هم‌قافیه با باران

دلم گرفته، به دلتنگیِ شبانه قسم
به گیسوان سیاه تو روی شانه قسم …

تو بهترین غزل عاشقانه را با چشم،
سروده ای، به غزل های عاشقانه قسم

درخت های کهنسال با رسیدن تو
جوان شدند، به شادابی جوانه قسم

خلاف عامه ى مردم به عشق پابندم
به سنگ های شکیبای رودخانه قسم …

فدائیان غم عشق و کشتگان فراق
نمرده اند! به غم های جاودانه قسم …

سجاد سامانی
۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۰
هم قافیه با باران

در حیرتم که باز نشد قفل با کلید
مخصوصاً اینکه بوده کلید تو شاکلید

یادم نرفته نطق دلیرانه‌ات که: نه!
از قفل‌های گنده ندارد ابا کلید

بعدش شبیه تیغ به دست دلاوری
بیرون شد از نیام قبا و عبا کلید

لازم به ذکر نیست، خودت دکتری ولی
فرق است بین آدم مسئول و جاکلید

صدروزه بود قول و قرار تو و کلید
این خلف وعده زیر سر توست یا کلید؟

انکاری است جنس سؤالم، به جان تو
پر واضح است بر همه، دارد خطا کلید

باعرضه، باکفایت و بادست‌و‌پا تویی
بی‌عرضه، بی‌کفایت و بی‌دست‌و‌پا کلید

آمد خودی نشان جهان داد و غیب شد
از ما گرفت رأی و نشد مال ما کلید

«ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود»
ای چیز، ای فلان‌شده، ای بی‌وفا کلید

لطفاً برای دوره‌ی بعدی به هوش باش
بیرون نیاور از بغلت بی‌هوا کلید

دیگر به وعده‌های کلیدت امید نیست
هرچیز بهتر است به جان تو تا کلید

کفگیر، میخ، دسته‌ی کتری، پریز برق!
حاضر شو این سری به شعار پساکلید

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران

دل دیوانه‌ام با دیدن بیگانه می‌لرزد
چه با بیگانه می‌گویی؟ دل دیوانه می‌لرزد

توان گریه‌ی آرام در ابر بهاری نیست
اگر از های های گریه‌هایم شانه می‌لرزد

برای دیدنم ای کاش در قلب تو شوقی بود
که حتی شمع هم با دیدن پروانه می‌لرزد

فرو می‌ریزد ایمان مرا موی پریشانی
که گاهی با نسیم کوچکی ویرانه می‌لرزد

تو را می‌بیند و در دست زاهد رشته‌ی تسبیح
تو را می‌بینم و در دست من پیمانه می‌لرزد

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

سرد بودن با مرا، دیوار یادت داده‌است
نارفیق بی‌مروّت، کار یادت داده‌است

توبه‌ات از روزهایم عشقبازی را گرفت
آه از آن زاهد که استغفار یادت داده‌است

دوستت دارم ولی با دوستانت دشمنی
گردش دنیا فقط آزار یادت داده‌است

عطر موهایت قرار از شهر می گیرد بگو
دل ربودن را کدام عطار یادت داده‌است؟

عهد با من بستی و از یاد بردی، روزگار
از وفاداری همین مقدار یادت داده‌است ...

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

گلم سلام ، نمی خواستم پسر باشی
خدا گذاشته از عشق با خبر باشی

خدا گذاشته تو همدمم شوی در غم
خدا گذاشته تو مادر پدر باشی

گلم ، قشنگ تری از گل و بهار و بهشت
بشر شدی تو که از هر فرشته سر باشی !

خدا تورا به نگاه خودش تبرک کرد
که از هر آنچه که خوبست خوبتر باشی

میان دست تو تسبیحی از ستاره گذاشت
که آفتاب شوی ، مژده سحر باشی !

از آسمان به زمین هدیه داده شد نورت
که نور چشم و عزیز پیامبر باشی !

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

پرسیده اند بچه محل ها که، یار توست؟
این با همه غریبه از ایل و تبار توست؟

فورا جواب داده ام آری و بعد از آن
این کوچه سخت عرصه ی گشت و گذار توست

هر شب یکی به پنجره ام سنگ میزند
تنها منم که با خبرم کار، کار توست

هر شب تویی که منتظری تا ببینی ام
هر شب منم که دغدغه ام انتظار توست

در مستی ام همیشه مراعات کرده ام
امشب ولی بهانه ی من، افتخار توست

جز این ندیده رقص مرا، چشم روزگار
این اتفاق، معتقدم شاهکار توست

با من بیا که گم نکنم راه خانه را
امشب زمین کج است و زمان در مدار توست

با پوششت مخالفم، اما موافقم
با اینکه اعتبار تو در استتار توست

مقصود من به ساحت ممنوعه ات قسم
بی اختیار دست دلم بی قرار توست

این از خودم غنی تر و از من عزیزتر
این شعر تر که میشکفد یادگار توست

هر شب یکی به پنجره ام سنگ میزند
تنها منم که با خبرم کار، کار توست

مجتبی سپید

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران

عشق دنیای مرا سوزاند، اما پیشکش
داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش

ای که می‌گویی طبیب قلب‌های عاشقی!
کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش

دشمنانت در پی صلحند اما چشم تو
دوستان را هم فدا کرده‌ست، آنها پیشکش

بس‌که زیبایی اگر یوسف تو را می‌دید نیز
چنگ بر پیراهنت می‌زد، زلیخا پیشکش

ماهیِ تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش !

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

دلم گرفته چو یک جنگلِ بلوطی که
درست از وسطش خطّ ریل می گذرد

زبانِ دردِ دلم را کسی نمی فهمد
چو چشمِ من که ز خطّ بریل می گذرد

هوای چشم و دلِ من دوباره طوفانی است
خبر! خبر! بگریزید سیل می گذرد

بگو دوباره به این نا امیدِ بی تدبیر
که زود دورۀ این حیف و میل می گذرد

بگو به مجلسیان نیز عمرِ این مجلس
بدونِ حاشیه با صدر و ذیل می گذرد

سلام من که رساند به کاروانی که
بدونِ یوسف از این چاهِ ویل می گذرد

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

صبح آمده ست ، صبح ، عید آمده ست ، عید
چون سیب سرخ عید ، لبخندتان رسید
 
پیغام داده اید ، احوال تان خوش است
اعیادکم ربیع ، ایامکم سعید
 
در صبح ناگهان ، گل داده  است جان
لبریزم  از نشاط ، سرشارم  از امید
 
یاران من  سلام ! یاران من کجاست ؟
یاری که پر گشود ، یاری که پر کشید
 
هر چند خسته ایم ، در خود شکسته ایم
باید غزل سرود، باید غزل شنید
 
 باید دوباره سوخت ، باید دوباره ساخت
باید دوباره رفت ، باید دوباره دید
 
در قلب من بهار ، شرمنده ی خداست
در چشم من بهار ، شرمنده ی شهید ...

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران
از عنایات مدیران شعارآلوده
شده اهواز به کل گردوغبارآلوده

یک نفر ماسک زند بر دهن مسئولان
گوش مردم شده از قول و قرار آلوده

عاشقان لب کارون همگی پژمردند
شهر آلوده دل آلوده نگار آلوده

نفس باد صبا تنگ شد از نخوت غیر
استخوان توی گلو، چشم به خار آلوده

دشمن و دوست کمر بسته به حلوا خوردن
زندگی نیست در این خاک مزارآلوده

عوض قیچی و روبان، عوض بیل و کلنگ
کاش دستی شود این بار به کار آلوده

بهر آرامشت اهواز! دعا خواهم کرد
صندلی‌ها بشود بلکه بخارآلوده!

رضا احسان‌پور
۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۳
هم قافیه با باران
 تنهاترین بهانه ی دنیای من تویی
در رو بروی آینه زیبای من تویی

وقتی که از تمام جهان خسته می شوم
آغوش دلنشین و پذیرای من تویی

با بوی سیب خنده ی تو زنده می شوم
تو یوسف مؤنث و عیسای من تویی !

وقتی به شام آخر خود فکر می کنم
احساس می کنم که یهودای من تویی!

بر لوح سرنوشت من امضای چشم توست
مُهر نماز و خاتَمِ طُغرای من تویی

وقتی که زیر گوش خدا حرف می زنم
راز و نیاز و ناله و نجوای من تویی

مجنون ترین حماسه ی دنیای تو منم
شیرین ترین تغزل شیوای من تویی !!

یدالله گوودرزی
۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران
هستی ام در طلبش سوخت ولی گفت: کم است
وای بر حال من ای عشق! اگر کم این است

من به هر چیز که دل بستم، از دستم رفت
گله از دست که می کردم؟ عالم این است

سجاد رشیدی پور
۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۳
هم قافیه با باران

چشم ها پلک به هم بسته بر این منظرها
گریه کردند بر این واقعه، حتی سرها

حضرت سنگ صبور! آه بکش، نفرین کن
که کشیدند ز سرها همه ی معجرها

چشم نرگس به شقایق نگران از سر نِی
چشم زینب نگران است، خدا!... دخترها!!

شادی و هلهله ها می رسد از دور به گوش
دف زنانند زنان با بَزک و زیورها

دیروقتی ست در این شهر نشستند به راه
کینه داران حنین و جمل و خیبرها

والی ِ شهر کمر بسته به آزار شما
مستِ خالی شدن و پر شدن ساغرها

گاه و بیگاه می افتد سری از نِی به زمین
پیش چشمان مصیبت زده ی خواهرها

کوچه جایی ست که سر می شکند دیوارش
سنگ و پیشانی ها از سر بام و درها

الامان از دل داغ تو و «ألشّام ٲلشّام...»
بدترین حادثه در زمره ی دردآورها

خطبه ای سر بده با شیوه ی شهرآشوبی
که بریزد به هم این هیمنه ی کافرها

کربلای تو و میدان نبردت اینجاست
ذوالفقارت سخن و معرکه ات منبرها

با «غُل جامعه» بر گردن و باری بر دوش
محشری تازه به پا کردی از آن محشرها

نفس ریخته بر حنجره ی عشق تویی
شور و حالی بده بر پیکره ی باورها

پرده از راز شکوفایی این خون بردار
که جز این نیست در اندیشه ی پیغمبرها

عبدالرضا کوهمال جهرمی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۶
هم قافیه با باران

تا زمانی که جهان را قفسی می‌دانم
هر کجا پر بزنم طوطی بازرگانم

گریه‌ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر
همه خندان‌لب از اینند که من گریانم

حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت،
بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم

دوستان هیچ نکردند و رسیدند به تو
من به دنبال تو می‌گردم و سرگردانم

زهد ورزیدم و غافل که عوض خواهم کرد
تاری از موی تو را با همۀ ایمانم

سجاد سامانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۵۶
هم قافیه با باران

زخم بزن، بلکه اتفاق بیفتد
بلکه از این سینه، اشتیاق بیفتد

می روی از پیش من که مرگ همین است:
بین من و جان من فراق بیفتد

ماه من! این قصه ای ست تلخ که یک عمر
برکه ی دلتنگ در محاق بیفتد

حال من بی تو را که می فهمد؟ جز
تکه ی چوبی که در اجاق بیفتد

هر چه بیاید بهار، عید بعید است
بی تو گذارش به این اتاق بیفتد

بعد تو هر چیز ممکن است مگر عشق
عشق محال است اتفاق بیفتد

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۳
هم قافیه با باران

من آشنای کویرم، تو اهلِ بارانی
چه کرده‌ام که مرا از خودت نمی‌دانی؟
.
مرا نگاه! که چشم از تو بر نمی‌دارم
تو را نگاه! که از دیدنم گریزانی
.
من از غم تو غزل می‌سرایم و آن را
تو عاشقانه به گوشِ رقیب می‌خوانی
.
هزار باغِ گل از دامن تو می‌روید
به هر کجا بروی باز در گلستانی
.
قیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیست
که بهتر از همگان است؟ بهتر از آنی
.
سجاد سامانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۳
هم قافیه با باران

جای کسی همیشه دراین شهر خالی است
جای کسی که چشم و چراغ اهالی است

هر چند رفته،راه درازی نرفته است
لحظه به لحظه آمدنش احتمالی است!

پس منتظر بمان،چه کسی گفته عطر سیب،
بال فرشته،لحن اذانش خیالی است؟

 پس اینهمه نشانه تو را می دهد خبر
چشم تو پاسخ جملات سوالی است

 می آیی و گلی به زمین هدیه می دهی
آغاز فصل سبز پس از خشکسالی است

یک گل،فقط گلی که تو باشی بهار عشق
جایش میان اینهمه نوروز خالی است!

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۳
هم قافیه با باران

از بس که درد می کشی و دم نمی زنی
حتی خدا به صبر تو تبریک گفته است
خورشید اگر هنوز درخشنده مانده نیز
نام تو را درین شب تاریک گفته است
 
 نام تورا تمامی گلها به احترام
 در ابتدای فصل بهاران سروده اند
 در گوش ماه از خبر آن ظهور سبز
 لبخند یک ستاره نزدیک گفته است
 
 آیینه را مقابل چشمت نگاه دار
 این بی غبار درد تو را درک می کند
 انگار با دهان نگاه و زبان اشک
 با تو هزار نکته باریک گفته است

 از آنچه رفته است به آیینه دارها
 از آنچه می رود به دل بی غبارها
 از آرزوی کهنه چشم انتظارها
 از هر چه بود و رفت به تفکیک گفته است

هرکس به یاد توست تو میبینیش به لطف
 کو عاشقی که یار به حالش نظر نکرد؟
 "ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست!"
حافظ چه قدر درد تو را نیک گفته است!

فصل بهار می رسد و بغض کهنه ام
 در بارش دعای فرج تازه می شود
 گویا خدا رسیدن سال جدید را
پیش از زمینیان به تو تبریک گفته است!

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران

گفتم که زعشقت شده ام شهره و نامی
در شهر شناسند مرا مردم عامی

استاد وفا گشتم و تعریف نباشد
جمعند به درسم همه عشاق تمامی

برکوی و گذر صحبت دیوانگی ام هست
گاهی ز ارادت  بفرستند پیامی

ابرو به هم آورد وپریشان شدو باخشم
گفتا به ره خویش برو ،عاشق خامی

عاشق نبودآنکه بجز صحبت معشوق
محتاج شود بهر دعایی و سلامی
 
بی نام و نشانی  و غریبی ست تب عشق
حتی به مزارت ننویسند کلامی

مرتضی برخورداری

۱ نظر ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

‏چه غم ز باد سحر ، شمع شعله‌ور شده را ؟
که مرگ ، راحتِ جان است جان ‌به ‌سر شده را

روان چو آب بخوان از نگاه غمزده‌ام
حکایت شبِ با درد و غم سحر شده را

خیال آن مژه با جان روَد ز سینه برون
ز دل چگونه کِشم تیر کارگر شده را ؟

مگیر پُردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبر سینه‌ی سپر شده را

مبین به جلوه‌ی ظاهر که زود برچینند
بساط سبزه‌ی پامال رهگذر شده را

کنون که باد خزان برگ برد و بار فشاند ،
ز سنگ بیم مده نخل بی‌ثمر شده را

مگر رسد خبر وصل ، ورنه هیچ پیام
به خود نیاورَد از خویش بی‌خبر شده را

دمید صبح بناگوش یار از خم زلف
ببین سپیده‌ی در شام جلوه‌گر شده را

فلک چو گوش گران کرد ، جای آن دارد
که در جگر شکنم آهِ بی‌اثر شده را

زمانه‌ایست که بر گریه عیب می‌گیرند
نهان کنید از اغیار ، چشمِ تر شده را

نه گوش حق‌شنو اینجا ، نه چشم حق‌بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را ...

محمد قهرمان

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران