاعامل پیونداینها دسته کم باشیم

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

هرکجادعوتت کنند، آنجا
همه چشمندو ، این طبیعی نیست
تابدین حدقشنگ مشکوک است
اینقدردلنشین  ، طبیعی نیست!

آفرین ازکسی نمیترسی
داغ اجرای رقص بی نقصی
پخته تر از جمیله میرقصی
رقص پایی چنین ... طبیعی نیست

لعبت بی نظیر فامیلی
حین هرجشن مست وپاتیلی
پیک وارونه کن که تکمیلی
حالتت،نازنین طبیعی نیست !

به همین بوسه های با فوتت
چشمک ناز بعد هرسوتت
به تماشاچیان مبهوتت
حس بد دارم ،  این طبیعی نیست

چه شده مهربان شدی بامن ؟!
واقعامهربان شدی؟یامن...
راستش رابگو، والا من...
حال مارا ببین...طبیعی نیست!

تن برنزین مو طلا، لطفا
کم به نزدیکی ام بیا لطفا
شادی ام را نکن عزا لطفا
زن چنین شوخ وشین طبیعی نیست

صادقانه بگویم اینجا،قم
شهرچشمان تیزوسردرگم
تن تو از نگاه این مردم
زیرهر ذره بین طبیعی نیست...

گرچه صوت تو صوت داوداست
خنده ات، خنده های معبوداست
در تو فردوس محض موجوداست
این بهشت نوین، طبیعی نیست !

شهرتو مردمان در وهم اند
شهرمن عالمان بی رحم اند
شهرتو شهرمن نمیفهمند
این تهاجم به دین طبیعی نیست

شاعراعتصابی شهرم
باصداقت ندیده هاقهرم
باهمین محرمان نا محرم
جنگ دارم ...همین طبیعی نیست

دهه هاهست حالمان خوش نیست
حرفی از رستم و سیاوش نیست
هیچکس اهل نقدوکاوش نیست
درداین سرزمین  ،طبیعی نیست

بیخیالش به جشن برگردیم
هرچه خوردیم را پس آوردیم
مادر آغوش هم چه میکردیم؟!!
شکل رویاست این... طبیعی نیست!!

مجتبی سپید

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران

در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست

اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست

این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست

بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست

دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست

بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهاییست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست

در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست

تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۷
هم قافیه با باران

بزرگ شده‌ام دیگر ...
و می‌توانم از پس اشک‌هایم بر بیایم
وقتی گربه‌ای زیر ماشین می‌رود
وقتی خبر مرگ دوستی می‌آید
وقتی به خاطرات کودکی می‌اندیشم ... می‌توانم کنترل کنم
حواس‌های پنچ گانه‌ام را
وهنگامی که به کسی دروغ می‌گویم
می‌توانم نگذارم صدایم بلرزد
یا گلویم بگیرد ... بزرگ شده‌ام
ودیگر به وقت خواندن شعر
تپق نمی‌زنم
و قطره‌های عرق
پیشانی‌ام را نمی‌پوشانند ... دیگر هر حرفی را باور نمی‌کنم،
از هرچیزی برای خود بتی نمی‌سازم
و آن‌قدر قوی شده‌ام
که چشم در چشم مفتش بگویم
تعهدی را امضا نمی‌کنم ... بزرگ شده‌ام اما
شنیدن نامت کافی‌ست
به همان پسرک خجالتی بدل شوم
که دلِ دادن گل سرخی را به تو نداشت

وصدایش
هنگام سخن گفتن از پشت تلفن
چنان می‌لرزید
که تو را به خنده می‌انداخت .

بزرگ شده ام...
و مطمئن قدم بر می‌دارم در زندگی
اما وقتی پای تو در میان باشد
پشت پا می‌خورم از خودم
و بر سنگ‌فرش خیابان می‌غلتم ...

یغما گلرویی

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۶
هم قافیه با باران

بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبکبال،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور، از آن قله ی پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز

سیمرغ طلایی پر و بالی است که ـ چون من ـ
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است

آنجا که، سراپای تو، در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است

آنجا که سحر، گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید، چو برگ گل ناز است

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!

من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم که نپویم

هر صبح، در آیینه ی جادویی خورشید
چون می‌نگرم، او همه من، من همه اویم !

او، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز، دلی گرم‌تر از اوست

او یک دل آسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریم
 
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان، محو تماشای بهاریم

ما، آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

بگذار که - سرمست و غزلخوان - من و خورشید:
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران