ما سینه زدیم بیصدا باریدند
ازهرچه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
میلاد عرفان پور
ما سینه زدیم بیصدا باریدند
ازهرچه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
میلاد عرفان پور
در سایهروشنِ ماه و میله ها
تاخن به رخسارِ دیو،
چوب خط به خواب دیوار کشیده ام.
نترس!
من شریکِ هر شبِ گریه های توام .
نترس!
از این دفترِ نانوشته نترس!
خواه ناخواه ورق می خورد این واژه این کتاب !
تنها از این ترکه تراش بی پرده بپرس:
یک مشق را مگر،
چند بارِ بی دلیل خط می زنند ،
که ما باید باز
با چشمِ بسته و دستِ شکسته
تاوان نویس تنهایی تو باشیم ؟!
تا کی ...؟
سیدعلى صالحى
هرچند دوری بی خبر ماندی از احوالم،
هرچند این دوریت زخمی بوده بر بالم،
اما همین که حس کنم در فکر من هستی
اما همین که طرح چشمان تو در فالم...
یعنی هنوزم زندگی یک روی خوش دارد
یعنی از اینکه باتوام هرلحظه خوشحالم
وقتی که چشمت دم به دم بیت المقدس تر،
بگذار من باشم فلسطینی که اشغالم
ساحل،سرساعت،سکوتت،سیب سرخی که
یک "سین" دیگر مانده تا نوروز امسالم
هر روز من باتو همان نوروز پیروز است
دائم به این عیدانه ی هرروزه می بالم
رویا باقری
مثل من امروز ، اوهم زیر باران بود کاش
یا یکی از عابران این خیابان بود کاش
ساکتم، مشتاق او، دلتنگم و بی تاب او!
دست کم ، او هم یکی از این هزاران بود کاش
گرچه عمری از خدا آرامشش راخواستم
ذره ای از رنج این دوری پریشان بود کاش!
هرکه ازتنهایی اش پرسید، انکارش نکرد
بانی تنهایی من، اهل کتمان بود کاش!
جسم بی جان لحظه ای کوتاه حتی زنده نیست!
آنکه بی رحمانه می رفت از برم ، جان بود کاش
من نمی خواهم بگویم کاش برگردد ، ولی
لااقل از رفتنش قدری پشیمان بود کاش!
ای که گفتی زندگی با عشق ، زندان می شود
زندگی با او برایم مثل زندان بود کاش
راز عشقی را که روزی برملا میخواستم،
باهزار افسوس میگویم که پنهان بود کاش!
درد ویرانی ندارم! دردم از ویرانگر است
کاش که ازاولش این خانه ویران بود...
کاش..!
رویا باقرى
تقصیر دارد اندکی ، اما مقصرنیست
در سرنوشت شوم ما، دنیا مقصر نیست
بی طاقتی در ذات گلهای بهاری بود
درمرگ آنها ذره ای سرما مقصر نیست!
ما می توانستیم محکم تر از این باشیم
دراین زمین خوردن کسی جزما مقصر نیست!
من خود به دستش داده ام خنجر! ولی اوهم
با اینکه زخمش مانده پابرجا ، مقصر نیست
باید بلد باشم شنا را مشکل از من بود!
دراینکه من غرقش شدم دریا مقصر نیست
روزی که می رفتم به سمتش ، تازه فهمیدم
صیادهم درصید ماهی ها مقصر نیست
مامثل موجیم و به هم وصلیم در دریا
درهیچ جایی هیچکس تنهامقصر نیست
باپای خود خوردم زمین! دیگرچه فرقی داشت
اینکه مقصر هست اوهم یامقصرنیست
رویا باقری
بالاخره
آمبولانس بهشت زهرا
که غمگین ترین ماشین خیابان است
پایش به کوچه ما هم بازشد
و سوره ی تکویر با صوت عبدالباسط
ضبط صوت کوچک را از قیامت ترساند
...
دانشمندی نوشته است
هیچ محبتی از بین نمی رود
تنها از شکلی به شکل دیگر تغییر می کند
شاید این گلدان بنفشه ی پشت پنجره
دلتنگی های یک روز مادرم باشد
شاید آن اذان دور
نفس پاک صاحبدلی همین نزدیک...
و شاید همه چشم هایی که برایت گریسته اند
شاخه های درختی باشند
که از بهار بیرون مانده...
چقدر بی حسی موضعی خوبی دارد
این انگشت های فاتحه بر سنگ قبر
این گوشی که هر وقت پرستار بگذارد به گوشش
صدایی از قلب تو را می شنود
سیدرسول پیره
آمده از جایی دور،
اما زاده ى زمین ام.
امانت دار آب و گیاه،
آورنده ى آرامش و
اعتبار امیدم.
من به نام اهل زمین است
که زنده ام.
زمین
با سنگ ها و سایه هایش،
من
با واژه ها و ترانه هایم،
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم.
زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام.
ما
همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم،
اما سرانجام
به همان جاىِ دورِ عجیب باز خواهیم گشت.
سیدعلى صالحى
من کجایم؟این سرای بی در و پیکر کجاست؟
خوابم آیا؟ این عبادتگاه کفر آور کجاست؟
دائم الاشک اند امت، اشک میخواهد چکار
عقلِ این"هی غم برِ"در جلد"پیغمبر"کجاست؟
خیمه ها راقیمه ها با عطر خودپر کرده اند
داستانِ باستانِ حنجر و خنجر کجاست
بو شناسان صف به صف در انتظار سفره اند
گوش بسیار است اما مانده ام!!!!باور کجاست
این بلدچی میرساند کاروانش را ولی
تا کمین گاه هزاران راهزن ! ره برکجاست ؟
بختک آلودست خوابم کیست بیدارم کند؟
خلق بیدارند وبیهوش اند یاریگر کجاست
آه شاعر بی بلا نسبت تو هم دیوانه ای
دل جسارتها کجا و گوش های کر کجاست
سر نیامد صبرش آخر سربدار واپسین
"سرسلامت"دار یارب یار ما را هر کجاست
مجتبی سپید
خداحافظ ...! خداحافظ پردهْنشین محفوظِ گریهها
خداحافظ عزیزِ بوسههای معصومِ هفتسالگی
خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم
خلاصهی هر چه همین هوای همیشهی عصمت!
خداحافظ ... ای خواهر بیدلیل رفتنها
خداحافظ ...! حالا دیدارِ ما به نمیدانم آن کجای فراموشی
دیدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
دیدار ما و دیدارِ دیگرانی که ما را ندیدهاند.
پس با هر کسی از کسان من از این ترانهی محرمانه سخن مگوی
نمیخواهم آزردگانِ سادهی بیشام و بیچراغ
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند!
قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود
قرارِ ما به سینهسپردن دریا و ترانه تشنگی نبود
پس بیجهت بهانه میاور
که راه دور و
خانهی ما یکی مانده به آخر دنیاست!
نه، ... دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانهی نامهها و رویاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیدهاند
دیدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشین
تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست!
حالا میدانم سلام مرا به اهلِ هوایِ همیشهی عصمت خواهی رساند.
یادت نرود گُلم
به جای من از صمیم همین زندگی
سرا رویِ چشمْ به راه ماندگانِ مرا ببوس!
دیگر سفارشی نیست
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پربستهئی که دی ماه به ایوانِ خانه میآیند
خداحافظ!
سیدعلى صالحى
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات
منوچهر آتشی
با این همه رقاصه در دربار امشب
رقص تو باید باب میل شاه باشد
ای دختــر قاجار، من طاقت ندارم
رقصت بلند و دامنت کوتـاه باشد
خلخال در پا کرده ای یا شور بر پا
پیچیده عطر گیسویت در قصر حالا
مثل خوره این ترس افتاده به جانم
پایان مجلس شاه خاطرخواه باشد
می چرخی و آئینه های سقف در من،
می ایستی، آئینه های سقف در تو
اینکه چه ها آئینــه در آئینـــه دیدم
بهتــــر فقــط بینی و بین الله باشد
از رقصت احساس شعف دارند آن ها،
دور تو جام می به کف دارند آن ها
سربازها دالان برایت باز کردند
تا پیش پای تو فقط یک راه باشد
یک چرخ کامل می زنی، سرباز اول...
یک چرخ کامل می زنی، سرباز آخر...
انگار پشت نرده ها باشی و این سو
تصویر تو گاهی نباشد گاه باشد
حالا از این جا مات می بینم تنت را،
حالا نمی بینم از این جا دامنت را
حالا تــو با یک مرد گـرم رقص هستی
از دور پیدا نیست، شاید شاه...
محمدحسین ملکیان
هر خدنگی که ز دست تو به جان میرسدم
من چه گویم که چه راحت به روان میرسدم ؟
خود گرفتم که به من ، دولت وصلت نرسد
ناوکی آخر از آن دست و کمان میرسدم !
من که باشم که رسد دیدن روی تو به من ؟
اینقدَر بس که به کوی تو فغان میرسدم !
بلبلِ باغِ جمالِ توام از گلبنِ وصل
گر به رنگی نرسم ، بویی از آن میرسدم
ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم
وینک اندر عقبش اشکِ روان میرسدم
راز سربستهی زلف تو نمییارم گفت
که زبان میشکند چون به زبان میرسدم
از فراقت نتوانم که زنم دم ، کان دم
شعلهی شوق تو از دل به دهان میرسدم
از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان
که حکایت به دل خلق جهان میرسدم !
سلمان ساوجی
کی می توان عروج تورا با زبان سرود؟
با واژه ها نمی شود آتشفشان سرود
خورشید در میانه و ماه و ستاره ها
منظومه ها برای شما کهکشان سرود
گفتم به خاک: لختی از آن ماجرا بگو
سروی ردیف کرد و هزار ارغوان سرود
خورشید سر به صخره زد و بر زمین گریست
روزی که چشم های تورا آسمان سرود
بغضی گرفت راه گلو را؛ رسید اشک
این رودخانه داغ دلم را روان سرود
معصومِ شرحه شرحه، چه مدحی سزای توست؟
«باید شهید بود و تورا خون چکان سرود»
قربان ولیئی
چه در حیاط، چه در کنج بیشه سبز شدیم
کنار پنجره در پشت شیشه سبز شدیم
ز خشم باد تبردار، رنگ مان نپرید
به پایداری «سروی همیشه سبز » شدیم
اگرچه رابطه ها را شبی هرس کردند
دلی بر آب زدیم و ز ریشه سبز شدیم
ببین شهامت ما را که با سماجت خویش
بدون واهمه در زیر تیشه سبز شدیم
صدای رویش ما را بهار می خواند
همیشه سبز شدیم و همیشه سبز شدیم...
محمد سلمانی
-کنار پنجره-
باران شدید تر شده است!
دوباره ابر سیاهی که آسمان را برد!
-کبوتری که زمین خورد و افسری آمد،
تصادفی که کروکی نداشت... اما مرد!
-هوای سرد اتاقی که...
پنجره باز است!
-نگاه بی رمق این بخاری کهنه!
-صدای بوق پرادو،
برو جلو پیکان!
و راه رفتن سخت سواری کهنه...
-در انتظار خبرهای تازه ی اخبار
-در انتظار خودم در مسیر آینده
-صدای پای پسر بچه ای که در سرما،
شده دچار تب گریه با تب خنده
-غذای دیشب و هضم سریع نا معقول
به زور قرص و پیاپی کشیدن سیگار
-رمان تازه ی تلخی که دوستش دارم
دوباره بازی هنجارهای نا هنجار!
-دوباره نقطه سر خط اول و آخر!
سکوت مشترک مورد نظر...
خاموش!
و انتظار من از پشت گوشی همراه
دوباره لحن زنی با همان تشر!
خاموش...
سکانس بعد و همان پنجره همان تصویر...
-چراغ قرمز و این ساعت ترافیکی
و رقص خاطره های تو در فضای اتاق
من و توهم آن بوسه های ماتیکی!
سکانس آخر و فکر (کجای این شهری؟!)
-هوای سرد اتاق و بخاری بی جان!
خدا کند که... نه...
باران شدید تر شده است!
پلان آخر و تنهایی و من و...
-پایان!
سید محمدرضا طباطبایی
ز قبرستان گذرکردم کمی پیش
بدون ذکر و بی تسبیح و بی ریش
شنیدم با تعجب مُرده ای گفت:
خدایا شکر!یک رو راست با خویش!!!
مجتبی سپید